Quantcast
Channel: دانلود رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 49

دانلود رمان آبی تر از عشق

$
0
0

نام رمان : آبی تر از عشق

نویسنده : پروانه شیخلو


 

مادر همانطور که دستانم را در دستش گرفته بود گفت:با خوندن این دفتر فقط خودتو آزار میدی چرا مرور خاطرات انقدر برات مهمه؟

همانطور که به دفتر خاطرات یاسی رنگم که در دست مادر بو دنگاه میکردم به یاد آوردم چقدر واهمه داشتم تا کسی نوشته های درون آنرا بخواند حال این دفتر دست مادرم بود و احتمالا و از تمام جزئیات آن باخبر….

مادر ادامه داد:پدرت شرط گذاشته بعد اینکه خوندن دفتر تمام شد برگردی خانه و بشی همون پریای سابق..قول میدی؟

با بغض به مادرم نگاه کردم و گفتم:مامان این دفتر مال منه که شما از من پنهانش کرده بودید حالا برای یرگردوندنش به من شرط تعیین میکنید این منصفانه نیست…هست؟

مادرم با نگرانی نگاهم کردو گفت:هیچ میدونی ما این مدت چی کشیدیم ..تو وقتی فهمیدی که اون ….سخت ضربه خوردی تمام خاطرات مربوط به اون دوره از ذهنت پاک شده مثل یه جسم بدون روح شده بودی…وقتی که هم بهتر شدی اومدی اینجا خودتو حبس کردی و نخواستی هیچکسیو ببینی و حالا که حالت بهتر شده با خوندن این خاطرات باز میخواهی خودتو عذاب بدی پریا بذاز همه چی فراموشت بشه اینطور بهتره….

-مامان باور کن من حالم خیلی بهتره و بهتر هم خواهد شد به شرط اینکه یه کم بیشتر پیش بابایی بمونم و بعدش بر میگردم خونه و میشم همون پریای سابق…آهی کشیدم و ادامه دادم:همون پریای لوس,نر نر خوبه؟

مادر دفتر را به دستم داد و گفت:خودتو عذاب نده اشک در چمانش حلقه زده بود سریع بر گونه ام بوسه ای زد و خانه خارج شد.

دفتر را محکم به سینه ام فشردم باید همه چی را به مرور کنم باید بفهمم کجا اشتباه کردم با صدای بابایی به خود آمدم,او همانطور که برای وضو گرفتن آستینهایش را بالا میزد گفت:

-مادرت گریون از اینجا رفت پریا بازم ….

نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:إ بابایی چه زود اذان مغرب شد!!

او با همان لبخند مهربان همیشگی اش گفت:خوب بلدی حرفو عوض کنیها همان طور که دفتر به دست به سمت اتاقم میرفتم گفتم:کشیدم به شما بابایی …

-لا اله….این دختر هیچوقت از زبون کم نمیاره..

به حرف بابایی لبخندی زدم و روی تخت ولو شدمدفتر را باز کردم …خاطراتم از سال ۱۳۸۳ شروع شده بود

مرداد ۱۳۸۳

میخوام از این به بعد تمام کارهامو تو این دفتر بنویسم گر چه کارهای من همشون اذیت کردنه دیگرانه…مثلا همین دفتر هم واسه پرینازه که من غنمیتش کردم

حامد نامزدش اینو بهش هدیه داده وقتی دفترو دیدم خیلی ازش خوشم اومد ولی به دروغ به پریناز گفتم:خیلی زشته..حامد که انقدر بد سلیقه نبود از وقتی که با تو نامزد کرده سلیقشم مثل تو شده

پریناز هم مثل همیشه با چشم غره رفتن و گفتن به تو مربوط نیست جواب منو داده ,وقتی این دفتروهم مثل بقیه هدیه های حامد گذاشت به اصطلاح توی صندوقچه ی اسرارش رفتم سراغش….

وای که چه لذتی داره وقتی پریناز بفهمه دفترش نیست چقدر عصبانی میشه قیاقه اش دیدن داره بدتر از اون موقعی که نتونه ثابت کنه دفترو من برداشتم…

پریناز خواهر بزرگترمه و فرزند ارشد خانواده فرهنگ…تازه با پسر عموم حامد نامزد کرده و قراره به زودی از این خونه بره و به گفته خودش از دست من خلاص بشه…حامد خیلی مهربونه من خیلی دوستش دارم گاهی وقتها حتی حس میکنم از برادرم هم به بیشتر دوستش دارم ولی وقتی یاد دادش پوریا جونم میافتم دیگه حامد در برابرش پیشم هیچ میشه پوریا ۲۰ سالشه و درست یکسال از پریناز کوچکتره روز تولد پریناز و پوریا در یک روزه به نظر من که خیلی جالبه ولی نه پریناز از این موضوع خوشش ماید نه پوریا…

پوریا میگه فکر کن روز تولد تو و پیمان در یک روز باشه چه حسی پیدا میکنی ؟

اصلا از این حرفش خوشم نیومد من و پیمان درسته خواهر و برادریم و لی از دو تا دشمن هم بدتریم ..۱۷ سالشه فرزند سوم خانواده فرهنگه مامان میگه چون من پشت سره پیمان به دنیا اومدم انقد با هم بدیم

اصلا چرا اینجا هم باید از پیمان بنویسم ولش کن…من تا چها روزه دیگه ۱۴ ساله میشم نمیدونم بابا امسال دیگه چه سوپرایزی برام داره…من بابامو خیلی دوستدارم دوست ندارم اینو بگم خوب ولی مسی که این دفترو نمخونه …من حتی بابارو از مامان هم بیشتر دوستش دارم ..بابا هم نسبت به من همینطوره همشیه مطابق میل و خواسته ی من عمل میکنه..من اصلا از نظر اخلاق و ظاهر و لباس پوشیدن مثل دختر ها نیستم..نمیدونم چرا ولی از بچگی همین بودم..مامان میگه:از وقتی تونستم راه بروم و صحبت کنم اینطور بودم ..هیچوقت گریه نمیکردم ..مثل پسراه شلوغ بودم و مثل اونا عاشق ماشین بازی و علاقه مند به رنگهای پسرانه و نسبت به تمام چیزهای دخترونه بی توجه.

الانشم هم همین طورم لباسم شبیه لباسای پیمانه و مدل موهام با پوریا یکیه…اکثرا اوقات هم تو جمع دوستانم یا خانواده ام آقا پسر صدام میکنند…به خاطر همین دوستندارم کسی بفهمه که من از این دفتره دخترونه خوشم اومده…وقتی علائم دختر بودن در من ظاهر شد تا یک هفته افسرده بودم…ولی بالاخره باهاش کنار اومدم…صدای ماشین بابا اومد ..باید برم تا بعد دفتر خوشگلم

امشب خیلی ناراحتم اون احمق روز تولدم را خراب کرد باید منتظر یه انتقام سخت از طرف من باشه از اول همه چیو توضیح میدم تا خوب یادم بمونه اون با من چیکار کرد

امروز صبح خوشحال و خندون سر میز صبحانه حاضر شدم ,بابا با دیدن من بلند شد اومد کنارم نشست :به قول خودش دو تا ماچ تپل و مپل از لپم کرد و گفت:

تولدت مبارک آقا پسر

پیمان که با چشمان پف کرده تازه سر میز حاضر شده بود گفت:اه بازم این لوس بازیا شروع شد…

پوریا حرفش را قطع کرد و گفت:هنوز نیومده شروع کردی باز تو

با لبخند بلند شدم رفتم و پوریا را که روی صندلی نشسته بوداز پشت محکم بغل کردم..

پریناز چشم غره ای رفت و مامان با گفتن:ولش کن کشتی من را با زور از پوریا جدا کرد پوریا و بابا بلند بلند میخندیدند و بقیه اخم کرده بودند

بابا با دیدن اخم مامان سریع خنده اش را قطع کرد و گفت:راستی پریا امروز به مناسبت تولدت همه جمعن در باغ بابا

با ذوق گفتم :آخ جون چقدر امروز میخواد خوش بگذره

باغ بابا بزرگ من در لواسان بود اهل فامیل اکثرا جمعه ها آنجا جمع میشدند

پیمان در حالی که لقمه ی بزرگش را به زور قورت میداد گفت:

معلومه بهت خوش میگذره دارودستت بازم دورت جمع میشن

اولا تو به پا خفه نشی بعدشم لقمه ای اندازه ی دهنت بردار و تو کار دیگران دخالت نکن

بابا با گفتن هر چه سریعتر آماده شید اجازه جواب دادن به پیمان را نداد.

وقتی رسیدیم باغ از ماشینهای پارک شده مشخص بود ما خانواده آخرهستیم که رسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم به سمت عمارت باغ ….همه آنجا جمع بودند …

بابایی با دیدن من لبخند زنان جلو آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت:تولدت مبارک دخترم,او را محکم بوسیدم و بی هیچ حرفی به طرف بقیه رفتم ,طبق عادتی داشتم یکی یکی با همه روبوسی کردم …اول با عمو بهرام

بعد با همسر او یعنی زن عمو لیلا,دایی رسول و همسرش عاطفه جون(از عاطفه خوشم نمی آید همیشه بر کارها و لباسهای من ایراد میگیره)و بعد اونها با عمه شهین و خانواده دخترش یعنی دختر عمه شهره و نوزاد با

نمکش و در آخر خاله عالیه و شوهرش آقا مهرداد که مرد بسیار مهربانی است و من او را مانند عمویم دوست دارم…ولی اینبار یک زن و شوهر تقریبا همسن و سال پدر و مادر در جمع حضور داشتند که من آنها را

نمیشناختم همان طور که با تعجب به آنها خیره شده بودم آهسته از خاله عالیه پرسیدم :

-خاله اینا دیگه کین؟

-دوستان خانوادگی عمویت هستند

-ولی من که تمام دوستان عمو را میشناسیم پس چطور اینها را ندیده ام؟

-مثل اینکه قرار است همراه پدرت و عمویت کارخانه ای راه اندازی کنند…

حرف خاله با صدای پدرم قطع شد که مرا به نام میخواند سریع به سوی پدرم رفتم

-پریا جان ایشان آقای پور جم و خانمشون هستند و با دست به آنها اشاره کرد

جلو رفتم و با خانم پور جم روبوسی کردم

خانم پورجم نگاهی تحسین بر انگیز بر من انداخت و گفت:

اصلا بهتون نمی آید تازه ۱۴ شده باشین ماشاا…انقدر خوش و قد بالایین که من پیش خودم فکر کردم ۱۷,۱۸ ساله هستین…همه حرف او را تائید کردن ولی به من خیلی بر خورد و با همان حاضر جوابی همیشگی گفتم:

-ممنون,دقیقا مثل شما هستم..شما هم با اینکه حدودا ۴۱,۴۲ سال دارین ولی بهتون میخوره ۴۹ ساله باشین و بعد با لبخند رویم را به طرف خاله برگرداندم و پرسیدم :بچه ها کجان؟

خاله هنوز در بهت حرف من بود یعنی همه ساکت بودن انگار زمان یخ کرده بود,خاله با دستش آنطرف عمارت را نشان داد و من بی معطلی از آنجا گریختم

.باغ بابایی خیلی بزرگ بود و تمام درختاش گردو بودند و وسط درختا یه عمارت دو طبقه ای حدودا ۷۰۰ متری وجود داره همانطور که دنبال دیگران بودم صدای پچ پچ شنیدم..آهسته رفتم جلوتر پشت یکی از درختهای

قدیمی و بزرگ باغ حامد و پرینار دست در د ست هم نشسته بودند و با صدای پایینی با هم صحیت میکردند یکی از سنگهای جلوی پایم را برداشتم به طرفشان پرت کردم و دوان دوان ار آنجا فرار کردم صدای جیغ پریناز را

شنیدم در حال دویدن به پشت سرم نگاه کردم که ببینم آیا کسی دنبالم هست یا نه که ناگهان با پسر عمه ام برخورد کردم و پخش زمین شدم

سریع از روی زمین بلند شدم محمد با نگرانی کفت:طوریت که نشد با اینکه کف دستانم میسوخت و مچ پایم درد میکرد ولی لبخندی زدم و گفتم :نه,این یکی از عادتهای من بود که هیچوقت دردم را بروز نمیدادم…

با شنیدین صدای دیگران سرم ر ا بلند کردم ,سحر(دختر دایی ام) ,ریما(دختر عمویم),شراره(دختر عمه ام),سریع به طرفم آمدندو با سر و صدای فراوان تولدم را تبریک گفتند…

با صدای پسر عمویم هادی دختر ها از من جا شدند,هادی از حامد کوچکترد و ۲۳ سالش میباشد زیاد از او خوشم نمیایدچون همیشه از کارهای من ایراد میگیرد…

-دختر عمو چند ساله شدی.. ۱۸ ساله دیگه آره؟

با اخم گفتم :عوض تبریک گفتنته ,در ضمن مگه نمیدونی سن خانوما رو نمیپرسند؟

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com


Viewing all articles
Browse latest Browse all 49

Trending Articles