Quantcast
Viewing all articles
Browse latest Browse all 49

دانلود رمان جنون ساحل

Image may be NSFW.
Clik here to view.

نام رمان : جنون ساحل

نویسنده : زهره روحانی

 تازه از بیرون آمده بودم. شلوغی خیابان و سردردی که چند روزی ادامه پیدا کرده بود حسابی حالم را گرفته بود.

بی حوصله کلیدم را از کیفم در آوردم و به در انداختم وارد شدم. حیاط بزرگ و پر از دار و درختی که هر روز من را با زیباییش سرگرم می کرد. امروز دیگر برایم جلوه نداشت. خسته به خانه وارد شدم.مثل همیشه مامان مشغول دوخت و دوز بود. به اتاقش سرک کشیدم و گفتم:”سلام”

 سرش را بلند کرد. از پشت شیشه ی عنیکش نکاهی کرد و گفت: “علیک سلام، چقدر دیر کردی؟! داشتم نگران می شدم.”

مقنعه ام را از سرم برداشتم و دستی به موهای خیس عرقم کشیدم و گفتم: “فقط یک ربع دیر آمردم.”

 ”کلاست طول کشید؟”

 ”نه، ماشین گیر نیامد.”

 دوباره سرش به کارش گرم شد. داشتم مانتویم را در می آوردم که گفت: “باز چه ات شده؟ با صدرا حرفت شده؟”

 مانتویم را همراه مقنعه ام روی دسته ی صندلی انداختم و گفتم: “می روم دوش بگیرم.”

 ”اگر نمی خواهی جواب بدهی، خُب نده، چرا فرار می کنی؟”

 لبخند تلخی به لب آ وردم و گفتم: “حرفمان نشده. ولی هرچه می گذرد بیشتر به این باور می رسم که ما به درد هم نمی خوریم.”

 ”می گویی چی شده یا نه؟”

 ”چیز مهمی نیست، سر هر چیز پیش پا افتاده ای بحثمان می شود. میدانی مامان، بدترین عیب صدرا این است که برای هر کاری از برادرش اجازه می گیرد.”

 ”تو می توانی درستش کنی. انقدر رویش تسلط داری که هر کاری بخواهی برایت می کندو بعد هم اینقدر روی جوان مردم عیب نگذار دختر. صدرا جوان خوبی است، بدترین عیبش هم این است که تو را خیلی لوس کرده.”

 ”ولی من اینطور فکر نمی کنم.”

 تا خواست ادامه بدهد، گفتم:”من بروم دوش بگیرم.” و از اتاق خارج شدم. تردید مثل خوره به جانم نشسته بود. نمیدانم چرا هیچ احساسی به صدرا پیدا نمی کردم. با اینکه شش ماه بود که او خواستگاریش را عنوان کرده بود و من او را به تمام شدن درسم پاس داده بودم ولی از ان موقع هیچ تعلق خاطری به او پیدا نکرده بودم.

 سعی میکردم دوستش داشته باشم. آخر آن قدر به من علاقه داشت که به قول مامان هر کاری می خواستم برایم می کرد. ولی نمیدانم چه مرگم شده بود!دیگر حوصله اش را نداشتم.واقعا حوصله اش را نداشتم. دلم میخواست این بازی هر چه زودتر تمام بشود. خوب می فهمیدم این من هستم که دارم به پر و پای صدرا می پیچم. دارم برایش ناز و ادا می آوردم. بهانه تراشی می کنم و او فقط نازد و اداهای من را می خرید، میدانستم که خیلی صبوری می کند و لی نه صبوری او، نه محبتهای بی پایانش من را به او علاقه مند نمی کرد.سارا هفت سال پیش ازدواج کردده بود. و یک دختر پنج شش ساله داشت. از شانس بدم، صدرا برادر شوهر سارا یکی دو سالی بود که زمزمه وار از طریق سارا به من فهمانده بود که دوستم دارد. اول اعتنایی نکردم . دلم نمیخواست با سارا نسبت دیگری پیدا کنم . بعد هم، شوهر سارا آدم خودرایی بود. آدم ثروتمند و سرمایه داری که با همین پول و ثورت گویی که سارا را خریده بود. نقش سارا را توی زندگیش کم رنگ می دیدم. می ترسدیم صدرا هم فردا مثل برادرش بشود که من هم سرنوشتی مثل سارا داشته باشم و این غیر قابل تحمل بود. صدرا پسر بدی نبود. بعد از رفت و آمدهای زیاد وقتی خانم جان قدم جلو گذاشت و همراه سارا و صدرا و سعید به خانه ی ما آمدند مامان آنقدر سرم خواند که قبول کردم. مامان، هم صدرا را خیلی دوست داشت و هم ازدواج من و او را برای بهبود روابط بین خانواده مفید می دانست . نمیدانم شاید اصرارهای زیاد مامان کارم را به اینجا کشاند که به صدرا پیله بشوم تا او را از زندگیم حذف کنم.

 از حمام که بیرون آمدم مامان دیگر مشغول خیاطی نبود. داشت به غذایش می رسید. در حالیکه با حوله، رطوبت موهایم را می گرفتم ، گفتم:”بااب هنوز نیامده؟”

 ”چرا خیلی وقت است آمده، بالاست.”

 ”خانم جان طوری شده؟”

 ”حواست کجاست؟ امروز روز خانم جان است.”

 تازه به خاطرم آمد که دیروز بابا پیش ما بود. پس امروز مسلما باید پیش خانم جان باشد. چه قانون مسخره ای توی این خانه حاکم بود! جلوی آینه ایستادم و با ناراحتی گفتم: اینقدر بدم می آید بابا را قسمت کردیم . اگر به من باشد، می گویم یا مال خان جان باشد یا مال ما، خسته شدم. یعنی چی که بابا یک

روز بالا باشد یک روز پایین!»

 مامان صدایم کرد و گفت: «باز چی داری برای خودت می گویی؟! موهایت را که خشک کردی بیا این سوپ را ببر بالا.»

 شنیدم ولی جواب ندادم. داشتم از عصبانیت منفجر می شدم. محبت مامان هم که دیگر روزگارم را سیاه کرده بود.

 از اتاقم بیرون آمدم و گفتم: «حالا نمی شود یک امروز را به این شوهر فدکار و فرهیخته تان نرسید؟»

 ـ تو از دست صدرا عصبانی هستی چه ربطی به بابایت دارد که داری دق و دلیت رو سرش خالی می کنی!

 ـ حق دارم مامان خانم، ندارم؟!! اصلا این چه جور زندگی است که ما داری؟ یک روز بابا مال ما، یک روز مال یکی دیگر، من خسته شدم.»

 با لبخند گفت: «این طرف سوپ را ببر بالا، سلام یادت نرود. اخم و تخم هم نمی کنی. بعد اگر حرفی داشتی به خودش بزن.»

 ظرف سوپ را گرفتم و گفتم: «هیچ وقت نتوانستم بفهمم چرا شما همسر دوم بابا شدید. اصلا چرا بابا این کار را با خانم جان کرد؟ به خدا خانم جان خیلی زن با گذشتی است. من اگر بودم دیگر رو به رویش نمی کردم.»

 ـ تو الان کدوم طرفی هستی؟ طرف من یا خانم جان؟!

 ـ طرف حقم. خانم جان حق دارد از شما و من متنفر باشد. شما توی زندگیش سرک کشیدید. شوهرش را ازش گرفتید. حق ندارد از ما بدش بیاید؟! تازه خیلی خانمی کرده که از بابا جدا نشده و دارد شما و من و این زندگی شراکتی را تحمل می کند.»

 صورت مامان که احساس می کردم کمابیش دارد از شدت عصبانیت در هم می شود به من دوخته شد و گفت: «اگر سخنرانیت تمام شده ببر، اگر هم دلت نمی خواهد ببری، بگذارش روی میز، اینقدر هم حرف نزن.»

 سرافکنده گفتم: «نمی خواهم ناراحتتان کنم ولی…»

 ـ به خدا خسته ام کردی ساحل، اگر می بری ببر، اگر نه خب بگذار و برو. چقدر حرف می زنی!

 سرخورده گفتم: «باشد. هرچی شما بگویید.» به سمت طبقه ی بالا به راه افتادم. طبقه ی بالا از داخل ساختمان راه نداشت. باید به حیاط می رفتیم. آهسته می رفتم تا کناره های ظرف کثیف نشود. وقتی پشت در رسیدم چند ضربه به در زدم. لحظاتی بعد بابا در را باز کرد.

 ـ سلام بابا.

 ـ سلام دختر گلم. خوبی بابا؟

 ـ بد نیستم. سرما خوردین؟

 ـ نه، چطور مگر؟!

 ـ اخر مامان سوپ دادند برایتان بیاورم.

 ـ من نه، خانم جان سرما خوردند.

ظرف را گرفت و آهسته گفت: «دستت درد نکند بابا، از مامانت هم تشکر کن.»

 ـ خواهش می کنم.

 دوباره راه رفته را به پایین برگشتم. روزهایی که بابا پیش خانم جان بود زمین تا آسمان فرق می کرد. سنگین می شد، رسمی می شد، دور می شد، غریب می شد. دیگر نمی شناختمش. دیگر برایم آشنا نبود، غریبه می شد، خیلی غریبه.

 وقتی به آشپزخانه برگشتم میز آماده بود. مامان نشست و گفت: «امیدوارم دسته گل آب نداده باشی.»

 دستم را شستم و سر میز نشستم و گفتم: «من نمی دانم شما تا کی می خواهید لی لی به لالای هویی بزرگ بگذارید؟»

 مامان بدون این که نگاهم کند گفت: «امروز غذایی را که دوست داشتی درست کردم، بخور شاید از غر زدنهایت کم بشود.»

 شاید حق با مامانم بود. من زیادی غر می زدم. اگر خودم هم بودم حتما همین قدر عصبانی می شدم.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

Image may be NSFW.
Clik here to view.
  دانلود این کتاب

Image may be NSFW.
Clik here to view.
  کلمه عبور: www.iranromance.com

Image may be NSFW.
Clik here to view.
 
منبع: IranRomance.com


Viewing all articles
Browse latest Browse all 49

Trending Articles