Quantcast
Channel: دانلود رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 49

دانلود رمان پیمان قلب ها

$
0
0

نام رمان : پیمان قلب ها

نویسنده : خدیجه سیفی


 

کوهی از غم روی دلش سنگینی می کرد .حرفها و نگاهای دو پسر مزاحم کمی آنطرفتر ایستاده بودند بیشتر آزارش می داد

-نیگاش کن.لامصب چه چشایی داره.چشاش به بزرگی آهو

-مژه هاشو بگو اگه سرو وضعش این جوری نبود می گفتم تازه از آرایشگاه دراومده.قیافش شبیه سیندرلاست

ولی سر وضعش بیشتر شبیه به اونهایی که پشت چراغ قرمز اسپند دود می کنند می خوره

-اگه جنگ بود می گفتیم از جنگ برگشته اند .سرو وضعشون اصلا به قیافه شون نمی خوره-از کی اینجا نشسته اند-دو ساعتی می شه که اینجان.انگار منتظر کسی هستند ولی خداییش

خدا وقتی حوصله داشته این دختره رو خلق کرده .چه هیکلی چه لب و دهنی . اگه مادره اونجا نبود می رفتم شماره تلفنم رو بهش می دادم .-مادره که انگار توی این دنیا نیست.اصلا متوجه ما نیست.از همین جا شماره رو براش پرت کن

غزل کلافه شده بود.از جایش بلند شد.پشتش را به آنها کرد وشروع کرد به صحبت با مینا که با مورچه ها ور می رفت و سعی کرد خودش را با خواهرکوچکش سرگرم کند.

رنگ مادر مثل گچ سفید شده بود.سرش را روی دیوار گذاشته و به نقطه ی نا معلومی خیره شده بودو هیچیک از حرفهای پسرها را نمی شنید.آنها دست بردار نبودند ومرتب برای غزاله سوت می زدند.غزاله درمانده شده بودو نمی دانست چه کند که از شر این دو ولگرد رها شود

در همین موقع قامت رشید پدر از سر کوچه نمایان شد.با دیدن پدر لبخندی حاکی از رضایت بر لبان غزاله نقش بست .تا جایی که یادش می آمد پدرش همیشه برایش مایه ی افتخار و سربلندی بود.غم سنگینی چهره ی پدر را پوشانده بود.سرش را پایین انداخته بود و آرام آرام و نا امید قدم بر می داشت.آنقدر در خودش بود که اصلا متوجه مزاحمت پسرها نشد.ولی آنها با دیدن هیبت او خودشان را جمع و جور کردند و رفتند و غزاله نفس راحتی کشید.پدر پیش بقیه آمد و با صدای غمگینی گفت:

-

هیچ خبری نیست انگار یادش رفته که با ما قرار داشته

دستهایش را در موهایش فرو برد و کنار دیوار نشست و به زمین خیره شد.

-

اگه خبری نشه چی؟کجا برم؟چه کار کنم؟خدایا نه پولی مونده نه چیزی برای خوردن .با این طفل معصوم ها چه کنم؟

دقایقی گذشت و هر کس در سکوت خود با این افکار زهزآگین کلنجار می رفت که اتومبیل سفیدی از سر کوچه پیدا شد.مینا توانست مرد دیروزی را داخل آن بشناسد.با هیجان داد زد :-

اومد بابا جون.

پدر با خوشحالی از جا پرید و به سمت اتومبیل به راه افتاد.بعد از توقف اتومبیل مرد دیروزی که کنار راننده نشسته بود پیاده شد و بعد از کلی صحبت با پدر خداحافظی کرد و رفت و پدر با قیا فه ی بشاش برگشت و از همه خواست سوار اتومبیل شوند. اتومبیل به راه افتاد و از خیابانهای قشنگ و تمیز شمال شهر گذشت و بالاخره جلوی خانه ای در شمالی ترین نقطه ی تهران ایستاد.راننده پایین رفت را و در را باز کرد.طبق گفته اش راننده ی خانه بود.البته اگر می شد نامش را خانه گذاشت .یک قصر زیبا بود وتا چشم کار می کرد درخت بود و درخچه .

ماشین در جاده ی وسط باغ به راه افتاد ودر جلوی ویلای قصر مانندی ایستاد.غزاله و مینا اززیبایی و

شکوه ویلا به وجد آمده بودندو با دهان نیمه باز و چشمان گشاد شده به همه جا نگاه می کردند.همه پیاده شدند و با راهنمایی راننده به راه افتادند.پله ها را که بالا رفتند به یک تراس خیلی بزرگ و شیک رسیدند که با میز و صندلی مخصوص بالکن و سایه بانهای قشنگ تزیین کرده بودند .مینا که ذوق زده شده بود روی یکی از صندلی ها نشست که ناگهان با فریاد دختری که از پشت شیشه نظاره گر آنها بود ازجا پرید

دختری تقریبا هم سن وسال غزاله از اتاق فریاد زد :-

اونجا نشین کثیف شد.

مینا با ترس ولرز از جا پرید و رفت محکم به مادرش چسبید. رنگس مثل گچ سفید شده بود .وسط باغ یک آلاچیق بزرگ و زیبا ساخته شده بود .از وسط باغ جوی آبی می گذشت که با وجود کوچکی و باریکی صدای دلنشین و زیبا یی از آن بلند می شد .احتمالا به خاطر وجود همین آب بود که چنین درختان تنومند و سبزی بار آمده بود .یک استخر بزرگ که سایه های درختان نصف آن را می پوشاند وسط باغ بود .بعد از دقایقی راننده بیرون آمد-

کفشهاتون رو دربیارین وداخل بیایید.

وقتی از در وارد شدند همه از زیبایی آنجا هاج و واج مانده بودند .ته سالن روی مبلهای راحتی مرد چاقی با زیرپوش رکابی وپیپی در دست نشسته بود.کنار اوخانمی میان سال با موهایی بلوند وآرایشی غلیظ نشسته بود و جواهرات زیادی در دستها و گردنش به چشم می خورد .دختری که از پشت پنجره نگاهشان می کرد از اتاق بیرون آمد و خرامان از جلوی آنها گذشت.روی مبل نشست و با شگفتی و تحقیر چشمان آبی اش را به غزاله دوخت. ماه گرفتگی متوسطی زیر چانه اش بود که با پوست سفیدش مغایرت داشت ونگاهها را به خود خیره می ساخت .همه سلام کردند.مرد چاق سلان آنها را به گرمی پاسخ داد و از جایش بلند شد و جلو آمد .بین او و پدر حرفهایی رد و بدل شد .پدر از اینکه می توانست سقفی بالای سر داشته باشد راضی به نظر می رسید .در این لحظه خانم بلند شد .رو به مادر کرد و با لحن سرد و محکم گفت:

-

آخر باغ خونه کوچکی هس.پانزده سالی می شه که کسی از اون جا استفاده نکرده .کارگر قبلی شبا به خونه ی خودش می رفت.نمی خواد امروز سرکار بیایین .خونه رو تمیز کنید و از فردا صبح اینجا باشین .صبر کنید مقداری وسایل شوینده بهتون بدم

بعد به آشپزخانه رفت و با مقداری وسایل برگشت .همه اجازه خواستند و از عمارت خارج شدند .غزاله از اینکه از آن جو سنگین آزاد شده بود احساس راحتی می کرد.راننده برای نشان دادن خانه جلو افتاد.از دور خانه را نشان داد و برگشت .خانه که نمی شد گفت مخروبه ای بیش نبود . تار های عنکبوت جلوی در وپنجره ها را گرفته بود .داخل ساختمان پر از وسایل شکسته و اثاثیه کهنه و پوسیده بود.هر چه داخل ساختمان به درد نمی خورد آنجا ریخته بودند.مینا به طرف مادر برگشت و گفت

-

مامان اینجا می خواهیم زندگی کنیم ؟

مادر با لحن غم انگیزی گفت :-

تمیزش می کنیم

آستین ها را بالا زد ودست به کار شدند . پدر و بچه ها همه وسایل داخل اتاق را بیرون ریختند و مادر به جدا کردن آنها مشغول شد. از آن همه وسایل فقط مقدار کمی به دردشان می خورد بقیه پوسیده و از کار افتاده بودند.خوشبختانه جوی آب نزدیک بود وآنها زحمت آب آوردن نداشتند.بعد از ظهر پدر برای شستن پشت بام خانه بالا رفت وکلی هم آشغال و زباله از آنجا پایین آورد.خیلی سردشان شده بود با دست و پای یخ زده گوشه ی اتاق چمباتمه نشستند و چراغ خوراک پزی را به زحمت راه انداختند.خیلی خسته و گرسنه بودند واین باعث می شد بیشترسردشان شود .ناگهان مینا با خوشحالی فریاد زد :

-

آخ جون!غذا

وقتی همه بیرون را نگاه کردند راننده را دیدند که با یه قابلمه ی بزرگ و چندتا پتو نزدیک می شود .وقتی داخل آمد از تمیزی خانه شگفت زده شد.بعد از رفتن او مادر ظرفهایی را که از داخل وسایل جدا کرده و شسته بود جلو آورد و غذا را کشید .چند تکه گوشت مرغ وچندتا نان و کمی هم برنج .از سر و وضع غذا ها کاملا مشخص بود دست خورده بودند.در هر صورت همه با اشتهای فراوان شروع به خوردن غذا کردند.مینا مرتب می گفت :

- چقدر خوشمزه است .خیلی وقت بود مرغ نخورده بودیم .

پدر تکه مرغی را که جلویش بود در بشقاب او گذاشت و گفت:

- من نون بیشتر دوست دارم .

بعد از خوردن غذا کمی گرم شدند.بچه ها پتوها را به خود پیچیدندوپدر و مادر بقیه ی کارها را انجام دادند.هنگام شب خانه مثل گل شده بود واز همه جا بوی تمیزی می آمد.

ساعت یازده همه خسته و بی حال افتادند و خوابشان برد.

با صدای فریاد زنی همه از خواب پریدند. پرتوهای خرشید چشم ها را می آزرد.در باز شد و خانم دیروزی در آستانه ی در ظاهر شدوبا صدای بلند گفت:

-بهتره که از همین روز اول تکلیفمون رو روشن کنیم.جنگ اول به از صلح آخر.اگه قرار باشه هر روز تا ساعت نه بخوابید پس بهتره تشریفتون رو ببرید تا ما هم به فکر کارگر دیگه ای باشیم.

پدر به من و من افتاده بود.مادر گفت:

-ببخشید خانم خیلی خسته بودیم اصلا متوجه نشدیم.

خانم که چهره اش از عصبانیت برافروخته بود گفت:

-در هر صورت فردا ساعت پنج و نیم باید خونه ی من باشین و صبحونه رو آماده کنین.فراموش نشه.الان هم سریع بیایید که کلی کار داریم.

مادر گفت:

-چشم چشم همین الان.

خانم با عصبانیت در را کوبید و رفت.انگار خانه بر سرشان خراب شد .همه هاج و واج مانده بودند.تلخی این حقارت بیشتر از از دست دادن خانه و کاشانه شان آنها را آزرد.

پدر و مادر سریع از خانه خارج شدند وغزاله و مینا متحیر مانده بودند که چه بر سرشان آمده وچه بدبختی بزرگی دامنگیرشان شده است.مینا بشدت گریه می کرد و غزاله که خودش هم آرام آرام اشک می ریخت او را دلداری می داد.اصلا باورشان نمی شد .یکشنبه ی پیش خانه ی خودشان بودند واین یکشنبه چنین روزگازی پیدا کرده بودند.

درست یکشنبه ی پیش بود که آرام در خانه ی گرمشان به خواب فرو رفته بودند که ناگهان خشم طبیعت چهره ی نامهربان خود را نشان داد و زمین با تکانی وحشت زای خود به غرش درامد و با تکانهای مهیب و ترسناک غریو نامهربانی را سر داد.همه وحشت زده از خواب پریدند خانه مانند گهواره ای به این طرف و آن طرف می رفت.سنگ و خاک بود که از در و دیوار و سقف فرو می ریخت .بچه ها فریاد می زدند و پدر و مادر آنها را در آغوش گرفته بودند و نمی دانستند چه کنند .به دستور پدر همه خود را به زیر میز غذا خوری کشاندند و در همین زمان بود که سقف قسمتی که آنجا خوابیده بودند فرو ریخت و همه چیز را زیر خود مدفون ساخت .

بعد از دقایقی زلزله تمام شده بود ومیز کاملا زیر آوار قرار گرفته بود.قسمتی از میز شکسته بود و از پیشانی غزاله خون فوران میکرد.بچه ها و مادر بشدت گریه می کردند و پدر در تلاش بود که آوار را کنار بزند تا بتوانند بیرون بروند.از نوک انگشتانش خون می چکید ولی تلاش بی فایده بود .همه جا ویران شده بود وهیچ کاری نمی شد کرد.دیگر صدای گریه ی بچه ها به گوش نمی رسید وبه حال اغما افتاده بودند.دستان مادر دیگر قوت نداشت که محل خونریزی را فشار بدهد .پدر بی رمق به گوشه ای تکیه داده بود و دیگرتوان تلاش کردن نداشت وهر تلاشی هم بی نتیجه بود.کم کم اکسیژن داشت تمام می شد و سرفه ها شروع شده بود ند.پدر و مادر مینا را روی دست گرفته بودند و بدن بیهوشش را تکان می دادند.مادر جیغ می زد.غزاله بی حال در گوشه ای افتاده بود ناگهان صدایی آمد و همه ساکت شدندو گوش فرا دادند .بعد نوری ضعیف از روزنه به درون تابید .پدر فریاد زد و کمک خواست.گروه امداد تلاششان را بیشتر کردند و همه را از زیر آوار بیرون کشیدند .امدادگران تنفس مصنوعی را برای مینا شروع کردندو بعد از چندبار ماساژ قلبی جواب داد و قلب مینا دوباره به کار افتاد.بعد محل خونریزی غزاله را پانسمان کردند.پدر و مادر هم از اینکه بچه ها نجات یافته بودند رمق از دست رفته شان را باز یافتند.

سپیده دم بود .هوا کم کم روشن می شد. چرا سپیده دم زیبا امروز تا این حد زشت و تلخ به نظر می رسید.خدایا چه مصیبتی !از خانه ی زیبا و نقلی شان که همه ی فامیل عاشقش بودند هیچ چیز باقی نمانده بود .حاصل زحمات چندین و چند ساله شان جز توده ای سنگ و خاک و آهن پاره چیز دیگری نبود.گوشه هایی از وسایلشان که با چه امید و علاقه ای خریداری شده بودند از زیر آوار پیدا بود.هیچ چیز نمانده بود .گریه ی مادر تبدیل به هق هق شده بود و پدر بی اختیار در گوشه ای افتاده سرش را به در تکیه داده بود و به پهنای صورت اشک می ریخت.هوا دیگر روشن شده بود و از سوز و سرما اندکی کاسته شده بود دست و پای همه از شدت سرما یخ زده بود.بید مجنون محبوبشان از بیخ کنده و به گوشه ای پرت شده بود.از حوض زیبا و شمعدانی های قشنگ و گل های رز چیزی به چشم نمی خورد.مادر از این سوی خانه به آن سو می دوید تا ببیند از ثمره ی زندگیش چه مانده ولی هیچ چیز نبود.هیچ چیز!هرقدر آوار را این طرف و آن طرف کرد تا پتویی یا بالاپوشی برای بچه ها پیدا کند چیزی نیافت.آتش بخاری همه چیز را خاکستر کرده بود .فقط آلبوم عکسان را پیدا کرد که گوشه هایش سوخته بود.

دیگر چیزی به غروب نمانده بود وهمه ی اهل خانه همان طور بهت زده در گوشه ای چمباتمه زده و نشسته بودند .نمی دانستند چه کنند.همه گرسنه خسته سرمازده و بدتر از همه بی پناه و بی امید بودند.

تمام شهر در هاله ای از دود و غبار فرو رفته بود و از همه جا صدای گریه و آه و ناله می آمد.کم کم داشت شب می شد .گروه امداد مردم را به چادر هایی که در میادین برپا کرده بودند فرا خواندند.آنها نمی توانستند با خانه ای که تمام خاطراتشان آنجا بود وداع کنند.گریه ی همه بلند شده بود .ناامیدانه از این سو به آن سو می رفتند.آه و ناله شان هر بیننده ای را متاثر می کرد.دیگر چاره ای نبود .خواه و نا خواه باید جدا می شدند.به هر صورت بود با خانه شان با محفل گرم و صمیمیشان با جایی که در هر گوشه گوشه اش کوله باری از خاطرات بود وداع کردند و این وداع وداعی بود با همه ی خوشی ها راحتی ها شیرینی ها ی زندگی و سلامی بود و به بی پناهی ها بی عدالتی وتلخی های زندگی.

چند روزی بود که در چادر ها زندگی می کردند.هوا بسیار سرد و طاقت فرسا شده بود .سرمای هوا دیگر قدرت عزاداری برای عزیزان از دست رفته را هم از مردم گرفته بود.تکانهای پیاپی و مخرب زمین فضای هولناک و موحشی را برای اهالی وجود آورده بود.دیگر امیدی برای ماندن نبود.باید رفت ولی به کجا؟مردم در شهرهای مختلف پخش می شدند.هرکس در هرجا که فامیلی داشت می رفت ولی آنها به کجا می توانستند بروند؟تمام فامیلشان در این شهر بودند که اکثرا از بین رفته بودند .دیگر کم کم همه ی چادرها خالی می شدندو برف و یخبندان امان همه را بریده بود .

 

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com


Viewing all articles
Browse latest Browse all 49

Trending Articles