Quantcast
Channel: دانلود رمان
Viewing all 49 articles
Browse latest View live

دانلود رمان رویای محال

0
0

نام رمان : رویای محال

نویسنده : هانیه محمدیاری

حال عجیبی داشت. دلهره و ترس لحظه ای رهایش نمی کرد. صدای ژیلا با صدای زن های همسایه که برای کمک آمده بودند،در هم آمیخت:

- نازی زود باش،زشته. الان می پرسن دخترت کجاس؟بگم داره خودشو خوشگل می کنه؟

نازنین لبخندزنان گفت:

- اَمان از دست شما که به خاطر حرف مردم زندگی می کنین. الان می یام مامان جان،شما برید.

- حالا خوبه نمی خوای بری عروسی خانوم خانوما،نذری داریم نه عروسی!

- می دونم،اومدم.

جلوی آینه در حالی که به چهره ی رنگ باخته اش چشم دوخته بود،با لبخند به آرامی زمزمه کرد:

- امروز بید از همیشه خوشگل تر باشم.

از جلوی آینه کنار آمد. از اتاقش خارج شد و به حیاط رفت. کنار حوض بزرگی که در میان حیاط قرار داشت، دیگ های بزرگ آش را بر روی آتش گذاشته بودند. سلام بلندی گفت و روی تختی که زری درخت تنومندی قرار داشت،نشست.

- نازی جان چرا نشستی مادر،پاشو تو هم کاری بکن،زشته.

- چی کارش داری ژیلا جون؟نازنین تا رفیقش نیومده ،دل و دماغ کار کردن رو نداره.

ژیلا در حالی که به نازنین چشم غره می رفت ،گفت:

- چی بگم از دست این بچه ها محبوب خانوم؟راستی آذر کجا رفت؟

- رفت یه سر خونه،الان می یاد.

نازنین در حالی که در افکارش غرق بود،به ماهی های قرمزی که در حوض این طرف و آن طرف می رفتند،نگاه می کرد.

- بیا نازی جان،رفیقتَم اومد.

- نازی کجایی؟حواست کجاست؟

با صدای ملینا به خود آمد.

- تو کی اومدی ملینا که من نفهمیدم؟!

- تازه اومدم.گه ندیدی،این محبوب خانوم فضول خبر اومدنمون رو با صدای بلند اعلام کرد…به چی فکر می کردی که حتی صدای آذر خانوم رو هم نشنیدی؟

نازنین برخاست و با عجله به سمت آذر رفت. ملینا دستش را گرفت و با اخم گفت:

- وایسا،چرا هول کردی؟حالا فکر می کنی اگه این کارارو کنی، می تونی تو دلش جایی داشته باشی؟اونو که می شناسی،بعد زا اینکه کارشو انجام دادی،نازنین جان براش می شه نازنین. حالا نمی خواد عجله کنی،به شازدهَ ش در مورد خوش خدمتی هات چیزی نمی گه.

دستش رو از میان دست ملینا بیرون کشید و با اخم گفت:

- ول کن ملینا. اگه از حال من خبر داشتی ،این طور آزارم نمی دادی.

- خبر دارم عزیزم،ولی باید مواظب رفتارت باشی. آذر خانوم آدم زرنگیه،اگه متوجه بشه حتی دیگه خیالِشَم باید از سرت بیرون کنی که روزی تقدیر دلش برات بسوزه و عروسش بشی.

بی توجه به ملینا به سمت آذر خانوم رفت. آنقدر این عشق در وجودش ریشه دوانده بود که به چیز دیگری جز اینکه تمام تلاشش را برای به دست آوردنش بکند،فکر نمی کرد. نفهمید چه طور و چگونه عاشقش شد. شاید هم به وقل ملینا یک احساس زودگذر بود،ولی می دانست که اینطور نیست. احساسش فراتر از هوس یا عشق زودگذر بود. از همان روزی که نگاهشان به هم گره خورد و چیزی در درونش فروریخت،احساس کرد دوستش دارد. آن روز مجبور بود بعد از دبیرستان به کتابخانه برود و نتوانسته بود به مادرش خبر برهد. می دانست مادر به خاطر تاخیرش نگران شده.

قدمهایش را تند بر می داشت. هوا تاریک شده و وحشت تنهایی در کوچه های تاریک به دلش چنگ می انداخت. قدمهایش بیشتر شبیه به دویدن بود. سعی می کرد سریع تر خودش را به خانه برساند. وقتی از پیچ کوچه می گذشت،ناگهان محکم به کس خورد و کتابهایش روی زمین ریخت. بدون اینکه نگاهش کند،خم شد تا کتابهایش را بردارد. آن شخص غریبه سریعتر از او خم شد،کتابهایش را برداشت و در حالی که به دستش می داد،نگاهش کرد و گفت:

- معذرت می خوام.

سرش را شرمگین به زیر انداخت و آهسته گفت:

- من از شما معذرت میخوام،به خاطر عجله ای که داشتم متوجه نشدم.

- خوشحال می شم بتونم کمکتون کنم.

- نه ممنونم.

و سریع به سمت خانه رفت. معصومیت چشمان آن غریبه باعث شده بود به او بیندیشد . تا آن روز او را ندیده بود. نه آنکه تمامی اهل محل را بشناسد،نه…ولی آن غریبه با آن برقی که در نگاهش داشت را می توانست بشناسد.

آن نگاه و دیدار،روزهای بعد هم تکرار شد،ولی نه مثل آن روز،بلکه با یک لبخند ساده و سلامی با تکان سر…

یک روز وقتی به سمت خانه می رفت،او را دید که از خانه ی رو به رویی شان بیرون آمد. ناخواسته به سویش رفت و با تعجب گفت:

- شما تو این خونه زندگی می کنین؟!

غریبه نگاهش کرد و با لبخند گفت:

- سلام.

با خجالت سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:

- معذرت می خوام،سلام!…خیلی جالبه پس ما با هم همسایه هستیم و …

چشمان غریبه به او اجازه نمی داد به حرفش ادامه بدهد و فقط نگاهش کرد. نگاهش که تا عمق وجودش را می سوزاند. گُر گرفت و به سختی توانست نگاهش را از او بگیرد. زیر لب خداحافظی کرد و به طرف خانه رفت.

چرا آن طور شد،خودش هم نفهمید. آدمی نبود که با یک نگاه اسیر شود. ولی انگار آن نگاه با تمام نگاه ها فرق می کرد. آن دو چشم زیبا برایش جذبه ی عجیبی داشت. فکر آن غریبه لحظه ای رهایش نمی کرد. دلش می خواشت دوباره ببیندش. حتی فکر کردن به آن غریبه هم برایش شیرین بود… و او از این احساس،از این اسارت ناخواسته وحشت داشت. بی قرار دیدارهای کوتاه بود.

با آشنایی نیما،برادرش با او و دوستی عمیقی که بینشان به وجود آمد،دیدارهایشان بیشتر شد،ولی همیشه میان آن دو دیواری وجود داشت. یک دیوار سنگی بزرگ که در ساختنش هم خودشان مقصر بودند و هم … هیچ وقت ندانست چه کسی این دیوار جدایی را بنا کرد. احساسش روز به روز بیشتر می شد و نمی توانست حتی لحظه ای به او نیندیشد.

“پوریا” شده بود زیباترین نام هستیش. شبها به یاد چشمان جذاب و معصوم او به خواب می رفت وصبحها به امید دیدار دوباره اش بیدار می شد. این عشق در وجودش هر لحظه شعله ور تر می گشت و در پوریا… هیچ گاه نفهمید. نگاه های او برایش عجیب بود،اما متوجه چیزی نمی شد. دیدارهایشان زیاد بود و نگاه هایشان کم… انگار به همان دیدارهای بی نگاه قانع بود. سلام های کوتاه و جواب های کوتاه تر،نگاه های منتظر که در هنگام دیدار از تب و تاب می افتاد،قلبش را آرام می کرد و تنها تپیدن تند قلبش باقی می ماند. همیشه ملینا به داد قلب ناآرامش می رسید:

- نازنین به جون خودم دوستت داره. به نگاه هاش دقت کن،اگه زبونش چیزی نمی گه یا حتی اگه دروغ بگه،چشاش که دروغ نمی گن.

ولی او همیشه حرف نگاه پوریا برایش مبهم و پر سوال بود.

آن روز هم تنها امید کودکانه اش این بود که شاید به قول ملینا خوش خدمتیهایش به گوش پوریا برسد. ناگهان با صدای آذر به خود آمد

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com


دانلود رمان به قشنگی طاووس

0
0

نام رمان: به قشنگی طاووس

نویسنده : نیلوفر پور عباسی

 

قدیما تو کوچه پس کوچه های شمرون خونه های بزرگ و قدیمی بود، که مثل حالا تیکه تیکه نشده بود و ازش قفس و لونه زنبور نساخته بودن. خونۀ تیمورخان شمرونی یکی از این خونه ها بود که من دارم شمارو می برم اونجا. خونۀ تیمورخان یه باغ پر دار و درخت بود، درختای سر به فلک کشیده که لونۀ امنی واسه پرنده ها بود. باغچه های دور استخر پر از گلای شمعدونی بود، که هر روز بابا رحمان کارگر خونه آبشون می داد و تر و تازه شون می کرد. تخت چوبی کنار حیاط هم دلخوشی بانو زن محجبۀ تیمورخان بود که آفتاب مهتاب صورتش رو ندیده بود و هر روز عصر گل اندام زن جوون بابا رحمان یه قالیچه رو خوب می تکوند و روش مینداخت و چایی دم می کرد که دل خانم رو خوش کنه. بابا رحمان با گل اندام تو همین خونه عروسی کرده بود و سالها بود که خدمت ارباب رو می کرد ولی حسرت بچه تو دلش مونده بود. و اما تیمورخان، یه زمانی تیغ کش شمرون بود و گُنده لات محل. از لوطی گریش نقل زیادی می کردن که هیچ ظالمی از نیش چاقوش در امان نبود. نوچه هاش همه قسم خورده دور و برش بودن و نمی ذاشتن آب توی دلش تکون بخوره و یه کلام پشت سرش بد بگن. از اون زمان خیلی گذشته بود و حالا تیمورخان خیلی سال بود که چاقوشو غلاف کرده بود، رفته بود امام رضا و توبه کرده بود که دست به تیغ نشه. یه فرش فروشی بزرگ داشت و کاروبارش سکه بود. ولی هنوزم کلاه شاپو سرش می ذاشت و پاشنۀ کفشش رو می خوابوند و سینه کفتری راه می رفت. از دار دنیا هم یه دختر داشت که انقدر خاطرش رو می خواست که حاضر بود رو تخم چشماش راه بره و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد واسش مهیا می کرد. واسه همینم طاووس چشم و چراغ خونه بود. و برخلاف طاووس که همیشه پاهای زشتش رو زیر پرهای خوشگلش قایم می کنه، خدا واسش سنگ تموم گذاشته بود و عین ماه شب چهارده بود- اینو همیشه تیمورخان بهش می گفت. موهای بلندش تا تو کمرش بود و چشمهای سیاه درشت با مژه های بلند و پوست سبزۀ نمکینش آفت دل بود. از قد و قامتش که دیگه نگو. واسه همین نورچشمی بودن هم همچین از خود راضی بود که انگار از دماغ فیل افتاده بود. حوصلۀ درس خوندن هم نداشت و چندکلاسی بیشتر نخونده بود و درس و کتاب رو واسه همیشه بوسیده بود و کنار گذاشته بود. یه چند وقتی هم همراه گل اندام کلاس خیاطی رفته بود که از اونم تو زرد از آب دراومده بود. تنها عیبش که خدا دادی هم نبود، زبون نیشدارش بود؛ هیچ کدوم از پسرای محل جرأت نیگا کردن بهش رو نداشتن چون می شست و آب می کشید و تو آفتاب می ذاشت که خشک بشن. از ترس تیمورخان هم نمی تونستن شکایتی داشته باشن. تو محل حکومتی می کرد که نگو و نپرس. میونه ش با گل اندام خیلی خوب بود و گلی صداش می کرد. یعنی در حقیقت ندیمه ش بود و هرچی در دل داشت تو صندوقچۀ دل گلی جوون بود. گلی هم چون خودش بچه نداشت، حسابی به این دختر چشم سیاه دل بسته بود و هرچی اُرد می داد به دیده منّت داشت.

* * *

خونۀ آقا شمسا شریعتمداری روبروی خونۀ تیمورخان بود، همۀ محل، به آقا شمسا که مردی میونه سال و تر و تمیز بود و خط شلوارش خربزه قاچ می کرد و مردم داریش حرف نداشت، احترام می ذاشتن. امین محل بود و به خیلی ها که محتاج بودن پول قرض می داد و کار خیلی هارو راه مینداخت. جهاز عروس درست می کرد، وام بی بهرۀ خونه می داد، خلاصه دادرس همه بود و تک و تنها تو یه خونۀ بزرگ زندگی می کرد. از وقتی زنش به رحمت خدا رفته بود، یه لاک تنهایی ساخته بود و خودش رو وقف مردم کرده بود. تازگی ها هم خواهرزاده ش ماهان از سفر فرنگ برگشته بود و واسۀ آقا شمسا تنها مونس شده بود. ماهان پسر خوش قد و بالایی بود که عین فرنگی ها موی بور و چشم سبز داشت و آقا شمسا که مام بهتره به زبون ماهان اونو دایی شمسا صدا کنیم، خودش اونو بزرگ کرده بود و واسه ادامۀ تحصیل به خارج فرستاده بود. طفلک ماهان وقتی چند سال بیشتر نداشت، پدر و مادرش رو که خیلی هم جوون بودن تو تصادف از دست داده بود و تنها کس و کارش همین دایی شمسا بود. ولی حالا دیگه واسه خودش دکتر شده بود و پی جور کردن مطب بود و خیال نداشت دیگه دایی شمسا رو تنها بذاره. کوله بارش رو بسته بود و اومده بود ایران.

* * *

اون روزا همه سرگرم خونه تکونی بودن. آخه داشت بهار می اومد و با خودش واسه مردم عید می آورد. از سر هر بالکن یه چیزی آویزون بود و بیشتر شیشه ها لخت و بی لباس بودن و پیرهنشونو واسه شستن درآورده بودن. بعضی هام به پنجره هاشون ملافه زده بودن تا از چشم نامحرم در امان باشن. شور و حالی بود. زندگی تو خون مردم می جوشید.

گلی داشت تو بالکن رخت پهن می کرد و طاووس از بیکاری کنارش وایساده بود و باهاش حرف می زد: «از دست این موهای دراز خسته شدم، دلم می خواد واسه عید کوتاهشون کنم.»

داد گلی دراومد. «حیفت نمیاد؟ مردم آرزوی یه تارش رو دارن. مثه شبق سیاهه. نگو تورو خدا که بند دلم می لرزه.»

حرفهای گلی و تعریفی که از موهای طاووس کرد خنده به لبانش آورد: «حالا کی کچله تا من بهش مو قرض بدم.» یه دفعه حرف تو دهنش ماسید. دست شو جلو چشمهاش گرفت تا آفتاب چشم شو نزنه: «گلی اون پسره پشت پنجرۀ آقا شمسا کیه که داره برّ و برّ مارو می پاد؟»

گلی یه گیر به لباس زد و سرش رو بلند کرد و ماهان رو دید: «آهان، اون خواهرزادۀ دایی شمساست. جای برادری خیلی هم خوش قد و بالاست، قیافه شم عین فرنگی هاست. اصلاً اگه زن می شد هزارتا خواستگار پر و پا قرص پیدا می کرد.»

طاووس پشت چشمی نازک کرد: «اَه، پس عین شیربرنج وارفته ست. به دایی شمسا بگو یه کمی نمک بارش کنه، از چیزی که عوقم می گیریه مرد سرخ و سفیده. باید یه گوشمالی بهش بدیم تا دیگه زاغ خونۀ مردم رو نزنه.»

گلی هول شد: «نه تورو خدا، چیکار به کار جوون مردم داری؟ پشت پنجرۀ خودشونه، تو حیاط مارو که زاغ نمی زنه! تورو خدا واسه خاطر دایی شمسا پاتو از کفشش بکش بیرون.»

طاووس خودش نفهمید چرا دست زیر موهاش کرد و روسری از سرش انداخت و بعدش به دروغ یه وای خدا مرگم بده گفت و روسری شو رو سرش محکم کرد.

* * *

حالا از همسایۀ دیوار به دیوار تیمورخان بگم که تو شمرون یه کله پزی بزرگ داشت و اون موقع ها که زمین ارزشی نداشت، این خونه رو خریده بود و حالام یه وضع توپ داشت. حاج نصرت سرپولکی کله پزو همه می شناختن. همیشه تو خونه ش هیئت راه مینداخت و خرج می داد و تو دهۀ محرم حسابی همۀ شیکم هارو نونوار می کرد. شیکم گنده و سر طاسش از دور شناخته می شد. حالام حاج نصرت، حاج نصرت دنبالش راه مینداختن تا از سُورِ سفره ش جا نمونن. پسرش وردست خودش کار می کرد. البته حالا دیگه فقط پای دخل وامیستاد، چون همیشه تو انگشتاش چند تا انگشتر نقره داشت به حشمت نقره معروف بود و خیلی سعی می کرد ادای تحصیل کرده هارو درآره. دو تا خواهر عزب داشت که از ترس حشمت آسته می رفتن و آسته می اومدن چون وقتی غیرتی می شد و رگ گردنش کلفت می شد، کسی جلودارش نبود. حوری خواهر بزرگتر که دبیرستانی بود حسابی از دستش دل پرخونی داشت ولی حوا خواهر کوچکتر بچه تر از این حرفها بود و فقط به فکر شیرینی و آب نبات بود. زن حاج نصرت، همدم خانم، فقط به فکر سرویس دادن بود و وقتی واسه به خود رسیدن نداشت. حیاط بزرگ خونه همیشه نامرتب و کثیف بود و همیشه از این خونه بوی کله پاچه می اومد، چون بالاخره سهم خونه هم می رسید و همه اهل خونه رو پروار کرده بود؛ مخصوصاً خانوم خونه رو از ریخت و هیکل انداخته بود و عینهو دیگ آش رشته شده بود.

* * *

طاووس چادرش رو رو سرش مرتب کرد و یه نگاهی تو آینه به خودش انداخت و دلخوش از خونه بیرون اومد. بوی عید از همه جا می اومد و مژدۀ بهار همه رو مست کرده بود. وقتی اومد تو خیابون اصلی و مغازۀ سر کوچه رو شلوغ دید، خندید: کاش منم تنبلی نمی کردم و یه مشت گندم به نیت بهار و عید تو آب می کردم و کوزۀ گلی رو از چشم مینداختم. یه سال دیگه م گذشت. سال دیگه بچه بغل…

با همین فکرا جلوی مغازۀ ماهی فروشی رسیده بود، ماهی های قرمز کوچیک تو یه لگن بزرگ قهقهه می زدن و از دست هم فرار می کردن، شایدم همدیگه رو قلقلک می دادن. یه آن طاووس دلش واسشون سوخت. یهو دودل شد که ماهی بخره یا نه. ولی یاد قیافۀ گل اندام افتاد، عزمش جزم شد و جلو رفت و لبخند خوشگلی زد که نمک صورتش رو صد برابر کرد: «اون تنگ بلور و با ماهی هاش می خوام.»

مغازه دار که حسابی اونو می شناخت و محلی بود به احترام تیمورخان یه چشم آبدار گفت و تنگ رو دستش داد.

پیرزنی که منتظر بود چشم غره رفت: «آقا نوبت منه، جوونا هم حوصله دارن و هم جون وایسادن.»

جوان مغازه دار فوری ماست مالی کرد: «کوچیکتم مادر.» و بعد رو به طاووس که پول درآورده بود کرد: «قابلی نداره آبجی. با تیمورخان حساب می کنیم، شما بفرما خونه.»

طاووس بادی به غبغب انداخت و شونه هاشو بالا داد و با ناز و غمزه چادرشو عقب و جلو کرد: «هر طور میل تونه.» بعدشم تنگ به دست صلانه صلانه راه افتاد. تو همین موقع دوچرخه سواری که سنی هم نداشت، بی هوا بهش خورد و تنگ از دستش افتاد: «وای، مگه چشمات باباقوریه پسر!» پسرک چند متر دورتر نتونست دوچرخه رو کنترل کنه و زمین خورد. طاووس غرید: «حقت بود، تو باید الاغ سواری کنی و خرک چی باشی.»

نالۀ پسرک دراومده بود و طاووس واسه ماهی هایی که رو زمین افتاده بودن افسوس می خورد ولی جرأت نداشت اونارو که بال بال می زدن از رو زمین ورداره. پریشون دنبال کسی می گشت که ماهان سررسید و طاووس تندی گفت: «آقا، تورو خدا اینارو از رو زمین وردارین. اگه زود ببرین اونجا زنده می مونن.» و با دستش اشاره به ماهی فروشی کرد.

ماهان ته تنگ و که هنوز سالم بود و کمی آب توش بود ورداشت و دو تا ماهی کوچیک رو که آواز مرگ می خوندن توش انداخت و به سرعت به طرف ماهی فروشی رفت. طاووس چشم به راه داشت و خودش هم نفهمید چرا منتظره عاقبت کارو ببینه. وقتی ماهان ماهی هارو تو آب انداخت به سرعت برگشت: «می خواین دوباره براتون بخرم؟»

گفتن همون و ارۀ زبون طاووس کار افتادن همون: «برو واسه عمه ت بخر. پولتو بذار جلو آینه دو برابر میشه.» و در مقابل چشمای حیرت زدۀ ماهان راهشو گرفت و رفت و اونو مات زده جا گذاشت.

* * *

«اصلاً نفهمیدم این پسرۀ جِزّ جیگرزده از کجا سردرآورد و صاف اومد خورد به من. نمی دونی گلی دلم واسه پرپر زدن ماهی ها داشت کباب می شد. ولی دل و جیگر دست زدن بهشون رو نداشتم و دنبال یه فرشتۀ نجات تو آسمون بودم که یهو آقا فرنگیه از رو زمین پیداش شد و به دادشون رسید. دستش درد نکنه، ولی از اینکه پول شو به رخ من کشید خونم جوش اومد. اگه به خاطر دایی شمسا نبود خرخره شو می جویدم.»

گلی هاج و واج به طاووس نیگا می کرد: «مگه چی گفتی؟ دختر چرا نمی تونی جلو زبونتو بگیری؟ تو به این خوشگلی، چرا پاچۀ مردمو می گیری؟ اون خواسته محبت کنه.»

طاووس موهاش رو از تو صورتش کنار زد: «می خوام نکنه، اونو سَنه نَه که من ماهی می خوام یا نه؟ مگه دستم یه وَریه یا کجه که نتونم بخرم!»

گلی از حرفهای طاووس خنده ش گرفت: «تو باید پسر می شدی اشتباهی دختر از آب دراومدی. اصلاً تقصیر من بود که ماهی خواسته بودم. ولی گردنم خرد بشه کاش خودم لشمو برده بودم. حالا حتماً به پسره برخورده، خیلی بد شد.»

طاووس چشم گشاد کرد که: «بکشه پشت دوری، ایش… خوره!»

* * *

خانوم آقا خواهر تیمورخان زن مردنمایی بود که هیکل مردونه و شونه های پهنش اینو ثابت می کرد. اخلاقاً هم مثل مردا بود و همیشه هم از جمع زنها فرار می کرد. زنهارو قابل نمی دونست و می گفت ناقص العقل ان، مخصوصاً از وقتی شوهرش توی یه دعوای مردونه چاقو خورده بود و جیگر سیاهش تیکه تیکه شده بود و اونارو تنها گذاشته بود فکر می کرد باید به جای زن خونه، مرد خونه باشه. از اون وقت تا حالام به ابروهاش دست نزده بود؛ صد رحمت به پاچۀ بز، عین مردا ریش درآورده بود و هر چقدر زنهای فامیل دوره ش کردن بلکه یه سر و صفایی به صورتش بدن، حاضر نشد که نشد. همیشه هم لباس سیاه می پوشید و در جواب اعتراض حتی یدونه پسرش می گفت: «تا آخر عمر داغ دار آقاتم» و اما آقا ناصر پسر یکی یدونۀ خانوم آقا انقده تَر و فِرز بود که بهش ناصر جنی می گفتن و این لقب پر طمطراق رو کسی جرأت نداشت روش بذاره جز خود تیمورخان. از بچگی هم کنار خودش تر و خشکش کرده بود و کار یادش داده بود. حالام دست راستش بود و از شما چه پنهون که چشمش هم دنبال طاووس بود، واسه مال و منال تیمورخان. ولی جرأت جیک زدن نداشت چون طاووس به حسابش نمی آورد و براش تره خرد نمی کرد.

خانوم آقا به خیال خودش ناصر و نصیحت می کرد: «یه کمی جنم داشته باش. تو که از هر دری می ری تو و از هر سوراخی آفتابی میشی چطوری نتونستی تو دو انگشت دل این دختره جا واز کنی؟ این همه مال و منال دایی جونت با هزار تخته فرش سر جهازی این دختره ست، د یا الله بی عرضه.»

ناصر نالید: «شما طاووس رو با تخته فرشهای دکون دایی جون طاق می زنی! به این دختره نمی شه نزدیک شد و ناخونک زد. عین خروس جنگی می مونه. گاهی هم مار جعفری، همچین نیشت می زنه که صد تا دکتر انگشت به دهن می مونن. سردرنمیارم که خدا تو گوشت و پوست این دختر چه فلفلی ریخته که این همه تنده.»

اینارو ناصر گفت و با غصه اعتراف کرد که جلوی این دختر چشم سیاه مو بلند کم آورده، که سر شماتت و سرکوفت خانم آقا دراومد: «مردی گفتن، زنی گفتن، لچک از سرت ورداشتی بگن مردی و مردونگی داری؟ برو اسمت رو بذار ناصر خانوم.»

ناصر آه کشید: «شمام که زبونتون دست کمی از طاووس نداره، نکنه اصلاً به شما رفته؟ ولی من مطمئنم که دایی جون ته دلش می خواد من دومادش بشم.»

خانوم آقا که نیش زبونش از کار نمی افتاد، ادامه داد: «مرد گنده شدی ولی هنوزم تا من واست لالایی نخونم خوابت نمی بره، حالام عین بچه یتیم ها لب ورنچین. عین کادیلاک برو تو دل این دختره از خودراضی.»

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان حلقه گمشده

0
0

نام رمان : حلقه گمشده

نویسنده : محمد علی سجادی

 

همین که عکس «او» در عینک سیاهش افتاد، ایستاد. صورت و حالتش همان بود انگار، ولی نه در آن لباس: روپوش روسری سفید. برشت تا باور کند خواب و خیال نبوده. داغ شد؛ نیرویی ناشناخته، کپک ته نشین شده ی ته وجودش را شکافت و بالا آمد. چرخید. نبود. جز خودش در شیشه ی تیره و تار لباس فروشی. پیش از این هم چندبار برای پیدا کردن آن زن قرمز پوش مجنون، دور مجسمه ی فردوسی، پرپر زده بود بی حاصل. تندی دویده سمت خودرواش که از ترس ماموران راهنمایی و رانندگی توی کوچه ای پنهانش کرده بود. نرسیده به خیابان شهید نجات االلهی پیچید به وچه. سوار رنوی کرم رنگش شد. خیره ماند به عکس برگردان پلنگ سیاهی که به گوشه ی راست شیشه ی جلو چسبیده بود. با نیش استارت، پلنگ غرید انگار. لرزید. تنظیم موتورش به هم خورده بود. وارد خیابان که شد، راند سمت چهرراه ولی عصر. از روی پل حافظ که بالا رفت، به یاد آورد باید از همان اول به خیابان نجات اللهی می رفت و می زد به کوچه پس کوچه ها. چون بی اختیار وارد طرحترافیک شده بود. نمی توانست برردد. گاز داد و از روی پل گذشت. کامیونی هیجده چرخ، تیره و خاک آلود، توی سرازیری نفسش را بند آورد یک باره. جرئت سبقت گرفتن نداشت. گذاشت تا سنگین و تنبل دور شد. نشد نفس تازه کند. مامور راهنمایی و رانندگی توی قاب خودرواش هجوم آورد:« کجا بود این لعنتی؟» پیاده که شد پوزه ی خودروی راهنمایی و رانندگی را دید سر کوچه ی تنگ، نزدیک چهارراه ولی عصر که به او پوزخند زد انگار. این طور پنهان شدن به نظرش ریا کارانه آمد. ایستاد برابر مامور. اهل التماس کردن نبود. با حرص، برکه ی جریمه را رفت و راند سمت میدان انقلاب. میلی درونی او را می کشاند طرف دانشگاه: نرده های سبز. پریدن از روی میله ها. چه طور توانسته بود؟ و آن روز بارانی؟
« می خوام خودمو بکشم.!»
میدان انقلاب هنوز از هیاهوی و آتش می سوخت در حافظه اش. توی خیابان بلوار، قدم به قدم خاطره ها نگاهش می کردند. لا به لای تار عنکبوت شاخه ها، به جست و جوی گنجشک های گمشده گشت. و کلمه ی میچکا شیرین نشست در خیالش. از میدان ولیعصر که می گذشت، باز هم مامورن راهنمایی و رانندگی موی دماغش شدند. کم مانده بود از کوره در برود.
« می خوام خودمو بکشم!»
صورت عروسکی او را به یاد آورد که به رنگ لباس استاد زیوری بود. استاد، خوش پوش و جوان، با صورتی دو تیفه، تخت و خوشگل، چشم های آبی روشن، انگشتش را مثل نیزه ای طرف نیلوفر سعادتی نشان رفته و گفته بود « من استادتونم، نه معشوقه تون!» تصویر نیلوفر ترک برداشت.
« می خوام خودمو بکشم!»
خودش را به یاد آورد بی چشم بستن: موهایی سیاه، چشم های هوشیارش توی آن صورت کشیده، استاد زیوری را مذمت کرد. باصدایی تیز و رسا گفت:
- شما این همه در باب عشق و عرفان داد سخن می دین، اون وقت اظهار علاقه ی صادقانه ی این دختر عاشقو کفر و خطا می دونین؟
و به موقع روی پدال ترمز کوبید و در محاصره ی خودروهای دیگر، پشت چراغ قرمز ماند. سرخی چراغ با صورت استاد زیوری به هم آمیخت. عروسک شکسته، پقی ترکید. هق هقش همه را متاثر کرد و از ملاس بیرون زد و او بُراتر از قبل، عمل استاد زیوری را خودنمایی قلمداد کرد و استاد را وادار کرد تا زخم خورده و خونی فریاد بزند« برو بیرون.» و شیشه ها بلرزد. رای رسیدن به نیلوفر از محوطه ی چمن گذشت و از نرده های سبز پرید و عابران را متعجب کرد. نیلوفر تندی از کنارش گذشت. با یک پرش خودش را رساند به او. صداش کرد. نیلوفر اعتنایی نکرد. همان طور سر کنده می رفت. به یک آن بازوی چپ نیلوفر را گرفت و از پشت سر، چرخاند طرف خودش. چشم های سرخ و پر از اشکش، پس تارهای کمی بورش پیدا و ناپیدا بود. ملتهب، دست او را پس زد و خواست تا ولش کند و بگوید:« می خوام خودمو بکشم
تردید در لحن دردناکش نبود انگار. با این حال سعی کرد جدیش نگیرد. اما نیلوفر جری تر از پیش فریاد کشید که این کار را خواهد کرد. روجا خودش را نباخت، با همان لحن پیشین پرسید که « چه طوری؟» و نیلوفر که می لرزید، کلمه ها را خورده و نخورده گفت:« هر طور که بشه.» پس آن صدای ظریف، وجود خرُد شده ای را که دست و پا می زد، حس کرد. با این حال تغییر حالت نداد. به شوخی گفت:« بفرما ببینم می تونی یا نه؟!» نیلوفر سراپا احساس، نگاهی کرد به هجوم خودروها ریزو درشت در خیابان شاه رضا. کامیونی تنوره کشان راه باز می کرد و می آمد سمت میدان بیست و چهار اسفند. مصمم شد. از پل عابر پیاده که رد شد و پا تو خیابان گذاشت. در مسیر کامیون هیجده چرخ که نعره کشان می آمد ایستاد. روچا، شبح راننده را دید که دست بر بوق برد. طنین بوق که به نعره ی پلنگی وحشی می ماند، نیلوفر را به رعشه انداخت. تندی برگشت و خودش را پرت کرد در آغوش روجا ی کبود شده از غصه ی گناه. به بد و بیراه راننده اعتنایی نکرد و در آغوش هم ماندند. حس می کرد نیلوفر دلش نمی خواست جئت شود از او. لرزش نیلوفر زیر پوست ملتهبش رخنه کرده بود. پس نرم و دوستانه، دست را سگک بازوی او کد. کمی جداش کرد از خودش. سرش پائین بود. موهای آشفته اش به کمک چشم هاش آمده بود برای دیده نشدن. با نوک انگشتاش، چانه ی او را بالا آورد تا گردن راست کند. چشم های خیسش توان نگاه کردن به هیچ کس و هیچ چیز را نداشت. با نفسی سخت، رو به دوست تازه یافته اش گفت:« داری مسخره ام می کنی. تو دلت می گی دختره ی بُز دل!؟»
- اصلا، خیلی هم شجاعی!
- دروغ می گی!
- دروغم چیه، توی اون همه دخترای سر کلاس، فقط تویی که علاقه ات رو بروز دادی، اونم در حالی که اکثز دخترای کلاس عاشق شن!
و از یادآوری این دروغ مصلحت آمیز که گفته بود خندید. خندید که خودش را به عنوان سندی زنده جا زده بود.
- تو؟!
- آره، من؟!
- حالا که فکرشو می کنم نه، هوی و هوسه!
- من اما نه روجا. فکر می کردم می فهمه منو، با اون حرفای…
- قشنگ درباره ی عشق آسمونی، الهی، ملکوتی، ورای جسم و از این مزخرفات!
- نه، مزخرف نیس. تو نمی فهمی.
- می فهمم!
این را با تحکم گفته بود؛ ناغافل حالتی تدافعی رزمی، آن هم به شکلی مضحک به خودش گرفت و به طنز گفت « بیا با هم بجنگیم!»
نیلوفر غافلگیر شد و به خنده افتاد. جوانی علاف شیشکی بست. روجا هم چند فحش آبدار حواله اش کرد. نیلوفر غش رفت از خنده. در اوج خنده، یک باره شکست انگار. روی پنجه های پاش خم شد. پیچ و تاب خورد. روجا شانه های او را رفت. از درد او درد کشید. نیلوفر به شکمش چنگ زد تا از ادامه ی آن درد کشنده خلاص شود. امادرد، با زهرابه ای که ته معده اش رسوب کرده بود، همراه شد. دست هاش را وقت هم شدن روی جوی، به لبه ی سیمانی و ترک خورده اش چفت کرد. زهرا به را آب کم جان برد. نیلوفر زیر سایه و پناه روجا دلگرم شد. روجا با دستمالش دور غنچه ی دهان او را پاک کرد. صورت عروسک مانندش، رنگ باخته تر از پیش شده بود و دو تیله در هاله ی چشم هاش دو دو می زدند. با لحنی حاکی از همدری جویا شد که آیا می خواهد او را به دکتر برساند، یا نه؟
- نه، نه!
- پس برسونمت خونه؟
- نه، نه، نمی خوام مامانم منو با این حال و روز ببینه.
و پرسه زنان از چهارراه به طرف خیابان پهلوی پیچیدند. در دالان باریک و بلند درختان پیاده رو، زیر تاقبست شاخه های سبز که گنجشک ها به غوغا بودند، دور شدند.
چه قدر زلال و شفاف این تصاویر را به خاطر داشت. می خواست دور بزند و برگردد و همان مسیر را طی کند، آن هم پیاده.
- روز اولی که تو دانشکده دیدمت، خیالم نمی رسید این همه نازک دل باشی. کم حرف و سر به زیر و تی نیش مامانی، خیالم از این دختر لوسای عصا قورت داد ای!… به هر حال شانس آوردی، چون تو دانشکده، یکی دو تا زبل مچ شو گرفتن و اون مجبور شد، این بازی رو راه بندازه و بگه مثلا اهل این حرفا نیس، وگرنه کارِت تموم بود دختر؟ استاد کهنه کاره!
نیلوفر با خنده ی روجا، شورابه ای که بر زبانش نشت کرده بود فرو داد و نفسی کشید و گفت « آره، تو نجاتم دادی.» رو جا گفت:« ما اینیم!» و باز حالت پهلوانی خیالی به خودش گرفت و با باد تو لپ هاش نیلوفر را بیشتر خنداند و گفت« اما خدا داد برسه فردا رو.» و غش غش خنده شان گنجشک ها را پراند. و آن دو چهار راه تخت جمشید را رد کردند. حرف شان گل انداخت:
- باغدارین؟
روجا گفت که باغ، مال عموها و عمه هاش است. چرا که پدرش سهم اش را همان سال ها واگذار کرده بود به بردرش تا بتواند دکانی بخرد در تهران.
- البته چل پنجاه پارچه ده و باغ داشتیم که گَت آقامون ته شو بالا آورد.
- چی چی ؟!
- گَت آقا یعنی پدر پدربزرگ مون. ندیدمش اما می گن انگار جبروتی داشته، هوپ!
و باز باد تو لپ هاش انداخت. دست هاش را مثل دستگیره ی فنجانی دو طرفه دور بدنش گرد کرد، شکمش را جلو داد، ابروهاش را در هم گره زد، مضحکه ای تا نیلوفر بخندد به او.
حالا به نظرش آن تصویر، بیشتر به قورباغه ی چاقی می ماند که به درد قور قور کردن می خورد. شبیه خوابی که نیمه های شب بیدارش کرده بود: جسدی شده بود توی آبی ساکن و کپک زده، با تاول های سبز بر بدنش.
چه طور نیلوفر دل داده بود به او؟ باید می بالید به خودش؟ شاید همراه شدنش با نیلوفر، ناشی از همین غرور بود؟ شاید می خواست خودش را به رخ پدر و مادر نیلوفر بکشاند و با غرور بگوید:« بیایید بگیرید این عروسک تان را. اگر نگرفته بودمش، زیر چرخ های آن هیولا خرد شده بود!» این را نگفته بود. با نیلوفر هم قدم شده بود.
عطر گل های رنگ به رنگ و ناشناخته ای که تا به آن زمانی نبوییده بود، زیر آسمانِ سرمه ای خوش رنگ، جذبش کرده، به آنی حسرت آن خانه در جانش نشسته بود. احساس می کرد که نیلوفر گذاشته بود تا نگاه او از آن همه گل و گاه سیر شود.
- سلام مامان!
با صدای معذب نیلوفر برگشته بود به سمت ساختمان؛ ناغافل، زنی بالا و بلند و ترکه ای را با پیراهن و شلواری چسبن و شیک دیده بود، مثل مجسمه ای روی ایوان. نیلوفر رنگ و رو بخته، الکن و درهم چیزهایی گفت درباره ی دیر آمدنش. زن همان طور بی حرکت، با انگشتان مخفی توی دست هاش، موهایی که انگار دستی ناپیدا محکم از پشت سر کشده بودش و جیغی ماسیده زیر صورت بزک کرده اش، منتظر، نگاه شان می کرد. سکوتش سئوال برانگیز و در عین حال مرعوب کننده بود. به ویژه چشم های درشت و مژه های بلند و ریمل زده اش، زیر آن قوس تیز و نازک ابروش. هر دو پای پله درمانده بودند. نیلوفر مثل شناگری که شنا کردن را از یاد برده باشد، دست و پا می زد که روجا به کمکش آمده و گفته بود:« خانم، حال شون خوب نبوده.»
مادر نیلوفر متقاعد نشده بود. پیدا بود اصلا از حضور او راضی نبود. روجا خواست چیزی بگوید که نیلوفر، با نگاهش مانع او شده بود. از پله ها که بالا می رفتند، پرسید:« ببینم، زن باباس؟»
- مامانمه.
- غلط نکنم، اصل و نسب ارتشی داره؟
- آره، پدر جونی از اون رده بالایی هاس.
و تابلوی بزرگ «پدرجونی» را در لباس ارتشی، بالای پله ها شناخت، که شباهت زیادی به مادرِ نیلوفر داشت. پله ها را یکی یکی بالا رفت و به شوقش افزوده شده بود. چند اتاق، گلدان های کوچک و بزرگ، تابلوها و پنجره ها با پرده هایی در باد، که چشم را به منظره های شمیران دعوت می کرد.
باید می راند سمت آن خانه؟ آیا هنوز هستند؟ آیاد از دیدن او، مثل همیشه ناراضی می شوند؟
همان شب، وقتی صدای اتو کشیده و مؤدب پدر و مادر نیلوفر را از پشت در شنیده که پرسه زدن نیلوفر را با روجا برازنده ی او ندانستند، از اتاق بیرون زده بود. وقت پایین رفتن از پله ها، وقتی نیلوفر پریشان حال راه بر او بسته بود، به او فته بود:« نه دیگه نیلی جان، دیر وقته، ما یه لا قباها بالاخره خونه ای هم داریم. باشه بعدا با تعیین وقت و لباسای پلوخوری خدمت می رسیم!»
بر این مثلا طعن و کنایه خندید و دنده را عوض کرد.
فرداش، وقتی به دانشکده رسید از دیدن عروسک شکسته، که تغییر وضع داده بود و مثل او لباس پوشیده و موهاش را از فرق باز کرده و بافته بود جا خورد. نیلوفر از دیدن ناجی اش شکفت. بغلش کرد و او را بوسید و گزارش مفصلی داد جز به جزء از آن چه بعد از رفتن روجا اتفاق افتاده بود: سر شام روزه ی سکوت گرفته، یادداشت ها و خاطرات پر سوزو گدازش را سوزانده، حتا عکس استاد زیوری را هم توی آتش انداخته، آسوده با یاد او خوابیده، اما کابوس رهاش نکرده. بی خواب، روی آمدن به دانشکده و رو به رو شدن با دانشجوها و استادها را نداشته. «اما یاد تو منو کشوند این جا!» روجا به شوخی گفت رابطه شان دارد خطرناک می شود، و گفت کابوس مادر او را دیده که با ناخن های بلند و قرمزش می خواست چشم های او را از کاسه در بیاورد. نیلوفر متبسم گفت:« به ظاهرش نگاه نکن روجا، دائم داروی اعصاب می خوره.»
توی کلاس کنار هم نشستند. سعی کردند با حرف زدن ازچیزهای دیگر، اتفاق روز قبل را از خاطر هم کلاسی هاشان پاک کنند. طوری که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. نیلوفر اما نتوانسته بود بر تشویشش غلبه کند. دائم از زیر میز، دست های روجا را توی چفت دست هاش فشار می داد. آن ساعت از درس، نیلوفر به هیچ وجه تحلیل استاد زیوری را از شعر «الا یا ایهاالساقی…» نفهمید. روجا با او برخورد کرد:
- این طوری دووم نمیاری و ذره ذره تلف می شی دختر… ببینم تو به کارت ایمان داشتی یا نه؟
- آره خب!
- اگه آره خب، واسه چی آب می شی از خجالت؟
در کلافسر در گم خودروهای میدان ونک درماند. انگار توی سکون سبز آب حل می شد؛ پوستش از تاول های ناپیدا گز گز می کرد و می سوخت. این همه تقلا کردن و این طرف و آن طرف رفتن توهمی بود گویا. فرو می رفت در خلا. روزنه ای زلال، نرم نرمک گودال وجود او را پر کرد. از میان دایره هایره های سربی و پرتلالو، گلی سفید جوشید. پیراهنی از دل حوض کوچک شان بالا آمد. مادر روجا، همان طور که پیراهن را می چلاند، زیر شر شر بی وقفه ی آب روی پاشویه، به طرف در برگشت. امیر، هفت ساله، آخرین ضربه را به توپ پلاستیکی قرمزش زد، رفت سمت در. از دیدن نیلوفر پشت در شرم کرد. سلام نیلوفر را زیر لبی جواب داد. روجا تو گودی حیاط، رختی چلاند و خسته، لبخندی به لب آورد و از او خواست که به درون بیاید. نیلوفر، از سه پله ی کوتاه سیمانی پایین رفت محتاط. امیر که در را بست، روجا رخت آب کشیده را توی تشت قرمزشان ول کرد. دستی به آب زد. پیش آمد. نیلوفر او را بوسید و عرق صورت دوست با گونه هاش یکی شد. روجا مادرش را که خسته و نفس زنان پیش آمد، معرفی کرد. نیلوفر با حجب و غریبگی اظهار خوشوقتی کرد و از آن آشنایی و گفت:« روجا جان خیلی تعریف تونو کردن.
- خوبی از خودتونه دَتِر جان.
مادر روجا که او را صمیمانه بوسید، تشکر کرد. مادرروجا، با تعریفی که روجا داده بود از نیلوفر، او را به چشم از ما بهتران دید و سعی کرد دستپاچه نشود. ذوق زده به روجا گفت که مهمانش را ببرد به اتاقش تا خودش باقی رخت ها را بشویید و آب بکشد.
- بذار این دو تیکه رو هم بشورمش، شرش کنده شه.
- بده آخه!
- نگاه به سر و وضعش نکن، از خودمونه، مگه نه؟
نیلوفر که روی پله ی متصل به ایوان می نشست گفت که همان جا راحت است. روجا، اصرار مادرش را به شوخی و خنده برگزار کرد و او به ناچار تسلیم شد. به طرف تشت و رخت های شسته برگشت و گفت:
- اماناز دست تو نخشه کیجا.
روجا که رختی دیگر را توی آب فرو برد، رو به نیلوفر گفت:« رفت رو موج اف ام!» مادر دندان سایید و رخت را پیچاند.
- آلانه این قد از دسم دلخوره که می خواد درجا شوهرم بده!
مادر کمر راست کرد و گفت:« آره والا!» نیلوفر خندید و امیر را دید با استکان نیمه پری توی نعلبکی پر از جایی که تو دستش لق می خورد. نیلوفر ذوق کرد. او را بوسید. امیر چای را داد به او و با سرخی شرم روی گونه هاش به اتاق برگشت. روجا که لباسی آبی را دل پر آشوب آب فرو برد گفت:« میچکا داینه!»
مادر دلش غنچ زد و خندید. نیلوفر مانده چه بکند با چای، پرسید:« اینم ترجمه نشدنیه؟» روجا رخت را پیچاند و گفت:« وقتی بچه ها چیزی را می آورند این مثل را می زنند.» امیر که با فقدان برگشت، نیلوفر با دست های ظریف و کار نکرده اش قندی برداشت و امیر نگذاشت او را ببوسد. قندان را کنار دست او گذاشت و به سر بازیش برگشت. نیلوفر قند را به دهن برد و جرعه ای نوشید. لولید در او. دید مادر و دختر، ملحفه ی سفید و بلندی را در آب خیسانده، به سختی می پیچانند. کیفش را کنار گذاشت و به کمکشان رفت.
- نه نیلوفر خانم. ته ره به خدا نه!
- چی چی رو نه، بگیر سرشو نیلوفر، سنگینه!
نیلوفر ناشیانه در پیچاندن ملحفه کمک روجا و مادرش کرد و به کارایی روجا غبطه خورد. وقتی روی بند پهنش کردند، نیلوفر خیس خندید. مادر روجا خندان و خمیده عذر خواست و تشکر کرد. روجا معترض گفت:« ٱووو…. مگه کوه کنده… یه دفه م از این حرفا، خشک و خالی شو بهم نزده تا حالا.»
- گند و کثافتای شِه خِنِه ره می شوری نه، مگه آقات واسه این همه سگ دویی گفته ماستت چن من؟!
روجا به شیطنت و شوخی گفت:« اون یه جایی می گه که ما نیستیم!» مادر بریان شد و سرخ حمله برد به او. دور حوض چرخیدند. طنین خنده چرخید. چرخید در خلا. میان روزنه های دوار، اتاق چرخید. چرخید دو پنجره با خانه هایی بد شکل و بی قواره در قاب چوبی اش.
- چه قد دنج و خوبه.
- کجاش خوبه. یه ذره م راحت نیستیم توش. پر سوسکه، تابستونا موش داره حتا…
- عوضش…
- صمیمیت هس با نان و چای و عطر پونه در دهان!
کلاف خودروها باز نشده بود هم چنان. چشمهایش را مالید با انگشتاش تا شاید به زمان حال برگردد؛ اما گذشته زلال تر از اکنون در او نشو و نما کرد. رج تصاویر درهم و برهم آن روزها از نظرش گذشت: پارک، سینما، بستنی، لواشک، کتاب، استخر و آن روز بارانی. صورت همدمش رنگ می باخت و تلواسه ی غریبی در آن نقش می بست. جویای غیبت های طولانی اش می شد.
- ببخش نیلوفر، دیرم شده.
می دانست چه طور برمی گردد: سنگین و ترک خورده، گنگ و بی روح، می گذرد و در برگ ریزان، خیره می شود به باران. به اشیا. فرش خوش نقش خاطرات را پی می گیرد تا ببند چرا بید زده و به گریه پناه کی برد.
کاش می توانست گریه کند مثل او. باید می رفت پی اش، مثل نیلوفر در آن روزها؟ حتا آمده بوده به خانه شان و مادر از حال و هوای تازه اش گفته بود. رج کتاب های تازه سبز شده و کفش و کاپشن سربازی ِ کهنه را با دست های لرزانش نشان داده و به گریه گفته بود:« صبح، آفتاب نزده می رود و تاریکی شب بر می گردد.» شتکِ آن روزها را هنوز زیر پوستش حس می کرد:
- چی می گی روجا، مگه ما قسم نخوردیه بودیم که با هم باشیم همیشه؟
- این حرفای مسخره و احساساتی را بنداز دور.
- چی، یعنی می خوای منکر این قول و قرار بشی؟
- اشتباه کردم. عذر می خوام. ببخش منو، دیرم شده!
و دوید سمت میدان مجسمه. نیلوفر شتابان، پر پر زد پی اش. می دانست که با دیدن صادق ترک برمی دارد. آن وقت بر این بیرحمی و شکافی که ما بین خودشان می انداخت، باور داشت. آیا باید می گفته که چه طور اسیر روحی شده بود هم نام خودش.
- روجا؟!
- کی این اسمو گذاشت روت؟
- دایی م.
- می دونی معنی ش چیه؟
- مثلا ستاره صبح!
- آره، ولی منظورم کسی یه که تو باهاش هم اسمی؟
- قصه شو گفته بود آقام.
« روجای افسانه ای، سراپا سرخ، بر پلنگی شورید که ماه را بلعیده بود؛ و آن سرخ را ماه سرخی می دانست بر چشمه»

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان جنون ساحل

0
0

نام رمان : جنون ساحل

نویسنده : زهره روحانی

 تازه از بیرون آمده بودم. شلوغی خیابان و سردردی که چند روزی ادامه پیدا کرده بود حسابی حالم را گرفته بود.

بی حوصله کلیدم را از کیفم در آوردم و به در انداختم وارد شدم. حیاط بزرگ و پر از دار و درختی که هر روز من را با زیباییش سرگرم می کرد. امروز دیگر برایم جلوه نداشت. خسته به خانه وارد شدم.مثل همیشه مامان مشغول دوخت و دوز بود. به اتاقش سرک کشیدم و گفتم:”سلام”

 سرش را بلند کرد. از پشت شیشه ی عنیکش نکاهی کرد و گفت: “علیک سلام، چقدر دیر کردی؟! داشتم نگران می شدم.”

مقنعه ام را از سرم برداشتم و دستی به موهای خیس عرقم کشیدم و گفتم: “فقط یک ربع دیر آمردم.”

 ”کلاست طول کشید؟”

 ”نه، ماشین گیر نیامد.”

 دوباره سرش به کارش گرم شد. داشتم مانتویم را در می آوردم که گفت: “باز چه ات شده؟ با صدرا حرفت شده؟”

 مانتویم را همراه مقنعه ام روی دسته ی صندلی انداختم و گفتم: “می روم دوش بگیرم.”

 ”اگر نمی خواهی جواب بدهی، خُب نده، چرا فرار می کنی؟”

 لبخند تلخی به لب آ وردم و گفتم: “حرفمان نشده. ولی هرچه می گذرد بیشتر به این باور می رسم که ما به درد هم نمی خوریم.”

 ”می گویی چی شده یا نه؟”

 ”چیز مهمی نیست، سر هر چیز پیش پا افتاده ای بحثمان می شود. میدانی مامان، بدترین عیب صدرا این است که برای هر کاری از برادرش اجازه می گیرد.”

 ”تو می توانی درستش کنی. انقدر رویش تسلط داری که هر کاری بخواهی برایت می کندو بعد هم اینقدر روی جوان مردم عیب نگذار دختر. صدرا جوان خوبی است، بدترین عیبش هم این است که تو را خیلی لوس کرده.”

 ”ولی من اینطور فکر نمی کنم.”

 تا خواست ادامه بدهد، گفتم:”من بروم دوش بگیرم.” و از اتاق خارج شدم. تردید مثل خوره به جانم نشسته بود. نمیدانم چرا هیچ احساسی به صدرا پیدا نمی کردم. با اینکه شش ماه بود که او خواستگاریش را عنوان کرده بود و من او را به تمام شدن درسم پاس داده بودم ولی از ان موقع هیچ تعلق خاطری به او پیدا نکرده بودم.

 سعی میکردم دوستش داشته باشم. آخر آن قدر به من علاقه داشت که به قول مامان هر کاری می خواستم برایم می کرد. ولی نمیدانم چه مرگم شده بود!دیگر حوصله اش را نداشتم.واقعا حوصله اش را نداشتم. دلم میخواست این بازی هر چه زودتر تمام بشود. خوب می فهمیدم این من هستم که دارم به پر و پای صدرا می پیچم. دارم برایش ناز و ادا می آوردم. بهانه تراشی می کنم و او فقط نازد و اداهای من را می خرید، میدانستم که خیلی صبوری می کند و لی نه صبوری او، نه محبتهای بی پایانش من را به او علاقه مند نمی کرد.سارا هفت سال پیش ازدواج کردده بود. و یک دختر پنج شش ساله داشت. از شانس بدم، صدرا برادر شوهر سارا یکی دو سالی بود که زمزمه وار از طریق سارا به من فهمانده بود که دوستم دارد. اول اعتنایی نکردم . دلم نمیخواست با سارا نسبت دیگری پیدا کنم . بعد هم، شوهر سارا آدم خودرایی بود. آدم ثروتمند و سرمایه داری که با همین پول و ثورت گویی که سارا را خریده بود. نقش سارا را توی زندگیش کم رنگ می دیدم. می ترسدیم صدرا هم فردا مثل برادرش بشود که من هم سرنوشتی مثل سارا داشته باشم و این غیر قابل تحمل بود. صدرا پسر بدی نبود. بعد از رفت و آمدهای زیاد وقتی خانم جان قدم جلو گذاشت و همراه سارا و صدرا و سعید به خانه ی ما آمدند مامان آنقدر سرم خواند که قبول کردم. مامان، هم صدرا را خیلی دوست داشت و هم ازدواج من و او را برای بهبود روابط بین خانواده مفید می دانست . نمیدانم شاید اصرارهای زیاد مامان کارم را به اینجا کشاند که به صدرا پیله بشوم تا او را از زندگیم حذف کنم.

 از حمام که بیرون آمدم مامان دیگر مشغول خیاطی نبود. داشت به غذایش می رسید. در حالیکه با حوله، رطوبت موهایم را می گرفتم ، گفتم:”بااب هنوز نیامده؟”

 ”چرا خیلی وقت است آمده، بالاست.”

 ”خانم جان طوری شده؟”

 ”حواست کجاست؟ امروز روز خانم جان است.”

 تازه به خاطرم آمد که دیروز بابا پیش ما بود. پس امروز مسلما باید پیش خانم جان باشد. چه قانون مسخره ای توی این خانه حاکم بود! جلوی آینه ایستادم و با ناراحتی گفتم: اینقدر بدم می آید بابا را قسمت کردیم . اگر به من باشد، می گویم یا مال خان جان باشد یا مال ما، خسته شدم. یعنی چی که بابا یک

روز بالا باشد یک روز پایین!»

 مامان صدایم کرد و گفت: «باز چی داری برای خودت می گویی؟! موهایت را که خشک کردی بیا این سوپ را ببر بالا.»

 شنیدم ولی جواب ندادم. داشتم از عصبانیت منفجر می شدم. محبت مامان هم که دیگر روزگارم را سیاه کرده بود.

 از اتاقم بیرون آمدم و گفتم: «حالا نمی شود یک امروز را به این شوهر فدکار و فرهیخته تان نرسید؟»

 ـ تو از دست صدرا عصبانی هستی چه ربطی به بابایت دارد که داری دق و دلیت رو سرش خالی می کنی!

 ـ حق دارم مامان خانم، ندارم؟!! اصلا این چه جور زندگی است که ما داری؟ یک روز بابا مال ما، یک روز مال یکی دیگر، من خسته شدم.»

 با لبخند گفت: «این طرف سوپ را ببر بالا، سلام یادت نرود. اخم و تخم هم نمی کنی. بعد اگر حرفی داشتی به خودش بزن.»

 ظرف سوپ را گرفتم و گفتم: «هیچ وقت نتوانستم بفهمم چرا شما همسر دوم بابا شدید. اصلا چرا بابا این کار را با خانم جان کرد؟ به خدا خانم جان خیلی زن با گذشتی است. من اگر بودم دیگر رو به رویش نمی کردم.»

 ـ تو الان کدوم طرفی هستی؟ طرف من یا خانم جان؟!

 ـ طرف حقم. خانم جان حق دارد از شما و من متنفر باشد. شما توی زندگیش سرک کشیدید. شوهرش را ازش گرفتید. حق ندارد از ما بدش بیاید؟! تازه خیلی خانمی کرده که از بابا جدا نشده و دارد شما و من و این زندگی شراکتی را تحمل می کند.»

 صورت مامان که احساس می کردم کمابیش دارد از شدت عصبانیت در هم می شود به من دوخته شد و گفت: «اگر سخنرانیت تمام شده ببر، اگر هم دلت نمی خواهد ببری، بگذارش روی میز، اینقدر هم حرف نزن.»

 سرافکنده گفتم: «نمی خواهم ناراحتتان کنم ولی…»

 ـ به خدا خسته ام کردی ساحل، اگر می بری ببر، اگر نه خب بگذار و برو. چقدر حرف می زنی!

 سرخورده گفتم: «باشد. هرچی شما بگویید.» به سمت طبقه ی بالا به راه افتادم. طبقه ی بالا از داخل ساختمان راه نداشت. باید به حیاط می رفتیم. آهسته می رفتم تا کناره های ظرف کثیف نشود. وقتی پشت در رسیدم چند ضربه به در زدم. لحظاتی بعد بابا در را باز کرد.

 ـ سلام بابا.

 ـ سلام دختر گلم. خوبی بابا؟

 ـ بد نیستم. سرما خوردین؟

 ـ نه، چطور مگر؟!

 ـ اخر مامان سوپ دادند برایتان بیاورم.

 ـ من نه، خانم جان سرما خوردند.

ظرف را گرفت و آهسته گفت: «دستت درد نکند بابا، از مامانت هم تشکر کن.»

 ـ خواهش می کنم.

 دوباره راه رفته را به پایین برگشتم. روزهایی که بابا پیش خانم جان بود زمین تا آسمان فرق می کرد. سنگین می شد، رسمی می شد، دور می شد، غریب می شد. دیگر نمی شناختمش. دیگر برایم آشنا نبود، غریبه می شد، خیلی غریبه.

 وقتی به آشپزخانه برگشتم میز آماده بود. مامان نشست و گفت: «امیدوارم دسته گل آب نداده باشی.»

 دستم را شستم و سر میز نشستم و گفتم: «من نمی دانم شما تا کی می خواهید لی لی به لالای هویی بزرگ بگذارید؟»

 مامان بدون این که نگاهم کند گفت: «امروز غذایی را که دوست داشتی درست کردم، بخور شاید از غر زدنهایت کم بشود.»

 شاید حق با مامانم بود. من زیادی غر می زدم. اگر خودم هم بودم حتما همین قدر عصبانی می شدم.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان امانت عشق

0
0

نام رمان : امانت عشق

نویسنده : فریده شجاعی


 

دوشنبه بیست آذر ماه و ساعت دو و پنجاه دقیقه بود . ان ساعت ریاضی داشتیم . تا یادم می آید همیشه سر زنگ ریاضی نیم ساعت آخر که می رسید کلافه می شدم . آنقدر به ساعت نگاه کردم که صدای فریبا بغل دستی ام در آمد : ((سپیده چکار میکنی؟ مرتب حواسم رو پرت میکنی.))

پاسخی ندادم چون حق با او بود . همیشه فکر میکردم ساعت ریاضی خیلی طول می کشد ، آنقدر با اعداد و ارقام کلنجار رفته بودم که کم مانده بود کتاب و دفترم را از پنجره بغل میزم به بیرون پرتاب کنم . با کشیدن نفس عمیقی سرم را بالا کردم . دبیر ریاضی با موشکافی و دقت به حرکات عصبی ام نگاه می کرد . چون زیر دید دبیر بودم ، آرام نشستم و سعی کردم با دقت بیشتری مسئله ریاضی را حل کنم .

ناگهان صدای خانوم دبیر را شنیدم که مرا مخاطب قرار داد و گفت : ((خانم فراهانی اگر اشکالی دارید می توانید بپرسید ))

تا آمدم لب باز کنم صدای زنگ دبیرستان بلند شد و من به خاطر ای که مجبور نباشم موضوع را دنبال کنم ، با لبخندی گفتم : ((اشکالی ندارم متشکرم . )) و کتابم را بستم . بچه ها با سر و صدا کیف و کتابهایشان را جمع میکردند . طبق معمول هر روز با میترا از مدرسه بیرون آمدیم . در حالی که هوای بیرون را استنشاق می کردم به میترا گفتم : (( ببین چقدر درحق ما ظلم می کنند و تا این ساعت گرسنه و تشنه نگهمون میدارند . ))

میترا سر تکان داد و گفت : ((نه که تا الان چیزی نخوردی! ))

مثل او سرم رو تکان دادم و گفتم : (( بله بله یادم افتاد ، حرص و جوش ، ریاضی و تاریخ … )) در همان لحظه چشمم به ماشین پراید امیر برادر میترا افتاد و به میترا گفتم :

-مثل اینکه امروز با من همسفر نیستی

به من نگاهی کرد و گفت :

-چطور؟

با چشم و ابرو به طرف دیگر اشاره کردم و گفتم :

-آنجا رو ببین

میترا سرش را برگرداند و با دیدن امیر رو کرد به من و گفت :

-بریم. ترا هم سر راهمان می رسانیم .

-ممنون

-تعارف نکن

و بعد دستم را گرفت . با لبخند دستم را از دستش بیرون آوردم و گفتم :

-میترا جان مامانم گفته سوار ماشین غریبه ها نشو

میترا اخمی کرد و گفت :

-لوس بی مزه حالا دیگر داداش من غریبه شده /

خنیدم و دستم را جلو بردم تا با او خداحافظی کنم . میترا که مرا برای رفتن مصمم دید دیگر اصرار نکرد و در حالی که دست میداد گفت :

-پس تا فردا

و من نیز با گفتن خداحافظ از او جدا شدم . برای اینکه تنها نباشم و مسافت مدرسه تا منزل را زودتر طی کنم نگاه کردم تا ببینم از بچه های کلاس چه کسی را می بینم . مریم با دوستش کمی جلوتر از من بود . وقتی وقتی دیدم گرم حرف زدن با دوستش می باشد نخواستم مزاحمش شوم و تصمیم گرفتم راه را به تنهایی طی کنم . نگاهی به خیابان طولانی و طویل مدرسه انداختم و با خودم گفتم کی به منزل میرسم . از امیر حرصم گرفته بود که آن روز همپای همیشگی را از من گرفته بود . چون هر روز در حین حرف زدن این راه را طی میکردیم و طولانی بودن آن را احساس نمی کردیم حتی بعضی اوقات حرفهایمان نیمه تمام میماند . هنوز به سر خیابان نرسیده بوردم که با شنیدن صدایی خیلی نزدیک به خود آمدم .

-هی ، امروز که تنهایی ، میخوای همراهیت کنم ؟

فوری فهمیدم صدا متعلق بع مزاحم هر روزی است ، که با تنها دیدن من با پروگی به دنبالم می آمد . قدمهایم را تند کردم و از لب جوی آب به پیاده روی باریک حاشیه خیابان رفتم . ولی او دست بردار نبود و سایه به سایه من راه می آمد و صحبت میکرد . آنقدر دلهره داشتم که حرفهایش را نمیشنیدم . از این میترسیدم کبادا یکی از معلمان و یا آشنایان مرا در آت حال ببیند . او طوری پهلوی من راه میرفت که انگار همراه من است . صدایش را میشنیدم که می گفت :

-هی با تو هستم ، بیا با هم بریم گشتی بزنیم .

وقاحت را از حد گذرانده بود . خیلی دوست داشتم میتوانستم با مشت و لگد حسابی حالش را جل بیاورم . ولی افسوس نه زورم می رسید و نه رویش را داشتم . سر پیچ خیابان از من جلو افتاد و روبرویم ایستاد و راهم را سد کرد ، کم مانده بود از ترس سکته کنم . کلاسورم را به سینه چسبانده بودم و دستهایم از عرق خیس شده بود . لبم را زیر دندان فشار می دادم . با خشم سرم را بالا کردم و مستقیم به چشمانش نگاه کردم . او را دیدم که با چشمانی گستاخ و وقیح تمام حرکات مرا می پایید . نمیدانم از تاثیر نگاهم بود یا از پریدگی رنگم ، کمی مکث کرد و بدون گفتن کلامی خود را کنار کشید تا عبور کنم . احساس کردم تمام بدنم یخ کرده و بی خس شده است . شاید او فکر کرده بود ممکن است پس بیفتم و برایش دردسر شوم . به هر حال با سستی و حواس پرتی خواستم از عرض خیابان عبور کنم که با شنیدن صدای ترمز خودرویی از جا پریدم . راننده با عصبانیت سرش را بیرون اورد و بلند فریاد زد :

-حواست کجاست ؟ مگه کوری؟

با اینکه عده زیادی در خیابان نبودند ولی فکر می کردم تمام چشمها به من دوخته شده ، حتی فکر میکردم در و دیوار مغازه هم چشم در اورده اند و مرا نگاه میکننئ . سرم را به علامت معذرت خواهی تکان دادم و از خیابان گذر کردم . وقتی از خیابان اصلی به خیابان فرعی خودمان پیچیدم نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم عجب روز نحسی بود . سر کوچه مثل همیشه چند جوان بیکار ایستاده بودند که آم موقع ظهر هم دست از علافی برنداشته بودند . همیشه برای من سختترین کار عبور از جلو همین چهار پنج جفت چشم بود که احساس می کردم تمام حرکاتم را زیر نظر دارند . وقتی به خانه رسیدم با خودم گفتم:

-عاقبت رسیدم

به دنبال کلیدم گشتم وقتی انرا پیدا نکردم . حدس زدم صبح ان را از جا لباسی برنداشته ام . دستم را روی زنگ گذاشتم و دو تک زنگ زدم که همیشه رمز آمدن من بود . پس از چند لحظه در باز شد و به طبقه بالا رفتم . مادرم کنار در هال منتظر بود . پس از یک بوسه و سلام گفتم :

-خواب بودید؟

مادر با لبخندی گفت :

-نه نخوابیده بودیم

بوی خوشی در فضای منزل پیچیده بودپس با همان لباس مدرسه به طرف آشپزخانه رفتم و با دیدن غذای مورد علاقه ام با خوشحالی مانتو و مقنعه را به سرعت از تنم خارج کردم و پس از شستن دستهایم به طرف آشپزخانه رفتم . مادرم با لبخند کارهایم را نگاه می کرد . ئقتس سر میز آشپزخانه نشستم او نیز آمد و کنارم نشست و گفت :

-باز که کلیدت را نبردی.

با خنده گفتم :

-چون دوست داشتم وقتی در رو باز میکنی ببوسمت

مادر با خنده پاسخ داد :

-شیطون زبون باز

سپس ادامه داد :

-امروز باید به منزل خاله سیمین بروم .

سرم را تکان دادم و گفتم :

-برای چه کاری؟

مادر در حالی که بلند میشد تا کم کم حاضر شود گفت :

-قرار است پنج شنبه جهیزیه سارا را ببرند و خاله برای تکمیل کردن آن دست تنهاست .

با خوشحالی گفتم:

-وای چه خوب . پس به زودی عروسی در پیش داریم .

و بعد با حسرت گفتم :

-خیلی دلم میخواست میتوانستم بیام ولی متاسفانه فردا امتحان دارم آن هم شیمی … بدبختی اصلاً هم بلد نیستم ، شما به سارا و خاله جون سلام مرا برسانید

مادر سر تکان داد و گفت :

-پس سعی کن درست رو خوب بخونی منم سعی میکنم زود برگردم…. راستی تا یادم نرفته اگر پدر زود امد بگو بیاید دنبالم ….

کمی بعد خداحافظی کرد و رفت . با اینکه از رفتن مادر حالم گرفته شده بود اما اشتهایم رو از دست نداده بودم. پس از ناهار به سراغ کیفم رفتم و کتاب شیمی را برداشتم و به آن نگاه کردم . باید کلی فرمول حفظ میکردم.از حفظ کردنی زیاد خوشم نمی آمد ولی امتحان به احساس من کاری نداشت . کنار بخاری دراز کشیدم و کتابم را هم جلویم روی زمین پهن کردم ، در حال خواندن متابم بودم که کم کم چشمانم گرم شد . سرم را روی کتاب گذاشتم و خوابم برد . نمیدانم چقدر خوابیده بودم که با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم . به ساعت نگاه کردم و دیدم که پنج بعدازظهر است ، با گیجی بلند شدم . فکر میکردم مادر است که برگشته ، اما با خودم گفتم :

-مامان که کلید داشت .

و بعد گفتم لابد کلیدش رو جا گذاشته است . آیفون را برداشتم و خواب الودگی گفتم:

-بله بفرمایید

صدای علی پسرخاله ام رو شناختم که با لحن متین همیشگی اش گفت :

-سپیده منم علی در رو باز کن …

هنوز مستی خواب در چشمانم بود فکر میکنم چشمانم پف کرده بود چون به سختی باز میشد . دکمه باز کرن در را فشار دادم و با عجله دستی بع موهایم کشیدم . فرصت نبود تا آبی به صورتم بزنم و از هیجان لبم را به دندان گرفتم و در آینه کمد جا رختی به صورتم نگاهی کردم ، هنوز چشمانم خمار خواب بود . علت آمدن علی را نمیدانستم . صدای پای او را شنیدم که از پله ها بالا می آمد و من مات و مبهوت وسط هال ایستاده بودم . با صدای زنگ در هال سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم و با لحن آرومی گفتم :

-بفرمایید داخل

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان جاده های انتظار

0
0

نام رمان : جاده های انتظار

نویسنده : مژده کوهی


 

برای چندمین بار بود که صدای پدر بلند می شد:

-حاضر شدید؟ ای بابا من نمی دونم برداشتن یه ساک و لباس پوشیدن چقدر معطلی داره؟ عجله کنید

مادر با صدایی بلند اما خونسرد گفت:

-از بس داد و قال راه انداختی منم هول کردی یه کم حوصله کن تا ببینم چیزی رو از قلم ننداخته باشم

پدر با دیدن دخترش لبخند پر از مهری زد و گفت:

-چه عجب دختر گلم برای یک بار هم شده از مادرش زرنگ تر شده

رویا با دلخوری گفت:

-یعنی تا حالا زرنگ نبودم دیگه دستت درد نکنه بابا!

-شوخی کردم عزیز دلم ت و همیشه تو انجام کارات دقیق و منظم بودی فقط به مادرت بگو یه کم بجنبه باور کنید به

خاطر شما این قدر هول می زنم نمی خوام به گرما بخوریم

در همین اثنا بود که مادر در حالی که بلند بلند به مش تقی باغمان خانه سفارش می کرد نزد ان ها امد و امادگی

خودش را برای راهی شدن اعلام کرد و در حالی که قیافه حق به جانبی گرفته بود به شوهرش گفت

-آ….آ… منم اومدم اقای عجول

مرد لبخندی به همسرش زد و گفت

. -والله تمام عجله من محض خاطر شماهاست وقتی به گرمای کویر برخوردی متوجه عجله من می شی

و بعد برای گذاشتن ساک ها به سمت عقب ماشین رفت و در حالیک ه ساک ها را جابه جا می کرد به مش تقی گفت

-در نبود ما مراقب خونه و زندگی باش یه وقت هوس نکنی بری خونه خاهرت و از اینجا غافل بمونی

مش تقی با اطمینان گفت

-نه اقا خاطرتون جمع باشه مثل چشمهام زندیگتون رو حفظ می کنم

-زنده باشی مش تقی چیزی لازم نداری از تهران برات بخرم

-نه اقا فقط مراقب خودتون و رویا خنم باشید به خدا می سپارمتون

و دقایقی بعد ماشین بنز سفید رنگ اقای دبیری در غباری که از خود بر جا می گذاشت محو شد و در پیچ کوچه ناپدید

گردید

-بابا چی می شد برای همیشه می رفتیم تهران اخه این جوری که نمی شه شما سالی چند بار مجبورید این راه رو برید

و برگردید برای قلبتون اصلا خوب نیست

دخترم خونه و زندگیم کار و بارم از همه مهم تر زادگاهم رو رها کنم وبرم تهران که چی؟

مهری خانم همسر اقا جواد به جای رویا جواب داد

-آخه بابا نا سلامتی ما هم حقی داریم جنابعالی یا در سفر هستید یا سر ساختمون هاتون یا تو شرکت همه اش به فکر

سود بیشتر و سرمایه بالاتری

-عزیز دلم خانمم خودت خوب می دونی که تمام تلاشم برای رفاه و اسایش شماست

پدر با گفتن این جمله به بحث خانمه داد و مهری خانم برای عوض کردن حرف گفت:

-اقا جواد به خدا از روی افسانه و بچه هاش خجالت می کشم این خونواده اون قدر با محبت و خونگرم هستند که با

محبتشون ادمو شرمنده می کنند

-خانم عزیز شرمنده دشمنت باشه من اون قدر برای فرهمند مایه گذاشتم که با وجود همه خوش خدمتی هاش بازم

به من بدهکاره اونی که باید شرمنده باشه اونه نه شما

مهری خانم در حالی که باد بزنش را از کیف دستی اش خارج می کرد گفت:

چقدر هوا گرمه کاش لااقل با هواپیما می رفتیم اخه من نمی دونم سفر با ماشین اون هم تو این جاده برهوت چه لطفی

داره:؟

آقا جواد خنده ای کرد و گفت

-بله خانم حق داری شکایت کنی اون وقت که فریاد می زدم عجله کنید هوا گرم می شه به خاطر همین غرغرکردن

ها بود

مهری خانم در حالی که به اطراف با بی میلی نگاه می کرد گفت

-ادم از این همه خشکی و کویر دلش می گیره تمومی هم نداره

-ای خانم شما که غرغرو نبودید بد نیست برا ی چند ساعتی هم که شده از دنیای ماشینی و اتوماتیک وار خودمون

بیرون بیاییم و به عظمت و قدرت خدا پی ببریم مثلا تو دل همین به اصطلاح کویر زاینده رود چه صفایی به شهر

اصفهان داده که باعث شده لقب نصف جهان رو به خودش بگیره

-نخیر انگار اقا سخنران هم بودند و من خبر نداشتم

رویا روی صندلی عقب ماشین به ظاهر خوابیده بود و چشم هایش را روی هم گذاشته بود از بحث و تبادل نظر پدر و

مادرش چیزی متوجه نمی شد پرنده خیالش به دور دست ها سفر کرده بود. به ان روزهایی زندگی شون شور و

هیجان داشت اما ناگهان چغذ شوم مرگ بر سر بام خانه شان لانه کرد و اهنگ رفتن سر داد و رامین تنها پسر خانواده

و تنها برادرش را که سه سال از او بزرگتر بود در چنگال خود گرفت و برد با یاد اوری خاطرات گذشته جوی اشک از

گوشه چشمش روان شد دست به کیفش برد و عینگ سیاهش را برداشت و روی چشم هایش قرار داد تا سیاهی

شیشه های ان چشم های بارانی اش را از دیدن پدر و مادرش پنهان نگه داشت. با همین تصورات ارام ارام سرش به

روی صندلی ماشین خم شد و به خابی ارام فرو رفت

او دختری در اوج جوانی بود و نوزدهمین بهار عمرش را پشت سر می گذاشت دختری احساساتی و زودرنج که به

واسطه مرگ برادرش حساس تر از گذشته شده بود و همین باعث شده بود که مادر و پدرش بیش از گذشته به او

توجه کنند و ملاحظه رو حیات خاص او را بکنند چشم هایی عسلی رنگ و شفا دهانی خوش فرم و بینی سربالای او

ترکیب زیبایی در چهره اش پدید اورده بود خرمن گیسوان خرمایی رنگش هر بیننده ای را وسوسه می کرد که محو

تماشایش شود

اقا جواد از اینه مقابلش تصویر زیبای و ما معصوم دخترش را تماشا می کرد اهی از حسرت از سینه بیرون داد و در دل

گفت ای کاش رامینم زنده بود او تمام سعی و تلاشش را می کرد تا همسر و دخترش خاطره تلخ مرگ رامین را از یاد

ببرند به خوبی می دانست که رویا بیش از خودش و همسرش ضربه دیده. رامین نه تنها برادر بلکه دوست صمیمی و

همدم دخترش بود ریا به شدت به رامین وابسته بود رامین در تمام لحظات زندگیشان همراز رویا بود و مدت ها طول

می کشید تا دخترش توانست مرگ برادر را باور کند و با وضع پیش امده کنار بیاید

بیچاره مادرش مجبور بود به خاطر روحیه او یا به عبارتی تنها فرزندش کمتر ناله و فغان سر دهد و همیشه در خلوت

و سکوت خود برای عزیز از دست رفته اش گریه کند که البته این ها از دید رویا مخفی نمی ماند و همین باعث می

شد که او به خاطر مادرش هم که شده خود را سر حال نشان داده و حفظ ظاهر کند تا دلواپسی مادرش را کمتر کند

اقای دبیری پدر رویا مردی با نفوذ و زرنگ بود که با تلاش بی وقفه اش توانسته بود ثروت زیادی را از ان خود کند

شریکش هم با تدابیر او در کار ساختمان سازی از این ثروت بهره نمانده بود اینک اقای دبیری برای حل پاره ای از

مسائل و مشکلات کاری هب ه مراه خانواده اش راهی تهران منزل فرهمند شریکش شده بود.

با شنیدن صدای بوق شیدا دوان دوان خودش را به حیاط رساند و با شوق فراوان رویا را در اغوش کشید و در حالی که

او را برانداز می کرد با خ نده گفت

-هی تو دختر تو شیراز چه خبره که هر بار که تو میای از دفعه قبل خوشگل تر می شی باور کن اگه بدونم اب و

هوای شیراز با من هم سازگاری داره حتما با شما میام اونجا

-چی می گی دختر خودت رو دست کم نگیر من مطمئنم که همین حالا چند تا عاشق سینه چاک داری اگه بیشتر از

این خوشگل بشی کار دست پسرای مردم می دی

شیدا دوباره او را در اغوش کشید و با شادی زایدالوصفی گفت

-نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود

رویا با تبسمی شیرین گفت

-منم همین طور فقط به خاطر دیدن تو بود که حاضر شدم این مسیر کسل کننده رو تحمل کنم

-فدای توست خوبم الا ن می ریم بالا تو اتاق من تا یه دوش بگیری منم برات شربت خنک اماده می کنم

و بعد هر دو همچون کودکان جست و خیزکنان از پله ها بالا رفتند رویا پس از این که دوشی گرفت و لباس راحتی به

تن کرد روی تخت دراز کشید و گفت

-عجب دوش به موقعی بود حسابی سر حال اومدم

و بعد در حالی که کاملا به سمت شیدا می چیرخید ادامه داد:

-خب حالا سراپا گوشم شیدا خانم تعریف کن ببینم چه کردی با درسهات

ای همچین بگی نگی تموم شد راحت شدم تو چی؟

-منم مثل تو

-دانشگاه چی خیال رفتن داری یا ن ه

-اره بابا بیچاره پدرم کلی برام برنامه چیدا

-اه . بازم درس

-مثل این که تو راه بهتری بلدی

-اره چه جورم هم از درس خوندن راحت می شی و هم به دل جوون های بدبخت رحمی می کنی اونها رو از بلاتکلیفی

نجات می دی

-یعنی چی

-ای بابا چقدر گیجی دختر یعنی خونه بخت بهترین و بی دردسرترین راه حله

-تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره

شیدا اهی طنز گونه کشید و با تاسفی ساختگی گفت:

-دست رو دلم نذار که خونه د اگه من بر و روی تو رو داشتم که دست دست نمی کردم.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان بخت سپید زمستان

0
0

نام رمان: بخت سپید زمستان

نویسنده : مهناز صیدی

 

سرش به شدت درد میکرد.نفس کشیدن نیز برایش مشکل شده بود.آن چنان فشاری به سر و چشمانش می آمد که حتی نمیتوانست چشمانش را باز کند.استخوان صورتش به شدت درد میکرد.گیج بود .گویی میان زمین و آسمان معلق است.نمیدانست چه بلایی سرش آمده است.به یاد نمی آورد که تا آن روز چنین دردی را تجربه کرده باشد .ریشه تک تک موهایش درد میکرد .گویی با قلاب داشتند آن ها را از پوست سرش جدا میکردند.سینه اش به سنگینی با هر نفس بالا و پایین میرفت و دردی بی امان گریبانش را گرفته بود.چشمانش را به روی هم فشار داد تا بخوابد اما درد به او این اجازه را نمبداد.طاقت از دست داد و ناله ای کرد .باز کردن دهان وضعیتش را بدتر نمود .ناله ای که به گمانش تمام نیرویش را برای آن صرف کرده بود چون آهی در فضا معلق ماند .درذ تلاش برای رهایی از آن درد صدای قدم هایی را شنید که سکوت اطرافش را شکست .بوی عطری خوش همراه با نزدیک شدن صدای قدم ها به مشامش رسید .نمیدانست کجاست و چه کسی در کنارش است .میخواست فریاد بزند و کمک بخواهد اما نتوانست دهان باز کند .از شدت ناتوانی اشکی از گوشه ی چشمش به پایین لغزید.حضور غریبه را در کنار خود و لحظه ای بعد سنگسنی او را روی تختی که بر آن خوابیده بود حس کرد .خواست چشم باز کند باز هم نتوانست .صورتش زق زق میکرد .دستی گرم و مهربان اشکش را پاک کرد و دست دیگر مچ دستش را گرفت .انگشت اشاره اش از درد تیر کشید و او را با وجود درد فکش به ناله ای دیگر واداشت .

دست بلافاصله عقب کشیده شد و صدایی گفت :”آخ آخ حواسم نبود ” .

صدای گرم یک مرد بود .انگشتان مرد با احتیاط داشت نبضش را میگرفت.صدا پرسید : “بیداری آیلین ؟ صدای من را میشنوی ؟ ” .

به جای پاسخ قطره اشکی گوشه چشمش ظاهر شد.صدا با مهربانی پرسید : “درد داری ؟ ” .

میخواست فریاد بزند :گبله دارد فلجم میکند .به دادم برس … “

اما تمام کلامش چیزی شبیه “آره” بود که غریبه توانست تشخیص بدهد .گفت : “میتوانی تحملش کنی ؟ “

این بار دردمندانه گریست و گفت : “نه !”

_ باشه . فهمیدم .الان ساکتش میکنم .

حضور او دور و دقیقه ای بعد دوباره نزدیک شد .بوی تند الکل در مشامش پیچید و لحظه ای بعد سوزش سوزنی را حس کرد.دستش میان دستان مهربان او قرار گرفت که میگفت :” تا چند دقیق ی دیگر دردت آرام میشود “

اشک ها دوباره از صورتش زدوده شد.غریبه ریشخندی کرد و با لحن پدری مهربان و شوخ ادامه داد : “چه اشک هایی ! آرام آرام ! مجبوری این درد را تحمل کنی تا دفعه بعد یادت باشد که دنبال این جور شیطنت ها این طور درد ها هم وجود دارد .مطمئنم تو هم پیه این درد را به تنت مالیده بودی که این شیطنت را کرده ای .درست است ؟! “

نمیدانست غریبه از چه چیز صحبت میکند.فکر کرد شاید درد بدنش را میگوید .اما حتی اگر منظورش این درد هم بود اصلا جای خنده و شوخی نداشت .درد آزازدهنده بود و نفس را در سینه اش بند می آورد.درد داشت …. خیلی ! با شدت یافتن دردش گریه اش بیشتر میشد .اما نمیتوانست هوشیاری کامل خود را بدست آورد .نوازش موهای سرش با وجود درد برایش دلنشین بود.صدای او چون لالایی گوش نوازی از دور به گوش میرسید که میگفت :گآیلین به دردت فکر نکن.هر قدر بیشتر حواست را به آن بدهی درد را بیشتر حس خواهی کرد .به من گوش بده . میخواهم با هم دیگر به این فکر کنیم که امسال برای کریسمس چه باید بکنیم .میدانم کمی زود است برایش تصمیم بگیریم .اما برنامه ریزی که ضرری ندارد .برای فکر کردن که لازم نیست پول خرج کنیم ! … آه یادم نبود قرار نیست از پول حرف بزنیم.داغ دل تو تازه میشود ! بیا با هم مشاعره کنیم .تو میانه ات با شعر چطور است / میدانی .من اصلا از بچگی استعداد شعر خواندن نداشتم .الان خیلی تلاش میکنم که چیز هایی از شعر های روز را یاد بگیرم و به ذهنم بسپارم اما … آه نمیشود .البته جای شکایت هم ندارد .دیگر سنی از من گذشته است .وقتی در بچگی نتوانسته ام چطور حالا میتوانم ! میگویند دختر های ایرانی خوب میتوانند شعر بخوانند .تو هم میتوانی ؟ حتما میتوانی .تو یک ایرانی اصیل هستی ! اما به نظر میرسد این بار کمی بدشانسی آوردی ! …. “

درست نمیتوانست حرف های او را درک کند .اما با وجود سر درد حس مسکرد با شنیدن صدای او لحظه به لحظه دردش کمرنگ تر میشود.مثل اینکه حق با او بود .نباید به درد فکر میکرد .فقط باید تمام حواسش را به صدای گوشنواز زیبایش میسپرد تا از این درد و ناتوانی دور شود .

***********************************

باران شدیدی که باریده بود زمین را خیس و هوا را دلنشین نموده بود.پاییز از راه رسیده و از این پس دیگر کمتر روز آفتابی در پیش بود.مادرش از این هوا متنفر بود.اما او عاشق هوای این سرزمین بود.همین باران های مداوم بود که او را در خانه ی خودشان به تماشای زیباییهای طبیعت در زیر نور آفتاب مینشاند و غرق لذت مینمود .سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داده و بیرون را تماشا مینمود .غافل از زن دیگری که او را مینگریست .زن با حسرت پوست صاف و روشن او را که بدون هیچ لکه ای زیر روشنایی داخل اتوبوس میدرخشید از نظر گذراند .موهای دختر جوان قهوه ای بود و با چشمان عسلی اش همخوانی داشت .بینی خوش فرم و باریک با لبهای صورتی رنگ جذابیت را در صورتش کامل کرده بود .درست مثل آن چانه ی عروسکی اش.وقتی اتوبوس توقف کرد و دختر از جا برخاست زن قامت باریک او را با هیکل تنومند خود مقایسه کرد و برای یک لحظه از خودش متنفر شد .قبل از حرکت اتوبوس برای آخرین بار دختر را تماشا کرد و بعد دل از او کند .دختر که هنوز حتی متوجه سنگینی نگاه زن نشده بود با سرخوشی نفس عمیقی کشید .بوی خوش هوا برای لحظه ای ترس و نگرانی را از یادش برد .اما وقتی سربلند کرد و نفسش را بیرون داد یادش آمد که باید عجله کند.خورشید تازه غروب کرده بود

اما وقتی سربلند کرد و نفسش را بیرون داد یادش آمد که باید عجله کند.خورشید تازه غروب کرده بود؛ اما با این آسمان ابری ، هوا خیلی پیشتر تاریک شده بود. دستهایش را در جیب بارانی اش کرد و با عجله به راه افتاد. باید زود بر می گشت. به سودابه خبر نداده بود که به خانه اسما و اندی می رود. با این فاصله هم برگشتن زمان زیادی میبرد. دوباره از بی فکری و فراموش کاری خودش عصبانی شد. کاری را که می توانست در دانشگاه انجام دهد، به اینجا کشانده بود. اگر می توانست به موقع از خواب بیدار شود، حالا مجبور نبود اینهمه راه را بیاید و کتاب هایش را بگیرد .همین طور اگر به خاطر پیتر نبود ، از رفتن حتما پشیمان می شد؛ اما فردا صبح باید لیست کتاب های آن دو را برای پیتر می برد. قولش را دیروز داده بود در تاریکی و سکوت ، داخل یک خیابان فرعی دیگر پیچید که روشنایی اندکش او را به وحشت

انداخت.

صدای قدم هایی در پشت سرش وادارش کرد برگردد و نگاهی بیندازد.زن و مردی بازو در بازوی هم داشتند با فاصله از او می آمدند.سرما انها را واداشته بود که به همدیگر بچسبند. روشناییی آنقدر نبود که صورتشان را تشخیص بدهد؛ اما ترسش فروریخت. با اینهمه دلشوره گرفته بود و قلب آیلین به شدت میزد.نمیدانست از سرعت قدمهایش است یا از اضطراب و هیجانش. به خود لعنت فرستاد که اینقدر فراموشکار است و اینقدر احمق که به تنهایی این موقع در خیابانهای خلوت پیش میرود. باید میماند و با سودابه، ساعتی بعد می آمد . از بد شانسی اش سردی هوا مردم را به شتاب برای رسیدن به خانه ها واداشت بود و بسیاری از مردم عاشق را نیز در خانه ها به نشستن در کنار گرمای بخاریها و شوفاژها دعوت نموده بود.هرچه در ان خیابان ساکت پیش میرفت، ترسش بیشتر میشد. گویی راه نمیخواهد تمام شود. هیچ صدایی از هیچ خانه ای بیرون نمیزد. نگاهی به خانه ها کرد که باروشنایی یا تاریکی چراغ هایش اوضاع داخلی خانه را اعلام می کرد. تمام خانه های یک طبقه با آجرهای قرمز نما شده بودند. حدود مالکیت هر یک از خانه ها نیز با نرد های فلزی قلابدار و نوک تیز و دیوار های کوتاه مشخص شده بود. چند اتومبیل در کنار خیابان پشت سرهم پارک شده بود . داشت همانطور با تماشای خانه ها خود را سرگرم میکرد تا خیابان تاریک و فرعی به پایان رسد که از تاریکی مقابلش ناگهان سایه ای بیرون پرید . از ترس فریادی کوتاه کشید و عقب پرید. برای یک لحظه زبانش بند آمد و نتوانست هیچ کاری بکند . صدای خنده ای مستانه در گوشش پیچید . صدای یک مرد ویک زن بود… و آشنا. دختر خندید و گفت:

- بل ترسیدی؟!

تا ذهنش او را شناسایی کند ، سایه ها از تاریکی بیرون آمدند. الکس و بتی بوند. در دل نالید : آه خدایا اینها اینجا چه میکنند؟.

در همانحال خیلی زود بتی را به یادآورد که کنارش در غذاخوری دانشگاه نشسته بود و حتما آنجا شنید که به سندی میگفت باید به دیدناسما برود. با خود فکر کرد: باز یک خرابکاری دیگر!

بتی با ارایش سیاهی که کبودی های ناشی از اعتیاد را در صورتش میپوشاند، جلوتر امد و گفت : بل … هی بل … تو هم میترسی؟

الکس گفت: خوب است . بهتر است بترسی.

میدانست مثل مار زخم خورده هستند . عاقلانه بود که با انها درگیر نشود. خواست به راه خود برود که الکس جلویش سد شد و با خنده ای که سعی میکرد ارام باشد ، گفت: این بار دیگر نه. این بار فراری در کار نیست.

دید که انگشتان دست او مشت شد . مغزش زود شروع به کار کرد. نمیتوانست با انها طرف شود

یک لحظه فقط طول کشید تا فرمان مغزش حلاجی کند و ناگهان در جهت مخالف مسیر حرکتش شروع به دویدن کرد. اما فرار هم نتوانست به او کمک کند . زوج لرزان و عاشق پشت سرش ، ناگهان در مقابلش قد کشیدند . با وحشت توانست جانی و نیسا را بشناسد که با خنده ای شیطانی ایستاده بودند . دستانشان را از هم باز کردند و او را چون صیدی در تله افتاده ، محاصره نمودند.نگاهش به سوی خانه ها و خیابانچرخید تا کمک بخواهد. خانه مقابل با تک چراغی کم فروغ روشن بود و خانه پشت سر کاملا در تاریکی فرو رفته بود. قلبش چون قلب گنجشکی در دست صیاد به سینه میزد. راه فرار نداشت. باید فریاد میزد ؛ اما قبل از اینکه بتواند فکش را که از ترس قفل شده بود از هم باز کند، جانی به سویش هجوم برد و او را گرفت. دستان خیس از عرق او ، روی دهانش نشست و حالش را به هم زد. تقلا کرد از دستش بیرون بیاید ؛ اما جانی با خنده ای سر در میان موهای قهوه ای اش کرد و با صدای هوسناک که خوف را در وجود او بیشتر میکرد گفت: بل ارام … ارام.

بتی نوک موهایش را گرفت و شروع به کشیدن انها کرد. گفت: بل بترس . وقتی میترسی خوشگلتر میشوی!

ناله او که از درد کشیده شدن موهایش ناشی میشد، در میان صدای خنده انها گم شد. بتی با بی رحمی همچنان موهایش را در چنگ گرفته و لحظه به لحظه بیشتر میکشید. از شدت درد اشک در چشمانتش نشست. نیسا اشکش رااز روی صورت او گرفت و گفت: “هی این هنوز چیزی نشده گریه اش گرفته است! ما که هنوز کاری نکرده ایم…”

بعد با خنده گفت” دلت میخواهد کاری بکنم که دیگر به این قیافه ات دلخوش نشوی؟! فکر میکنی باز هم در ان صورت میتوانی اسم بل را داشته باشی عوضی؟!”

الکس گفت:” تو یک خوک کله سیاهی . بهتر بود در ان خوکدانی خودت میماندی و هیچ وقت به اینجا

قدم نمیگذاشتی . قبلا هم گفته بودم که اگر به حرفهایم گوش نکنی چه بلایی ممکن است سرت بیاید.

جانی گفت:”به نظر من باید سرش را بیخ تا بیخ ببریم. بعد هم در رودخانه می اندازیمش.”

بتی با خنده ای موهایش را بیشتر به سوی خود کشید وگفت” وای صورت باد کرده اش خیلی دیدنی میشود!”

الکس با خنده ای که عصبانیتش را پنهان کرده بود و گفت ” تو زبان خوش حالیت نمیشود. به این نتیجه رسیدم که این بار این حرف را در کله بوگندویت فرو کنم که گورت را از اینجا گم کن.همین که در این کشور داری زندگی میکنی باید مثل یک سگ دمت را تکان بدهی. دانشگاه برای اشغال هایی مثل تو نیست . میفهمی؟ اینهم یادت باشد در کارهایی که به تو مربوط نیست، هیچ وقت فضولی نکن. این بار به خیر گذشت؛ وگرنه حتما سرت را میبریدم و مثل سر اسب به دیوار خانه میزدم…”.

ناغافل مشتی به شکم زد. از شدت درد و ضربه از میان دستان جانی روی زمین دولا شد. جانی با خنده ای از پشت سر او بیرون امد و گفت” حالا دیگر خفه شد.”

بازویش راگرفت و وادارش کرد صاف شود. حس کرد از شدت درد بی هوش میشود. اما وقتی پشت دستی جانی روی صورتش ، او را به دیوار پشت سرش کوبید ، فهمید که درد میتواند بیشتر هم بشود.

تا بخود بیاید باران مشت و کشیده بر سرش باریدن گرفت و وقتی به زمین افتاد ، لگد هم به آن اضافه شد. حق با جانی بود. ضربه ها انچنان پشت سرهم و یکی پس از دیگری دردناکتر بر سر و تنش مینشست که حتی نمیتوانست دهانش را باز کند و فریاد بزند. نمیدانست چقدر کتک خورد که حس کرد دیگر توانش را دارد از دست میدهد . متوجه دستی شد که او را بلند کرد و تا چشمانش باز شد ، مشتی را دید که به طرف صورتش می آید. مشت روی بینی اش نشست و پس مانده هوش و حواسش را در او زایل نمود. همین قدر فهمید که سرش به شدت به جایی خورد و شانه اش سوخت. لگدی دیگر که روی سینه اش خورد ، نفسش را بند آورد…

شدت درد ناگهان از عالم خواب و بیهوشی به بیداری پرتاب کرد. دوباره درد داشت؛ اما نه به شدت بار پیشین. صورتش همچنان آزارش میداد و سینه اش با درد بال و پایین میرفت. حال میدانست چرا تمام بدنش درد میکند و چه بلایی بر سرش آمده است و گویی همین، درد را در وجودش بیشتر میکرد . خنکی لذت بخشی از گوشه ای، صورتش را نوازش میکرد. تنش داغ بود و گرما ازارش میداد. کم کم هوش و حواش داشت به کار می افتاد. باز همان عطر خوش در هوا پراکنده بود و به مشام میرسید . به یاد غریبه افتاد. تازه به خاطر اورد که مرد فارسی صحبت میکرد و حتی او را آیلین خطاب کرده بود. ایا او را میشناخت؟ برای دانستش باید چشم باز میکرد. تلاش نمود چشمانش را باز کند؛ اما چشم چپش با دردی بسیار ازاین فرمان سرپیچی کرد و او را به ناله واداشت. نمیتوانست چشم خود را باز کند و چشم راستش نیز که باز شده بود ، قادر به دیدن نبود. لحظه ای مقابلش تار و محو میشد و لحظه ای بعد ، همه چیز شکل میگرفت. آهی از سر درد کشید و اشکش درآمد. لحظه ای بیشتر طول نکشید تا دوباره صدای پای آن غریبه از گوشه اتاق به سویش آمد.بوی عطر مرد نشان میداد که به او نزدیک شده است. وقتی سایه او را که به رویش خم شده بود، دید ، بی اختیار از خوشحالی دیدن گریه اش گرفت. مرد نیز با شادی که در کلامش موج میزد گفت” هی اینجا رو ببین ، چشم باز کردی!”

بعد در کنارش روی تخت نشست و پرسید ” حالت چطور است؟”

چهره مردی جوان از او در ذهنش شکل گرفت. او را قبلا ندیده بود و نمیشناخت. نور اتاق انقدر نبود که بتواند دقیق همه چیز را تشخیص بدهد، اما این را میفهمید که فارسی صحبت میکند . فکر کرد” او هم یک ایرانی است؟”

- آیلین صدایم را میشنوی؟

چشمش را به هم زد و به زحمت از میا ن فک درد ناکش پرسید” من کجا هستم؟”

- خانه من!

- چرا؟

لحن مرد غریبه رنگ شیطنت گرفت و گفت” ابن سبیل هستی! در راه مانده! جلوی خانه ام افتاده بودی . یادت می آید؟”

به یاد می اورد. همه چیز رابا ریزترین جزئیات. تی میتوانست دوباره دردی راکه با هر ضربه کشیده بود، به یاد بیاورد. دوباره اشک از گوشه چشمش پایین لغزید . غریبه با مهربانی ان را پاک کرد و پرسید” هنوز هم درد داری؟”

- بله…

- ولی فکرمیکنم امروز میتوانی ان را تحمل کنی . باید تحملش کنی. به اندازه کافی در این مدت مسکن خورده ای

- تشنمه.

- خوب خدا را شکر! این خوب است.

مرد بر خاست و اتاق را ترک کرد.نوری از منبعی نامعلوم از گوشه اتاق می تابید . در رختخوابی گرم و راحت دراز کشیده بود.دقیقه ای بعد او را با لیوانی شیر دید که وارد شد و گفت” بعد از این مدت فکر میکنم که گرسنه هم هستی.”

تقلا کرد خود را بالاتر بکشد؛ اما حتی نتوانست از جایش جم بخورد. از درد لب به دندان گزید و کار بدتر شد چون لبش نیز آسیب دیده بود. غریبه نگذاشت بیش از ان تکان بخورد و خودش را اذیت کند. گفت:

- هی هی صبر کن . بگذار من کمکت کنم.

لیوان را روی پاتختی گذاشت و با مهارت دست زیر شانه اش کرد و به تنرمی او را اندکی از تخت جدا کرد.

بلافاصله بالشی پشتش گذاشت و برایش جای مناسبی درست کرد. با این همه آیلین از درد به ناله افتاد. غریبه کنارش نشست و گفت” بهتر است به خودت تکان ندهی ؛ چون جای سالمی در بدنت نمانده که درد نگیرد”.

شیر را جرعه جرعه نوشید و خنکی ان را با لذت حس کرد. کمی بعد چشم راستش گرچه تار میدید، اما دیگر چون چراغهای تبلیغاتی روشن و خاموش نمیشد. با نگرانی گفت” چشم چپم… باز نمیشود.”

- تعجب ندارد عزیزم ؛ چون حسابی ورم کرده است.

نگاهش از مرد به روشنایی اندک پنجره پشت سر او افتاد. به نظر میرسید سپیده صبح است. درد فکش مانع از باز کردن راحت دهانش میشد. پرسید” من… چند ساعت است… که اینجا هستم؟”

مرد با خنده ای در چشمانش گفت” ساعتش را نمیدانم ، اما میدانم امروز سه روز از اولین آشنایی مان میگذرد. البته شروع سومین روز.”

باورش نمیشد که تمام این مدت را در بیهوشی سپری کرده باشد. یاد سودابه افتاد. تا حالا حتما نگران شده است. دوروز از ناپدید شدنش میگذشت چه بسا تتا حالا سودابه به پلیس هم مراجعه کرده باشد.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان شب نیلوفری

0
0

نام رمان : شب نیلوفری

نویسنده : رویا خسرونجدی

 

به تو میرسم از این شب نیلوفری

به تو میرسم از این راه خاکستری

به تو که خاطره هامو به همیشه می بری

فصل اول

ماکان چشمانش را تا اخرین حد گشود و با حالتی عصبی گفت:

تو دیوونه ای

-ولی این نظر شخصی توئه،هر کس اونو دیده خلاف حرف تو رو زده.

-تو میفهمی چی مگی ماهان؟

-معلومه که میفهمم برادر من. این شمایی که داری حرف منو به یه معمای پیچیده تبدیل می کنی. بابا جون من دارم دو کلمه حرف حساب می زنم. می گم…

-نمی خواد تکرار کنی. همون دفعه اول شنیدم چی گفتی.

-خب پس مشکل کجاست؟

-بگو مشکل کجا نیست. کاری که تو می خوای بکنی از سر تا پا اشکاله،مشکله،اصلاً نشدنیه.

-این قسمت قضیه مشکله منه و منم یه جوری حلش می کنم.

-ماهان گوش کن.

-نه ماکان جان، شما گوش کن.

-بفر مائید قربان ،سراپا گوشم.

-ببین عزیزم ،من فکرام رو کردم و تصمیمم رو هم گرفتم،یه تصمیم قطعی وجدی.

-پس اومدی این جا چه کار؟منو باش که فکر کردم تو هیچ کاری نکردی ومی خواهی اول با من مشورت کنی.

ماهان برای لحظاتی سر به زیر انداخت وسکوت کرد.اما خیلیزود به خود آمد و با لحنی قاطع گفت:

من به هدفم خواهم رسید،اینو همه می دونن.

ماکان لحظه ای به چشمان پراشتیاق ماهان خیره شد و متفکر گفت:

-پرسیدم چرا اومدی اینجا؟

ماهان مکث کوتاهی کرد وبعد به ناچار گفت:

-مهرناز خیلی سفارش کرد قبل از هر کار دیگه تو رو از تصمیمم مطلع کنم.

ماکان زیر لب زمزمه کرد:

-فقط اونه که منو می فهمه.

-چیزی گفتی؟

-نه،چی باید بگم؟

-خب نظرت رو بگو.

ماکان پوزخندی زد ودستی به موهای جوگندمی شقیقه اش کشید وگفت:

-نظرم ؟تو که نظر منو میدونی.

-اگه می دونستم که اینجا نمی اومدم.

-داداش کوچولوی خوب من، بهتره منو رنگ نکنی چون خیلی خوب می دونم چه کار داری……

ولی در مورد نظرم…..تو باید ازاین کار صرفنظر کنی.

لحن قاطع ماکان،ماهان را بر آشفت واو با حالتی عصبی گفت:

-شوخی میکنی؟

-نه کاملا هم جدی می گم. اگه فکر می کنی کاری که شروع کردی به این راحتی نتیجه می ده،سخت در اشتباهی و هنوز طرف مقابلت رو نشناختی.

-اتفاقا بر عکس ،طرف مقابلم رو خیلی هم خوب شناختم وگزنه این طوری عاشقش نمی شدم.

تا عمق وجود ماکان لرزید ودر ذهنش تکرار شد”عاشق نمیشدم …..عاشق…عاشق”…

دستش را روی شقیقه ها یش فشرد وسعی کرد بر خود مسلط شود. آن گاه با لحن دلسرد کننده ای پاسخ داد:

-احمق جون!توفقط یه طرف قضیه ای…بهم نگو اینقدر احمقی که باور میکنی بتونه عاشق بشه.

برعکس لحن سرد ماکان، ماهان لبخند پرامیدی زد وبا شور و حرارت گفت:

-حرفای تو مال قدیمه داداش جون…حالا خیلی چیزا فرق کرده.

-اگه تمام دنیام متحول بشه اون آدم تغییر نمی کنه .فراموش نکن که من یه روزی…

ناگهان ادامه جمله اش را فرو خورد ودر انتظار عکس العملی از ماهان به او خیره ماندم.

مرد جوان بالا قیدی شانه هایش را بالا انداخت وگفت:

-میدونم ماکان این چیزهایی رو که داری میگی همه رو میدونم و البته اصلا برام اهمیت نداره.

ماکان با تعجب نگاهش کرد واذامه داد:

-این جوری نگام نکن این قضیه رو یه شهر میدونن.

ماکان سری تکان داد ونگاهش را هاله ای از غم پر کرد وبالحن تبداری گفت:

-من یه روزی برای رسیدن به هدفم یه شهر رو به هم ریختم.

ماهان لبخند زیبایی زد وگفت:

-خب شاید کافی نبوده… شاید باید یه کشور رو به هم می ریختی یا همه دنیا رو زیرو رو می کردی.

ماکان یکی از ابروهایش را بالا داد وبا لحن خاصی پرسید:

-و تو قصد داری دنیا رو زیروروکنی؟

-کاملا برادر عزیز..من نمی خوام اشتباه تو رو تکرار کنم و یک عمر افسوس بخورم …ماکان جان اگه تو یه روزی به عشقت نرسیدی که نباید در عاشقی رو تخته کرد…

-ماهان…

-معذرت می خوام نباید قاطی جزییات میشدم.

ماکان دندانهایش را روی هم فشرد و گفت: فکر میکنی ارزشش رو داشته باشه؟

ماهان نگاهی عاقل اندر سفیه به برادر کرد و گفت: شما خودت جواب این سوال بهتر میدونی… شایدم حق داری. آخه تو که طلسم اون نگاه جذاب و اون چشمای افسونگر رو نمیشناسی. تو که نمی دونی تو عمق سیاهی اون دو تا چشم غرق شدن و دست و پا زدن چه حالی داره …

آخ ماکان حالا میفهمم که چرا تو…

ماکان دیگر صدای ماهان را نمیشنید، فقط می دید که لبهایش را تکان می خورد و با هر تکان لبهای او تمام وجودش مرتعش می شود. احساسات خفته، چون اژدهایی خفته از خواب بر می خیزد و تمام وجودش را خاکستر می کند…

جادوی آن دو چشم سیاه، افسون آن نگاه جذاب…

باز کمی این پا و آن پا کرد و باز آرزو کرد همه چیز درست پیش برود. برای صدمین بار به ساعتش نگاه کرد و با نگرانی به انتهای خیابان فرعی و باریکی کهسر آن ایستاده بود خیره شد. ناگهان چشمانش برقی زد و لبهایش بی اختیار به لبخند کمرنگی باز شد. کمی دستپاچه شده بود اما سعی کرد بر خود مسلط شود. پشت به خیابان ایستاد. دوباره تصویری را که دیده بود در ذهنش تجسم کرد . خودش بود، با کلاسوری در دست و خندهای بر لب ، به همراه دوستان. مطمئن بود که او را ندیده، پس تا رسیدن آنها به خیابان وقت داشت. در ذهن قدمهای او را میشمرد تا بتواند زمان را حدس بزند.به پهلو ایستاد و سعی کرد بی آن که برگردد از گوشه چشم آنها را ببیند. باران وسط ایستاده بود و دوستانش در طرفین، او صحبت می کرد و آنها میخندیدند. مسلماً هنوزهم متوجه ماکان نشده بود. ناخنهایش را در کف دست فشرد و سعی کرد کاملاً خونسرد باشد. درست در همان لحظه ترنم زیبای آوای او بر دل وجانش نشست: – سلام

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com


دانلود رمان آبی تر از عشق

0
0

نام رمان : آبی تر از عشق

نویسنده : پروانه شیخلو


 

مادر همانطور که دستانم را در دستش گرفته بود گفت:با خوندن این دفتر فقط خودتو آزار میدی چرا مرور خاطرات انقدر برات مهمه؟

همانطور که به دفتر خاطرات یاسی رنگم که در دست مادر بو دنگاه میکردم به یاد آوردم چقدر واهمه داشتم تا کسی نوشته های درون آنرا بخواند حال این دفتر دست مادرم بود و احتمالا و از تمام جزئیات آن باخبر….

مادر ادامه داد:پدرت شرط گذاشته بعد اینکه خوندن دفتر تمام شد برگردی خانه و بشی همون پریای سابق..قول میدی؟

با بغض به مادرم نگاه کردم و گفتم:مامان این دفتر مال منه که شما از من پنهانش کرده بودید حالا برای یرگردوندنش به من شرط تعیین میکنید این منصفانه نیست…هست؟

مادرم با نگرانی نگاهم کردو گفت:هیچ میدونی ما این مدت چی کشیدیم ..تو وقتی فهمیدی که اون ….سخت ضربه خوردی تمام خاطرات مربوط به اون دوره از ذهنت پاک شده مثل یه جسم بدون روح شده بودی…وقتی که هم بهتر شدی اومدی اینجا خودتو حبس کردی و نخواستی هیچکسیو ببینی و حالا که حالت بهتر شده با خوندن این خاطرات باز میخواهی خودتو عذاب بدی پریا بذاز همه چی فراموشت بشه اینطور بهتره….

-مامان باور کن من حالم خیلی بهتره و بهتر هم خواهد شد به شرط اینکه یه کم بیشتر پیش بابایی بمونم و بعدش بر میگردم خونه و میشم همون پریای سابق…آهی کشیدم و ادامه دادم:همون پریای لوس,نر نر خوبه؟

مادر دفتر را به دستم داد و گفت:خودتو عذاب نده اشک در چمانش حلقه زده بود سریع بر گونه ام بوسه ای زد و خانه خارج شد.

دفتر را محکم به سینه ام فشردم باید همه چی را به مرور کنم باید بفهمم کجا اشتباه کردم با صدای بابایی به خود آمدم,او همانطور که برای وضو گرفتن آستینهایش را بالا میزد گفت:

-مادرت گریون از اینجا رفت پریا بازم ….

نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:إ بابایی چه زود اذان مغرب شد!!

او با همان لبخند مهربان همیشگی اش گفت:خوب بلدی حرفو عوض کنیها همان طور که دفتر به دست به سمت اتاقم میرفتم گفتم:کشیدم به شما بابایی …

-لا اله….این دختر هیچوقت از زبون کم نمیاره..

به حرف بابایی لبخندی زدم و روی تخت ولو شدمدفتر را باز کردم …خاطراتم از سال ۱۳۸۳ شروع شده بود

مرداد ۱۳۸۳

میخوام از این به بعد تمام کارهامو تو این دفتر بنویسم گر چه کارهای من همشون اذیت کردنه دیگرانه…مثلا همین دفتر هم واسه پرینازه که من غنمیتش کردم

حامد نامزدش اینو بهش هدیه داده وقتی دفترو دیدم خیلی ازش خوشم اومد ولی به دروغ به پریناز گفتم:خیلی زشته..حامد که انقدر بد سلیقه نبود از وقتی که با تو نامزد کرده سلیقشم مثل تو شده

پریناز هم مثل همیشه با چشم غره رفتن و گفتن به تو مربوط نیست جواب منو داده ,وقتی این دفتروهم مثل بقیه هدیه های حامد گذاشت به اصطلاح توی صندوقچه ی اسرارش رفتم سراغش….

وای که چه لذتی داره وقتی پریناز بفهمه دفترش نیست چقدر عصبانی میشه قیاقه اش دیدن داره بدتر از اون موقعی که نتونه ثابت کنه دفترو من برداشتم…

پریناز خواهر بزرگترمه و فرزند ارشد خانواده فرهنگ…تازه با پسر عموم حامد نامزد کرده و قراره به زودی از این خونه بره و به گفته خودش از دست من خلاص بشه…حامد خیلی مهربونه من خیلی دوستش دارم گاهی وقتها حتی حس میکنم از برادرم هم به بیشتر دوستش دارم ولی وقتی یاد دادش پوریا جونم میافتم دیگه حامد در برابرش پیشم هیچ میشه پوریا ۲۰ سالشه و درست یکسال از پریناز کوچکتره روز تولد پریناز و پوریا در یک روزه به نظر من که خیلی جالبه ولی نه پریناز از این موضوع خوشش ماید نه پوریا…

پوریا میگه فکر کن روز تولد تو و پیمان در یک روز باشه چه حسی پیدا میکنی ؟

اصلا از این حرفش خوشم نیومد من و پیمان درسته خواهر و برادریم و لی از دو تا دشمن هم بدتریم ..۱۷ سالشه فرزند سوم خانواده فرهنگه مامان میگه چون من پشت سره پیمان به دنیا اومدم انقد با هم بدیم

اصلا چرا اینجا هم باید از پیمان بنویسم ولش کن…من تا چها روزه دیگه ۱۴ ساله میشم نمیدونم بابا امسال دیگه چه سوپرایزی برام داره…من بابامو خیلی دوستدارم دوست ندارم اینو بگم خوب ولی مسی که این دفترو نمخونه …من حتی بابارو از مامان هم بیشتر دوستش دارم ..بابا هم نسبت به من همینطوره همشیه مطابق میل و خواسته ی من عمل میکنه..من اصلا از نظر اخلاق و ظاهر و لباس پوشیدن مثل دختر ها نیستم..نمیدونم چرا ولی از بچگی همین بودم..مامان میگه:از وقتی تونستم راه بروم و صحبت کنم اینطور بودم ..هیچوقت گریه نمیکردم ..مثل پسراه شلوغ بودم و مثل اونا عاشق ماشین بازی و علاقه مند به رنگهای پسرانه و نسبت به تمام چیزهای دخترونه بی توجه.

الانشم هم همین طورم لباسم شبیه لباسای پیمانه و مدل موهام با پوریا یکیه…اکثرا اوقات هم تو جمع دوستانم یا خانواده ام آقا پسر صدام میکنند…به خاطر همین دوستندارم کسی بفهمه که من از این دفتره دخترونه خوشم اومده…وقتی علائم دختر بودن در من ظاهر شد تا یک هفته افسرده بودم…ولی بالاخره باهاش کنار اومدم…صدای ماشین بابا اومد ..باید برم تا بعد دفتر خوشگلم

امشب خیلی ناراحتم اون احمق روز تولدم را خراب کرد باید منتظر یه انتقام سخت از طرف من باشه از اول همه چیو توضیح میدم تا خوب یادم بمونه اون با من چیکار کرد

امروز صبح خوشحال و خندون سر میز صبحانه حاضر شدم ,بابا با دیدن من بلند شد اومد کنارم نشست :به قول خودش دو تا ماچ تپل و مپل از لپم کرد و گفت:

تولدت مبارک آقا پسر

پیمان که با چشمان پف کرده تازه سر میز حاضر شده بود گفت:اه بازم این لوس بازیا شروع شد…

پوریا حرفش را قطع کرد و گفت:هنوز نیومده شروع کردی باز تو

با لبخند بلند شدم رفتم و پوریا را که روی صندلی نشسته بوداز پشت محکم بغل کردم..

پریناز چشم غره ای رفت و مامان با گفتن:ولش کن کشتی من را با زور از پوریا جدا کرد پوریا و بابا بلند بلند میخندیدند و بقیه اخم کرده بودند

بابا با دیدن اخم مامان سریع خنده اش را قطع کرد و گفت:راستی پریا امروز به مناسبت تولدت همه جمعن در باغ بابا

با ذوق گفتم :آخ جون چقدر امروز میخواد خوش بگذره

باغ بابا بزرگ من در لواسان بود اهل فامیل اکثرا جمعه ها آنجا جمع میشدند

پیمان در حالی که لقمه ی بزرگش را به زور قورت میداد گفت:

معلومه بهت خوش میگذره دارودستت بازم دورت جمع میشن

اولا تو به پا خفه نشی بعدشم لقمه ای اندازه ی دهنت بردار و تو کار دیگران دخالت نکن

بابا با گفتن هر چه سریعتر آماده شید اجازه جواب دادن به پیمان را نداد.

وقتی رسیدیم باغ از ماشینهای پارک شده مشخص بود ما خانواده آخرهستیم که رسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم به سمت عمارت باغ ….همه آنجا جمع بودند …

بابایی با دیدن من لبخند زنان جلو آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت:تولدت مبارک دخترم,او را محکم بوسیدم و بی هیچ حرفی به طرف بقیه رفتم ,طبق عادتی داشتم یکی یکی با همه روبوسی کردم …اول با عمو بهرام

بعد با همسر او یعنی زن عمو لیلا,دایی رسول و همسرش عاطفه جون(از عاطفه خوشم نمی آید همیشه بر کارها و لباسهای من ایراد میگیره)و بعد اونها با عمه شهین و خانواده دخترش یعنی دختر عمه شهره و نوزاد با

نمکش و در آخر خاله عالیه و شوهرش آقا مهرداد که مرد بسیار مهربانی است و من او را مانند عمویم دوست دارم…ولی اینبار یک زن و شوهر تقریبا همسن و سال پدر و مادر در جمع حضور داشتند که من آنها را

نمیشناختم همان طور که با تعجب به آنها خیره شده بودم آهسته از خاله عالیه پرسیدم :

-خاله اینا دیگه کین؟

-دوستان خانوادگی عمویت هستند

-ولی من که تمام دوستان عمو را میشناسیم پس چطور اینها را ندیده ام؟

-مثل اینکه قرار است همراه پدرت و عمویت کارخانه ای راه اندازی کنند…

حرف خاله با صدای پدرم قطع شد که مرا به نام میخواند سریع به سوی پدرم رفتم

-پریا جان ایشان آقای پور جم و خانمشون هستند و با دست به آنها اشاره کرد

جلو رفتم و با خانم پور جم روبوسی کردم

خانم پورجم نگاهی تحسین بر انگیز بر من انداخت و گفت:

اصلا بهتون نمی آید تازه ۱۴ شده باشین ماشاا…انقدر خوش و قد بالایین که من پیش خودم فکر کردم ۱۷,۱۸ ساله هستین…همه حرف او را تائید کردن ولی به من خیلی بر خورد و با همان حاضر جوابی همیشگی گفتم:

-ممنون,دقیقا مثل شما هستم..شما هم با اینکه حدودا ۴۱,۴۲ سال دارین ولی بهتون میخوره ۴۹ ساله باشین و بعد با لبخند رویم را به طرف خاله برگرداندم و پرسیدم :بچه ها کجان؟

خاله هنوز در بهت حرف من بود یعنی همه ساکت بودن انگار زمان یخ کرده بود,خاله با دستش آنطرف عمارت را نشان داد و من بی معطلی از آنجا گریختم

.باغ بابایی خیلی بزرگ بود و تمام درختاش گردو بودند و وسط درختا یه عمارت دو طبقه ای حدودا ۷۰۰ متری وجود داره همانطور که دنبال دیگران بودم صدای پچ پچ شنیدم..آهسته رفتم جلوتر پشت یکی از درختهای

قدیمی و بزرگ باغ حامد و پرینار دست در د ست هم نشسته بودند و با صدای پایینی با هم صحیت میکردند یکی از سنگهای جلوی پایم را برداشتم به طرفشان پرت کردم و دوان دوان ار آنجا فرار کردم صدای جیغ پریناز را

شنیدم در حال دویدن به پشت سرم نگاه کردم که ببینم آیا کسی دنبالم هست یا نه که ناگهان با پسر عمه ام برخورد کردم و پخش زمین شدم

سریع از روی زمین بلند شدم محمد با نگرانی کفت:طوریت که نشد با اینکه کف دستانم میسوخت و مچ پایم درد میکرد ولی لبخندی زدم و گفتم :نه,این یکی از عادتهای من بود که هیچوقت دردم را بروز نمیدادم…

با شنیدین صدای دیگران سرم ر ا بلند کردم ,سحر(دختر دایی ام) ,ریما(دختر عمویم),شراره(دختر عمه ام),سریع به طرفم آمدندو با سر و صدای فراوان تولدم را تبریک گفتند…

با صدای پسر عمویم هادی دختر ها از من جا شدند,هادی از حامد کوچکترد و ۲۳ سالش میباشد زیاد از او خوشم نمیایدچون همیشه از کارهای من ایراد میگیرد…

-دختر عمو چند ساله شدی.. ۱۸ ساله دیگه آره؟

با اخم گفتم :عوض تبریک گفتنته ,در ضمن مگه نمیدونی سن خانوما رو نمیپرسند؟

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان پیمان قلب ها

0
0

نام رمان : پیمان قلب ها

نویسنده : خدیجه سیفی


 

کوهی از غم روی دلش سنگینی می کرد .حرفها و نگاهای دو پسر مزاحم کمی آنطرفتر ایستاده بودند بیشتر آزارش می داد

-نیگاش کن.لامصب چه چشایی داره.چشاش به بزرگی آهو

-مژه هاشو بگو اگه سرو وضعش این جوری نبود می گفتم تازه از آرایشگاه دراومده.قیافش شبیه سیندرلاست

ولی سر وضعش بیشتر شبیه به اونهایی که پشت چراغ قرمز اسپند دود می کنند می خوره

-اگه جنگ بود می گفتیم از جنگ برگشته اند .سرو وضعشون اصلا به قیافه شون نمی خوره-از کی اینجا نشسته اند-دو ساعتی می شه که اینجان.انگار منتظر کسی هستند ولی خداییش

خدا وقتی حوصله داشته این دختره رو خلق کرده .چه هیکلی چه لب و دهنی . اگه مادره اونجا نبود می رفتم شماره تلفنم رو بهش می دادم .-مادره که انگار توی این دنیا نیست.اصلا متوجه ما نیست.از همین جا شماره رو براش پرت کن

غزل کلافه شده بود.از جایش بلند شد.پشتش را به آنها کرد وشروع کرد به صحبت با مینا که با مورچه ها ور می رفت و سعی کرد خودش را با خواهرکوچکش سرگرم کند.

رنگ مادر مثل گچ سفید شده بود.سرش را روی دیوار گذاشته و به نقطه ی نا معلومی خیره شده بودو هیچیک از حرفهای پسرها را نمی شنید.آنها دست بردار نبودند ومرتب برای غزاله سوت می زدند.غزاله درمانده شده بودو نمی دانست چه کند که از شر این دو ولگرد رها شود

در همین موقع قامت رشید پدر از سر کوچه نمایان شد.با دیدن پدر لبخندی حاکی از رضایت بر لبان غزاله نقش بست .تا جایی که یادش می آمد پدرش همیشه برایش مایه ی افتخار و سربلندی بود.غم سنگینی چهره ی پدر را پوشانده بود.سرش را پایین انداخته بود و آرام آرام و نا امید قدم بر می داشت.آنقدر در خودش بود که اصلا متوجه مزاحمت پسرها نشد.ولی آنها با دیدن هیبت او خودشان را جمع و جور کردند و رفتند و غزاله نفس راحتی کشید.پدر پیش بقیه آمد و با صدای غمگینی گفت:

-

هیچ خبری نیست انگار یادش رفته که با ما قرار داشته

دستهایش را در موهایش فرو برد و کنار دیوار نشست و به زمین خیره شد.

-

اگه خبری نشه چی؟کجا برم؟چه کار کنم؟خدایا نه پولی مونده نه چیزی برای خوردن .با این طفل معصوم ها چه کنم؟

دقایقی گذشت و هر کس در سکوت خود با این افکار زهزآگین کلنجار می رفت که اتومبیل سفیدی از سر کوچه پیدا شد.مینا توانست مرد دیروزی را داخل آن بشناسد.با هیجان داد زد :-

اومد بابا جون.

پدر با خوشحالی از جا پرید و به سمت اتومبیل به راه افتاد.بعد از توقف اتومبیل مرد دیروزی که کنار راننده نشسته بود پیاده شد و بعد از کلی صحبت با پدر خداحافظی کرد و رفت و پدر با قیا فه ی بشاش برگشت و از همه خواست سوار اتومبیل شوند. اتومبیل به راه افتاد و از خیابانهای قشنگ و تمیز شمال شهر گذشت و بالاخره جلوی خانه ای در شمالی ترین نقطه ی تهران ایستاد.راننده پایین رفت را و در را باز کرد.طبق گفته اش راننده ی خانه بود.البته اگر می شد نامش را خانه گذاشت .یک قصر زیبا بود وتا چشم کار می کرد درخت بود و درخچه .

ماشین در جاده ی وسط باغ به راه افتاد ودر جلوی ویلای قصر مانندی ایستاد.غزاله و مینا اززیبایی و

شکوه ویلا به وجد آمده بودندو با دهان نیمه باز و چشمان گشاد شده به همه جا نگاه می کردند.همه پیاده شدند و با راهنمایی راننده به راه افتادند.پله ها را که بالا رفتند به یک تراس خیلی بزرگ و شیک رسیدند که با میز و صندلی مخصوص بالکن و سایه بانهای قشنگ تزیین کرده بودند .مینا که ذوق زده شده بود روی یکی از صندلی ها نشست که ناگهان با فریاد دختری که از پشت شیشه نظاره گر آنها بود ازجا پرید

دختری تقریبا هم سن وسال غزاله از اتاق فریاد زد :-

اونجا نشین کثیف شد.

مینا با ترس ولرز از جا پرید و رفت محکم به مادرش چسبید. رنگس مثل گچ سفید شده بود .وسط باغ یک آلاچیق بزرگ و زیبا ساخته شده بود .از وسط باغ جوی آبی می گذشت که با وجود کوچکی و باریکی صدای دلنشین و زیبا یی از آن بلند می شد .احتمالا به خاطر وجود همین آب بود که چنین درختان تنومند و سبزی بار آمده بود .یک استخر بزرگ که سایه های درختان نصف آن را می پوشاند وسط باغ بود .بعد از دقایقی راننده بیرون آمد-

کفشهاتون رو دربیارین وداخل بیایید.

وقتی از در وارد شدند همه از زیبایی آنجا هاج و واج مانده بودند .ته سالن روی مبلهای راحتی مرد چاقی با زیرپوش رکابی وپیپی در دست نشسته بود.کنار اوخانمی میان سال با موهایی بلوند وآرایشی غلیظ نشسته بود و جواهرات زیادی در دستها و گردنش به چشم می خورد .دختری که از پشت پنجره نگاهشان می کرد از اتاق بیرون آمد و خرامان از جلوی آنها گذشت.روی مبل نشست و با شگفتی و تحقیر چشمان آبی اش را به غزاله دوخت. ماه گرفتگی متوسطی زیر چانه اش بود که با پوست سفیدش مغایرت داشت ونگاهها را به خود خیره می ساخت .همه سلام کردند.مرد چاق سلان آنها را به گرمی پاسخ داد و از جایش بلند شد و جلو آمد .بین او و پدر حرفهایی رد و بدل شد .پدر از اینکه می توانست سقفی بالای سر داشته باشد راضی به نظر می رسید .در این لحظه خانم بلند شد .رو به مادر کرد و با لحن سرد و محکم گفت:

-

آخر باغ خونه کوچکی هس.پانزده سالی می شه که کسی از اون جا استفاده نکرده .کارگر قبلی شبا به خونه ی خودش می رفت.نمی خواد امروز سرکار بیایین .خونه رو تمیز کنید و از فردا صبح اینجا باشین .صبر کنید مقداری وسایل شوینده بهتون بدم

بعد به آشپزخانه رفت و با مقداری وسایل برگشت .همه اجازه خواستند و از عمارت خارج شدند .غزاله از اینکه از آن جو سنگین آزاد شده بود احساس راحتی می کرد.راننده برای نشان دادن خانه جلو افتاد.از دور خانه را نشان داد و برگشت .خانه که نمی شد گفت مخروبه ای بیش نبود . تار های عنکبوت جلوی در وپنجره ها را گرفته بود .داخل ساختمان پر از وسایل شکسته و اثاثیه کهنه و پوسیده بود.هر چه داخل ساختمان به درد نمی خورد آنجا ریخته بودند.مینا به طرف مادر برگشت و گفت

-

مامان اینجا می خواهیم زندگی کنیم ؟

مادر با لحن غم انگیزی گفت :-

تمیزش می کنیم

آستین ها را بالا زد ودست به کار شدند . پدر و بچه ها همه وسایل داخل اتاق را بیرون ریختند و مادر به جدا کردن آنها مشغول شد. از آن همه وسایل فقط مقدار کمی به دردشان می خورد بقیه پوسیده و از کار افتاده بودند.خوشبختانه جوی آب نزدیک بود وآنها زحمت آب آوردن نداشتند.بعد از ظهر پدر برای شستن پشت بام خانه بالا رفت وکلی هم آشغال و زباله از آنجا پایین آورد.خیلی سردشان شده بود با دست و پای یخ زده گوشه ی اتاق چمباتمه نشستند و چراغ خوراک پزی را به زحمت راه انداختند.خیلی خسته و گرسنه بودند واین باعث می شد بیشترسردشان شود .ناگهان مینا با خوشحالی فریاد زد :

-

آخ جون!غذا

وقتی همه بیرون را نگاه کردند راننده را دیدند که با یه قابلمه ی بزرگ و چندتا پتو نزدیک می شود .وقتی داخل آمد از تمیزی خانه شگفت زده شد.بعد از رفتن او مادر ظرفهایی را که از داخل وسایل جدا کرده و شسته بود جلو آورد و غذا را کشید .چند تکه گوشت مرغ وچندتا نان و کمی هم برنج .از سر و وضع غذا ها کاملا مشخص بود دست خورده بودند.در هر صورت همه با اشتهای فراوان شروع به خوردن غذا کردند.مینا مرتب می گفت :

- چقدر خوشمزه است .خیلی وقت بود مرغ نخورده بودیم .

پدر تکه مرغی را که جلویش بود در بشقاب او گذاشت و گفت:

- من نون بیشتر دوست دارم .

بعد از خوردن غذا کمی گرم شدند.بچه ها پتوها را به خود پیچیدندوپدر و مادر بقیه ی کارها را انجام دادند.هنگام شب خانه مثل گل شده بود واز همه جا بوی تمیزی می آمد.

ساعت یازده همه خسته و بی حال افتادند و خوابشان برد.

با صدای فریاد زنی همه از خواب پریدند. پرتوهای خرشید چشم ها را می آزرد.در باز شد و خانم دیروزی در آستانه ی در ظاهر شدوبا صدای بلند گفت:

-بهتره که از همین روز اول تکلیفمون رو روشن کنیم.جنگ اول به از صلح آخر.اگه قرار باشه هر روز تا ساعت نه بخوابید پس بهتره تشریفتون رو ببرید تا ما هم به فکر کارگر دیگه ای باشیم.

پدر به من و من افتاده بود.مادر گفت:

-ببخشید خانم خیلی خسته بودیم اصلا متوجه نشدیم.

خانم که چهره اش از عصبانیت برافروخته بود گفت:

-در هر صورت فردا ساعت پنج و نیم باید خونه ی من باشین و صبحونه رو آماده کنین.فراموش نشه.الان هم سریع بیایید که کلی کار داریم.

مادر گفت:

-چشم چشم همین الان.

خانم با عصبانیت در را کوبید و رفت.انگار خانه بر سرشان خراب شد .همه هاج و واج مانده بودند.تلخی این حقارت بیشتر از از دست دادن خانه و کاشانه شان آنها را آزرد.

پدر و مادر سریع از خانه خارج شدند وغزاله و مینا متحیر مانده بودند که چه بر سرشان آمده وچه بدبختی بزرگی دامنگیرشان شده است.مینا بشدت گریه می کرد و غزاله که خودش هم آرام آرام اشک می ریخت او را دلداری می داد.اصلا باورشان نمی شد .یکشنبه ی پیش خانه ی خودشان بودند واین یکشنبه چنین روزگازی پیدا کرده بودند.

درست یکشنبه ی پیش بود که آرام در خانه ی گرمشان به خواب فرو رفته بودند که ناگهان خشم طبیعت چهره ی نامهربان خود را نشان داد و زمین با تکانی وحشت زای خود به غرش درامد و با تکانهای مهیب و ترسناک غریو نامهربانی را سر داد.همه وحشت زده از خواب پریدند خانه مانند گهواره ای به این طرف و آن طرف می رفت.سنگ و خاک بود که از در و دیوار و سقف فرو می ریخت .بچه ها فریاد می زدند و پدر و مادر آنها را در آغوش گرفته بودند و نمی دانستند چه کنند .به دستور پدر همه خود را به زیر میز غذا خوری کشاندند و در همین زمان بود که سقف قسمتی که آنجا خوابیده بودند فرو ریخت و همه چیز را زیر خود مدفون ساخت .

بعد از دقایقی زلزله تمام شده بود ومیز کاملا زیر آوار قرار گرفته بود.قسمتی از میز شکسته بود و از پیشانی غزاله خون فوران میکرد.بچه ها و مادر بشدت گریه می کردند و پدر در تلاش بود که آوار را کنار بزند تا بتوانند بیرون بروند.از نوک انگشتانش خون می چکید ولی تلاش بی فایده بود .همه جا ویران شده بود وهیچ کاری نمی شد کرد.دیگر صدای گریه ی بچه ها به گوش نمی رسید وبه حال اغما افتاده بودند.دستان مادر دیگر قوت نداشت که محل خونریزی را فشار بدهد .پدر بی رمق به گوشه ای تکیه داده بود و دیگرتوان تلاش کردن نداشت وهر تلاشی هم بی نتیجه بود.کم کم اکسیژن داشت تمام می شد و سرفه ها شروع شده بود ند.پدر و مادر مینا را روی دست گرفته بودند و بدن بیهوشش را تکان می دادند.مادر جیغ می زد.غزاله بی حال در گوشه ای افتاده بود ناگهان صدایی آمد و همه ساکت شدندو گوش فرا دادند .بعد نوری ضعیف از روزنه به درون تابید .پدر فریاد زد و کمک خواست.گروه امداد تلاششان را بیشتر کردند و همه را از زیر آوار بیرون کشیدند .امدادگران تنفس مصنوعی را برای مینا شروع کردندو بعد از چندبار ماساژ قلبی جواب داد و قلب مینا دوباره به کار افتاد.بعد محل خونریزی غزاله را پانسمان کردند.پدر و مادر هم از اینکه بچه ها نجات یافته بودند رمق از دست رفته شان را باز یافتند.

سپیده دم بود .هوا کم کم روشن می شد. چرا سپیده دم زیبا امروز تا این حد زشت و تلخ به نظر می رسید.خدایا چه مصیبتی !از خانه ی زیبا و نقلی شان که همه ی فامیل عاشقش بودند هیچ چیز باقی نمانده بود .حاصل زحمات چندین و چند ساله شان جز توده ای سنگ و خاک و آهن پاره چیز دیگری نبود.گوشه هایی از وسایلشان که با چه امید و علاقه ای خریداری شده بودند از زیر آوار پیدا بود.هیچ چیز نمانده بود .گریه ی مادر تبدیل به هق هق شده بود و پدر بی اختیار در گوشه ای افتاده سرش را به در تکیه داده بود و به پهنای صورت اشک می ریخت.هوا دیگر روشن شده بود و از سوز و سرما اندکی کاسته شده بود دست و پای همه از شدت سرما یخ زده بود.بید مجنون محبوبشان از بیخ کنده و به گوشه ای پرت شده بود.از حوض زیبا و شمعدانی های قشنگ و گل های رز چیزی به چشم نمی خورد.مادر از این سوی خانه به آن سو می دوید تا ببیند از ثمره ی زندگیش چه مانده ولی هیچ چیز نبود.هیچ چیز!هرقدر آوار را این طرف و آن طرف کرد تا پتویی یا بالاپوشی برای بچه ها پیدا کند چیزی نیافت.آتش بخاری همه چیز را خاکستر کرده بود .فقط آلبوم عکسان را پیدا کرد که گوشه هایش سوخته بود.

دیگر چیزی به غروب نمانده بود وهمه ی اهل خانه همان طور بهت زده در گوشه ای چمباتمه زده و نشسته بودند .نمی دانستند چه کنند.همه گرسنه خسته سرمازده و بدتر از همه بی پناه و بی امید بودند.

تمام شهر در هاله ای از دود و غبار فرو رفته بود و از همه جا صدای گریه و آه و ناله می آمد.کم کم داشت شب می شد .گروه امداد مردم را به چادر هایی که در میادین برپا کرده بودند فرا خواندند.آنها نمی توانستند با خانه ای که تمام خاطراتشان آنجا بود وداع کنند.گریه ی همه بلند شده بود .ناامیدانه از این سو به آن سو می رفتند.آه و ناله شان هر بیننده ای را متاثر می کرد.دیگر چاره ای نبود .خواه و نا خواه باید جدا می شدند.به هر صورت بود با خانه شان با محفل گرم و صمیمیشان با جایی که در هر گوشه گوشه اش کوله باری از خاطرات بود وداع کردند و این وداع وداعی بود با همه ی خوشی ها راحتی ها شیرینی ها ی زندگی و سلامی بود و به بی پناهی ها بی عدالتی وتلخی های زندگی.

چند روزی بود که در چادر ها زندگی می کردند.هوا بسیار سرد و طاقت فرسا شده بود .سرمای هوا دیگر قدرت عزاداری برای عزیزان از دست رفته را هم از مردم گرفته بود.تکانهای پیاپی و مخرب زمین فضای هولناک و موحشی را برای اهالی وجود آورده بود.دیگر امیدی برای ماندن نبود.باید رفت ولی به کجا؟مردم در شهرهای مختلف پخش می شدند.هرکس در هرجا که فامیلی داشت می رفت ولی آنها به کجا می توانستند بروند؟تمام فامیلشان در این شهر بودند که اکثرا از بین رفته بودند .دیگر کم کم همه ی چادرها خالی می شدندو برف و یخبندان امان همه را بریده بود .

 

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان جادوی عشق

0
0

نام رمان : جادوی عشق

نویسنده : زینت حسنی

                                                                                               

                                                                                                                                                

راننده تاکسی بودن ملاحظه رادیو را زیادتر کرد.چنان تهییج شده بود که بی توجه به مقررات میراند.همه حواسش گوش شده بود و گوشش تماما در اختیار گوینده رادیو !

بی اعتنا به حرکت مسافران خسته که التماس گونه و با گردنی کج دست تکان میدادند با نفس حبس شده در انتظار نتیجه بود که صدای انفجار گوینده رادیو فضای کوچک و محدود تاکسی را شکافت: تمام شد بازی با پیروزی ما تمام شد.

با شنیدن فریاد گونه رادیو راننده تاکسی هم فریادی کشید و محکم ولی دوستانه به شانه پسر جوانی که از شعف زیاد هورا میکشید زد و گفت:آقا تبریک! بالاخره تموم شد! ایران رفت واسه جام جهانی !بالاخره بعد از ۲۰ سال لیاقتمون ثابت شد.

مخاطب جوان او مشعوف از افتخاری که نصیبشان گشته بود با ذوقی وصف ناپذیر در تایید گفته های او گفت:اره اینبار دیدن بازیای جام جهانی خیلی کیف داره!

راننده با لحنی جدی تر پس از نیم نگاهی به زنی که در صندلی عقب نشسته بود گفت:ایرانی جماعت لیاقت همه کاری رو داره ولی افسوس که…و متعاقب آن سری تکان داد و بعد به یکابره و با شتاب جهت همساز شدن با سایر رانندگان پس از روشن کردن همه چراغها دستش را روی بوق گذاشت و ممتد و بدون وقفه شروع کرد به بوق زدن.

زنی که در صندلی عقب نشسته بود بدون ذره ای واکنش به شادی و هیجان او گفت:لطفا نگه دارید!

راننده از آیینه نگاهی به او انداخت و با خنده ای که تمام صورتش را پوشانده بود گفت:تا انقلاب چیزی نمونده ها!

زن جدی و با لحنی تقریبا خشک گفت:پیاده برم زودتر میرسم.و دستش را پیش برد تا کرایه را بپردازد.

قابل نداره نمیگیرم.این شیرینی این برده!

زن تشکری کرد و پیاده شد.خیابنها و پیاده رو ها غلغله بود و ازدحام جمعیت باور نکردنی.

به هر طرف که نگاه میکرد مردمی را میدید که از فرط شادی و هیجان رفتاری غریب و متفاوت با سایر روزها داشتند.صدای بوقها ممتد با صدای سوت و کف زدنها و فریادهای شوق آمیز مردم در هم آمیخته و صحنه هایی نامانوس و آزار دهنده پدید آورنده بود.جوانان تهییج شده شکلات و شیرینی پخش میکردند و بلند بلند میخندیدند.شلیک خنده های بیپروا با کلمات رکیک و بیمورد معلق در هوا در آرامش نسبی شهر اختلال ایجاد کرده و بر اعصاب و روان برخی خجن میکشید.نوعی سوء استفاده از فرصت و لذت کاذب از شادی واقعی!بر سرعت قدمهایش افزود تا شاید سریعتر از آن مهلکه بلوا بدر رود.اما تند راه رفتن هم میسر نبود آنهمه شلوغی از سرعتش میکاست.از روی ناچاری مجددا به خیابان رفت.موتور سوارهای بی شماری بوق زنان با چراغهای روشت از راه رسیدند و فضای خالی میان اتومبیلها را اشغال کردند.صدای رییس جمهور از بلند گوههای متعددی در هر دو سوی خیابان شنیده میشد:خدا دلتان را شاد کند که دل مردمی را شاد کردید…

توقف کرد و صورت مردمی را که در اطرافش میلولیدند به دقت نگاه کرد:حقیقتا شادن؟

ناگهان به سرعت برق در ضمیرش به عقب برگشت صحنه هایی از خشم فوران کرده همین مردم را در گذشته بیاد آورد.آه کوچکی کشید.احساس خاصی نداشت از آن شادیی که رییس جمهور از آن حرف میزد نشانی در خودش نمیدید مگر او جز آن مردم نبود؟

دوباره براه افتاد به هر زحمتی بود عرض خیابان را پیمود و به آن سو رفت.ولی تند رفتن آنقدر هم آسان نبود.کم کم روشنایی روز کاسته میشد و آسمان جامه نیلی بتن میکرد.لحظه به لحظه بر ازدحام جمعیت در پیاده روها افزوده میشد.فریاد و غوغای مردم فضا را آکنده و سقف آسمان را شکافته بود.باز هم ناخواسته ایستاد تصاویر درهم و برهمی از گذشته در ذهنش تداعی و پیدا و محو میشدند.

براه افتاد ولی اینبار به تبعیت از ضرب المثل خواهی نشوی رسوا …استفاده کرد و برای برداشتن قدمهای بلندتر براحتی به آنان که شاد بودن را نقش بازی میکردند تا فقط خویش را تخلیه کنند تنه زد و پیش رفت.نگران کسی یا چیزی نبود عجله ای هم نداشت.تنها علتش برای تند رفتن و رسیدن به مقصد فقط و فقط نظم و وسواسی بود که بشدت به ان مقید بود.همیشه همانطور بود .تمام سالهای گذشته سرسختانه با مشکلات دست و پنجه نرم کرده بود با اینحال ذره ای بی نظمی و اختلال در امور روزمره اش مشاهده نمیشد.چنان قرص و محکم قدم بر میداشت که گویی پیکی است حامل پیامی مهم و سری.

بالاخره راه ۲۰ دقیقه ای را در زمانی بیشتر از یکساعت طی کرد.در اولین خیابان فرعی بعد از میدان انقلاب داخل کوچه ای شد کوچه ای نسبتا طویل در اواسط کوچه زنگ خانه ای را فشرد.

پسر جوانی و خوش سیمایی در را برویش گشود و متبسمانه سلام نمود.

سلام پسرم.

وارد که شد در را طوری پشت سر خود بست که انگار آنرا بروی همه دنیای بیرون و غوغای آن میبندد.آنوقت در آن مامن آرامش نفسی به راحتی کشید از کنار بوته برشاخ و برگ یاس که گذشت نفس عمیقتری کشید تا ریه هایش را از رایحه دل انگیز آن پر کند.تنفس آن عطر ملایم برای تمدد اعصابش لازم و مفید بود.

گلناز کجاست؟

پسر که درست پشت سر او قدم برمیداشت گفت:گمون کنم مریضه چون تب داره!

با نیم چرخشی با حیرت پرسید:راستی؟از کی تب کرده؟

منم تازه رسیدم.وقتی اومدم دیدم از شدت تب هذیون میگه!

چرخید و دستگیره در راه چرخاند.وارد راهروی عریضی شد که حکم نشیمن را داشت.

خانه سبکی قدیمی داشت.راهرو به یک هال مربعی شکل و سه اتاق منتهی میشد.آشپزخانه در سمت چپ نشیمن قرار داشت و کنار آن پلکانی از آجرهای قرمز و ظریف که به اتاقکی میرسید.انتهای اتاقک درب دیگری بود که با دو پله دیگر به پشت بام باز میشد.گلدانهای متعدد و بزرگی در گوشه و کنار خانه بچشم میخورد که سرسبزی و طراوتشان چشم را نوازش میداد.به محض ورود بخانه و د راولین نگاه حضور زنی خوش سلیقه حس میشد.زنی که حسن سلیقه و لیاقت و توانایی اش را در خانه داری میشد از پرده های خوش دوخت و تمیز رو میزیهای ابریشمی دست بافت و روتختیهای گلدوزی شده آن حدس زد.حاشیه تمامی پرده ها خامه دوزی شده و با رنگ رومیزیها و روتختیها هماهنگی داشت.همه وسایل خانه ساده و شیک بود و از تمیزی برق میزد.

اتاقی که دخترش گلناز در آن روی تخت خوابیده بود رنگ ملایمی از ابی داشت که با روتختی و پرده ها جور بود.همه اشیاه و وسایل اتاق ساده و چشم نواز و از دو رنگ سفید و آبی بود ابی روشن خیلی روشنت تر از چشمان آبی دختر که در کاسه ای از خون نشسته بود.

عزیز دلم چت شده؟

گلناز با صدایی که حرارت بهمراه داشت گفت:گلوم میسوزه و سرم خیلی درد میکنه.

زن پیشانی دخترش را ملایمت نوازش داد و بنرمی گفت:یه سرماخوردگی جزییه الان برات سوپ درست میکنم.

آنوقت برگشت به پسرش که در آستانه در ایستاده بود نگاه کرد و گفت:یه استامینوفن با یه آموکسی سیلین براش بیار.

پسر که ناراضی بنظر میرسید گفت:بهتر نیست ببریمش دکتر؟

زن با لحن خسته ای گفت:اگه میدونستی بیرون چه خبره این پیشنهادو نمیدادی.

نگاهش را به سمت دخترش برگرداند و با لبخندی اطمینان بخش گفت:چیزی نیست عزیز دلم.

آنوقت موهای او را نوازشی داد و از جا بلند شد و خطاب به پسرش که با قرص و کپسول و یک لیوان اب بازگشته بود گفت:رضا اونارو بهش بده و کمکش کن تا بره و صورتشو بشوره.

برخاست و یکراست به اشپزخانه رفت.همه چیز مثل همیشه مرتب و منظم سر جای خودش قرار داشت.در یخچال را باز کرد و قابلمه ای حاوی غذا را از آن بیرون کشید و روی شعله ملایم گاز قرار داد.سپس قابلمه کوچکی را برداشت و سوپ مختصری برای دخترش بار گذاشت.

خسته بود استخوانهای مچ دست و کتفش میسوخت و چشمانش سوز میزد.ولی بی اعتنا به درد به کارش ادامه داد در واقع فرصت اندیشیدن به خستگی و درد را نداشت.

رضا را که پشت میز آشپزخانه دید برای آنکه حرفی زده باشد تا سکوت حاکم بر خانه را بکشند گفت:اوف نمیدونی چه خبر بود؟غوغایی کلافه کننده و سردرداورد !یه جور شادی آزار دهنده…

رضا که کنترل تلویزیون را در دست داشت از سر کنجکاوی آنرا روشن کرد تصاویر تلویزیون تصدیق گفته های مادرش بود.

تونستی وسایلی رو که نیاز داشتی بخری؟

بله.

از روی شانه نگاهی به پسرش انداخت و پرسید:دمقی؟

رضا شانه ای بالا انداخت و گفت:نه مثل همیشه موقع رفتن حالم گرفته اس!

چرخید دیس غذا را روی میز مقابل او گذاشت و برای رفع نگرانی و دلواپسی او گفت:چرا؟ما میون چند میلیون آدم داریم تو این شهر زندگی میکنیم.مثل خیلیا توانایی رو پا ایستادنو داریم.انسان با پشتکار و امید زنده است ما دو تا هم خدا را شکر از این دو تا نعمت برخورداریمو

رضا نفس عمیقی کشید که به آه شباهت داشت.

دوباره شروع کرد:نمیدونی امروز این مردم داشتن اون بیرون چیکار میکردن!

سعی داشت از افکار منفی ذهن او بکاهد و فکرش را به سمتی دیگر سوق بدهد.پسرش هم اصراری به ارائه موضوعی که مطرح کرده بود نداشت گرچه میل درونی اش چیز دیگری بود.

این یه مقدار شادی حق این مردمه!

به تصاویر تلویزیون که نشانگر شادی مردم بود نگاهی انداخت و اضافه کرد:هرکی هر جوری دوست داره شادی میکنه چه اشکالی داره؟

نگاهی به پسرش انداخت و لقمه کوچکی در دهانش گذاشت و پس از آن با یادآوری آنچه دیده بود گفت:انگار گره همه این مشکلات این مردم با این برد باز شده که اینطور جشن و شادی راه انداختن.

رضا در حالیکه یک لیوان آب برای خودش میریخت گفت:همه خوشحالن چون این برد ملی جایگاه و منزلتشو تو دنیا نشون داده.

مادرش شانه ای بالا انداخت:برام خیلی عجیب بود.چون طریقه شادی کردنشون با یه جور ناهنجاری همراه بود.تصاویر تلویزیون گلچینشه!باید بودی و میدیدی آدم به فهم و شعور اجتماعی خیلیهاشون شک میکرد.

رضا سری از تاسف تکان داد .مخالف گفته های مادرش نبود و موافق صد در صد هم نبود.

چرا نمیخوری؟

میل ندارم.گفتم که موقع رفتن که میشه از دل و دماغ می افتم مخصوصا اینبار که گلنازم مریضه.

تو به فکر درس و دانشگاه خودت باش.

لحنش تسکین دهنده بود ولی تاثیر گذار نبود چون رضا با نگاه ناراضی خود به حرف در آمد و گفت:اره آخه قراره من با مدرکم دنیا رو تسخیر کنم.

مادر با شنیدن این جمله نامنتظره جا خورد.با نارضایتی دست از خوردن کشید و در مقابل جمله بی ربط او گفت:دنیارو که نمیتونی تسخیر کنی ولی لااقل نون لیاقتتو در میاری.

رضا با صراحت گفت:پس آدما نون لیاقتشونو میخورن نه نون مدرکشونو؟

بابت چی انقدر شاکی و ناراضی هستی؟

رضا پیشانی اش را با کف دست چپش که روی میز به حالت قائم نگه داشته بود تیکه داده و پس از لختی درنگ گفت:کاش بجای اصفهون تهرون قبول میشدم.

بارها گفتم تهران و اصفهان نداره.اگه ضعف نشون بدی نگر و نیا از پا درت میاره اون وقت فرصتها هم از دستت میرن دندونپزشکی رشته ای نیست که فرصت فکر کردن به حاشیه رو داشته باشی…

با ملاطفت دستش را پیش برد و روی دست مردانه پسرش گذاشت وبرای قوت قلب او با لحنی متقاعد کننده گفت:من آدم ضعیفی نیستم.هیچوقت نبودم.به فکر خودت باش و قدر لحظه هاتو بدون که اگه از دستشون بدی بجای پیشرفت پسرفت میکنی و تو صف پشیمونا قرار میگیری.

رضا نفس عمیقی کشید که به آه شباهت داشت و سری به نشانه تصدیق گفته های او تکان داد.جوان باهوش و با درایت و سربراهی بود و از شعور عاطفی لبریز شاید بهمین دلیل هم بود که آنهمه از تنها گذاشتن مادر و خواهرش رنج میبرد.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان بهار

0
0

نام رمان : بهار

نویسنده : فاطمه زاهدی

خدا جون! خدای مهربون! خدایی که از راز دلِ همه خبر داری! خدایی که به ما قلبی دادی که گنجینۀ مهر و محبته! خدایی که عشق رو در وجود ما به ودیعه گذاشتی!خدایی که از روح خودت در ما دمیدی تا جسم خاکی ما به حرکت در بیاد و عشق رو چاشنی زندگی کردی تا ما آدما انگیزۀ زنده بودن داشته باشیم! خدایی ک ما رو دوست داری! کاری کن عقیدۀ پدر و مادرم عوض بشه و با عشق من و شهریار مخلفت نکنن. خداجون، می دونی که من شهریارو چقدر دوست دارم و اون هم منو چقدر دوست داره. عشق ما، یه عشق پاکه و خودت می دونی که آرزوی ما دو نفر ازدواجی از سَرِ عشقه، نه هوسی گناه آلود. خدا جون به ما کمک کن به وصال هم برسیم… ازت خواهش می کنم!
بهار، دختر سفید روی ابرو کمانی با چشمانی سیاه به رنگ شب یلدا، پس از زمزمۀ این کلمات، از حرم امامزاده صالح بیرون آمد، و در حالی که هنوز نشئۀ راز و نیاز با خدا بود، کتابهایی را که در دست چپ داشت، به دست راست خود داد و از میدان تجریش به سمت خیابان شریعتی به راه افتاد. برای رفتن به خانه باید سوار تاکسی می شد؛ اما هوس کرده بود پیاده برود و در خیال خود، با یاد شهریار، حالی بکند.
اواخر مهرماه بود، هوای ابری گویا هوس باریدن داشت؛ ولی دِل دِل می کرد.
خنکای هوا لذت بخش بود و بهار با خود می گفت، جون می ده برای پیاده روی ؛ اما با شهریار. طبق معمول، میدان تجریش و خیابانها غلغله بود؛ اما بهار کسی را نمی دید. راه رفتنش به نوعی پرواز شبیه بود. فکر کردن به شهریار گویا سبب دفع جاذبۀ زمین و سبکباری او شده بود. حتی صدای خش خش خرد شدن برگهای خشک را در زیر پایش نمی شنید.خیال شهریار بر همۀ حس هایش غالب بود.
همچنان که آرام گام بر می داشت، روزهای اول آشنایی با شهریار، همسایۀ رو به رویی، بر پرده ذهنش نقش بسته بود و مانند فیلم سینما از برابر چشمانش عبور می کرد. اولین نگاه شهریار را به یاد آورد که از لای پردۀ اتاقش رد شده، از درز پردۀ نیمه باز اتاق خودش عبور کرده و به او دوخته شده بود؛ و همان یک نگاه بس بود. بهار در آن نگاه هیچ نشانه ای از ناپاکی ندیده بود؛ برای همین هم به دلش نشست. روز بعد از آن را به یاد آورد که شهریار، سر خیابان اصلی، با جسارت هر چه بیشتر، به او سلام کرده و خواستار چند کلام حرف زدن شده بود.
راستی که خر بودم! حتی جواب سلامش رو هم ندادم. بیچاره خیلی حالش گرفته شد؛ اما خوشم اومد که جا نزد.
این فکر لبخندی را بر لبش نشاند. با خود گفت، اگه الان کسی منو ببینه، حتماً می گه دختره خل شده که با خودش می خنده!
باز هم به دنیای خیال برگشت و لحظه هایی را در ذهن مجسم کرد که پنهانی، به دور از چشم بزرگترانی که همیشه به فکر خیر و صلاح(!) آدم هستند، در بوستانهای اطراف خانه، به خصوص بوستانی که توی یکی از پس کوچه های نزدیک میدان تجریش است، با شهریار قرار ملاقات داشت. در آن دیدارهای گاه خیلی کوتاه، قرار بر این شده بود که به محض پایان درسشان، یعنی وقتی که بهار دیپلم گرفت و شهریار لیسانس، شهریار به خواستگاری بیاید و ، در صورتِ یاری بخت و سوار خر شیطان نبودن بزرگتر ها، با هم ازدواج کنند. برای تحقق پیدا کردن این خواسته، فقط تا آخر سال تحصیلی باید دندان روی جگر می گذاشتند. اوووه… حالا کو تا آخر سال! تازه آخرای مهره! خدا جون، این روزها رو زودتر به شب برسون! من که دیگه طاقت ندارم!
بهار یکباره به خود آمد و متوجه شد دارد با خود حرف می زند. همچنان که راه می رفت، به دور و بر خود نگاهی انداخت و وقتی دید کسی متوجه او نیست، با خیال راحت، بار دیگر به دنیای خیال برگشت و لحظه های خوشِ با شهریار بودن را مرور کرد. اما به یاد آوردن لحظه ای بد، حالش را گرفت؛ به خصوص لحظه ای که پدرش برای اولین بار و به طور کاملاً اتفاقی، او و شهریار را در بوستانی دید و شب حالش را حسابی جا آورد! البته نه با کتک که با شلاق کلام.
آقای ناصر نادری، پدر تحصیل کرده و مترقی او که خیلی هم اهل مطالعه بود، با روابط دختر و پسر پیش از ازدواج میانۀ خوبی نداشت. او برای خود فلسفۀ خاصی داشت و معتقد بود که چون تربیتهای بیشتر ما ملت اشکال دارد، خیلی از پسر ها و دختر ها جنبه و ظرفیت این نوع روابط را ندارند و خیلی زود کارشان به جاهای باریک می کشد. گذشته از اینها، آقای نادری به درس بی اندازه اهمیت می داد و معتقد بود ازدواج کاری است که باید بماند برای پایان تحصیلات دانشگاهی.
نسترن خانم، مادر بهار، نیز کم و بیش پیرو همین فلسفه بود؛ بنابراین بهار باید فاتحۀ دوستی با شهریار و ازدواج در آینده ای نزدیک را می خواند. اما بهار هم دست کمی از شهریار نداشت و اهل جا زدن نبود. او و شهریار به هم قول داده و عهد بسته بودند که هیچ چیز مانعشان در رسیدن به یکدیگر نشود.
_اوهوی… آبجی خانوم!بغلو بپا نماله!
این فریاد، رشتۀ افکار بهار را از هم گسیخت. او به قدری غرق در یادآوری خاطرات خود بود که هنگام عبور از خیابان فرعی، خودرویی را که به سرعت به تقاطع نزدیک می شد ندید. راننده که مردی میان سال و جاهل مسلک بود، چند کلمۀ رکیک دیگر بر زبان آورد و با سرعت دور شد.
بهار دقایقی منگ و سردر گم بود؛ اما پس از رد شدن خودرو و عبور از تقاطع، به پیاده روی بعدی رسید و دنبالۀ افکارش را گرفت. یاد آوری لحظه های شیرینِ در کنار شهریار بودن چنان خلسه آور بود که بهار متوجه نشد از سر کوچه شان رد شده بود. صدای بوق خودرویی که رانندۀ بی حوصله اش تاب تحمل ماندن در راه بندان را نداشت و به خیال خودش با بوق زدن می خواست گره کور ترافیک را باز کند، بهار را به خود آورد. برگشت و وارد خیابانی شد که خانه شان در انتهای آن قرار داشت. هنوز چند قدمی نرفته بود که صدایی آشنا گوشش را نوازش داد.
_سلام خانوم خانوما!
نیازی نبود صاحب صدا را ببیند؛ او مالک قلب و روحش بود. به سرعت برگشت و با دیدن شهریار گل از گلش شکفت:«سلام آقا آقاها! این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟ مگه درس و مشق نداری؟!»
_امروز بعد از ظهر کلاس نداشتم، توی شرکت هم حوصله ام سر رفته بود، زودتر اومدم که برم خونه بشینم پای این یارو دستگاه عمر تلف کن و ببینم توی اینترنت کتابی رو که می خوام پیدا می کنم یا نه.تو چطور الان می آی خونه؟

_رفته بودم امامزاده صالح، آخه زنگ بعد از ظهر دبیرمون نیومده بود.
_ای شیطون رفته بودی دعا کنی که…
_آره، برای جفتمون دعا کردم.دعا کردم افکار بابام عوض بشه، تو هم شجاع تر بشی!
_شجاعت برای چه کاری؟
_برای اینکه بیای خواستگاری من!
_این کار که شجاعت نمی خواد. همین که تو دیپلمت رو بگیری، من هم بشم آقای مهندس کامپیوتر، خیلی راحت یه دسته گل بزرگ می خرم با یه جعبه شیرینی، دست بابا و مامانو می گیرم و ،یا علی، زنگ خونه تونو می زنم.
_خدا کنه به همین راحتی که می گی باشه، چون بابا از الان زمزمه می کنه که باید برم دانشگاه.
_خب، مگه اشکالی داره؟ می ری دانشگاه،البته بعد از اون که عروس خانوم شدی!
_گمون نمی کنم بابا و مامان رضایت بدن… البته نه برای اینکه تو لایق دامادیشون نیستی،اصولاً بابا می گه اول درس رو به جایی برسون، بعد به فکر شوهر باش، اون عقیده داره دختری که شوهر کرد دیگه به فکر درس نیست.اوایل فکر لذت بردن از شیرینی های اول زندگیه، بعدشم پشتش باد می خوره و دیگه حال و حوصلۀ درس خوندن رو نداره. نظر تو غیر از اینه؟
_کاملاً، ببین، اگه دو نفر همدیگه رو دوست داشته باشن و برای زندگیشون برنامه ریزی هم کرده باشن، هیچ مشکلی پیش نمی آد. الان چند تا از هم کلاس های من زن دارن، هم خودشون و هم زنشون درس هم می خونن، کار هم می کنن، به زن و شوهریشون هم می رسن.
_خب بعله؛ ولی اینو چطوری می شه به بابای من حالی کرد؟ بابا و مامان می گن الا و بالله که اول کسب علم و دانش، اون هم با رفتن به دانشگاه، و بعد عشق و عاشقی، من نمی دونم بابام که از شدت علاقه ش به مامان نتونست تا آخر تحصیل دانشگا صبر کنه و سال دوم بود که با مامان ازدواج کرد، حالا چطور در مورد من این طور سختگیری می کنه؟
_اصلاً ناراحت نباش. به وقتش رضایت می ده. ما که این مدت صبر کردیم، یک سال دیگه هم دندون رو جیگر می ذاریم، درسهامون که تموم شد، به طور جدی اقدام می کنیم.
_شهریار، بابا و مامان تو از موضوع آشنایی ما خبر دارن؟
_همچین بفهمی نفهمی یه چیزایی می دونن. البته مامان…
_چرا ساکت شدی؟مامان ،چی؟
_هیچّی، بگذریم.
_ولی مثل اینکه می خواستی دربارۀ مامانت چیزی بگی…
_چیزی نیست… یعنی، مادرهارو که می شناسی، در مورد پسر شون تعصب خاصی دارن.
_من چون برادر ندارم، نمی دونم مادرا در مورد پسرشون چه تعصبی دارن، ولی خب هر مادری دوست داره یه عروس خوب و خوشگل و خونواده دار گیرش بیاد که آقا پسرش رو سعادتمند کنه. به نظر تو من این امتیازات رو دارم؟ یعنی می تونم نظر مامانتون رو جلب کنم؟
_عزیز دلم، مامانم از خدا بخواد که دختر خوشگل و از هر جهت بی نظیری مثل تو عروسش بشه.
_خب، این نظر توست، شاید نظر مامانت چیز دیگه ای باشه… اصلاً شاید کس دیگه ای رو برات در نظر گرفته باشه!
_بهار! این چه حرفیه می زنی؟! مگه من دخترم که پدر و مادرم برام تصمیم بگیرن!؟
_معذرت می خوام، مثل اینکه ناراحتت کردم. هیچ منظوری نداشتم…
_پس چرا گفتی ممکنه مامانت کس دیگه ای رو برات در نظر گرفته باشه؟
_هیچی… همین طوری… آخه…
_آخه چی؟ ببین بهار جون، من از لاپوشانی خوشم نمی آد، دوست دارم اگر حرفی داری و چیزی توی دلته، صاف و پوست کنده بگی. از پریدن به این شاخه و اون شاخه خیلی شاکی می شم.پس منظورتو رو راست بگو!
_راستش، راستش، الان مدتیه که می بینم یه دختر خانوم توی منزل شما رفت و آمد می کنه.البته می دونم که خواهرت نیست، چون تو فقط یه برادر داری که اون هم ایران نیست.
شهریار، بی توجه به رهگذرانی که از کنارشان رد می شدند، خندۀ بلندی کرد و همراه با آن گفت:« دیوونه… عجب خل و چلی هستی ها! اون دختره دوست مامانمه،یعنی…
_اون دختر با اون سن سالش چطور دوست مامانته، دختره که همسن و سال منه؟
_خب نذاشتی بگم… مامانم یه دوستی داشت که چند وقت پیش خدابیامرز شد. این دختر، یعنی شیما خانم، دختر اونه که از خیلی وقت پیش به خونۀ ما رفت و آمد داره. یه برادرم داره که مثل برادر من، شهاب، توی آلمان زندگی می کنه.
_خب، این شیما خانوم اینجا با کی زندگی می کنه، چرا اون نرفته آلمان پیش برادرش؟
_شیما با باباش زندگی می کنه. برادرش زمان جنگ برای اینکه سربازی نره، قاچاقی رفت آلمان و پناهندگی گرفت، گویا با شیما آبش توی یه جوب نمی ره، برای همین تا حالا اقدامی نکرده که اونو ببره پیش خودش. البته باباش، بعد از مردن مادرش، ازدواج کرد که آب شیما با زن باباهه هم توی یه جوب نمی ره و همیشه با هم درگیرن.
_خب، کار این شیما چیه؟
_دیپلمش رو گرفته، مدتی کلاس آرایشگری رفته؛ اما راست راست راه می ره و خرجش رو از باباش می گیره.اینم بگم که با مامان خیلی رفیقه.
_آره، خودم چند بار از پشت پنجره دیدم که چطور دستشو انداخته بود گردن مامانت.
_شیطون زاغ سیای خونۀ ما رو چوب می زنی؟
_نه،نه… من اصلاً آدم فضولی نیستم؛ اتفاقی از پنجرۀ اتاقم چشمم به حیاط خونه تون افتاد.
_به هر حال، فکر تو از بابت اون اصلاً ناراحت نکن… من اون دختره رو اصلاً آدم حساب نمی کنم.خودتم دیدی که چه آرایش بدی می کنه و چه لباسهای جلفی می پوشه. یه تار موی دختری نجیب و با وقار مثل تو به صد تا از این دخترا می ارزه…
_شهریار جون من به تو کاملاً اطمینان دارم و می دونم آدم صادقی هستی؛ ولی…
_دیگه ولی ملی نداره، اگه اطمینان داری دیگه اما و اگر نیار. می دونی، همۀ کارهای دنیا رو این سه تا حرف خراب می کنه. یکی واو، یکی لام ، یکی هم ی، یعنی همین ولی. توی عالم عشق ما، ولی جایی نداره!
شیرینی گفت و شنودشان مانع از آن شد که متوجه رد شدن از خط قرمز شوند.
دو چهار راه مانده به خانه شان را خطی فرضی کشیده بودند که اجازه نداشتند از آن عبور کنند؛ چون امکان داشت با هم دیده شوند و به دردسر بیفتند. با هم قرار گذاشته بودند تا زمانی که بتوانند موضوع آشنایی خود را آشکارا به پدر و مادرهایشان بگویند، جانب احتیاط را رعایت کنند و با هم دیده نشوند.
_اوه،اوه، اوه، از خط قرمز رد شدیم! خداحافظ من رفتم. فردا محل همیشگی می بینمت.
_باشه شهریار جون… ببینم، از دست من که دلخور نیستی؟
_بابت چی؟
_بابت حرفهایی که زدم.
_می دونی از حرفات خیلی هم خوشم اومد؟
_چرا؟
_چون بوی حسادت می داد! و این نشون می ده منو دوست داری.
هر یک از آن دو به یکی از پیاده روهای دو طرف خیابان رفتند، در حالی که بهار زیر لب زمزمه می کرد؛«دوستت ندارم،دیوونته م!»

_بهار، چرا دیر اومدی؟ کجا رفته بودی؟
_از مدرسه رفته بودم امامزاده صالح.
_تو که خیلی اهل زیارت و امامزاده نیستی،چطور شد رفتی زیارت، اون هم تنهایی؟!
_خب، زنگ بعد از ظهر معلم نداشتم، هوس کردم برم زیارت، آخه دلم خیلی گرفته بود.
_دلت گرفته بود؟ برای چی دخترم؟ الان خیلی زوده دچار دلتنگی بشی عزیزم، تو هنوز جوون تر از اونی که غم و غصۀ دنیا دلتنگت کنه، مگه اینکه…
_مگه اینکه عاشق شده باشی!
_عاشق…!
_توی چشمای من نگاه کن ببینم شیطون!… یه جوری گفتی عاشق که یعنی بله…
_مامان! سر به سرم نذار!
_مامان بی مامان! کور بشه بقالی که مشتریشو نشناسه! الان یه مدتیه بدجوری حواست پرته… خیال می کنی حالیم نیست!
_خب، گیریم این طور باشه، مگه بده؟
_نه، اصلاً بد نیست. عشق یه موهبت خداییه… اگه عشق نباشه باید فاتحۀ زندگی رو خوند… عشقه که خون رو توی رگهای ما به جریان می اندازه… من عشق رو با گوشت و پوستم حس کردم. من و بابات عاشق هم شدیم و عاشقانه ازدواج کردیم. به قول رند معروف، از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر… ولی… ولی شرط و شروط داره!
_یه نفرو می شناسم که می گه همۀ کارهای دنیارو سه حرف واو، لام و ی خراب می کنه… یعنی همین ولی.
_بارک الله، چه حرفا یاد گرفتی… ولی این ولی که من می گم کارها رو خراب که نمی کنه هیچ، درست هم می کنه. من می گم عشق خوب چیزیه؛ ولی به وقتش.
_مگه عشق و عاشقی هم وقت و ساعت داره؟ یعنی شما صبر کردین تا وقت عاشقی برسه، بعد عاشق بابا شدین؟
_نه…
_خب، پس چی؟
_امان از دست شما جوونا، برای همه چیز دلیل و علت و جواب می خواین.خب، دختر جون زمان ما وضع فرق داشت؛ ولی این روزها…
_این روزها چی؟ عشق هم باید برنامه ریزی شده باشه؟ نکنه باید مشخصاتمون رو بدیم به کامپیوتر تا صلاحیت عاشق شدن مارو تأیید کنه؟!
_نه عزیز دلم، امروز زندگی سخته، توقع ها از زندگی رفته بالا، آدم ها بیشتر افتادن تو خط مادیات، برای همین مشغلۀ فکری فقط شده پول در آوردن برای تهیۀ خونۀ بزرگ تر، ماشین آخرین مدل و این جور چیزها. خب، خودت بگو دیگه جایی برای فکر کردن به عشق و عاشق شدن می مونه؟
_مامان، چرا همه رو جمع می بندی؟ همه که این طوری نیستن، اگه بودن که دیگه هیچ کس عاشق نمی شد…
_مگه این روزها کسی عاشق هم می شه؟ اگه یه نگاه به بعضی روزنامه ها بندازی، می بینی که آمار طلاق چقدر بالا رفته، همین طور آمار خشونت و خلافکاری، می دونی چرا؟ چون مادیات جای همه چیز رو گرفته و محبت کردن و دوست داشتن، افتادن ته چاه غربت. به قول سهراب که می گه هیچ کس عاشقانه به زمین خیره نبود، توی نگاه آدم ها دیگه از عشق نشونه ای پیدا نمی شه و این چقدر بده…
_مامان باز هم می گم که این موضوع عمومیت نداره، باز هم خیلی ها هستن که به بهترین چیز می رسن، یعنی به قول همون جناب سهراب، یه نگاهی که از حادثۀ عشق تر است.من ،برعکس شما، عقیده دارم که عشق هنوز زنده س؛یعنی همیشه زنده بوده و خواهد بود…
_ای پدر سوخته، مثل عاشقا حرف می زنی! مولوی گفته، هر کسی از ظن خود شد یار من، تو هم حتماً عاشق شدی که همه رو عاشق می بینی! راستشو بگو، خبریه؟!
_خب… خب…
_این قدر خب، خب نگو، اگه خبریه به من بگو… به هر حال دختر باید راز دلش رو به مادرش بگه،مگه نه؟
_حق با شماست؛ ولی…
_ولی چی؟ چرا دست دست می کنی؟ ببین بهار جون، من هم از جنس خودت هستم، مضافاً اینکه عاشق هم شده م و مزۀ دوست داشتن رو چشیده م…
راستش، مدتیه رفتارت یه جور دیگه شده و … غلط نکنم تو دلت خبرایی…آره، درسته؟
_ببین مامان، من عقیدۀ شما و بابا رو در مورد عشق و ازدواج می دونم، یعنی چند بار که بحث شده، چه اینجا، چه جاهای دیگه، شنیده م که شما و بابا در مورد ازدواج و عشق چه عقیده ای دارین… خب، برای همین هم گمان می کنم بحث با شما در این باره فایده ای نداشته باشه.
_به نظر تو عقیدۀ من و بابات غلطه؟ خوبه که دختر اسیر دست هوس بشه و وقتی شور و شوق روزهای اول آشنایی تموم شد، با چشم گریون برگرده و اظهار پشیمونی کنه؟
_ولی مامان ، اگه دو نفر همدیگه رو واقعاً دوست داشته باشن، هیچ وقت چنین اتفاقی نمی افته.
_اگه واقعاً همدیگه رو دوست داشته باشن… به نظر تو، کسی که بهت اظهار عشق کرده، واقعاً دوستت داره؟
_مگه شما می دونین کسی به من اظهار عشق کرده؟!
_عزیز دلم، گفتم که من هم زنم و حالات زنهارو خوب درک می کنم.حتی بابات هم متوجه شده که تو تغییری کردی، و چون اون هم اهل بخیه س، زود فهمید که باید خبری باشه…. ببین، بهتره همه چیز رو بگی… نکنه به من اعتماد نداری!

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان طلا

0
0

نام رمان : طلا

نویسنده : لادن نابغ بختیاری

در یکی از روزهای دلپذیر اواخر ماه بهار بعد از سالها وارد فرودگاه مهرآباد شدم. همسفرانم مانند پرندگانی که در قفس را به به رویشان گشوده باشند با هم به طرف راه خروجی هجوم برده و حتی نمی خواستند یک لحظه فرصت را از دست بدهند. نه انگار که همه ما بیشتر از پنج ساعت درون همان پرنده غول پیکر آهنین آرام سر جایمان نشسته و حالا هم می شد چند دقیقه دیگر تحمل کرده و ازدحام نکنیم!

همراه خیل جمعیت خود را در صف کنترل گذرنامه و بعد در سالن آشنای فرودگاه یافتم دیدن چهره دلپذیر و عزیز منتظران برایم شادی آفرین و هیجان انگیز بود و برای رسیدن به آن سوی در خروجی گمرک راستی پر درآورده بودم.

اوایل ورود به منزل ما غالبا پر از بستان نزدیک بود که با دست و دلبازی خانه را غرق گل و شیرینی و خود مرا شاد و شرمنده کرده بودند. تب آمدن ها فروکش و این بار نوبت بازدید شد که آنرا هم اقوام سرسری برگزار نکردند و با گشودن سفره های رنگین و خبر کردن سایر خویشان رونق و صفائی در جمع به راه انداختند. به این ترتیب موفق به دیدار مکرر آنها شدم دیون دوباره افراد خانواده و اشخاص جدیدی مثل عروس دائی با داماد خاله و بچه های سه چهار ساله که هزار ماشااله کم هم نبودند برایم بهشتی وصف نکردنی بود.

بالاخره پس از مدتی هیجان درون فامیلی آرام شد و من سراغ دوستانم را گرفتم بعد از جندین تلفن به آنها قرار شد به بقیه هم خبر داده و قراری برای دیدار در منزل ما بگذاریم که چهارشنبه آینده را تعیین کردند. خیلی از دوستان آمدند. بنا بود مدتی در تهران باشم. بهتر دیدم یکروز در هفته را با توافق تعیین کنند که بعدازظهر دو سه ساعتی را با پذیرایی ساده چای و شیرینی و هربار منزل یکی از دوستان دور هم باشیم. پذیرایی ساده از آن جهت عنوان شد که ریخت و پاش و دوندگی قبل و بعد از مجلس وعده ملاقات های آینده را بهم نریزد. بار اول منزل خانم جلالی پنج شش نفر بیشتر نبودیم جلسه بعدی ده نفر شدیم همه از نوغ غیر تشریفاتی دیدارها استقبال کردند و بار سوم به پانزده نفر رسید. رفقا می دانستند و یا متوجه شده بودند که منظور از تجمع دوستان دیرین به رخ کشیدن قدرت مالی صاحبخانه ها نبوده و هدف، تجدید خاطره ها و رابطه های مشترک گذشته است و بهمین جهت این دور هم جمع شدن ها تا آخر که من در تهران بودم دوام آورد.

یادم می آید خارج از این محدوده بی ریای دوستان، بعنوان عصرانه جایی دعوت شدم که داستان چای و قهوه و سرمیزی به اسم عصرانه انجامید که رنگین تر و پرزحمت تر از یک شام مفصل بود. روی میز بزرگ نهارخوری مملو از انواع و اقسام خوراکیها و غذاها مثل شامی و. کوکو و مرغ سرد و کشک بادمجان و سالاد الویه و سالاد فصل و حتی سبزی خوردن و پنیر و گردو بود. علاوه بر اینها آنطرف روی میز گرد دیگری ده ها بشقاب و پیاله و قاشق و بستنی و ژله و کمپوت و پلمبیر رویهم انباشه بودند.

واقعا حیرت کردم مگر بیست نفر آدم چند نوع غذا و دسر مختلف می توانستند بخورند و اگر نمی توانستند پس معنای اینکار چه بود و همان تجربه به من اطمینان داد که جمع دوستانه ما با نوع پذیرایی خود تفریق به دنبال ندارد. همانطور که تا آخر نداشت. یکی دوبار بدلیل گرفتاریها حتی با قرار قبلی که من با دوستان داشتم موفق به شرکت در جمع آنان نشده و بسیار غمگین شدم.

بالاخره دوهفته بعد با پررس و جو فهمیدم که این بار نوبت فروزنده است. آدرس منزل او را گرفته و یادداشت کردم تا حتما خودم را برسانم. در روز مقرر با نشانی درستی که دلشتم بدون هیچ اشکال و سردرگمی به آنجا رسیدم و بعد از وارد شدن به منزل آنها از دیدن شکوه و جلال خانه فروزنده در تهران حیان شدم. گویا آنروز تولد پسر کوچکش امیرعلی بود که متاسفانه من از آن اطلاعی نداشتم. فروزنده از بیم اعتراض دوستان راجع به پذیرایی مراهات زیادی کرده بود که مبادا فسخ قرارداد شود! قرار ما این بود که زیاده روی در پذیرایی مساوی با یک هفته تعطیل شدن دوره خواهد شد و البته کسی میل نداشت بیهوده این ارتباط را متوقف و یا قطع کند و با وسعت مالی و امکاناتی که اکثرا داشتند مسئله را محدود به همان ترتیب که قرار گذاشته بودند و کسی پا را از حدود تعیین شده فراتر نگذاشت.

قضیه آنروز از نظر دوستان چیز دیگری بود که فروزنده را مشغول جریمه ندانستند هر چه اضافه بود به حساب تولد نوشته شد. فروزنده گفت چای و شیرینی شما سرجایش است. من فقط کمی برای بچه ها و آنهم چیزهای کوچک اما میز پرکن دذ بسته بندی های بچه گول زن آماده کرده و میزم را با آنها پر کرده ام که، یعنی تهیه خیلی مفصل دیده ام. دل بچه ها به این چیزها خوش است و خوش بحالشان که با چندتا بادکنک و کاغذ رنگی به در و دیوار آویزان شده خودشان را رئیس می پندارند. شکسته نفسی او با نگاهی به روی میز نهارخوری در سفره خانه وسیع جنب سالن قابل رویت بود. سراسر میز مملو از دیسهای ساندویچ روکش ار و آنچه خوراکی که بچه ها و حتی بزرگترها نمی توانند آسان از خوردن آن صرف نظر کنند بود که با طرز زیبایی میان تور و روبان و گل چیده شده و جای سوزن انداختن هم پیدا نمی شد وسط آنها جای بزرگ و خالی کیک دیده می شد که هنوز سرجایش ننشسته بود.

همه در گوشه و کنار سالن بزرگ منزل پخش و پلا بودند تعداد مهمانان امیرعلی که اکثرا مثل خودش پسربچه های شیطان و پرنشاط بودند ماشاءاله زیاد بود. حتی در مساحت چشمگیر آن جا هم آرامش آنچنانی احساس نمی کردند طفلک ها تا حدی بخاطر رعایت بزرگترهای مزاحم، خودشان را جمع و جور کرده بودند. ولی یکمرتبه مثل گله غزال های وحشی بدون هیچ پیش درآمد به طرف میز هدیه ها یا اطاق نهارخوری رمیده و یکصدا و درهم و برهم می گفتند پس کی این کیم را روی میز می گذارید و فروزنده هم دائم تکرار می کرد اگر ساکت نباشند از کیک خبری نیست و آنها دوباره آرام و دلخور برمی گشتند. از شور و معصومیت بچه ها احساس خوبی داشتم ولی بی خبر از قضیه تولد و با دست خالی رفتن حالت درماندگی و شرمندگی را پیش از شادمانی به یادم می آورد! مطمئن بودم که بچه ها از این حرفها سرشان نمی شود و انتظار دارند هدیه دریافت کنند.

صاحبخانه در فرصت مناسبی به سراغم آمد و گفت آنقد بخودت نپیچ و خیال نکن حواسم به این مسئله نبوده و بسته ای را کنار دستم گذاشت روی کارت کوچکی که به بسته بندی چسبانده بودند تولدت مبارک و اسم خودم را دیدم و فروزنده آهسته به من گفت بسته را روی میز گوشه سالن بگذار امیرعلی می تواند بخواند. همه شادی او برای این است که بعد از بریدن کیک تولدش شخصا اسمها را خوانده و بسته ها را باز کند. دور روز است دائم تمرین می کند. دوباره لبخند زنان به طرف بچه ها رفت از توجه او شرمنده و خوشحال شدم.

بطرف میز گوشه سالن راه افتادم از فروزنده پرسیدم چرا کیک تولد اینهمه تاخیر ورود دارد دل این طفلک ها که آب شد چطور تا حالا نرسیده گفت ده پانزده دقیقه پیش آوردند. بدتر از همه اینکه بچه ها هم دیدند.ولی باید عمۀ امیرعلی به اتفاق یکی از دوستانش که با هم در یک مجموعه زندگی می کنند برسند تا بتوانیم شمع را روشن و کیک را ببریم نمی دانم چرا دیر کردند؟ نیم ساعت پیش خبر دادند که دارند راه می افتند اینهمه پسربچه را هم مشکل می شود آرام نگه داشت از طرفی جون خبر داده اند که می آیند خوب نیست نرسیده سر میز برویم کاش زودتر برسند و خلاصم کنند در همین حرفها بودیم که امیرعلی شلنگ تخته زنان و فریادکشان بطرف مادرش دویده و گفت بالاخره عمه فروغ آمد. زودباش کیک را بگذار روی میز. فروزنده رو به بطرف سر سرای ورودی و من سراغ میز هدیه ها که در گوشه بالای سالن گذاشته بودند راه افتادم و بسته ام را که نمی دانستم چه چیزی در آن است در کنار بقیه هداا گذاشته و بجای اولم که نشسته بودم برگشتم.

عمه فروغ و مهمانش هم وارد سالن شدند. یک مرتبه قلبم فروریخت خانم همراه خواهرشوهر فروزنده را خیلی خوب می شناختم در تمام مدت اقامتم در تهران از اشنایان و هرکس که فکر می کردم به نحوی خبری از این خانم می تواند داشته باشد نشانی از او گرفته بودم! متاسفانه هیچ کس هم نتوانسته بود کمکی در یافتن او به من کند و حالا بدون هیچ انتظاری او را روبروی خود همراه با عمه فروغ امیرعلی که اصلا او را نمی شناختم دیده و مطمئن بودم اشتباه نمی کنم. مدت نسبتا طولانی از آخرین دیدارم با او در آلمان می گذشت اما این خود او بود با همان زیبایی نفس گیر و چهره و فراموش نشدنی آرام و دلفریب و متین. او هم مرا دید با لبخند گشاده ای بسویم آمد و بعد از روبوسی و سلام با او، تازه یادم آمد که باید با عمۀ امیرعلی هم آشنا و به او معرفی شوم. فروغ خانم با محبت و ادب لبخندی زد و گفت خوشحالم که طلاجان در این جمع آشنایی دارد. من او را بزور و زحمت به اینجا کشاندم. نه اینکه دلش نمی خواست، می گفت در یک جمع غیرآشنا خودش را معذب احساس خواهد کرد. شکر خدا که آشنا دارد و تنها نیست. و فروزنده گفت من اولین دفعه است که با وجود آشنایی و معاشرت زیاد و همسایه بودن ایشان با فروغ جون این خانم را می بینم و فکر می کنم چه بدشانس بوده ام که چنین مجموعه ای نفیس و زیبائی وسیع و گسترده را بعد از صد دفعه رفتن به محل زندگی عمه امیرعلی هیچوقت ندیده بودم. واقعا چشمم روشن و لطف کردید که تشریف آوردید.

با دعوت فروزنده همگی برای شرکت در روشن و خاموش کردن شمع و بریدن کیک بطرف میز رفتیم. صدای خنده و فریاد بچه ها مجال حرف زدن به کسی را نمی داد در میان هیاهوی بی امان آنها کیک بریده و بین مهمان کوچولو ها تقسیم شد. طفلک فروزنده بین خیل بچه ها و دوستانش در رفت و آمد بود و دائم پذیرایی می کرد. نوبت تقسیم جایزه ها و بازکردن هدایا توسط جناب امیرعلی شد. آن چنان شلوغ و جنجال بود که صدا به صدا نمی رسید هدایا گشوده و با دست و کف زدنها روی میز چیده شدند. بعد، تقسیم جوایز شروع شد که با دخالت و کمک بزرگترها با خیر و خوشی به سرانجام رسید.

با ورود دسته خیمه شب بازی که مشغول چیدن بساط خود در سالن بودند، بچه ها به آن طرف جذب شدند. به پیشنهاد فروزنده قرار شد هرکس معاشرت آرامتر و سروصدای کمتری را می خواهد به سالن نشیمن طبقه بالا پناه ببرد و تقریبا همه بزرگترها رفتند. محوطه سالن بالا فضای وسیع و دلپذیر و زیبایی بود که از هر گوشه و در و دیوار آن گل و گیاه می بارید. پنجره ای بزرگ و سراسری سالن را به بالکن وصل می کرد. در بالکن هم آنقدر برگ و گل و سبزه چیده شده بود که تصور گوشه ای از باغ بهشت در خیال بیننده نقش می بست از طبقۀ پایین دلبازتر دیده می شد. همه جا مبل و نیمکت های خوشرنگی جابجا شده و آبدار خانه کوچک و بازی در طرف چپ پله ها و راهروئی پهن و کوتاه و در انتهای آن دری بزرگتر از معمول این قسمت را از اطاق خواب ها جدا می کرد و بعد از دیدن آنهمه مساحت و آسایش و وسعت توانستم حدس بزنم که چرا فروزنده بیش از یکسال آنطرف ها دوام نیاورد. طبیعی می نمود یک آپارتمان هشتادمتری دو اطاق خوابه نمی توانست جوابگوی نیاز این خانواده پنج نفری باشد ولو در قلب پاریس و بهترین جای آن با داشتن چنین زندگی راحت و گشاده ای چطور می توانستد و یا نوانستند دوام آورده دوازده ماه در آن جا زندگیی کنند؟

بالاخره نفهمیدم چرا حتی همان یک سال هم این دوستان نعمت وسعت و آسایش را از خود دریغ و همه را زندانی آپارتمانی تنگ و تاریک در طبقه سوم کرده

بودند؟شاید مد روز بود و بلکه مشکلی داشتند،که نمی شد قبول کرد.اگر اشکالی بود که لابد هیچ وقت نمی توانستند برگردند چرا رفتند و چرا برگشتند؟این سئوالی بود که در مورد بسیاری از هموطنانم بی جواب ماند و هنوز بی جواب مانده است.

غرق در اندیشه و دیدار دوستان نشسته و به دور و بر نگاه می کردم.دوباره چشمم به طلا افتاد که راستی مثل طلای پرداخت کردۀ زرگرها می درخشید.

انعکاس نور چراغهای گوشه وکنار چشمان درخشان و زمردین او را با حرکت سرش هر لحظه به رنگی درمی آورد آنهمه زیبائی و شکوه یک مسئله استثنائی بود.

آرام به گذشته برگشتم نه خیلی دور شاید دو سال یا کمی بیشتر و کمتر!با چند نفر از دوستان در یکی از کافه پیاده روهای شهر نیس در جنوب فرانسه نشسته و در ضمن خوردن فنجانی چای و یا قهوه مردم و راهگذاران را تماشا می کردیم دو نفر خانم از روبرو می آمدند یکی از آنها با دیدن جمع نشسته ما بطرفمان آمد و با خوشحالی و فریاد گفت سلام با همه دست داد با دیدن چشم و ابروی مشکی و موهای سیاهش قبل از سلام و علیک از دور می شد تصور کرد ایرانی است ولی خانم همراه او باید از جایی مثل کشورهای اسکاندیناوی-لهستان-آلمان و یا اینطور جاها می بود!

در موقع معرفی او را خانم مهندس فرنود نامید و همان خانم با فارسی سلیس گفت از دیار همه واقعاً خوشحالم و با جابجائی ما در کنارمان نشستند!یکی از همراهان ما پرسید مگر خانم ایرانی هستند و همان خانم اولی جواب داد بله ایرانی اصیل از خاک پاک تهران دختر دائی من به علاوه اسم کوچک او هم طلاست و خانم فرنود با لبخند دلنشین جواب داد خاک پاک ایران درست ولی جنوب ایران گرچه همه جای ایران سرای من است.جملۀ جنوب ایران معمای دیگری شد چون مردم جنوب معمو لا رنگ و موی مشخصی دارند که ابداً با ظاهر طلا هم خوانی نداشت.در سایر شهرها پوست کم رنگ و موی طلائی و چشم آبی پیدا می شوند ولی نه با این شکل و رنگی که روبروی ما نشسته بود.او صاحب هیکل بسیار متناسب و موهایی مانند آبشار طلا و چشمانی سبز تیره و درشت ،پوستی همرنگ مرمر صورتی بود و روی هم رفته یک زیبایی حیرت آور و کمیاب باور نکردنی!

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان دوباره عشق

0
0

نام رمان : دوباره عشق

نویسنده : فاطمه صالحی

                                   

سوز سردی می وزید و برف همه جا را سفید پوش کرده بود. شنلی که به دوش داشتم را سخت به دور خود جمع کردم. جوراب به پا نداشتم و نوک انگشتانم مورمور می شد. پنجه پاهایم را در دمپائی پلاستیکی که به پا داشتم جمع کردم. و به اولین نیمکتی که رسیدم برف ها را کنار زدم و نشستم .

چند کلاغ و گشنجشک لابه لای برف ها در حال پیدا کردن دانه بودند بیسکوئیتی که داخل جیبم داشتم را از جیب خارج کردم و میان مشتم خرد کردم و ریختم روی برف ها، مدتی نگذشت که تمام گنجشک ها دور بیسکویتیت ها حلقه زدند . نگاهی به نمای ساختمان بیمارستان انداختم و به پنجره اتاقم خیره شدم.

حال و هوای نگاهم بارانی شد و بعد نگاهم معطوف در خروجی بیمارستان شد لرزشی در وجودم بر اثر سرما به وجود آمد. سردم بود ولی دلم نمی خواست یه داخل بخش برگردم بعد از مدت ها اجازه گرفته بودم تا دقایقی را بیرون از بخش و در محوطه ی سبز بیرون بگذرانم. آهی کشیدم چقدر دلم میخواست زودتر از بیمارستان مرخص شوم و از جو خسته کننده و ملال آور بیمارستان خلاص شوم. چند دقیقه بعد صدای گام هائی مردانه را روی سنگ فرش پوشیده از برف را شنیدم و بعد صدای آشنا و نوازشی بر گونه ام.

شقایق خانم زده بیرون

 به عقب برگشتم و چهره ی علی را دیدم که با شاخه گلی مریم گونه ام را نوازش می داد. لبخندی زدم و با بغض گفتم:

بالاخره آمدی؟ دلم حسابی هوایت رو کرده بود.

علی خندید و ابروان سیاه و پرپشتش را به بالا داد و گفت : نوچ!

باور نمی کنی ؟

آمد و کنارم روی نیمکت نشست و گفت: نه گریه کن تا باور کنم

بی اختیار و نه از اجبار اشک پهنای صورتم را گرفت علی با صدای بلند خندید و گفت :

لوس نشو،شوخی کردم. امروز حالت چطور؟

خوبم مثل همیشه تو چطور؟ دانشگاه چه خبر؟

منم خوبم . دانشگاه هم امن و امان ، چی شده زدی بیرون؟

با شیطنت انگشت سبابه دست راستم را بالا گرفتم و گفتم : اجازه گرفتم

علی زد زیر خنده و گفت:

این دکتر احمدی هم عقلش پاره سنگ بر میداره ،توی این برف و هوای سرد گذاشته تو بیای بیرون؟

چشم غره ای بهش رفتم و با اخم گفتم : علی خواهش می کنم تو دیگه شروع نکن

علی دو دستش را بالا برد و گفت : خوب تسلیم من فقط می ترسم سرما بخوری .

تو نمی خواد نگران من باشی . من رفتنی هستم چه سرما بخورم چه نخورم.

علی اخم کرد و گفت : این حرف رو نزن من همین یک شقایق خانم رو که بیشتر ندارم . نه تو رو خدا داشته باش،اول من را دفن کن بعد به فکر یکی دیگه باش.

علی حالتی جدی به خود داد و گفت : از شوخی گذشته پاشو بریم داخل هوا خیلی سرده سرما میخوری . از روی نیمکت برخاستیم دستم را دور بازوی علی حلقه کردم و باهم وارد بخش شدیم. علی پسرعموی من بود زیبائی چندانی نداشت ، دارای قامتی بلند و اندامی نحیف و صورتی کشیده و استخوانی ،با چشمانی قهوه ای تیره و با ابروانی سیاه و پرپشت و پوستی سبزه و موهائی کاملا فر و حالت دار. ولی در عوض با شخصیت و مودب بود خون گرم و دوست داشتنی . توی یک دانشگاه درس می خواندیم منتهی علی دو سال جلوتر از من بود و در رشته ی کامپیوتر تحصیل می کرد و من در رشته ی نقشه کشی ساختمان . از همان دوران کودکی به هم علاقه داشتیم و حالا این علاقه چند برابر شده بود. با توجه به بیماری ام خانواده عمو هادی با ازدواج ما دونفر مخالف بودند هرچند من خودم قربانی یک ازدواج فامیلی بودم . بیست و یکسال پیش در یک خانواده از قشر متوسط جامعه به دنیا آمده بودم. که بر اثر ازدواج فامیلی پدر و مادرم از بدو تولد با عارضه ی قلبی شدم و به قول مادر لای پنبه بزرگ شدم . ولی حالا بیماری ام قابل کنترل نبود و فقط عمل پیوند قلب من را از مرگ حتمی نجات می داد.

یک ماهی می شد که بیماری ام حاد شده بود و از رفتن به دانشگاه بازماندم . آن روز علی تا نزدیک های ساعت ملاقات کنارم بود . و بعد به بهانه ی دانشگاه از بیمارستان رفت می دانستم که فقط بهانه می آورد چون از روبه رو شدن با پدر ابا داشت علی تازه رفته بود که دکتر احمدی پزشک معالجم وارد اتاق شد . دکتر خیلی شوخ و با روحیه بود و همیشه لبخند به لب داشت . سلام کردم و با همان لحن شیرین و مهربانش گفت:

سلام خانم مهندس ما چطورند؟

خوبم دکتر از دیروز بهترم

دکتر پرونده ام را از جلو تخت برداشت و کنارم ایستاد و گفت:

برای معاینه آماده ای ؟

بله دکتر فقط زود مرخصم کنید

دکتر اخمی کرد و گفت: عجله نکن دختر خوب ، حالاحالاها میهمان ما هستی .

خواهش می کنم دکتر باید به دانشگاه بروم یک ماه که کلاسهایم را تعطیل کردم .

دکتر در حال معاینه گفت : فعلا امکان نداره باید یک مرخصی یکساله بگیری تا حالت کاملا خوب بشه .

سه سال تمام در لیست انتظار قلبم بودم ولی فایده ای نداشت گوئی هیچ قلبی برای تپیدن در سینه من نبود . و انگار قلب هم در این روزگار مانند کالا فروشی بود. هر که پول بیشتری می داد زنده می موند. موقعی هم که خانواده اهدا کننده خیرخواهانه و بدون پول رضایت می دادند گروه خونی و آزمایش های دیگر به من نمی خورد .

دلم برای پدر می سوخت به هرجائی سر می زد به بیمارستان ها و انجمن های اهداءاعضاءولی فایده نداشت . تا از جائی باخبر می شد شخصی دچار مرگ مغزی شده به سرعت می رفت و با خانواده مصدوم صحبت می کرد ولی انگار هیچ قلبی برای تپیدن در سینه دختر دردانه اش نبود. دکتر بعد از معاینه ام رفت و یک ساعت بعد وقت ملاقات شروع شد. پدرم علیرغم دست تنگش همیشه سعی داشت از بهترین بیمارستان ها و دکترهای قلب برای سلامتی من کمک بگیرد و همیشه در بیمارستان ها و دکترهای قلب برای سلامتی من کمک بگیرد و همیشه در بیمارستان برایم یک اتاق خصوصی می گرفت هرچند هزینه اش گزاف بود پدرم وکیل پایه یک دادگستری بود. درآمد بالائی داشت ولی همه درآمدش صرف بیماری و مخارج بیمارستان من می شد. (کم کم به اصل داستان نزدیک می شیم)

مدتی نگذشت که مادرم با دستی پر وارد اتاق شد یک دستش شیرینی و گل بود و در دست دیگرش بوم نقاشی . سلام کردم با خوشروئی جوابم را داد . بوم را روی سه پایه قرارداد و سبد گل را روی میز کنار تختم گذاشت. جلو آمد بوسه ای بر گونه ام نواخت و گفت:

حالت چطوره دخترم؟

خوبم مامان ،پدر کجاست؟

مادر حعبه شیرینی را باز کرد و جلویم گرفت و گفت:

نگران نباش با هم بودیم سوپروایزر بخش کارش داشت رفت دفترش

خبری شده مامان ؟

مامان لبخند کمرنگی زد و گفت : نمی دونم باید صبر کنیم تا پدرت بیاد

چند دقیقه بعد پدر وارد اتاق شد . لبخند رضایتی بر لب داشت که چهره مهربان و دلسوزش را چند برابر زیباتر ساخته بود. به سمتم آمد و طبق معمول بوسه ای بر پیشانیم نواخت و جویای حالم شد و بعد روبه مادر کرد و گفت:

خانم شما بمانی کنار شقایق . من باید برم بیمارستان دی یک مورد مغزی پیدا شده که همه مواردش مطابق شقایقه . اگر خدا بخواهد مشکلمان حل می شده

پدرم خیلی زود رفت . مادر دست رو به بالا کرد و شکر خدا را گفت و بعد رو به من کرد و گفت :

ببین دخترم خدا چقدر بزرگه مارو فراموش نکرده

ناامیدانه گفتم:

خدا که خیلی بزرگه ولی مامان بی خودی ذوق نکن تا حالا از این قلب ها زیاد شده .

مادر اخم قشنگی کرد و گفت: نا امید نباش دخترم من دلم روشنه فقط کمی صبر داشته باش .

هروقت یک اهدا کننده پیدا می شد پدر و مادرم کلی امیدوار میشدند ولی طولی نمی کشید که دست از پا درازتر بر می گشتند این وسط فقط من بی چاره بودم که با کلی اضطراب و دلنگرانی می جنگیدم . پایان ساعت ملاقات رسید و خبری از پدر نشد. مادرم عزم رفتن کرد و با دلخوری گفتم:

مامان می خواهی بروی ؟پدر که گفت پیش من بمانی

می دونم دخترم ولی شایان تنهاست . پدر صلواتی رفته برف بازی حسابی سرما خورده . من باید برگردم خانه . نگران نباش پدرت هرجا باشه دیگه بر می گرده

مادر رفت و باز تنها شدم . مدتی نگذشته بود که پدر با چهره ای غمگین وارد شد بوسه ای بر پیشانی ام زد و گفت:

شقایق عزیزم نشد .

حدس زدم بارها از این اتفاقها افتاده بود ، ناامیدانه گفتم آخه چرا؟

پدر چنگی میان موهای سفیدش کشید و گفت :

خانواده اش هنوز قبول نکرده اند که دخترشان مرگ مغزی شده ،برادرش به هیچ وجه قبول نمی کنه که اعضای بدن خواهرش رو اهدا کنه

بغضی سنگین راه گلوم رو بست و با آهنگی گرفته گفتم:

فایده نداره پدر اگرم راضی می شد حتما مبلغ زیادی می خواستند .

نه دخترم خیلی پولدار هستند . کاش راضی می شدند . هیچ آرزوئی جز سلامتی تو ندارم و

سرم را به سینه پدر چسباندم و اشک ریختم . رنج و عذای وجدان را به خوبی در چهره پدر می دیدم . پدر هنوز پنجاه سال بیشتر نداشت ولی تمام موهای سرش سفید شده بود و چهره اش شکسته شده بود . با ورود دکتر احمدی به اتاق از پدر جدا شدم . دکتر با پدرم دست داد و در حین حال و احوال گفت :

خوب آقای کیانی رفتی بیمارستان دی ؟

پدرم آهی کشید و گفت :

بله دکتر متاسفانه رضایت ندادند . هنوز قبول نکردند که مرگ مغزی شده .

 دکتر احمدی لبخندی زد و گفت :

نگران نباشید من فردا می روم و با خانواده معینی صحبت می کنم امیدوارم بتوانم رضایتشان را جلب کنم . ]پدر با ناامیدی گفت: دکتر فایده ای ندارد برادرش مرد لج بازی غیر ممکن راضی بشه دکتر با لبخندی گفت :آقای کیانی انقدر زود درباره دیگران قضاوت نکنید

صبح روز بعد آزمایش اکو داشتم . دردی در سینه ام پیچیده بود و امانم را بریده بود و لحظه ای آرامم نمی گذاشت و امر تنفس را برایم مشکل ساخته بود . بازهم ماسک اکسیژن و صدای گوشخراش کپسول دو دستگاه اکسیژن توی اتاق پیچید تنها چیزی که آرامم می کرد نقاشی بود. قلم مو را به دست گرفتم روی تخت نشستم و مشغول نقاشی شدم . خیلی وقته که به دکتر احمدی قول یک نقاشی را داده ام و این منظره برفی و درختان پوشیده از برف بیمارستان بهترین سوژه بود. وقتی نقاشی می کردم زمان و مکان را فراموش می کردم . ساعت دو بعدازظهر بود که تابلو به آخر رسید و در حال اشکال گیری بودم که دکتر احمدی با مردی جوان و شیک پوش وارد اتاقم شدند. دکتر لبخند زنان به تختم نزدیک شد و گفت:

خوب شقایق خانم چطوره؟

سلام کردم و گفتم :خوبم دکتر فقط سینه ام از درد می سوزد و نمی توانم راحت نفس بکشم.

دکتر با صدای بلند خندید و گفت: پس چرا می گوئی خوبم؟

اشاره ای به مرد جوان همراهش کرد و گفت: ایشان آقای خسرو معینی یکی از دوستان بنده هستند.

نگاهی به مرد جوان انداختم که با غرور خاصی وراندازم کرد. ماسکم را از روی صورت کنار زدم و به آرامی سلام کردم . او در جوابم با غرور خاصی لبخند زد و سلام کرد. نگاهم در نگاه مرد جوان گره خورد جذاب بود و زیبا ولی نگاهش عجیب بود و به طرز وقیحی نگاهم می کرد. نمی دانم چرا از نگاهش ترسیدم . با دیدن او دلشوره غریبی بر وجودم حاکم شد . بی خبر از همه جا که تمام آینده ام در دستان این مرد هست. چند دقیقه بعد از رفتن دکتر پدر با خوشحالی وارد اتاق شد و با شور خاصی تمام چهره ام را بوسه باران کرد و گفت: شقایق عزیزم تمام شد رضایت داد فردا صبح عمل انجام می شود.

در باورم نمی گنجید احساس کردم خواب می بینم با ناباوری گفتم: چی ؟ واقعا رضایت دادند؟

بله دخترم دیدی خدا ما رو فراموش نکرده

از خوشحالی گریه ام گرفت ولی نه ،یک حال عجیبی داشتم . هم خوشحال بودم و هم نگران . به پدر نگاه کردم تردید و شک را در نگاه پدر دیدم . برای لحظه ای آرام شدم . لبخندی که به لب داشتم محو شد و با نگرانی گفتم: پول می خواهند؟

پدر لبخند تلخی زد و گفت:نه دخترم حرف پول نیست فقط یک شرط گذاشته

دلم هری ریخت با صدای لرزان و بلند گفتم:چه شرطی ؟ کی شرط گذاشته؟

پدر بی مقدمه گفت:مردی را که همراه دکتر بود دیدی؟

بله آقای معینی ؟

پدر آه بلندی کشید و گفت :آقای معینی برادر آن دختر جوانی است که می خواهد قلبش را به تو بدهند . به شرطی راضی شد که تو بعد از عمل همسرش بشوی

” همسرش بشوی” این جمله بارها در گوشم صداد داد با ناباوری گفتم: چی من با او ازدواج کنم؟چه مسخره!دنیا دور سرم چرخید . با بغض گفتم:- نه پدر من حاضرم بمیرم ولی با مردی که هیچ نمی شناسمش ازدواج نکنم . پدر من علی را می خواهم ،چطوری می توانم با آن مرد ازدواج کنم؟

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان حسرت

0
0

نام رمان : حسرت

نویسنده : رقیه مستمع


 

همگی این مثل قدیمی را بارها شنیدیم که: “جوانی کجایی که یادت بخیر” ولی من هر وقت به یاد جوانی هام میافتم تنم به لرزه در میآید و اعصابم بهم میریزه.

چه جوانی!

که یاد آوری آن باعث تجدید خاطرات تلخی میشه ….

 سیزده سالم بود که خودم را به عنوان یک زن شناختم.

سیزده همانطور که همه گفته اند نحس است نحس… مادرم تا آن زمان زن خیلی خوبی بود ولی افکار قدیمی رهاش نمیکرد وقتی فهمید بالغ شدم حسابی کتکم زد.

من هم کتک خوردم ولی به چه گناهی نمیدانم!

به گناه بزرگ شدن سینه هام سال قبل کتک خورده بودم و فاجعه ای که رخ داده بود مسبب کتک امسال شد.

به هر حال بزرگ شده بودم.

دوم راهنمایی را تمام کرده بودم و مثل بقیه دخترهای هم سن و سالم قد کشیده و جولان میدادم.

البته دور از چشم پدر و مادرم.

 بعضی از شبها وقتی توی رختخواب میخوابیدم صدای پچ پچ مادرم را میشنیدم که به پدرم میگفت: گیتی بزرگ شده باید شوهرش

بدهیم ماندن اون توی خونه بجز درد سر چیز دیگه ای برای ما نداره و پدر بیچاره ام در مقابل منطق مادر کم می آورد و میگفت:

زن نمیشه دوره افتاد و برای دختر سیزده ساله مون جار بزنیم شوهر لازم داریم صبر کن اون هم خدایی داره و انشالله به زودی

یکی پیدا میشه نگران نباش و مادرم عصبانی و برافروخته میشد و میگفت: دختر به این سن آفت زندگی است و ممکنه هزار

بدبختی پیش بیاد، باید بره سر بختش از ما دور بشه ما نمیتوانیم.

به اینجا که میرسید پدرم خوابش میرد و مادر ناچار به سکوت میشد.

در عالم بچگی به خودم میگفتم چرا نمیتوانند من را نگهدارند؟

مگه من چه اشکالی دارم؟

مگه من چه خطایی کردم؟ یا ممکنه بکنم؟

مادرم روزها مراقبم بود و نمیگذاشت با کسی ارتباط داشته باشم.

 دلم لک میزد تا با دخترهای همسایه که سالها با هم دوست بودیم بازی کنم. مادر همه چیز را قدغن کرده بود.

تابستان بود من باید در کارهای خانه به او کمک میکردم و خانه داری یاد میگرفتم.

صدای خنده دختربچه های هم سنم حسرت رفت و آمد با آنها را در دلم تازه میکرد ولی فایده ای نداشت.

دل مادر نرم نمیشد که نمیشد.

روز به روز بزرگتر میشدم انگار عجله داشتم دیگه مثل بچه ها دیده نمیشدم.

پسرهای محله با این که مادرم همیشه همراهم بود دنبالم بودند.

دلم میخواست بایستم و با آنها حرف بزنم و بخندم اما مادرم که متوجه همه چیز بود، نیشگونی از دستم میگرفت که جیغم به هوا میرفت و به دنبال آن تو سری بود که حواله سرم میشد.

پسرهای محله دلشان به حالم میسوخت.

مادرم از اینکه من را با خودش بیرون ببرد متنفر بود.

دیگه حتی برای در باز کردن هم من را نمی فرستاد.

در خانه زندانی بودم.

مادرم بعد از نماز پای سجاده می نشست و دعا میکرد خدایا شر این دختر را از سرم کم کن.

از دعای مادرم تعجب میکردم و بدم میآمد.

آخه من چه گناهی کرده بودم؟

 روزهای نوجوانی من با آه و ناله مادرم به شب میرسید و دوباره روز از نو روزی از نو.

در یکی از همین روزهای تکراری و نفرت انگیز بود که در خانه ای ما به صدا درآمد و زنی با چادر مشکی که صورتش را محکم پوشانده بود همراه مرد میانسالی وارد خانه شدند.

مادرم وقتی زن نیتش را در گوشی گفت؛ لبخندی زد و به آنها تعارف کرد تا داخل اتاق شوند.

من روی پله ها نشسته بودم مادرم با تشر گفت: پاشو لباست را عوض کن چادرهم سرت کن بیا کارت دارم.

زن و مرد داخل اتاق شدند من هم به دستور مادرم لیاس عوض کردم و با چادر سفیدی بیرون در منتظر مادرم شدم تا اجازه بدهد وارد اتاق بشوم.

 صدای خنده مادر پیچیده بود من از اینکه میدیدم مادرم خوشحاله و میخندد راضی بودم از مهمانهایی که داشتیم خوشحال بود.

مادر صدام کرد و من با لوندی وارد اتاق شدم مرد سرش را بلند کرد و نگاه تندی به من انداخت بعد به زن نگاه کرد حس کردم زن از من خوشش نیامده ولی نگاه مرد تنم را گرم کرد و حس خوشی به من داد.

کنار مادرم نشستم.

مادر گفت: نه اینکه دخترم باشه میگم دختر خیلی خوبیه همه کارهای خانه را بلده از آشپزی گرفته تا رفت و روب.

زن نگاهی خریدارانه به من کرد و گفت: بچه دار بشه ما از اون چیزی نمیخواهیم.

مادرم گفت: خدا به دور توی فامیل ما یک دونه هم عقیم نیست!

چه زن چه مرد!

زن گفت: به هر حال من گفتم بعدا گله و شکایتی نباشه.

مادرم خنده ای کرد و گفت: شما خیالت راحت باشه.

زن خیلی بیتاب بود و میخواست بحث را تمام کنه مادرم از من خواست تا از اتاق بیرون بروم.

 من هم از نگاه زن بدم آمده بود و ناراحت از خدا خواسته فورا” از اتاق بیرون رفتم و توی حیاط روی پله ها نشستم.

صدای زن و مرد بلند میشد ولی مفهوم نبود.

روی پشت بام پسر همسایه داشت کفتر بازی میکرد و گاها” زیر چشمی نگاهم میکرد.

یک حس درونی و ناخودآگاه باعث شد چادرم را از سرم انداختم و موهای سیاهم را روی شانه هام پریشان کردم.

پسر همسایه که تا آن موقع زیر چشمی نگاه میکرد برگشت و مات و حسرت زده نگاهم کرد.

از این که نگاهم میکردم خوشم آمد و بی اختیار پاهام را دراز کردم تا بلندتر دیده بشوم.

پسر همسایه با حسرت بیشتری نگاه میکرد من هم خوشم می آمد.

صدای در؛ حال و هوای ما را عوض کرد.

چادرم را سر کردم مادرم از اتاق فریاد زد: برو در را باز کن.

پشت در پدرم بود.

با موتور گازی وارد حیاط شد. خودش را مرتب کرد و به اتاق رفت.

 با زن و مرد احوالپرسی کرد و نشست.

من هم پشت در نشستم.

مادرم برای او چایی ریخت.

پدر از مرد پرسید: شما خواستگار دخترم هستید؟

 مرد گفت: اگر به غلامی بپذیرید بله.

پدر رو به زن گفت: همشیره برادرتون چند ساله است؟

زن عصبانی گفت: برادرم نیست!

شوهرمه چهل سال بیشتر نداره!

پدر عصبانی شد و گفت: مرد حسابی تو زن داری آمدی سراغ دختر نابالغ من؟

مادرم پا در میانی کرد و گفت: نه بابا به سن بلوغ رسیده.

پدرعصبانی رو به مادر گفت: شما حرف نزن خودم خوب میدانم چی میگم.

مرد حرفی نزد.

زن با غرور و تکبر گفت: ما چند ساله ازدواج کردیم بچه دار نمیشویم من خودم پیش قدم شدم تا برای شوهرم زن بگیرم بچه دار بشود.

پدر برافروخته گفت: شما بی جا کردی شکر خوردی جلو افتادی.

مرد گفت: حرمت مهمان نگه نمیداری ولی من مهمان بدی نیستم حرمت شما را نمی شکنم!!

پاشو خانم بریم.

 زن چادرش را جمع و جور کرد و جلوتر از همه از اتاق بیرون آمد.

وقتی زن از کنارم رد میشد گفت: فکر کرده دخترش تحفه است!

مادرم میخواست دلجویی کند ولی با چشم غره ای که پدرم کرد منصرف شد.

برای اولین بار پدر را اینطور عصبانی میدیدم.

به محض اینکه زن و مرد از در بیرون رفتند پدر سیلی به گوش مادرم زد و گفت: اگر نمیشناختمت فکر میکردم زن بابای این بچه هستی.

مادر اشکش را پاک کرد و گفت: مگه چی کار کردم؟

پدر گفت: هنوز نفهمیدی چی کار کردی؟

دختر سیزده ساله ام را میخواستی فدای افکار احمقانه ات کنی.

مرتیکه پدر سوخته بالای چهل سال آمده سراغ دختر نابالغ سیزده ساله ام.

مادر گفت: نابالغ چیه توی دهنت افتاده اون بالغ شده!

پدر پوز خندی زد و گفت: وقتی بهت میگم نمیفهمی باور نمیکنی.

این دختر یک بچه است بلوغ فقط اون چیزهایی نیست که تو فکر میکنی.

دهنم را باز نکن روی بچه باز میشه.

حس کردم جای من نیست به بهانه آب خوردن به آشپزخانه رفتم.

مادرم ملایم گفت: مخالفی بگو مخالفم چرا کتک کاری میکنی.

این حرف مادر برایم خیلی آشنا بود هر وقت دعواشون میشد مادر اینطوری پدر را رام میکرد.

پدر در جواب مادر گفت: من دخترم را به مرد چهل ساله که جای پدر بزرگ بچه ام است نمیدهم این را توی گوشت فرو کن.

مادر در حالی که داخل اتاق میشد گفت: مرد چهل ساله خونه دار از جوان یک لا قبا بهتره!

دیگه چیزی از حرفهای آنها نمیشنیدم…..

 پشت بام را نگاه کردم از پسر همسایه خبری نبود.

آن شب پدر و مادر بهم پشت کردند و خوابیدند.

تا چند روز، مادر با من و پدر قهر بود و زیاد حرف نمیزد.

کینه مادر را نسبت به سیلی که خورده بود را حس میکردم اما نمیدانستم چرا پدرم کتکش زد!

حسی به من میگفت پدرم اشتباه نمیکند.

هر روز بیشتر دلم میخواست با دیگران رفت و آمد کنم و به هر بهانه ای از خونه بیرون بروم اما مادر خیلی بداخلاقی میکرد و اجازه نمیداد.

این تابستان لعنتی هم تمام نمیشد.

تنها دلخوشیم پسر همسایه بود که بعد از ظهر ها از پشت بام نگاهم میکرد و با نگاهش حرف میزد.

موقع مدرسه ها از صبح تا بعد از ظهر خونه نبودم و میتوانستم با دوستهایم ارتباط داشته باشم و از این تنهایی بیرون بیایم.

اواخر مرداد بود که مادر با پدر آشتی کرد.

مادر از این آشتی استفاده کرد و گفت: نمیخواهم گیتی مدرسه بره!

پدر ناراحت شد و گفت: آخه چرا؟

اون امسال میره سال سوم راهنمایی اگر خدا بخواهد دبیرستان هم میره.

مادر عصبی گفت: بره مدرسه روش بیشتر باز بشه همین الان هم نمیشه کنترلش کرد!

تو از رفتن به دبیرستان حرف میزنی؟

 پدر گفت: من جایی که کار میکنم چند تا دختر جوان دیپلمه کار میکنند چقدر با وقار و خانم هستند و خوب پول درمیاورند.

چرا دختر من یکی از آنها نشه؟

 مادر این بار عصبانی گفت: پس تو به جای کار کردن به دخترهای جوان توجه میکنی!

چشمم روشن!

پدر سری تکان داد و گفت: واقعا که!!

اونها جای بچه من هستند.

مادر گفت: هیچ کس نمیتواند جای بچه تو باشه.

گیتی هم امسال دیگه مدرسه نمیره.

 پدر کمی نرم تر شد و گفت: لااقل اجازه بده سوم را تمام کنه دبیرستان نفرست.

مادر نگاهی به من و پدر انداخت و گفت: اگر خواستگار خوب داشته باشه باید درس را ول کنه به این شرط اجازه میدهم.

پدر ناچار قبول کرد و گفت: به شرطی که مرد زن دار نباشه!!

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com


دانلود رمان آهنگ دیدار

0
0

نام رمان : آهنگ دیدار

نویسنده : صدیقه احمدی

 

ونوس با دلواپسی به کامیار گفت :اگه پدرت منو نپسندید من دیوونه میشم.
کامیار به چشمان کمرنگ او که مژه های یکدست سیاه آنها را احاطه کرده بود نگاه عمیق و مهربانی دوخت و گفت:حتی اگه پدرم مشکل پسند ترین آدم روی دنیا باشه هیچ ایرادی نمیتونه بتو بگیره.تو خوشگل ترین دختر دنیایی.
-آخه فقط خوشگلی که مهم نیست.
-درسخون و زرنگ هم هستی مهربان خنده رو روشنفکر تک فرزند و خونواده دار تو همه معیارهای ذهن بابارو داری.
ونوس هنوز دلواپس و نگران بود با دلهره پرسید:حالا اومدیم و بابات منو قبول نکرد تو از من میگذری؟
-معلومه که نه نگران نباش عزیزم!من اینقدر تعریفت رو پیش خونواده م کرده ام که دیدگاهشون مثبت مثبته به علاوه اونها روشنفکرن ممکنه عیب و ایرادی بگیرن ولی عاقبت حق انتخاب و تصمیم گیری رو به من میدن.
دل ونوس همچنان گرفته بود گفت:همه ش بخاطر عشق واسه اینکه نمیتونم از سر اولین عشقم بگذرم.
-منم همینطور عزیزم.ما با هم عهد بسته ایم که با کمک هم همه موانع و مشکلات رو از سر راهمون برداریم مطمئن باش پیروزیم.
ونوس آدرس مطب پدر کامیار را یادداشت کرد که ساعت ۶ بعدازظهر به حضور پدر شوهر آینده اش برسد و برای اولین بار به او معرفی شود اما همینکه از کامیار دور شد دلهره و اضطراب به حلقومش رسید و دریافت که بتنهایی از عهده چنین ملاقاتی بر نمی آید به کامیار تلفن کرد و گفت:کامی جون!من نمیتونم.
-چی رو نمیتونی؟
-من تنها نمیتونم برم پیش بابات تو هم باید باشی ساعت یه ربع به ۶ زیر تابلوی مطب منتظرتم.
-باشه عزیزم ولی اگه تنها میرفتی بهتر بود بابا چشمش به من بیفته خودمونی میشه و میزنه به شوخی و طعنه پلکه ناراحت نشی ها.
-من منتظرتم.
زمستان سخت انگار تمام شدنی نبود.غم برف و اشک باران دلهای عاشق را زیر و رو میکرد.ونوس یکی از هزاران عاشقی بود که نگرانی در عشق به جان و روحش چنگ می انداخت و رشته های امیدش را پاره میکرد.در حالیکه برفها را با چکمه های چرمی اش به این طرف و آنطرف هل میداد منتظر کامیار لحظه ها را میشمرد.اوایل با او در درس و نمره گرفتن رقیب سرسختی بود و چشم دیدنش را نداشت.اما از آنجایی که هر دو دانشجوی فعال و ممتاز کلاس بودند بقیه دانشجویان از سر حسادت با آنها دوست نمیشدند و آن دو بناچار برای رد و بدل کردن جزوه و برنامه درسی رابطه شان را آغاز کردند سپس ساعتها پای تلفن فقط درباره درس و کتاب و استادهایشان حرف میزدند و بعد از یکسال آشنایی در کوچه و پس کوچه ها بدور از نگاههای فضول همکلاسیها چشمان کنجکاو والدینشان با هم ملاقات میکردند و حالا بعد از دو سال دوستی کامیار تصمیم گرفته بود ونوس را به خانواده اش معرفی کند اول به پدرش که اگر او هیچ ایرادی نمیگرفت بقیه اهل خانواده نمیتوانستند حرفی بزنند.
چشم ونوس از روی تابلوی طبابت پدر کامیار برداشته نمیشد و تا وقتی که او از راه رسید هزار بار خوانده بود:کامیاب خسروی فوق تخصص مسمومیتهای دارویی.و هر بار از شباهت اسمی پدر و پسر خنده اش گرفته بود.با وجود این هنوز اضطراب دست از جان و روحش برنداشته بود.به طوریکه وقتی کامیار را دید.انگار مسبب تمام گرفتاریهایش را دیده باشد یقه پیراهن او را در دستش فشرد و گفت:از شدت دلشوره حالت تهوع دارم.
کامیار دستش را روی شانه او گذاشت و دلداریش داد تا کمی آرام شود.انگار بی فایده بود.لیوان آب قندی به خوردش داد و هیچ توفیقی به حال خراب ونوس نکرد بناچار بی توجه به بیماران سالن انتظار وارد اتاق پدرش شد و ونوس هم پشت سرش دختر بیچاره زیر لب زمزمه کرد:بسم الله الرحمن الرحیم.و سعی کرد بر اعصابش مسلط شود و خونسرد بنماید تلاش کرد که لبخندش ساختگی و مصنوعی نباشد خوب آرایش کرده بود و سنگین و باوقار لباس پوشیده بود ادکلنش جدید بود و گفتگو با آدمهای مهم را از خیلی وقت پیش تمرین کرده بود با وجود همه این کارها اعتماد به نفس کافی نداشت و دست و پایش بشدت میلرزید.
به محض اینکه چشم پدر کامیار به ونوس افتاد با نگاهی خیره و دهانی باز بر جای میخکوب شد.بند دل ونوس پاره شد،سر و وضع خودش را بررسی کرد،همه چیز رو به راه بود.فکر کرد خیلی زننده آرایش کرده است،دوستش گفته بود که بدون آرایش به حضور یک دکتر مومن و قدیمی برود،اما او گوش نکرده بود،نمی خواست زیبایی اش نقص داشته باشد.فوری روسری اش را جلو کشید و به بهانه ی گزیدن لبش،رژلبش را خورد.کامیار هول شده بود و دلیل تعجب و بهت زدگی پدرش را نمی فهمید.او هم مثل ونوس دچار دلشوره شد و انتظار یک واقعه ی تلخ را به ذهنش راه داد،واقه ای که اصلا نمی توانست بپذیرد،یعنی جدایی از ونوس.نه این غیر ممکن بود.به طرف پدرش رفت و پرسید:”بابا جان!حالتون خوبه؟”
دکتر تکانی خورد و با لحن شگفت انگیز کشداری گفت:”خدای من!چطور شما پیر نشدین؟”
ونوس و کامیار هر دو نفس راحتی کشیدند و لبخند زدند.کامیار گفت:”بابا عوضی گرفتین؟”
دکتر یه قدم به طرف او برداشت و گفت:”نه عوضی نگرفتم،حتی اسمشونو هم خوب یادمه،نسا پوریاوری.”وتکرار کرد:”بله نسا پوریاوری.”
ونوس دستپاچه شد.آب سردی روی سرش ریختند و افکار ناجور و خجالت اوری به مغزش هجوم آورد.کامیار گفت:”تقصیره منه که معرفی نکردم.ایشون ونوس آتش افزون.”وبا خوشحالی از اینکه پدرش خانواده ونوس را می شناسد،گفت:”نسا پوریاوری اسم مادر ونوسه.لابد مادر و دختر خیلی به هم شباهت دارن.”
دکتر از پسرش پرسید:”مگه تو مادرشو ندیدی؟”
کامیار با افتخار گفت:”نه بابا جان!اول شما مقدم بودین،بی اجازه و بدون تایید شما نباید به خانواده ی ونوس معرفی شدم.”
ونوس دیگر دلی در دلش نمانده بود،فکر می کرد که اگر روزگاری مادرش با پدر کامیار سر و سری داشته است حالا با چه رویی می توانست خودش را اصیل زاده جلوه بدهد؟دکتر برای اطمینان پرسید:”اسم مادرت نسا پوریاوریه دختر جان؟”
ونوس با شنیدن لحن مهربان او انرژی کمی یافت و گفت:”بله آقای دکتر.اما ممکنه بپرسم جنابعالی مادر منو از کجا می شناسین؟مریضتون بودن؟”
“نه!”
دکتر اسم مادربزرگ،پدر،برادر و همه فامیل ونوس را به زبان آورد و ونوس همه را تایید کرد و گفت که هیچ کدام در قید حیات نیستند و او از لطف خدا فقط یک مادر دارد و یک مادر.عرق شرم را با سر آستین از روی پیشانی و گونه هایش پاک کرد و دوباره پرسید:”نفرمودین خونواده ی منو از کجا می شناسین؟”
کامیار دست ونوس را گرفت و او را روی صندلی نشاند و به چشمانش نگاه آرامبخشی انداخت.هر وقت به چشمان این دختر معصوم نگاه می کرد،انگار که برای اولین بار چنین چشمان زیبا و با شکوهی می بیند.به او زل زد و گفت :”ونوس!باور کن که به الهام دلت ایمان آوردم.”
“دیدی بیخودی دلشوره نداشتم؟”
“خیرا ایشالا!خوشبختانه بابا خونوادتو می شناسه و لازم نیست شجره نامه تو در بیاره.”
دکتر خسروانی بی خیال مریض های اتاق انتظار گفت:”وقتی تو بیمارستان ابن سینا کار می کردم،ساعت یازده شب بهم زنگ زدن که یه بیمار اورژانسی دارم،رفتم بیمارستان و دیدم یه زن زیبایی خودکشی کرده،صورت جذابش از لا به لای انبوه موهای مشکی اش مثل ماه تو آسمون تاریک رنگ باخته بود.دو تا مرد که یکی خوش هیکل و قد بلند بود و یکی کوتاه و چاق و خپل به طرف من آمدن و خواهش تمنا می کردن که به هر قیمتی شده جون زن رو نجات بدم.جالب این جا بود که هر دو اقرار می کردن شوهرش هستن….”
دکتر خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:”مرد دو زنه دیده بودم ولی زن دو شوهره برام جالب بود.بهشون گفتم تا اطلاع ثانوی شماها بازداشتین باید علت خودکشی معلوم بشه.مرد قد کوتاهه یه دفترچه خاطرات به من داد و گفت که همه چی رو با دست خودش این تو نوشته.خلاصه معده زن رو شستشو دادیم،بردیمش ای سی یو و من با دفترچه رفتم خونه که استراحت کنم.روز بعد بهم تلفن کردن که مریض به محض اینکه به هوش اومده از بیمارستان فرار کرده و ما به آدرس و شماره تلفنی که تو پروندش داشتیم مراجعه کردیم ولی اثری ازش ندیدیم.هنوز دفترچه رو دارم،همینجاست،نبردمش خونه که کسی اونو نخونه.به هر حال راز زندگی یه زن همیشه عاشقه.”
ونوس از تمسخر و طعنه های گوناگون دکتر به طرز نفرت انگیزی از مادرش بدش آمد.دکتر دفترچه را به او داد و گفت:”این امانت رو لطفا به صاحبش برگردون.”پشت میزش نشست،زنگ منشی را فشار داد و گفت:”مریض بعدی.”
دو زن و یک کودک وارد شدند.ونوس دریافت که باید برود.با نا امیدی مطلق از یک دیدار بی نتیجه خداحافظی کرد و همینکه پایش را از مطب بیرون گذاشت بغضش ترکید.کامیار بازوی او را گرفت و گفت:”پدرم اهل شوخی و لطیفه گویه.جنبه داشته باش،حالا نظرشو بعدا بهم میگه.”
ونوس در حالی که برف های پیاده رو را زیر چکمه های لژدارش له می کرد،بی گفتن کلامی اشک می ریخت و خرامان خرامان پیش می رفت.کامیار گفت:”اینقدر سخت نگیر،حالا مگه چی شده؟بهت گفتم که خانواده ام به انتخاب من احترام می ذارن.”
ونوس ایستاد،به چشمان عسلی کامیار نگاه سردرگمی انداخت و پرسید:”به من چی؟به من هم احترام می ذارن؟می تونم با عزت و افتخار عروس خانوادت باشم؟”
کامیار با این که مطمئن نبود،گفت:”البته!این چه حرفیه که می زنی؟”ونوس راه رفتن بی مقصدش را آغاز کرد و گفت:”منتظر می مونم که نظر باباتو بشنوم،حالام می خوام تنها برم خونه،پیاده.لطفا کاری به کارم نداشته باش.”
کامیار اطاعت کرد و از او جدا شد.ونوس بی هدف به راه افتاد.نمی توانست حافظه اش را سر و سامان بدهد و آنچه را که دنبالش می گشت پیدا کند،مگر مادرش چند بار عاشق شده بود که دکتر لقب عاشق پیشه را به او داد؟گیج شده بود،اشکش بند نمی آمد،نمی خواست کامیار را به خاطر گذشته مادرش از دست بدهد،دعا می کرد خداوند همه مشکلاتش را یکجا حل کند.دلش می خواست بداند چند دختر بیچاره مثل او عاشق و سر گشته یک پسر پولدار شده اند و باید سدها و موانع زیادی را برای وصل بشکنند؟نگاهی به دفترچه در دستش انداخت و جرات نکرد آن را باز کند،می ترسید نوشته های مادرش قابل تحمل نباشد،می ترسید بعد از خواندن حرف های مادرش از شدت عصبانیت او را به قتل برساند.صدای زنگ موبایلش برای سومین بار بلند شد.ونوس همچنان بی توجه بود اما کامیار از قبل انقدر زنگ زد که او گوشی را برداشت و با لحن تندی گفت:«کامی!گفتم بذار تنها باشم.»
«نگرانتم اخه،کجایی؟»
ونوس دور و برش را نگاه کرد و گفت:«نمیدونم.»
«عزیز دلم هوا تاریکه،سرده،حال تو هم که خوب نیست ممکنه اتفاقی برات بیفته.بگو کجایی که بیام برسونمت خونتون.»
ونوس اشکهایش را پاک کرد و گفت:«مرسی،تاکسی دربست میگیرم.»
کامیار با لحن تسکین دهنده ای گفت:«بهت گفتم که هیچی نمیتونه منو از تو جدا کنه.ونوس، تو تنها دختر دلخواه منی.اینو بفهم.»
«فهمیدنش چه فایده؟تو حتی جلو بابات یه کلمه حرف نزدی.از من دفاع نکردی.گذاشتی بابات منو با خاطراتش ارزیابی کنه.اون هیچی از من ندیده.درباره خودم هیچی نپرسید.تو هم هیچ تلاشی نکردی….مهم نیست.یه تاکسی خالی اومد.بعدا بهت زنگ میزنم.» و مهلت حرف زدن به کامیار نداد.موبایلش را خاموش کرد و به کافی شاپ آن طرف خیابان رفت و مثل معتادان یک چای پررنگ سفارش داد.
دفترچه را همچنان در دستش لوله کرده بود و آن را مثل وردنه ای روی میز زیر دستهایش می غلتاند.به فکرش رسید آن را پاره کند و دور بریزد و حرفی در این باره به مادرش نزند.مادر عاشق پیشه…عاشق پیشه…عاشق پیشه…صدای دکتر آنقدر به مغزش ضربه زد که ناگهان دفترچه را باز کرد و روی دور تند خواند:
دارم فکر میکنم که محبوب من چه وقت با اسب سفید به دیدارم می اید و قلب ساکت و خاموشم را با یک نگاه تصاحب میکند که یک نفر مسلسلوار و بی وقفه به در چوبی اتاقمان مشت و لگد میکوبد.با خود میگویم:«عجب عاشق خشنی!»

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان جای خالی دستانت

0
0

نام رمان : جای خالی دستانت

نویسنده : زهره فصل بهار

 

طبق معمول دیدم کتابخونه ام قاطی پاتی شده با عصبانیت از اتاق بیرون امدم بقیه توی هال نشسته بودن:

ای بابا صد بار گفتم به وسایل من دست نزن …یا اگرم دست می زنی بقیه چیزا رو بهم نریز فرهاد از جاش بلند شد :

بس کن…چقدر مثل این ادمایه وسواسی دنبال یه ایراد تو اتاقت می گردی تا بندازی گردن من بیچاره؟؟

بینم تو بلد نیستی اجازه بگیری؟؟ نمیتونی سر خود کاری نکنی؟؟حالا اگه من جای تو بودم جیفت درومده بود و داد و بیداد راه مینداختی ها!!

حالا نه اینکه تو خیلی مراعات می کنی و اصلا شلوغش نکردی..

بابا میون حرفمون پرید و تقریبا با صدای بلندی گفت :تمومش کنید…بچه که نیستین سر هر چی بهم گیر میدین ای بابا روز به روز اخلاقتون گند تر می ش اخه این چه وضعشه؟؟

طبق معمول طرف فرهاد و گرفت :حالا مگه چی میشه ۲ تا دونه از کتابات رو برداره؟خورده که نمیشه.

مامان ساکت بود ولی عصبی چون از صبح دوباره میگرنش عود کرده بود و کلافه بود از چشماش مشخص بود که حال خوبی نداره فقط نگاهمون می کرد لابد افسوس می خورد که چرا دختر و پسرش هنوز عین بچه های ۳، ۴ ساله رفتار میکنن؟

اینطور دعوا ها توی خونه ما عادی بود بالاخره هر شب باید یکی با اون یکی دعواش می شد.حالا یه شبم که مامان و بابا اروم بودن منو فرهاد بهم پیله کرده بودیم.

مثل همیشه مجبور بودم به خاطر داوری اشتباه بابا به اتاقم برگردم.

گاهی اوقات فکر می کردم که چرا نمی شه حتی یه شب هم شده ما عین یه خانواده دور هم جمع باشیم چرا نمی شه من و فرهاد کمی با هم صمیمی بشیم.کی قراره این مسخره بازی ها تموم بشه…یعنی واقعا بقیه هم همین طوری زندگی می کنن یا فقط ما هستیم که دور از ادمیزادیم؟؟

کلافه بودم به اتاقم اومدم و لحظاتی بعد سر و صدا ها خوابید.مثل هر وقتی که دلم گرفته بود و ناراحت بودم نشستم پای کامپیوتر این کار همیشه ی من بود تنها چیزی که ارومم میکرد رفتن به وبلاگ صدای شب و خوندن مطالبش بود دیگه کم کم داشت ارزوم می شد که نویسنده ی این مطالب رو ببینم.به نظر من این نوشته ها جادوی خاصی داشت که هر قلمی از اون بهرهمند نبود.یه حس صمیمیت خاص با نویسنده داشتم بار ها و بار ها دلم خواسته بود که اون رو بشناسم و باهاش اشنا بشم.

هر وقت هم که قاطی می کردم با خوندن مطالبش ارامش خاصی پیدا می کردم شاید خنده دار باشه ولی یه حس عجیب نسبت به نویسنده ی ناشناس پیدا کرده بودم.

اون شب کسی من رو واسه ی شام صدا نکرد فهمیدم مامان به خاطر سر دردش زود خوابیده و بقیه هم بی خیال من شدن البته منم میل زیادی به غذا نداشتم.

همیشه ارزو می کردم که منم همچنین قلمی داشتم لااقل بتونم حرف دلم رو واسه خودمم که شده بنویسم.من با اینکه دانشجو سال دوم ادبیات بودم ولی قلمی معمولی و ساده داشتم و میدونستم که عاقبت هم هیچ وقت به ارزوم نمی رسم.

از نیمه شب گذشته بود و من صبح ساعت ۸ کلاس داشتم پس علی رغم میل باطنی دست از خوندن کشیدم و برای خواب اماده شدم.

سایه مثل روز های قبل اومد سر کوچه دختر با نمکی بود : چطوری؟ دیر کردی چیه خواب موندی؟

خمیازه ای کشیدم : دیر خوابیدم.

چشمکی زد : بازم نشسته بودی پای نوشته های نویسنده ی ناشناس؟

اره این دیگه برام عادت شده سایه.

زد پشتم : عسل تو از جون این نوشته ها چی می خوای؟ توش دنبال چی می گردی هان؟

گیج و سردرگم جواب دادم : خودمم نمیدونم سایه…خوندن نوشته های این نویسنده ی به قول تو ناشناس برام عادت شده طوری که فکر می کنم سالهاست می شناسمش ولی یه چیزی هست هیچ وقت حتی اسمش هم توی نوشته هاش نیست.

خندید : خوب نباشه…

سکوت کردم چون هر چی هم می گفتم بی فایده بود.سوار ماشین شدیم و تا برسیم سایه یه ریزحرف می زد طوری که کم کم داشتم کلافه می شدم.سایه دختر خیلی خوبی بود و من بعد از ورود به دانشکده باهاش اشنا شده بودم اما گاهی اوقات با پر حرفی کفر منو در می اورد و لی سنگ صبور خوبی بود یه گوش شنوا که از همه جیک و پیک زندگی من خبر داشت و هیچ وقت سرزنشم نمی کرد.درست برام عین یه خواهر خوب بود.من یکی که خواهر نداشتم و از برادر هم شانس نیاورده بودم اون همیشه سرش به کار خودش بود و غیر از دعوا کردن با هم کار دیگه ای نداشتیم.

به خاطر همین هم بودن با سایه برای من نعمت بزرگی بود.سایه یه خواهر بزرگ تر از خودش داشت که ازدواج کرده بود و یه ناپدری که از پدر هم مهربون تر بود ولی سایه نمیتونست باهاش کنار بیاد پدر سایه تقریبا ده سالی بود فوت کرده بود.

۴۵ دقیقه بعد رسیدیم برف باریده بود و همه سپید بود بی اختیار اهی کشیدم نگاهم کرد : وای عسل چقدر مشکوک شدی دختر!

هیچی نگفتم و قدمهام رو تند کردم توی حیاط کسی به چشم نمی خورد و همه رفته بودن داخل ساختمان اخه هوا خیلی سرد بود.

اصلا حال و حوصله کلاس و درس و نداشتم ۷ ، ۸ نفری توی کلاس بودن

کنار بخاری رفتیم ۲ تا دیگه از بچه ها هم بودن ستاره گفت : من نمی فهمم این برف وامونده کی قراره قطع بشه ؟ اون موقع که بچه بودیم و می خواستیم برف بباره از این خبرا ها نبود حالا ببین چه خبره !

راس ۸ کلاس شروع شد نیم ساعتی گذشته بود که یکی از بچه ها تازه وارد کلاس شد اونم سر کلاس استادی که تاخیر داشتن یعنی بی انضباطی محض.به ساعتش نگاهی کرد :اقای رهنمون الان وقت اومدنه ؟

حسابی بهم ریخته بود می شه گفت بهترین شاگردی بود که می شناختمش و طی مدتی که باهاش همکلاس بودم بار اولی بود که میدیدم با تاخیر اومده : معذرت می خوام استاد.

ازش هیچ خوشم نمی اومد و زیاد با هم بحثمون می شد انگار دنبال بهانه بودیم تا به همدیگه گیر بدیم.درسش خیلی خوب بود و ترم پیش شاگرد اول شده بود ادم متفاوتی به نظر می رسید یه جور خاصی برخورد می کرد انگار هیچ کس و هیچ چیز براش اهمیت نداشت.کم نبودن دخترایی که پاپیچش می شدن چون هم خوش قیافه بود و هم اینکه ظاهرا وضع مالی بدی نداشت اما به هیچ کس محل نمیذاشت یه دوستی داشت که همیشه با هم بودن بر عکس اون دوستش خیلی ادم خون گرم و خوش برخوردی بود شوخ بودنش زبانزد همه بود ولی جذبه ای که اون داشت دوستش ازش بی بهره بود.

اسمش احسان بود احسان رهنمون.اونروز انقدر بهم ریخته بود که استاد حسابی قاطی کرد : اقای رهنمون دیر که تشریف اوردین الان هم که حواستون پرته خوب اصلا چرا اومدین ؟

بلند شد : معذرت می خوام استاد…حالم زیاد خوب نیست.

از کلاس بیرون رفت.چند دقیقه بعد که کلاس تموم شد شهاب دوستش اولین نفری بود که از کلاس خارج شد.من اونروز حتی حوصله ی حرف زدن نداشتم.ساعت بعد احسان و شهاب به کلاس برگشتن شهاب هم ناراحت بود گوشه ای نشستن احسان به گوشه ای خیره بود و شهاب داشت یواش یواش باهاش حرف می زد اما احسان انگار از دنیای مادی خارج شده بود سایه زد به پهلویم : چته ؟ چرا تو نخ این دوتایی؟

وا…. نه اینکه خیلی ازشون خوشم میا د! من کجا تو نخ اینام ! میخوام بدونم این دو تا چشونه !

با لودگی خاص خودش گفت : بی خیال بابا به ما چه مربوطه .

استاد بهرورزی استاد زبان بود یه جوان حدودا ۳۰ ساله که من یکی ازش تنفر داشتم و دلم میخواست سر به سرش نباشه.دکترای زبان داشت و به تازگی از انگلیس برگشته بود از نظر من که یه ادم تازه به دوران رسیده به تمام معنا بود از حرف زدنش لباس پوشیدنش حرکاتش از همه و همه حرصم می گرفت سر کلاسش فقط چشمم به ساعت بود که زمان زودتر بگذره به چند نفری از سرا هم بدجوری کلید کرده بود و به هر عنوان بهشون نمر نمیداد یا از کلاس بیرونشو نمی کرد ولی به دخترا کاری نداشت می گفتن ادم درستی نیست حالا راست و دروغش رو نمیدونم اونش با خداست.احسان و شهاب معمولا ردیف های جلو می نشستن.کنجکاو شده بودم اینا چشون شده.بهروزی پای تخته بود و ما هم داشتیم تند تند جزوه بر می داشتیم یه مرتبه با صدای بلندی گفت :اقای رهنمون اگه فکر می کنید کلاس براتون مفید نیست بفرمایید بیرون.هیچ معلومه حواستون کجاست ؟

نمیدونم چرا دلم براش سوخت بنده ی خدا فقط امروز رو به راه نبود.ناگفته نمونه که ما اونروز امتحان زبان داشتیم و معمولا همون ساعت برگه ها رو تصحیح می کرد و برگه ها رو میداد بهروزی گفت : جناب رهنمون بهتره بدونید امروز پایین ترین نمره ی کلاس متعلق به شما بود.

احسان بدون حرفی با عصبانیت بیرون رفت نمیدونم چی شد که بلند شدم و گفتم :

استاد….ببخشید ها ولی چرا تا زمانی که اقای رهنمون بالاترین نمره ی کلاس رو می گرفتن یا حواسشون بیشتر از همه به کلاس شما بود شما هیچ وقت هیچی نمی گفتین حالا چی شد یه بار که نمره ی کم گرفتن و حواسشون پرت بود شما سریعا اعتراض کردید ؟

خودم از حرفی که زده بودم جا خوردم تقریبا همه داشتن نگاهم می کردن بهروزی سرخ شده بود : خانم مهتاش این چه رفتاریه ؟

با حالتی حق به جانب جواب دادم : فکر نمی کنم حرف غیر منطقی زده باشم استاد و این رو هم بگم که قصد جسارت نداشتم.

زنگ خورد و بهروزی گفت : شما لطفا تشریف داشته باشید.

اصولا کسی با بهروزی دهن به دهن نمی گذاشت ولی من از کاری که کرده بودم هیچ پشیمون نبودم.

سایه زیر لب گفت : خاک بر سرت نکنم…گند زدی.

حس می کردم سبک شدم کلاس خالی شد شهاب با تعجب نگاهم می کرد و زود رفت.مقابل بهروزی ایستادم : بفرمایید استاد.

از نگاه کردنش بیزار بودم کمی جلوتر امد : خوبه….خیلی خوبه…بالاخره کسی هم پیدا شد که جواب منو بده…ازتون خوشم اومد خانم مهتاش…ولی دلم میخواد بدونم چرا سنگ رهنمون رو به سینه می زنین؟

خیلی محکم گفتم : به عنوان یه همکلاسی فقط وظیفه ی خودم میدونم که از حقش دفاع کنم.

خیلی محکم گفتم : به عنوان یه همکلاسی فقط وظیفه ی خودم میدونم که از حقش دفاع کنم.

احسان بدون حرفی با عصبانیت بیرون رفت نمیدونم چی شد که بلند شدم و گفتم :

استاد….ببخشید ها ولی چرا تا زمانی که اقای رهنمون بالاترین نمره ی کلاس رو می گرفتن یا حواسشون بیشتر از همه به کلاس شما بود شما هیچ وقت هیچی نمی گفتین حالا چی شد یه بار که نمره ی کم گرفتن و حواسشون پرت بود شما سریعا اعتراض کردید ؟

خودم از حرفی که زده بودم جا خوردم تقریبا همه داشتن نگاهم می کردن بهروزی سرخ شده بود : خانم مهتاش این چه رفتاریه ؟

با حالتی حق به جانب جواب دادم : فکر نمی کنم حرف غیر منطقی زده باشم استاد و این رو هم بگم که قصد جسارت نداشتم.

زنگ خورد و بهروزی گفت : شما لطفا تشریف داشته باشید.

اصولا کسی با بهروزی دهن به دهن نمی گذاشت ولی من از کاری که کرده بودم هیچ پشیمون نبودم.

سایه زیر لب گفت : خاک بر سرت نکنم…گند زدی.

حس می کردم سبک شدم کلاس خالی شد شهاب با تعجب نگاهم می کرد و زود رفت.مقابل بهروزی ایستادم : بفرمایید استاد.

از نگاه کردنش بیزار بودم کمی جلوتر امد : خوبه….خیلی خوبه…بالاخره کسی هم پیدا شد که جواب منو بده…ازتون خوشم اومد خانم مهتاش…ولی دلم میخواد بدونم چرا سنگ رهنمون رو به سینه می زنین؟

خیلی محکم گفتم : به عنوان یه همکلاسی فقط وظیفه ی خودم میدونم که از حقش دفاع کنم.

پوزخندی زد : چه جالب…از حقش دفاع کنید ؟؟ مگه خودش نمیتونه؟؟

من نمی فهمم شما چرا انقدر مسئله رو پیچیده جلوه میدین یکبار هم گفتم که قصذ جسارت نداشتم…ولی رفتار شما بی انصافی بود استاد.

اینو گفتم و اومدم از کلاس بیرون.سایه منتظرم بود : دختر مگه مریضی که واسه خودت دردسر درست می کنی هان؟به تو چه که چی کار می کنه؟؟ مگه وکیل مردمی؟؟

تو دیگه شروع نکن ها سایه.

برف هنوز داشت می بارید سایه دارکوب وار روی مغزم راه می رفت و هی حرف می زد ایستادم : سایه ازت خواهش می کنم تنها برو خونه.من میخوام پیاده برم.

خل شدی؟؟ توی این هوا ؟؟ سرما می خوری ها.

میخوام قدم بزنم تو برو خوب!

سری تکون داد : باشه هر طور میلته …خداحافظ.

برگشت بره اون طرف خیابون که بازوش رو گرفتم : سایه ؟ ازم دلخور شدی؟

فهمیده بودم ناراحت شده : نه…برو.

بوسیدمش : معذرت می خوام ولی امروز زیاد رو به راه نیستم.

لبخندی زد : منم که چیزی نگفتم ..مواظب خودت باش.

نزدیک ۱۲ بود بی توجه به اطرافم داشتم قدم می زدم دلم می خواست دیر به خونه برسم خونه که چه عرض کنم بهتره بگم میدون جنگ.

هنوز نمیدونستم واسه چی به خاطر کسی که کوچکترین اهمیتی برام نداشت با استادم بحث کرده بودم درسته که از بهرورزی بدم میاومد و فقط اقای رهنمون بهانه بود ولی احتمال زیاد داشت که بهرورزی بهم نمره نده و این ترم بیوفتم…وای نه فکرش هم اعصابم رو به می ریخت.

دیر تر از همیشه رسیدم.سردرد مامان هنوز خوب نشده بود نهار هم نداشتیم :

سلام !

سلام دیر کردی

پیاده اومدم.

یه چیز درست کن بخور.

من میل ندارم.

مستقیم به اتاقم اومدم بدنم درد می کرد حدس می زدم سرما خورده باشم روی تخت ولو شدم و زیر پتو خزیدم از فرط خستگی زود خوابم برد ولی بهتره بگم با چه وضعی بیدار شدم گلو درد و تب شدید.تمام بدنم درد می کرد مامان به اتاق اومد :بیداری؟

با صدایی گرفته جواب داد م : بله .

اخم کرده بود و بهم ریخته به نظر می رسید : عمه خانم حالش خوب نیست بابات هم زنگ زد گفت تا یه ساعت دیگه حاضر باشم.میریم کرمان…هیچ حوصله شون رو ندارم ها همین حلا من خودم وضعم از عمه ملوک بدتره.

کی بر می گردین؟

چه حرف ها می زنی ها من از کجا بدونم ؟ رفتنمون با خودمونه برگشتمون با خداست.

عمه ملوک عمه ی بزرگ بابام و به عبارتی بزرگ خاندان مهتاش بود حدود ۸۵ شایدم ۹۰ سال سن داشت : باشه برین به سلامت.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان چشم هایی به رنگ عسل

0
0

نام رمان: چشم هایی به رنگ عسل

نویسنده : زهره کلهر

 

پلکهایم را بسختی روی هم فشردم و با عصبانیت ، سعی کردم که بخوابم .دقایق کند و کشدار می گذرند ، سرم به اندازه چند کیلو سنگین شده است! این بی خوابی های شبانه، گاهی گریبانم را می گیرد و بشدت کلافه ام می کند .پلکهای متورمم را به زحمت می گشایم و بساعتی که روی میز کنار تخت قرار دارد، نگاه می کنم.آه از نهادم بلند میشود ! دو و سی و پنج دقیقه بامداد را نشان می دهد و این به آن معناست که تلاش نفسگیر من برای خوابیدن ، بی نتیجه مانده است!

چاره ای نداشتم، بدن خسته ام را تکانی دادم و از روی میز، بسته قرصی را برداشته و یکی از آنها را از جلد خارج می کنم و با جرعه ای آب ، به زحمت می بلعم . دستی به چشمهای ملتهبم می کشم .صدای نفسهای آرام و منظمی که از کنارم به گوش می رسد ، باعث میشود که با بی حالی غلتی بزنم و به موجودی که در کنارم آرمیده است ، نگاه کنم .دستم را تکیه گاه سر قرار می دهم و به صورت معصومش که زیر تابش اشعه های چراغ،زیباتر به نظر می رسد، خیره میشوم .خدایا! چقدر این موجود پاک و دوست داشتنی برایم عزیز است صورتم را نزدیکش می برم، هرم نفسهای گرم و پر از آرامشش،پوستم را نوازش میکند و موی رها شده ام را به بازی می گیرد .با خود فکر می کنم:((اگر لحظه ای او را نداشته باشم حتما از غصه خواهم مرد!)) اخمی که از این پندار در ابروهایم گره خورده،خیلی زود با بررسی اجزای صورتش ، تبدیل به لبخند عاشقانه ای میشود.

چشمهای درشت و کشیده که در حصار انبوه مژه های مشکی و در پرتو ابروهای کمانی و خوش حالتش جا خوش کرده است،بینی قلمی و لبهای فوق العاده زیبایش که در قاب صورت کشیده و پوست گندمی ، تصویری نقاشی

شده از قدرت خداوند را به نمایش می گذارد! نیمی از موهای پرپشت و مشکی اش که همیشه به صورت کاملا آراسته از وسط باز میشود به روی پیشانی ریخته و نیمی دیگر لجوجانه روی بالش پخش شده و بهر سویی می رود .هر چه بیشتر نگاه می کنم خداوند را به دلیل داشتنش بیشتر شکر گذار میشوم .با گذشت پنج ماه، هنوز باور این پندار که خداوند او را دوباره به من بخشیده ، اشک شوق را به چشمهایم هدیه می کند .ناخودآگاه ذهنم به گذشته ها پر می کشد، به زمانی که هنوز حضور سبزش در زندگی راکد و دلگیرم ، متولد نشده بود .خاطرات سالهای قبل همچون پرده سینما در مقابل چشمایم جان می گیرد و مرا به خلسه ای شیرین می کشاند……….

-          شیدا………شیدا بلند شو دیگه ، لنگ ظهره……….آخه دختر تو چقدر میخوابی!

چشمهایم را به زحمت باز کردم و به مادرم که لجوجانه کنار تختم نشسته بود و پتو را از سرم بر می داشت نگاه کردم .

-          وای مامان مگه ساعت چنده؟

-          بلند شو تنبل ساعت ده شد! مگه نمی خواستی بری مطب دکتر آرمان؟ مثلا قرار بود به اون شرکت هم سری بزنی…………تو کی به کارهات می رسی من نمی دونم !

مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رختخواب گرم و نرمم را برای شستن دست و صورتم ترک کردم .

-          سلام مامان گلم، صبح بخیر!

-          علیک سلام دختر خوب………….خوبه صدات کردم! بدون تا زودتر به کارهات برسی .شایان بیدار شده، الان فریادش به آسمون می ره!

شایان برادرم ، سه سال از من بزرگتر است .من در یک خانواده چهار نفری متولد شده ام .پدرم در رشته پزشکی ، موفق به اخذ مدرک دکترای جراحی قلب گردیده و در یکی از بیمارستانهای معروف، مشغول کار است . او قد بلند و درشت هیکل است و رنگ پوست، موها و چشمهای روشنش، طراوت و شادابی جوانی را، همچنان در وجودش حفظ کرده است ، چشمهای درشت و خوش حالت پدرم که از مادرش به ارث برده، و رنگی مابین طوسی و آبی دارد، او را فوق العاده جذاب و زیبا نشان می دهد .

مادرم یک زن فرهنگی به تمام معناست، از خانواده سرشناس ومحترم، او که در دانشگاه موفق به اخذ مدرک فوق لیسانس شیمی شده است، در یکی از دبیرستانهای محل سکونتمان ، به تدریس درس شیمی مشغول است . درست برخلاف پدرم، مادرم زنی است با چشمهای بی نهایت مشکی ، که در بین انبوه مژه های بلند و حالت دارش محاصره شده است و مانند دو ستاره درخشان خودنمایی می کند .بینی و لبهای خوش ترکیب و موهای صاف و بلندش که همچون آبشاری رها بر روی شانه هایش ریخته است در پس آن اندام ظریف و کشیده، او را بقدری زیبا جلوه می دهد که با گذشت سالیان سال از زندگی مشترکش با پدر، به دخترکی جوان بیشتر شبیه است تا زنی خانه دار و مسئول و متعهد! همین زیبایی خیره کننده اش سبب شده که پدر، گاهی چنان مبهوت به صورت او زل بزند که گویی اولین بار است او را می بیند و آنقدر مات و مبهوت به او خیره میشود که صورت مادر از شرم گلگون میشود و من و شایان موذیانه لبخند می زنیم!

شایان نیز دانشجوی سال سوم مدیریت بازرگانی است .من پس از یکبار شرکت در کنکور و موفق نشدن و کشمکش با آن شرایط بحرانی ، خیال دانشگاه را از سر بیرون کردم و به فکر اشتغال افتادم، البته به پیشنهاد دکتر آرمان!

در حالیکه با حوله صورتم را خشک میکردم وارد آشپزخانه شدم و سلام کردم .شایان با دهان پر، نگاه متعجبی به من انداخت و خندید .

-          علیک سلام، صبح بخیر!

پرسیدم:

-          چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟! اصلا تو به چی می خندی؟

با حالتی تهدید گرانه اضافه کردم:

-          شایان، صبح اول صبحی شروع نکن که اصلا حوصله ندارم!

قهقهه ای زد و جواب داد:

-          مامان ببین اونوقت میگی تو همیشه شروع میکنی! نگاه کن خودشو چه شکلی کرده!

این را گفت و باز به خنده افتاد . تازه بیاد آوردم که دیشب موهایم را پیچیده ام و فراموش کردم آن را باز کنم . لیوان شیری را که لا جرعه سر کشیده بودم، روی میز قرار دادم و با نگاهی به چهره خندان او و مادرم گفتم:

-          هرهر! بی مزه!

و به اتاقم بازگشتم .هنوز صدای خنده های شایان که مرا مسخره میکرد به گوش می رسید .شایان پسری فوق العاده مهربان و دوست داشتنی بود که از آزار و اذیت من بنحوی عجیب لذت میبرد! این خصلت را از کودکی داشت، حتی وقتی که بزرگتر شده بود هم دست از این عادتش بر نداشته، و از هر وسیله و ترفندی برای حرص دادن من استفاده میکرد و این در حالی بود که پس از پایان شیطنت هایش که کلی مایه تفریح و خنده اش می شد ، مرا محکم در آغوش می گرفت و صورتم را می بوسید و عذرخواهی میکرد.گاهی با اعمالش چنان حرص مرا در می آورد که وقتی در آغوشم می گرفت ، با مشت و لگد به جانش می افتادم و او بیشتر لذت میبرد . چرا که من همیشه در مقابل او طفلی بودم در آغوش پدر!!!

او قد بلند بود و اندام ورزیده ای داشت که از پدرم به ارث برده بود .من و شایان تلفیقی از چهره های پدر ومادر بودیم .شایان پوستی روشن و ابرهای خوش حالت و قهوه ای داشت و چشمهای درشتی که به رنگ شب می ماند و در پناه موهای خرمایی رنگش، چهره ای جذاب و مردانه برایش رقم زده بود .گاهی در رفتارش چنان جدی و پر جذبه می شد که مرا به خنده می انداخت و همین چهره پر صلابت او باعث شده بود که کمتر دختری در فامیل به صرافت شوخی و خنده با او بیفتد و نوعی احترام خاص برایش قائل باشند . البته خصوصیات اخلاقی او کمی به پدر شبیه بود .جدی و پر صلابت ولی در عین حال مهربان و بذله گو .

و همین خصوصیات سبب شده بود که من همیشه در مقابل اعمال او عاجز باشم .البته ناگفته نماند که من هم به اندازه کافی بدجنس بودم و کارهای او را بنحوی تلافی میکردم!!

بمحض ورود به اتاق، جلوی آیینه ایستادم و از دیدن تصویر خود در آن شکل و قیافه خنده ام گرفت و به شایان حق دادم که آنطور قاه قاه به من بخندد ! شکلکی برای عکس خود در آینه در آوردم و با عجله موهای پیچیده ام را باز کردم .با همان سرعت روسری و پالتویم را برداشتم و از در خارج شدم . با مادر خداحافظی کردم و به حیاط دویدم .صدای بوق ممتد اتومبیل شایان که عجله اش را نشان می داد ، حسابی مرا دستپاچه کرده بود .اوایل فصل زیبا و هزار رنگ پاییز بود و هوا سردی آزار دهنده ای داشت . در حالیکه با زحمت موهایم را زیر روسری آبی ام پنهان میکردم، خود را جلوی اتومبیل جا دادم و با اخم به شایان گفتم:

-          چه خبرته؟ خونه رو گذاشتی روی سرت! مگه میخوای سر ببری؟!

مثل همیشه با نگاه تحسین آمیز و لبریز از از شیطنتش جواب داد:

-          به به، چه عجب! بابا من سبز شدم اینجا! تازه کلی هم بخاطر تو دیرم شد!

اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد و مجددا نگاهی به جانبم انداخت:

-          می گم شیدا ! بازی این روسری آبیه رو سر کردی چشمات خاکستری شده، خوشگل شدی ! می ری پیش این دکتر آرمان خیلی مواظب باش! حیا میا نداره ها! گفته باشم………

لبخندی زدم:

-          دست بردار شایان! خجالت بکش ! دکتر مرد محترم و خوبیه .من هنوز بابت رفتارهای گذشته ام ازش خجالت می کشم .

در حالیکه با سرعت رانندگی میکرد لحن صدایش جدی شد:

-          تو کاری نکردی که خجالت بکشی ، تمام برخوردهای تو عادی بوده .اون یه پزشکه و موقعیت تو رو کاملا درک می کنه و از تو ناراحتی به دل نداره ، در ثانی مگه قرار نبود تو دیگه به این چیزها فکر نکنی؟!! اگه اینطوری پیش بری، مجبور می شی دوباره بری سراغ اون قرصها!

با عجله ناراحتی حرفش را قطع کردم :

-          نخیر! من دیگه از اون قرصها استفاده نمی کنم .وقتی اونا رو میخورم انگار که می میرم! مثل آدمهای گیج و منگ می شم .یا همه اش خوابم یا در حالت خلسه .مگه دیوونه ام! من هنوز زنده ام و میخوام سعی کنم از زندگی لذت ببرم .

آینه کوچکم را در کیف قرار دادم و مجددا گفتم :

-          ولی شایان از وقتی قرصها رو کنار گذاشتم بیخوابی بد جوری می زنه به کله ام ! اصلا دیوونه می شم .

با یک دنیا مهربانی نگاهم کرد و دستهای سرد و یخزده ام را به گرمی فشرد:

-          الهی قربون آبجی کوچولوی شجاع خودم برم! خوشحالم که داری سعی میکنی به زندگی لبخند بزنی .تو دختر مقاومی هستی و حتما موفق می شی .فقط باید اراده کنی……….. در ضمن در مورد بی خوابی هات با دکتر صحبت کن و ازش کمک بگیر. حالا هم نگران هیچ چیز نباش!

نگاه پر از قدرشناسی و محبتم را حواله لبخند مهربانش کردم و با خودم اندیشیدم:(( چقدر دوستش دارم و به وجودش محتاجم! و قدر مسلم این که هرگز فراموش نمی کنم چقدر به او مدیون هستم!))

خوشبختانه مطب دکتر فاصله چندانی با محل زندگی ما نداشت .هنگامی که از ماشین پیاده می شدم، شایان باز همان لحن پر از شیطنت را به صدا و نگاهش پاشید و گفت:

-          ولی شیدا، از شوخی گذشته مراقب خودت باش!

خنده ام گرفت ، سرم را از شیشه ماشین داخل بردم:

-          واقعا که لوسی شایان! داری منو می ترسونی ؛ کاری نکن از ملاقات با دکتر صرف نظر کنم!

خنده اش تبدیل به قهقهه شده بود که با خداحافظی کوتاهی از او جدا شدم و به سمت مقصد به راه افتادم .مطب دکتر در خیابانی آرام و زیبا قرار داشت که دو طرفش را انبوهی از درختان خشک و برهنه پوشانده بود .نگاهی به ساعتم انداختم. احساس کردم برای رفتن به مطب دکتر هنوز کمی زود است .با اتخاذ تصمیمی ناگهانی ، شروع به قدم زدن در پیاده رو کردم .آنقدر در افکارم غرق شده بودم که متوجه نشدم به ابتدای خیابان رسیده ام .هنگامی که به خود آمدم آه عمیقی کشیدم و راه رفته را باز گشتم .

حنجره پر سر و صدای کلاغی، سکوت خیابات را می بلعید .با نگاهی مات و یخزده ؛پرواز کلاغ را از شاخه ای به شاخه دیگر نظاره کردم .هوای تقریبا سرد صبحگاهی را با نفسی عمیق به ریه هایم کشیدم .در همین حین با صدای ساییده شدن لاستیک اتومبیلی در کنار پایم، از جا پریدم. بلافاصله صدای مرد جوانی به گوشم خورد که با لحن ترسناکی گفت:

-          عزیزم کجا تشریف می برید؟ اجازه بدید در خدمتتون باشم!

انعکاس صدایش در نظرم چنان رعب انگیز و هراس آور بود که کم مانده بود قالب تهی کنم .در کمتر از چند هزارم ثانیه، خاطراتی در ذهنم جان گرفت که از یادآوری آنها عرق سردی بر سر و رویم نشست . از سکوت و خلوتی خیابان چنان ترسیده بودم که نفس در سینه ام حبس شد . پاهایم را که گویی توانی در آنها نبود حرکت دادم و بر سرعت قدمهایم افزودم .شاید هم حالتی شبیه دویدن توام با وحشت داشتم .بسرعت خود را به ساختمان مطب رساندم .لحظه ای همانجا ایستادم و دستم را بر روی قلبم فشردم. چنان به نفس نفس افتاده بودم که گویی مسافت زیادی را دویده ام! ناله ای عمیق و دردناک وجودم را فرا گرفت .ناله ای که از تداعی خاطراتی زهر آگین نشات می گرفت و به گذشته سیاهم تیغ می کشید .سعی کردم بر خود مسلط باشم .کمی که حالم بهتر شد به راه افتادم .قبل از ورود به مطب، نگاهی به قاب طلایی نصب شده روی دیوار انداختم؛( دکتر مهدی آرامان_ روانشناس)

ضربه ای به در نواختم و وارد شدم .منشی دکتر که دختر مهربان و صبوری بود به استقبالم آمد.

-          به به، سلام ، خانم رهای عزیز ، حالتون چطوره ؟ کم پیدا شدید خانم!

لبخندی زدم و در حالیکه از آغوشش بیرون می آمدم، گفتم:

-          مثل همیشه خندان، پر انرژی و پر سر وصدا! حالتون چطوره خانم بهادری؟ کم سعادتی از ماست خانم! با زحمتهای ما؟!!

-          اختیار دارید خانم؛ باور کنید که دلم براتون تنگ میشه .شما هم مثل قبل مهربون و آروم و دوست داشتنی هستید ! هر چند کمی رنگ پریده بنظر می آیید . به هر حال بفرمایید ، دکتر مدتیه که منتظر شماست!

دکتر آرمان مثل همیشه آراسته و خندان ، از کنار کتابخانه گذشت و به سمتم آمد و با مهربانی دستم را فشرد .

-          علیک سلام دختر گلم ، حالت چطوره؟ خیلی خوش اومدی!……….حالا چرا ایستادی؟ بیا بشین .

تشکر کنان در صندلی نرم و راحت اتاق دکتر فرو رفتم .احساس کردم حتی لحظه ای قادر به ایستادن نیستم . طبق روال معمول ، دکتر احوال تک تک افراد خانواده را جویا شد و من هم توام با تشکر، توضیحاتی دادم.

دکتر آرمان از دوستان قدیم پدر بود که طی سالهای گذشته روابط بسیار صمیمانه و خانوادگی نیز با ما داشت . مردی فوق العاده موقر و متین که هر انسانی را مجبور به احترام گذاشتن به خود میکرد .تقریبا شصت سال سن داشت و حاصل زندگی مشترکش دو دختر بودند که هر دو ازدواج کرده و در خارج از کشور زندگی می کردند .پس از آن اتفاق کذایی و بحران شدید روحی من، ارتباط ما با دکتر، صمیمانه تر از قبل شد . با وجودی که مدتها از آن حادثه می گذرد ولی هنوز از او خجالت می کشم .

دکتر پشت میزش قرار گرفت و در حالیکه دستهایش را در هم قلاب کرده بود، مدتی را در سکوت ، خیره نگاهم کرد .از بدو ورود سرم پایین بود و با گوشه روسری ام بازی میکردم .همیشه از این سکوت دکتر و نگاه خیره و نافذش در عذاب بودم .طوری به من خیره می شد که انگار تا اعماق روحم را می کاوید و پی به حالم می برد .یادآوری حرفهای پایانی شایان در اتومبیل، سبب شد که لبخندی محو بر صورتم بنشیند . دکتر هم که گویی منتظر همین فرصت استثنایی بود، بلافاصله سکوت را شکست:

-          شیدا، لطفا چندتا نفس عمیق بکش تا لرزش دستت از بین بره، چرا اینقدر پریشونی؟ رنگتم که پریده! حالا بگو ببینم به چی می خندی؟!

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان بوسه تقدیر

0
0

نام رمان : بوسه تقدیر

نویسنده : فریده شجاعی

 

صدای مهماندار هواپیما از عالمی که در آن غرق بودم بیرون آمدم . مهماندار اعلام کرد که هواپیما هم اینک در فرودگاه بین المللی مهرآباد به زمین نشسته است . من که تشنه دیدن خاک وطنم بودم  چشمانم را گشودم و بوی شهر را با تمام وجود استنشاق کردم.از پنجره هواپیما به بیرون نگاه کردم . حز سیاهی و چراغ های باند فرودگاه چیزی ندیدم . آسمان تیره و سیاه بود و هیچ ستاره ای در سیاهی ظلمانی آن کورسو نمیزد . احساس میکردم قلب من نیز به همان سیاهی آسمان بی ستاره شهرم است. صبر کردم تا مسافرانی که هرکدام مشتاقی برای دیدار داشتند زودتر از من پیاده شوند سپس در حالی که کیف کوچک دستی ام را بر می داشتم با سستی از جا بلند شدم و به عنوان آخرین مسافر از در هواپیما بیرون آمدم . لحظه ای در پلکان هواپیما ایستادم و ریه هایم را از هوایی که سالها به آن عادت کرده و با آن بزرگ شده بودم پر کردم و با کشیدن نفس عمیقی پلکان را یکی یکی تا به آخر طی کردم و پا روی آسفالت خاکستری شهرم گذاشتم. با اینکه فقط دو سال و نه ماه بود که از ایران دور بودم اما حس می کردم سالها از دیدن آن محروم بودم. به هیچ یک از افراد خانواده ام ساعت ورودم را اطلاع نداده بودم و فقط گفته بودم ممکن است بیایم.این را میدانستم هم اکنون هیچ کس در محوطه منتظرم نیست و می بایست مسافت فرودگاه تا منزل را به تنهایی طی کنم. از قسمت بار چمدان کوچک سفری ام را که داخل آن فقط چند دست لباس بود تحویل گرفتم و تازه به یاد آوردم که هیچ سوغاتی برای خانواده ام نخریده ام.نفس عمیقی کشیدم و با خود فکر کردم که مثلا چه سوغاتی باید برای آنان میاوردم. کوله بارو پر از درد غربت است آیا همین کافی نیست؟ اما به هر حال توقع خانواده ام را می دانستم و با اینکه شوقی برای دیدن کسی نداشتم اما دلم نمی خواست که فکر کنند که به یادشان نبودم و برای خریده هدیه خست به خرج داده ام . با وجودی که چمدانم سنگین نبود اما برای حمل آن دچار زحمت شده بودم و حس می کردم قدرتی برای بلند کردن آن ندارم. وقتی از سالن ترانزیت فرودگاه بیرون آمدم نگاهی به اطاف انداختم با وجودی که می دانستم استقبال کننده ای ندارم اما ناخوداگاه به اطراف نگاه می کردم. شاید انتظار داشتم چهره یا لبخند آشنایی را ببینم . مسافرانی را میدیدم که در میان آغوش باز مستقبلانشان گم می شوند . صدای خنده و خوش آمد گویی از هر طرفم شنیده می شد . کلماتی مانند « خوش آمدی» « دلم برایت یک ذره شده بود»«قربون قدمت»«فدات بشم»… چنان به دلم می نشست که نا خود اگاه لبخندی لبانم را گشود. نمیدانم به چه چیز لبخند می زدم شاید به شیرینی این کلمات قشنگ و محبت آمیز و یا شاید از اینکه پس از مدتها صدای آشنای وطنم را می شنیدم.هنوز پا از در سالن بیرون نگذاشته بودم که باز هم به یاد خانواده ام و تهیه نکردن سوغات برای آنان افتادم. پس از مکثی کوتاه به طرف فروشگاهی واقع در گوشه ای از سالن به راه افتادم و در همان حال به ایجاد کنندگان چنین فروشگاهی رحمت فرستادم که کار امثال مرا که فراموش کرده بودند به فروشگاه های خارج از کشور سری بزنند راحت کرده بودند. حوصله خرید و سلیقه به خرج دادن را نداشتم اما تنها چیری که به یاد داشتم فراموش نکردن خرید کادویی برای پسر عموی پزشکم نیما بود گویی فراموش نکردن کاده برای نیما از همان نوجوانی در ذهن من مانده بود.هر وقت که می خواستم کادویی بخرم به یاد او می افتادم . از بین تمام سوغاتها تنها چیزی که خودم آن را انتخاب کردم کادوی نیما بود و آن فندکی سربی رنگ  به شکل تفنگ بود که از لوله آن آتش بیرون می زد و بعد از خاموش شدن آهنگی به شکل مارش حمله می زد. با وجودی که می دانستم  نیما هیچ گاه سیگار نمی کشد اما نمی دانم چرا برای او فندک انتخاب کردم شاید دانستن اینکه او به لوازم لوکس و فانتزی علاقه زیادی دارد و همچنین زیبایی فندک مرا ترغیب به خرید آن نمود . خرید باقی هدیه ها را به عهده فروشنده گذاشتم و از او خواستم لوازم لوکس و زیبایی به سلیقه خودش انتخاب کند فقط نام تک تک اعضای خانواده خودم و عمویم را به اضافه سن و سالشان به فروشنده دادم و روی صندلی داخل مغازه نشستم تا او با نوشتم نام هر کس روی هدیه اش آنها را آماده کند . در همان حال فکر می کردم که مبادا نام کسی را جا انداخته باشم.در آن بین به یاد عمویم افتادم  که هم اینک در بیمارستان بستری بود و دلیل آمدن من به ایران دیدن او در لحظه های آخر زندگی اش بود.نمی دانستم بایستی برای او هم چیزی بخرمکه حکم یادگار داشته باشد یا نه. ناخوداگاه از اینکه او در حال گذراندن لحظه های پایانی عمرش می باشد و من در فکر کادویی برای او هستم لبخندی تلخ بر لبانم نشست. زیر لب زمزمه کردم بهترین کادو برای او حضورم در ایران است . بله بدون شک برای دیدن او و به خواست خود او بی ایران آمده بودم اما در حقیقت آمده بودم تا دیگر بر نگردم . با به یاد آوردن عمو احساس سنگینی در قلبم بود او در آستانه مرگ بود اما من هنوز نتوانسته بودم او را ببخشم. حدود سه سال بو که او را ندیده بودم اما چهره اش به وضوح پیش چشمانم بود . شاید چهره او بیش از چهره شکسته پدرم به حاطرم مانده بود . حتی طنین کلام او و همچنین لحن قاطع و بی گذشتش پس از گذشت سی و سه ماه هنوز  در گوشم زنگ می زد و من مطمئنم دلیل آن حرفهایی بود که در دل خطاب به او می گفتم به او که باعث شده بود تا در اوج جوانی این چنین غمگین و از دنیا دلگیر باشم . صدای فروشنده مرا از دنیایی که گاهی در آن غرق می شدم بیرون آورد. ” خانم کادو ها آماده است.” از اینکه فروشنده به این سرعت کار را انجام داده بود با تعجب به او نگاه کردم اما با دیدن ساعتی که بالای سر او بود متوجه شدم سه ربع ساعت گذشته و من غرق در تفکر بودم. از فروشنده تشکر کردم . بسته ها را به اضافه تعدادی کادو برای کسانی که در حال حاضر فراموششان کرده بودم در بسته ای پیچیده و شاگردش را صدا کرد تا آن ها را تا خودروییکه قرار بود مرا به منزل برساند بیاورد. پس از حساب کردن پول کادوها به همراه شاگرد مغازه از محوطه خارج شدم . نمی دانستم برای گرفتن خودرو باید به کدام سمت بروم که شاگرد مغازه مشکلم را آسان کرد و از تاکسی سرویس فرودگاه برایم خودرویی کرایه کرد انعامی به عنوان تشکر به او دادم و سوار شدم.نشانی منزل پدرم را به راننده دادم. خودرو حرکت کرد و من نیز سرم را به صندلی عقب تکیه دادم و چشمانم را بستم. ساعت از سه صبح گذشته بود که تاکسی جلوی در منزل ایستاد.راننده کمک کرد و چمدان کوچک و بسته کادو ها را از خودرو خارج کرد من نیز مانند خوابگردی با ناباوری پیاده شدم . چند لحظه به در منزل خیابان آشنایمان نگاه کردم و سپس با دستی لرزان زنگ در را فشردم. پس از لحظه ای مکث بار دیگر انگشتم را پرتوان تر به زنگ در فشردم و انعکاس صدای آن را با تمام وجود در قلبم حس کردم طولی نکشید که صدای دو رگه و خواب آلود پوریا را شنیدم که گفت:” کیه؟” و من با صدایی آرام که هیجان درونم را در پس احساس غریبی  پنهان کرده بود گفتم:” منم نگین پوری جان در را باز کن.” بر عکس صدای بی روح من پوریا با صدایی گرم و پر احساس اما دو رگه فریاد زد :” نگین ؟! خودتی؟!” و بعد صدای باز شدن در به گوشم رسید. صدای قیژ قیژ در تداعی کننده روز های خوشی بود که در این خانه داشتم. حساب راننده را پرداختم و منتظر پوریا شدم تا برای کمکم بیاید. صدای در راهروی منزل که با سر و صدا باز شد و متعاقب آن صدای بلند پوریا که مرا به نام می خواند شنیده می شد . با وجود روشن بودن لامپ سر در منزل فضای حیاط تاریک به نظر می رسید اما من در همان تاریکی اندام کشیده و بلند برادرم را دیدم که فاصله بین راهرو تا حیاط را با دو طی می کرد. از همین فاصله تشخیص دادم سه سالی که او را ندیده بودم خیلی کشیده تر و بلند تر شده بود و من حس غریبی نسبت به او احساس کردم. وقتی پوریا جلوی در رسید تاکسی حرکت کرده بود و من در زیر نور لامپ سر در حیاط چهره جوان و اندام بلند برادرم را می دیدم که در عرض همین مدت برای خود مردی شده بود. پوریا نگاهی به تاکسی فرودگاه انداخت و بعد به اطراف نگاه کرد و سپس در حالی که آغوشش را برایم می گشود با حالتی ناباورانه گفت:” نگین عزیزم خوش آمدی . چرا بی خبر؟ چرا تنها؟” لبخندی به او زدم و با وجودی که می دانستم او برادرم می باشد احساس کردم برای رفتن به آغوشش خجالت می کشم. اما در یک لحظه تردید را کنار گذاشتم و خود را در آغوشش انداختم. متوجه شدم احساس خته و مهار کرده ام  کم کم بیدار می شوند.با به مشام کشیدن بوی تن برادرم اشک در چشمانم حلقه زد . در همان لحظه احساس کردم در این مدت کم دلم خیلی برایش تنگ شده.پوریا در حالی که دستش را محکم دور شانه ام حلقه زده بود با یک دست خم شد و چمدانم را از روی زمین بلند کرد ومرا به داخل منزل هدایت  کرد .به او اشاره کردم علاوه بر چمدان بسته دیگری هم روی سکوی کنار در منزل دارم . وقتی به داخل منزل رفتیم پوریا را زیر نور لامپهای لوستر داخل هال دیدم اندامش بلندو قوی شده بود و ته ریشی که روی صورتش بود نشان میداد هم اکنون برای خود مردی شده است .با اشتیاق به تغییراتی که او در این مدت کرده بود نگاه میکردم گویی او نیز به تغییراتی که در من به وجود آمده بود نگاه میکرد زیرا با لبخند به من چشم دوخته بود .ازاین که هردو به یک چیز فکر میکردیم لبخندی زدم .وخطاب به او گفتم :”خیلی تغییر کردهام ؟”همچنان لبخند برلب داشت سرش را تکان داد.وگفت:”نه از لحظهای که ازخونمون رفتیتا الان که دوباره می بینمت حتی یک سر سوزن عوض نشده ایۀ” به او گفتم:”در عوض تو این مدت خیلی تغییر کرده ای .” پوریا لبخندی زد و گفت:”پس خبر نداری سربازیم که تموم بشه دیگه یواش یواش باید برای برادرت دست بالا کنی.” از اینکه آنقدر رک حرف می زد لبخندی زدم لحن او مرا یاد پردیس خواهرم انداخت . دلم برای او یک ذره شده بود . خیلی چیزها بود که باید از پوریا می پرسیدم اما هجوم افکار به مغزم مجال صحبت نمی داد به دنبال پوریا که برای درست کردن چای به آشپزخانه رفته بود روان شدم و در همان حال گفتم:” پوری جان من میل به خوردن چیزی ندارم فقط بیا بشین می خواهم برایم صحبت کنی سه سال است که صدایت را نشنیده ام.” پوریا بعد از گذاشتن کتری روی گاز به طرفم آمد و من و او پشت میز نشستیم. به پوریا نگاه می کردم  اما نمی دانستم از چه باید از او بپرسم.پوریا دستانم را گرفت. بر خلاف دست ها او که گرم و قوی و پر احساس به نظر می رسید دستان من سرد و بی حس بودند. شاید پوریا هم این را احساس کرد زیرا دستانم را بین دستانش را گرفت و با غصه به من نگاه کرد و گفت:”نگین چرا قبل از آمدن خبر ندادی به دنبالت بیام؟” شانه هایم را بالا انداختم اما چیزی برای گفتن نداشتم.به یاد پدر و مادر افتادم و از حال آن دو جویا شدم.پوریا گفت که پدر  بیمارستان پیش عموست و مادر نیز برای دلگرمی زن عمو منزل آنان است. به پوریا نگاه کردم و گفتم:”عمو هنوز…” پوریا درک کرد و در حالی که سرش را با تاسف تکان میداد گفت:”نه اما دکترها از زنده ماندنشقطع امید کرده اند و گفته اند امروز یا فردا تمام خواهد کرد . برای همین نمی توانم به منزل زن عمو زنگ بزنم تا آمدنت را به مادر اطلاع دهم چون آنها هر لحظه منتظر تلفنی از بیمارستان هستند.” سرم را تکان دادم و گفتم :” متوجه ام خب از پردیس و پریچهر چه خبر؟” پوریا که با صدای کتری از جا بلند شده بود تا چای دم کند گفت:”خبر پری را دارم خوب است منزلش با ما زیاد فاصله ندارد . اما پردیس را چند وقتیست که ندیده ام اما مامان می گفت به او هم تلفن کرده و فکر می کنم همین امروز با سروش به تهران بیایند.” پوریا سکوت کرد و بعد از دم کردن چای گفت:”دلم برای عمو خیلی می سوزد بنده خدا خیلی زجر کشید مرد خوبی بود.” بدون اینکه حرفی بزنم برخاستم و گفتم که می خواهم به اتاق سابقم بروم و چند ساعت استراحت کنم . پوریا گفت:”نگین برایت چای دم کردم!” به کتری نگاه کردم و گفتم:”باشد صبح می خورم.” پوریا به ساعتش نگاه کرد و گفت:”چیزی به صبح نمانده.” لبخندی زدم و گفتم:”بیشتر از چای به خواب احتیاج دارم .” و از آشپز خانه خارج شدم . هیچ چیز در منزلمان فرق نکرده بود حتی اسباب و اثاثیه از سه سال پیش که من ایران را ترک کرده بودم همانی بود که قبلا بود. چشمانم را بستم تا مسیر  را چشم بسته طی کنم و همان طور که یکی یکی بالا می رفتم پلکان را می شمردم یک دو سه … چهارده پنج قدم بلند سمت راست حالا دستگیره در اتاقم . جلوی در ایستادم و بعد آهسته چشمانم را باز کردم . در آستانه در بدون اینکه لامپی روشن کنم تمام گوشه های اتاقم را دیدم بی هیچ تغییری در ساختار و شکل آ هنوز تختم همان گوشه سمت چپ بود و هنوز میز تحریر  کتابخانه امدست نزده سر جایش بود. هنوز هوا تاریک بود اما من احتیاجی ندیدم تا چراغ اتاقم را روشن کنم.لامپهای حیاط فضا را روشن کرده بود و اتاقم روشن به نظر می رسید.آنقدر با گوشه و کنار آنجا آشنا بودم که با چشم بسته نیز می توانستم تک تک لوازم را پیدا کنم . آرام در رابستم و در همان حال حس کردم از زمان خارج شده ام و به گذشته برگشتم . در طول سه سال خواب اتافقم را بارها و بارها دیده بودم و در آن لحظه احساس می کردمخوابم تعبیر شده است اما با این تفاوتکه در خواب همیشگی ام خودم را نگین نوزده ساله میدیدم اما اکنون چیزی نمانده بود تا پا به بیست و دو سالگی بگذارم. خسته بودم اما خوابم نمی آمد بدنم کوفته بود اما حال دوش گرفتن را هم نداشتم . ناخوداگاه چشمم به کتابخانه ام افتاد و برای باز کردن آن وسوسه شدم و مثل همیشه کلید کتابخانه رویش نبود و من به خوبی میدانستم که آن را کجا باید پیدا کنم . مانند شب گردی در خواب به سنت کتابخانه ام رفتم و کلید آن را پیدا کردم و در آن را باز کردم . کتابهای درسی سال آخرم درست مانند همان زمانی که خودم چیده بودمشان به ردیف بودند. کتابهام را یکی یکی به دست می گرفتم و پس از ورق زدن سر جایشان می گذاشتم . در همان حال چشمم به دتر خاطراتم افتاد جلد مشکی دفتر به نظره به سیاهی قلب تیره ام آمد با دستانی که قدرت آنها را احساس نمیکردم دفتر را از بین کتابها بیرون کشیدم و آن را ورق زدم. روزی که این دفتر را گرفت با خودم عهد کردم تا آخرین برگ آن را بنویسم اما حالا میدیدم که هنوز نیم بیشتر آن سفید است و عجیب بود که من باقی سرگذشتم را روی همان ورق های سفید دفتر می خواندم. برای نوشتن وسوسه شدم.از کنار کتابخانه ام بلند شدم و به طرف تختم رفتم و روی آن نشستم .در همان فضای نیمه تاریک اتاق در صفحه اول چشمم به دو بیت شعری که دست خط دوستم بیتا بود افتاد و بدون اینکه به آن نگاه کنم چشمانم را بستم و با صدای آرامی از حفظ خواندم :

« ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز

کان سوخته را جان شدو آواز نیامد این مدعیان در طلبش بی خبرانند

کان را خبری شد خبری باز نیامد»

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان کولی

0
0

نام رمان : کولی

نویسنده : مژگان مظفری

پرتو نور از گوشه یکی از پرده های ماهوتی ، به درون اتاق رخنه کرد سیلوانا با نشاطی فراوان ، پاهایش را از تخت به زیر اورد و صندل های راحتی را که کنار تخت خوابش بود به پا کرد. ناخودگاه به سوی پنجره کشیده شد و به بیرون چشم دوخت.به قدری برف در کوچه و خیابان جمع شده بود که چشم را خیره می کرد ، مخصوصا که با تابش خورشید ، سفیدی برف ، بیشتر به چشم می امد. پرده را انداخت و جلو میز ارایش صورتی رنگ و لوکس خود ایستاد.از بس خوابیده بود چشم هایش پف کرده و خواب الود به نظر می امد.برس را برداشت و بی حوصله به موهای خوش حالتش کشید.به تصویر خود در اینه شکلکی در اورد و با همان لباس خوابش از اتاق خارج شد.از دم در اتاق مادرش الهه را می دید ، که مشغول تهیه ی نهار بود. به او نزدیک شد و گفت :

– صبح بخیر مامان فداکار!

الهه ملاقه به دست ، به سویش چرخید و با لبخند گفت :

– چه عجب ،تنبل خانوم بیدار شدی!

سیلوانا روی صندلی نشست.موهای جلو صورتش را با تکان سر کنار زد و گفت:

– تازه زود بیدار شدم ریا، یه امروز و صدقه سری برف تعطیل شدم ، اونم شما نزلشتین بخوابم.

الهه تند تند غذا را به هم زد.چینی به پیشانیش انداخت و گفت :

-مگه من بیدارت کردم غر غرو ! حالا خوبه که خودت بیدار شدی.

– نه ولی هی دارین متلک بارم می کنین…مامان!

-جانم !

-امروز بریم « ابعلی » ؟

الهه از اجاق گاز فاصله گرفت ، دستکش هایش را در اورد و گفت :

-نه عزیزم.خودت بهتر می دونی که من امروز یه عالمه کار دارم.انگار فراموش کردی امشب تولد سروشه !

سیلوانا با اخم در حالی که سعی می کرد جلو عصبانیتش را بگیرد ، گفت :

همش سروش ، سروش!پس ما چی ، ما ادم نیستیم ؟ انگار سروش خیلی تحفه س .

الهه لبش را گزید و گفت :

-عزیزم ! خوب نیست در مورد برادرت این طور حرف بزنی.

سیلوانا به حالت قهر صورتش را برگرداند و گفت :

-وا…!مگه چی گفتم مامان خانوم؟شما فقط بلدی طرف سروش رو بگیری ، حالا اگه تولد من بود و سروش از شما می خواست جایی اونو ببرید یه لحظه مکث تو کارتون نبود .

-اشتباه فکر می کنی عزیزم ، معلومه امروز صبح از دنده ی چپ پا شدی ریا، که این قدر بداخلاقی می کنی.

-واسه این که شما حاله ادمو میگیرین.دوست داشتم تو این هوای « مشتی » بریم ابعلی حال کنیم ، نه عین عقب مونده ها بشینیم تو خونه و هی زل بزنیم به پنجره.

الهه متعجب از طرز حرف زدن او گفت:

-« مشتی » یعنی چی دخترم؟« حال کنیم » یعنی چی؟ صد دفعه بهت گفتم با این لحن صحبت نکن ، شایسته ی یه دختر خانوم نیست ، که از این کلمه های لاتی به کار ببره.یه امروز دندون رو جیگر بزار فردا میبرمت.حالا پاشو یه ابی به صورتت بزنبلکه سرحال شی، تا برگردی صبحونه رو برات حاضر می کنم.

بارفتن او از اشپزخانه الهه به ادامه کارش پرداخت ، اما تمام فکر و حواسش پی ته تغاری اش سیلوانا بود.با این که ناخواسته حامله شده بود ، اما عزیز تر از بچه های دیگرش بود . خودو شوهرش علاقه عجیبی به او داشتند ، البته همیشه سعی می کردن این علاقه رو بروز ندهند ، که مبادا بچه های دیگرشان ناراحت شوند.

سیلوانا بر خلاف بچه های دیگر خانواده ، « خود رای » و « قلدر » بود ، خیلی کم به حرف پدر و مادرش توجه میکرد ، زیاد هم اهل درس و کتاب نبود ، هر سال موقع گرفتن کارنامه یک خروار تجدیدی می اور . هر چه را که میخواست سعی می کرد به دست بیاورد و اغلب به خواسته هایش می رسید و این موضوع الهه را نگران می کرد.

با امدن مجدد او به اشپزخانه الهه لیوان شیر را برایش روی میز گذاشت و گفت :

-خدا مرگم بده!از بس گرسنه موندی رنگ ادمیزاد نداری.

سیلوانا با خنده جواب داد:

-یه جوری نگام میکنی انگار که جن دیدی.

-صد رحمت به جن !

-مامان…!به جای این که از من تعریف کنی روم عیب می زاری!وقتی می خورم می گی کم بخور وقتی نمی خورم می گی عین جن شدی.

الهه از صورت اخم الود او خنده اش گرفت اما خودش را کنترل کرد و گفت :

-من نگفتم مثل جن شدی.گفتم رنگ و روت پریده.ربطی هم به خوردن نداره.دوباره فشارت اومده پایین. از بس لواشک و تمبرهندی می خوری این جور شدی.

سیلوانا لیوان شیر را بی میل به دست گرفت و با دلخوری گفت :

-فقط شیر خالی بخورم؟

الهه با اشاره به بیسکوییت و خرمای روی میز گفت :

-می تونی با بیکوییت یا خرما بخوری.

سیلوانا خودش را لوس کرد و با عشوه گفت :

-حالا نمی شد به جای شیر بوگندو ، دوتا تخم مرغ نیمرو می کردین؟

-شکمو خانوم!اگه جلو خوردنتو نگیری میشی مثل توپ قلقلی.

-وا…!هر کی ندونه فکر می کنه من خیلی چاقم!

قسمت ۲

-حالا نمی شد به جای شیر بوگندو ، دوتا تخم مرغ نیمرو می کردین؟

-شکمو خانوم!اگه جلو خوردنتو نگیری میشی مثل توپ قلقلی.

-وا…!هر کی ندونه فکر می کنه من خیلی چاقم!

سیلوانا سر پا ایستاد و مادرش را مجبور کرد به او نگاه کند در حالی که با دست به اندامش اشاره می کرد ، گفت:

-من به این خوش هیکلی محاله توپ قلقلی بشم.

الهه با حظ به پاهای تپل و خوش خراش او که از زیر لباس خواب خودنمایی می کرد نگاهی انداخت و گفت:

-اگه جلو شکمتو نگیری از توپ قلقلی هم بدتر میشی.

صدای قرچ قرچ بیسکوییت او را اذیت کرد و گفت :

-از بس خشک و سخته ببین موقع جویدن چه صدایی داره…ما رو که ابعلی نبردی حداقل بریم بیرون دوری بزنیم ، من اگه خونه بمونم دق می کنم.

– عزیزم!توی این برف کجا بریم ؟ بشین تو اتاقت به درسات برس.

-امروز محاله کتابو باز کنم.راستی برای سروش کادو چی بخرم؟

الهه در حین خلال کردن سیب زمینی گفت :

-من به جای تو براش کاپشن گرفتم.

-اوه!چقدر تحویلش گرفتید.

-تو که حسود نبودی!انگار در می زنن برو درو باز کن.

-کیه این موقع روز؟

-حتما ستایشه.گفتم زودتر بیاد که تو کارا کمک کنه.

با امدن ستایش ، دختر بزرگ خانواده و بچه های پر سرو صدایش سارینا و سانیار ؛ سیلوانا بهانه به دست اورد که خانه نماند و در اعتراض به مادرش گفت :

-شما که تنها نیستین ؛ نوه های خوشگل و دسته گلت پیش شما هستن تازه اجی خانومم تو کارا کمک حالتونه.غیر از خاله عهدیه و دایی اینا که دیگع مهمونی نداریم.

الهه کاهو های شسته شده را روی تخته گذاشت و در حالی که با مهارت خرد می کرد گفت :

-من برای کار خونه که نگفتم ؛ خودم می دونم که هیچ کاری از تو برنمیاد.نمی خوام تو این برف بیرون بری.

ستایش گوجه های شسته شده را توی ظرف کاهو گذاشت و گفت :

-چی کارش داری مامان ؟ بزار بره با دوستاش خوش باشه ، فردا پس فردا اینم مث من سرش بره تو زندگی دیگه هوس نمیکنه توی برف بره هواخوری.تا سرش گرم شوهر و بچه نشده بذارید خوشی هاشو بکنه.

سیلوانا صورت خواهرش را بوسید و گفت :

-الهی فدای خواهر خوشگل و عاقلم بشم که خوب منو درک می کنه.

الهه دست از خرد کردن کاهو برداشت و کاهو های خرد شده را مرتب توی ظرف مخصوص ریخت و گفت :

-من که با بیرون رفتنش مشکلی ندارم ، حوصله جیغ و دادای سروش رو ندارم.

ستایش به هرکدام از بچه هایش یک برک کاهو تازه داد و گفت :

-سروش غلط کرده . بدت نیاد مامان خیلی به این پسره رو دادی.چرا بهش اجازه میدی برای سیلوانا تصمیم بگیره؟سیلوانا تو سنیه که میتونه از خودش نگه داری کنه.هر چیزی حدی داره.سروش دیگه با این تعصب خشکش شورشو رو دراورده.مطمئنم فردا توی زندگی خودش از این خبرا نیست. در افشانیش برای سیلوانای طفلکه.

او که از پشتیبانی خواهرش دلگرم شده بود با خوشحالی گفت :

-میبینی مامان !صدای ستایش هم دراومده.

الهه گوجه های خرد شده را نیز به ظزف سالاد اضافه کرد و گفت :

-خوبه خوبه نمی خواد تو شیر بشی.

سیلوانا شکلاتی را که سارینا به او داد ، باز کرد بلافاصله ان را به دهان گذاشت ، زر ورقش را مچاله کرد و روی میز انداخت و گفت :

-مامان خانوم!ما موشم نیستیم چه برسه به شیر.

الهه دست از خرد کردن خیار کشید و گفت :

-برو فقط تا ظهر نشده برگرد. در ضمن تنهام نمی ری.زنگ بزن با تارا برو.

سیلوانا از پشت میز اشپزخانه بلند شد و صورت مادرش را بوسید و گفت :

-ما در بست در باز در نیمه باز خلاصه همه جوره مخلص و چاکر شما هستیم الهه خانوم!

قسمت ۳

ستایش خندید و گفت :

-برو ایشا ا.. بهت خوش بگذره فقط سعی کن بیرون از خونه این طوری حرف نزنی.

سیلوانا چشم بلندی گفت و سریع به اتاقش رفت.نگاهی به اتاق نا مرتب و بهم ریخته اس انداخت.شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و با خود گفت :« برگردم تا قبل از اومدن مهمونا همه رو جمع می کنم کار نیم ساعتع » در کمد لباسش را گشود پالتو ، شال گردن ، دستکش ، کلاه و جوراب پشمی را برداشت.قبل از پوشیدن با تارا تماس گرفت و موافقت او را گرفت.

سیلوانا و تارا هر دو در یک رده سنی بودند و صمیمیتی که بین انها بود از صمیمیت دو خواهر هم بیشتر بود.منزل انها درست روبه روی هم واقع شده بود.از در اپارتمان که خارج شدند تارا گفت:

-به جای پارک بریم خونه پدربزرگم.اونجا راحت می تونیم برف بازی کنیم کسی هم ما رو نمی بینه ، تازه می تونیم بعد از نهار برگردیم ومطمئنم توی این هوا ، مادربزرگ اش بار گذاشته.

سیلوانا گلوله برفی که توی دستش بود به سویی پرتاب کرد و گفت :

-می ترسم صدای سروش در بیاد.

-مطمئن باش خوشحالم میشه.سروش پسر منطقی و با درکیه.بهتر از اینه که توی پارک بازی کنیم.رسیدیم ، به مامانت زنگ بزن که نگران نشه.

-مامان برای اونجا حرفی نداره.مخصوصا که پسر مجرد توی اون خونه نیست.

تارا با لبخند گفت :

-اتفاقا امروز هست.پسر عموم از کرج اومده.

-همون پسر « ببوه » ؟

-دیوونه!کجای اون بیچاره ببوه ؟ خیلی هم پسر خوب و اقاییه.

-ماشاا.. به چشم تو همه ی پسرای عالم خوب و اقا هستند.می خوای تورش کنم؟

-دست وردار ، اون پسر ساده ایه.

-عزیز جون ! خوب منم میخوام راه راهش کنم.

-اینو که میدونم ، کافیه یکی از اون عشوه هاتو برای اون بیای ، بیچاره تا اخر عمرش عاشق سینه چاکت می مونه.

-اینقدر بلا بودم و خبر نداشتم!حالا برای چی اومده؟

-مامان می گفت کار دانشگاهی داره.جون من بهش گیر نده.

-حالا چی شده این قدر دلت شور این ببو رو می زنه ؟ نکنه دلت پیشش گیره؟

-برو بابا!فقط دلم براش می سوزه.اون زیادی « پاستوریزه اس » . قراره براش برن خواستگاری نمیخوام گلوش پیش تو گیر کنه.چون می دونم تو بهش شوهر نمیکنی.

-یه جوری حرف می زنی که انگار من استخون ماهی ام که تو گلوش گیر کنم!

تارا خندید و گفت :

-خودت می دونی اگه بهت دل ببازه ، بیچاره شده.

-هر کی ندونه فکر می کنه من چه جور ادمی هستم.

-بذار من بهت بگم چه طور ادمی هستی( خدای عشوه و ناز ) دست خودتم نیست.با این که قیلفه معمولی داری ولی خیلی مرد ها رو به طرف خودت می کشونی.البته خیلی که چه عرض کنم!تا حالا هیچ مردی رو ندیدم که بی تفاوت از کنار تو بگذره ، طوری راه میری و حرف میزنی که ادم دلش می خواد تو رو قورت بده.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

Viewing all 49 articles
Browse latest View live




Latest Images