نام رمان : رویای محال
نویسنده : هانیه محمدیاری
حال عجیبی داشت. دلهره و ترس لحظه ای رهایش نمی کرد. صدای ژیلا با صدای زن های همسایه که برای کمک آمده بودند،در هم آمیخت:
- نازی زود باش،زشته. الان می پرسن دخترت کجاس؟بگم داره خودشو خوشگل می کنه؟
نازنین لبخندزنان گفت:
- اَمان از دست شما که به خاطر حرف مردم زندگی می کنین. الان می یام مامان جان،شما برید.
- حالا خوبه نمی خوای بری عروسی خانوم خانوما،نذری داریم نه عروسی!
- می دونم،اومدم.
جلوی آینه در حالی که به چهره ی رنگ باخته اش چشم دوخته بود،با لبخند به آرامی زمزمه کرد:
- امروز بید از همیشه خوشگل تر باشم.
از جلوی آینه کنار آمد. از اتاقش خارج شد و به حیاط رفت. کنار حوض بزرگی که در میان حیاط قرار داشت، دیگ های بزرگ آش را بر روی آتش گذاشته بودند. سلام بلندی گفت و روی تختی که زری درخت تنومندی قرار داشت،نشست.
- نازی جان چرا نشستی مادر،پاشو تو هم کاری بکن،زشته.
- چی کارش داری ژیلا جون؟نازنین تا رفیقش نیومده ،دل و دماغ کار کردن رو نداره.
ژیلا در حالی که به نازنین چشم غره می رفت ،گفت:
- چی بگم از دست این بچه ها محبوب خانوم؟راستی آذر کجا رفت؟
- رفت یه سر خونه،الان می یاد.
نازنین در حالی که در افکارش غرق بود،به ماهی های قرمزی که در حوض این طرف و آن طرف می رفتند،نگاه می کرد.
- بیا نازی جان،رفیقتَم اومد.
- نازی کجایی؟حواست کجاست؟
با صدای ملینا به خود آمد.
- تو کی اومدی ملینا که من نفهمیدم؟!
- تازه اومدم.گه ندیدی،این محبوب خانوم فضول خبر اومدنمون رو با صدای بلند اعلام کرد…به چی فکر می کردی که حتی صدای آذر خانوم رو هم نشنیدی؟
نازنین برخاست و با عجله به سمت آذر رفت. ملینا دستش را گرفت و با اخم گفت:
- وایسا،چرا هول کردی؟حالا فکر می کنی اگه این کارارو کنی، می تونی تو دلش جایی داشته باشی؟اونو که می شناسی،بعد زا اینکه کارشو انجام دادی،نازنین جان براش می شه نازنین. حالا نمی خواد عجله کنی،به شازدهَ ش در مورد خوش خدمتی هات چیزی نمی گه.
دستش رو از میان دست ملینا بیرون کشید و با اخم گفت:
- ول کن ملینا. اگه از حال من خبر داشتی ،این طور آزارم نمی دادی.
- خبر دارم عزیزم،ولی باید مواظب رفتارت باشی. آذر خانوم آدم زرنگیه،اگه متوجه بشه حتی دیگه خیالِشَم باید از سرت بیرون کنی که روزی تقدیر دلش برات بسوزه و عروسش بشی.
بی توجه به ملینا به سمت آذر خانوم رفت. آنقدر این عشق در وجودش ریشه دوانده بود که به چیز دیگری جز اینکه تمام تلاشش را برای به دست آوردنش بکند،فکر نمی کرد. نفهمید چه طور و چگونه عاشقش شد. شاید هم به وقل ملینا یک احساس زودگذر بود،ولی می دانست که اینطور نیست. احساسش فراتر از هوس یا عشق زودگذر بود. از همان روزی که نگاهشان به هم گره خورد و چیزی در درونش فروریخت،احساس کرد دوستش دارد. آن روز مجبور بود بعد از دبیرستان به کتابخانه برود و نتوانسته بود به مادرش خبر برهد. می دانست مادر به خاطر تاخیرش نگران شده.
قدمهایش را تند بر می داشت. هوا تاریک شده و وحشت تنهایی در کوچه های تاریک به دلش چنگ می انداخت. قدمهایش بیشتر شبیه به دویدن بود. سعی می کرد سریع تر خودش را به خانه برساند. وقتی از پیچ کوچه می گذشت،ناگهان محکم به کس خورد و کتابهایش روی زمین ریخت. بدون اینکه نگاهش کند،خم شد تا کتابهایش را بردارد. آن شخص غریبه سریعتر از او خم شد،کتابهایش را برداشت و در حالی که به دستش می داد،نگاهش کرد و گفت:
- معذرت می خوام.
سرش را شرمگین به زیر انداخت و آهسته گفت:
- من از شما معذرت میخوام،به خاطر عجله ای که داشتم متوجه نشدم.
- خوشحال می شم بتونم کمکتون کنم.
- نه ممنونم.
و سریع به سمت خانه رفت. معصومیت چشمان آن غریبه باعث شده بود به او بیندیشد . تا آن روز او را ندیده بود. نه آنکه تمامی اهل محل را بشناسد،نه…ولی آن غریبه با آن برقی که در نگاهش داشت را می توانست بشناسد.
آن نگاه و دیدار،روزهای بعد هم تکرار شد،ولی نه مثل آن روز،بلکه با یک لبخند ساده و سلامی با تکان سر…
یک روز وقتی به سمت خانه می رفت،او را دید که از خانه ی رو به رویی شان بیرون آمد. ناخواسته به سویش رفت و با تعجب گفت:
- شما تو این خونه زندگی می کنین؟!
غریبه نگاهش کرد و با لبخند گفت:
- سلام.
با خجالت سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:
- معذرت می خوام،سلام!…خیلی جالبه پس ما با هم همسایه هستیم و …
چشمان غریبه به او اجازه نمی داد به حرفش ادامه بدهد و فقط نگاهش کرد. نگاهش که تا عمق وجودش را می سوزاند. گُر گرفت و به سختی توانست نگاهش را از او بگیرد. زیر لب خداحافظی کرد و به طرف خانه رفت.
چرا آن طور شد،خودش هم نفهمید. آدمی نبود که با یک نگاه اسیر شود. ولی انگار آن نگاه با تمام نگاه ها فرق می کرد. آن دو چشم زیبا برایش جذبه ی عجیبی داشت. فکر آن غریبه لحظه ای رهایش نمی کرد. دلش می خواشت دوباره ببیندش. حتی فکر کردن به آن غریبه هم برایش شیرین بود… و او از این احساس،از این اسارت ناخواسته وحشت داشت. بی قرار دیدارهای کوتاه بود.
با آشنایی نیما،برادرش با او و دوستی عمیقی که بینشان به وجود آمد،دیدارهایشان بیشتر شد،ولی همیشه میان آن دو دیواری وجود داشت. یک دیوار سنگی بزرگ که در ساختنش هم خودشان مقصر بودند و هم … هیچ وقت ندانست چه کسی این دیوار جدایی را بنا کرد. احساسش روز به روز بیشتر می شد و نمی توانست حتی لحظه ای به او نیندیشد.
“پوریا” شده بود زیباترین نام هستیش. شبها به یاد چشمان جذاب و معصوم او به خواب می رفت وصبحها به امید دیدار دوباره اش بیدار می شد. این عشق در وجودش هر لحظه شعله ور تر می گشت و در پوریا… هیچ گاه نفهمید. نگاه های او برایش عجیب بود،اما متوجه چیزی نمی شد. دیدارهایشان زیاد بود و نگاه هایشان کم… انگار به همان دیدارهای بی نگاه قانع بود. سلام های کوتاه و جواب های کوتاه تر،نگاه های منتظر که در هنگام دیدار از تب و تاب می افتاد،قلبش را آرام می کرد و تنها تپیدن تند قلبش باقی می ماند. همیشه ملینا به داد قلب ناآرامش می رسید:
- نازنین به جون خودم دوستت داره. به نگاه هاش دقت کن،اگه زبونش چیزی نمی گه یا حتی اگه دروغ بگه،چشاش که دروغ نمی گن.
ولی او همیشه حرف نگاه پوریا برایش مبهم و پر سوال بود.
آن روز هم تنها امید کودکانه اش این بود که شاید به قول ملینا خوش خدمتیهایش به گوش پوریا برسد. ناگهان با صدای آذر به خود آمد
برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید
کلمه عبور: www.iranromance.com
منبع: IranRomance.com