نام رمان : شب نیلوفری
نویسنده : رویا خسرونجدی
به تو میرسم از این شب نیلوفری
به تو میرسم از این راه خاکستری
به تو که خاطره هامو به همیشه می بری
فصل اول
ماکان چشمانش را تا اخرین حد گشود و با حالتی عصبی گفت:
تو دیوونه ای
-ولی این نظر شخصی توئه،هر کس اونو دیده خلاف حرف تو رو زده.
-تو میفهمی چی مگی ماهان؟
-معلومه که میفهمم برادر من. این شمایی که داری حرف منو به یه معمای پیچیده تبدیل می کنی. بابا جون من دارم دو کلمه حرف حساب می زنم. می گم…
-نمی خواد تکرار کنی. همون دفعه اول شنیدم چی گفتی.
-خب پس مشکل کجاست؟
-بگو مشکل کجا نیست. کاری که تو می خوای بکنی از سر تا پا اشکاله،مشکله،اصلاً نشدنیه.
-این قسمت قضیه مشکله منه و منم یه جوری حلش می کنم.
-ماهان گوش کن.
-نه ماکان جان، شما گوش کن.
-بفر مائید قربان ،سراپا گوشم.
-ببین عزیزم ،من فکرام رو کردم و تصمیمم رو هم گرفتم،یه تصمیم قطعی وجدی.
-پس اومدی این جا چه کار؟منو باش که فکر کردم تو هیچ کاری نکردی ومی خواهی اول با من مشورت کنی.
ماهان برای لحظاتی سر به زیر انداخت وسکوت کرد.اما خیلیزود به خود آمد و با لحنی قاطع گفت:
من به هدفم خواهم رسید،اینو همه می دونن.
ماکان لحظه ای به چشمان پراشتیاق ماهان خیره شد و متفکر گفت:
-پرسیدم چرا اومدی اینجا؟
ماهان مکث کوتاهی کرد وبعد به ناچار گفت:
-مهرناز خیلی سفارش کرد قبل از هر کار دیگه تو رو از تصمیمم مطلع کنم.
ماکان زیر لب زمزمه کرد:
-فقط اونه که منو می فهمه.
-چیزی گفتی؟
-نه،چی باید بگم؟
-خب نظرت رو بگو.
ماکان پوزخندی زد ودستی به موهای جوگندمی شقیقه اش کشید وگفت:
-نظرم ؟تو که نظر منو میدونی.
-اگه می دونستم که اینجا نمی اومدم.
-داداش کوچولوی خوب من، بهتره منو رنگ نکنی چون خیلی خوب می دونم چه کار داری……
ولی در مورد نظرم…..تو باید ازاین کار صرفنظر کنی.
لحن قاطع ماکان،ماهان را بر آشفت واو با حالتی عصبی گفت:
-شوخی میکنی؟
-نه کاملا هم جدی می گم. اگه فکر می کنی کاری که شروع کردی به این راحتی نتیجه می ده،سخت در اشتباهی و هنوز طرف مقابلت رو نشناختی.
-اتفاقا بر عکس ،طرف مقابلم رو خیلی هم خوب شناختم وگزنه این طوری عاشقش نمی شدم.
تا عمق وجود ماکان لرزید ودر ذهنش تکرار شد”عاشق نمیشدم …..عاشق…عاشق”…
دستش را روی شقیقه ها یش فشرد وسعی کرد بر خود مسلط شود. آن گاه با لحن دلسرد کننده ای پاسخ داد:
-احمق جون!توفقط یه طرف قضیه ای…بهم نگو اینقدر احمقی که باور میکنی بتونه عاشق بشه.
برعکس لحن سرد ماکان، ماهان لبخند پرامیدی زد وبا شور و حرارت گفت:
-حرفای تو مال قدیمه داداش جون…حالا خیلی چیزا فرق کرده.
-اگه تمام دنیام متحول بشه اون آدم تغییر نمی کنه .فراموش نکن که من یه روزی…
ناگهان ادامه جمله اش را فرو خورد ودر انتظار عکس العملی از ماهان به او خیره ماندم.
مرد جوان بالا قیدی شانه هایش را بالا انداخت وگفت:
-میدونم ماکان این چیزهایی رو که داری میگی همه رو میدونم و البته اصلا برام اهمیت نداره.
ماکان با تعجب نگاهش کرد واذامه داد:
-این جوری نگام نکن این قضیه رو یه شهر میدونن.
ماکان سری تکان داد ونگاهش را هاله ای از غم پر کرد وبالحن تبداری گفت:
-من یه روزی برای رسیدن به هدفم یه شهر رو به هم ریختم.
ماهان لبخند زیبایی زد وگفت:
-خب شاید کافی نبوده… شاید باید یه کشور رو به هم می ریختی یا همه دنیا رو زیرو رو می کردی.
ماکان یکی از ابروهایش را بالا داد وبا لحن خاصی پرسید:
-و تو قصد داری دنیا رو زیروروکنی؟
-کاملا برادر عزیز..من نمی خوام اشتباه تو رو تکرار کنم و یک عمر افسوس بخورم …ماکان جان اگه تو یه روزی به عشقت نرسیدی که نباید در عاشقی رو تخته کرد…
-ماهان…
-معذرت می خوام نباید قاطی جزییات میشدم.
ماکان دندانهایش را روی هم فشرد و گفت: فکر میکنی ارزشش رو داشته باشه؟
ماهان نگاهی عاقل اندر سفیه به برادر کرد و گفت: شما خودت جواب این سوال بهتر میدونی… شایدم حق داری. آخه تو که طلسم اون نگاه جذاب و اون چشمای افسونگر رو نمیشناسی. تو که نمی دونی تو عمق سیاهی اون دو تا چشم غرق شدن و دست و پا زدن چه حالی داره …
آخ ماکان حالا میفهمم که چرا تو…
ماکان دیگر صدای ماهان را نمیشنید، فقط می دید که لبهایش را تکان می خورد و با هر تکان لبهای او تمام وجودش مرتعش می شود. احساسات خفته، چون اژدهایی خفته از خواب بر می خیزد و تمام وجودش را خاکستر می کند…
جادوی آن دو چشم سیاه، افسون آن نگاه جذاب…
باز کمی این پا و آن پا کرد و باز آرزو کرد همه چیز درست پیش برود. برای صدمین بار به ساعتش نگاه کرد و با نگرانی به انتهای خیابان فرعی و باریکی کهسر آن ایستاده بود خیره شد. ناگهان چشمانش برقی زد و لبهایش بی اختیار به لبخند کمرنگی باز شد. کمی دستپاچه شده بود اما سعی کرد بر خود مسلط شود. پشت به خیابان ایستاد. دوباره تصویری را که دیده بود در ذهنش تجسم کرد . خودش بود، با کلاسوری در دست و خندهای بر لب ، به همراه دوستان. مطمئن بود که او را ندیده، پس تا رسیدن آنها به خیابان وقت داشت. در ذهن قدمهای او را میشمرد تا بتواند زمان را حدس بزند.به پهلو ایستاد و سعی کرد بی آن که برگردد از گوشه چشم آنها را ببیند. باران وسط ایستاده بود و دوستانش در طرفین، او صحبت می کرد و آنها میخندیدند. مسلماً هنوزهم متوجه ماکان نشده بود. ناخنهایش را در کف دست فشرد و سعی کرد کاملاً خونسرد باشد. درست در همان لحظه ترنم زیبای آوای او بر دل وجانش نشست: – سلام
برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید
کلمه عبور: www.iranromance.com
منبع: IranRomance.com