نام رمان : جادوی عشق
نویسنده : زینت حسنی
راننده تاکسی بودن ملاحظه رادیو را زیادتر کرد.چنان تهییج شده بود که بی توجه به مقررات میراند.همه حواسش گوش شده بود و گوشش تماما در اختیار گوینده رادیو !
بی اعتنا به حرکت مسافران خسته که التماس گونه و با گردنی کج دست تکان میدادند با نفس حبس شده در انتظار نتیجه بود که صدای انفجار گوینده رادیو فضای کوچک و محدود تاکسی را شکافت: تمام شد بازی با پیروزی ما تمام شد.
با شنیدن فریاد گونه رادیو راننده تاکسی هم فریادی کشید و محکم ولی دوستانه به شانه پسر جوانی که از شعف زیاد هورا میکشید زد و گفت:آقا تبریک! بالاخره تموم شد! ایران رفت واسه جام جهانی !بالاخره بعد از ۲۰ سال لیاقتمون ثابت شد.
مخاطب جوان او مشعوف از افتخاری که نصیبشان گشته بود با ذوقی وصف ناپذیر در تایید گفته های او گفت:اره اینبار دیدن بازیای جام جهانی خیلی کیف داره!
راننده با لحنی جدی تر پس از نیم نگاهی به زنی که در صندلی عقب نشسته بود گفت:ایرانی جماعت لیاقت همه کاری رو داره ولی افسوس که…و متعاقب آن سری تکان داد و بعد به یکابره و با شتاب جهت همساز شدن با سایر رانندگان پس از روشن کردن همه چراغها دستش را روی بوق گذاشت و ممتد و بدون وقفه شروع کرد به بوق زدن.
زنی که در صندلی عقب نشسته بود بدون ذره ای واکنش به شادی و هیجان او گفت:لطفا نگه دارید!
راننده از آیینه نگاهی به او انداخت و با خنده ای که تمام صورتش را پوشانده بود گفت:تا انقلاب چیزی نمونده ها!
زن جدی و با لحنی تقریبا خشک گفت:پیاده برم زودتر میرسم.و دستش را پیش برد تا کرایه را بپردازد.
قابل نداره نمیگیرم.این شیرینی این برده!
زن تشکری کرد و پیاده شد.خیابنها و پیاده رو ها غلغله بود و ازدحام جمعیت باور نکردنی.
به هر طرف که نگاه میکرد مردمی را میدید که از فرط شادی و هیجان رفتاری غریب و متفاوت با سایر روزها داشتند.صدای بوقها ممتد با صدای سوت و کف زدنها و فریادهای شوق آمیز مردم در هم آمیخته و صحنه هایی نامانوس و آزار دهنده پدید آورنده بود.جوانان تهییج شده شکلات و شیرینی پخش میکردند و بلند بلند میخندیدند.شلیک خنده های بیپروا با کلمات رکیک و بیمورد معلق در هوا در آرامش نسبی شهر اختلال ایجاد کرده و بر اعصاب و روان برخی خجن میکشید.نوعی سوء استفاده از فرصت و لذت کاذب از شادی واقعی!بر سرعت قدمهایش افزود تا شاید سریعتر از آن مهلکه بلوا بدر رود.اما تند راه رفتن هم میسر نبود آنهمه شلوغی از سرعتش میکاست.از روی ناچاری مجددا به خیابان رفت.موتور سوارهای بی شماری بوق زنان با چراغهای روشت از راه رسیدند و فضای خالی میان اتومبیلها را اشغال کردند.صدای رییس جمهور از بلند گوههای متعددی در هر دو سوی خیابان شنیده میشد:خدا دلتان را شاد کند که دل مردمی را شاد کردید…
توقف کرد و صورت مردمی را که در اطرافش میلولیدند به دقت نگاه کرد:حقیقتا شادن؟
ناگهان به سرعت برق در ضمیرش به عقب برگشت صحنه هایی از خشم فوران کرده همین مردم را در گذشته بیاد آورد.آه کوچکی کشید.احساس خاصی نداشت از آن شادیی که رییس جمهور از آن حرف میزد نشانی در خودش نمیدید مگر او جز آن مردم نبود؟
دوباره براه افتاد به هر زحمتی بود عرض خیابان را پیمود و به آن سو رفت.ولی تند رفتن آنقدر هم آسان نبود.کم کم روشنایی روز کاسته میشد و آسمان جامه نیلی بتن میکرد.لحظه به لحظه بر ازدحام جمعیت در پیاده روها افزوده میشد.فریاد و غوغای مردم فضا را آکنده و سقف آسمان را شکافته بود.باز هم ناخواسته ایستاد تصاویر درهم و برهمی از گذشته در ذهنش تداعی و پیدا و محو میشدند.
براه افتاد ولی اینبار به تبعیت از ضرب المثل خواهی نشوی رسوا …استفاده کرد و برای برداشتن قدمهای بلندتر براحتی به آنان که شاد بودن را نقش بازی میکردند تا فقط خویش را تخلیه کنند تنه زد و پیش رفت.نگران کسی یا چیزی نبود عجله ای هم نداشت.تنها علتش برای تند رفتن و رسیدن به مقصد فقط و فقط نظم و وسواسی بود که بشدت به ان مقید بود.همیشه همانطور بود .تمام سالهای گذشته سرسختانه با مشکلات دست و پنجه نرم کرده بود با اینحال ذره ای بی نظمی و اختلال در امور روزمره اش مشاهده نمیشد.چنان قرص و محکم قدم بر میداشت که گویی پیکی است حامل پیامی مهم و سری.
بالاخره راه ۲۰ دقیقه ای را در زمانی بیشتر از یکساعت طی کرد.در اولین خیابان فرعی بعد از میدان انقلاب داخل کوچه ای شد کوچه ای نسبتا طویل در اواسط کوچه زنگ خانه ای را فشرد.
پسر جوانی و خوش سیمایی در را برویش گشود و متبسمانه سلام نمود.
سلام پسرم.
وارد که شد در را طوری پشت سر خود بست که انگار آنرا بروی همه دنیای بیرون و غوغای آن میبندد.آنوقت در آن مامن آرامش نفسی به راحتی کشید از کنار بوته برشاخ و برگ یاس که گذشت نفس عمیقتری کشید تا ریه هایش را از رایحه دل انگیز آن پر کند.تنفس آن عطر ملایم برای تمدد اعصابش لازم و مفید بود.
گلناز کجاست؟
پسر که درست پشت سر او قدم برمیداشت گفت:گمون کنم مریضه چون تب داره!
با نیم چرخشی با حیرت پرسید:راستی؟از کی تب کرده؟
منم تازه رسیدم.وقتی اومدم دیدم از شدت تب هذیون میگه!
چرخید و دستگیره در راه چرخاند.وارد راهروی عریضی شد که حکم نشیمن را داشت.
خانه سبکی قدیمی داشت.راهرو به یک هال مربعی شکل و سه اتاق منتهی میشد.آشپزخانه در سمت چپ نشیمن قرار داشت و کنار آن پلکانی از آجرهای قرمز و ظریف که به اتاقکی میرسید.انتهای اتاقک درب دیگری بود که با دو پله دیگر به پشت بام باز میشد.گلدانهای متعدد و بزرگی در گوشه و کنار خانه بچشم میخورد که سرسبزی و طراوتشان چشم را نوازش میداد.به محض ورود بخانه و د راولین نگاه حضور زنی خوش سلیقه حس میشد.زنی که حسن سلیقه و لیاقت و توانایی اش را در خانه داری میشد از پرده های خوش دوخت و تمیز رو میزیهای ابریشمی دست بافت و روتختیهای گلدوزی شده آن حدس زد.حاشیه تمامی پرده ها خامه دوزی شده و با رنگ رومیزیها و روتختیها هماهنگی داشت.همه وسایل خانه ساده و شیک بود و از تمیزی برق میزد.
اتاقی که دخترش گلناز در آن روی تخت خوابیده بود رنگ ملایمی از ابی داشت که با روتختی و پرده ها جور بود.همه اشیاه و وسایل اتاق ساده و چشم نواز و از دو رنگ سفید و آبی بود ابی روشن خیلی روشنت تر از چشمان آبی دختر که در کاسه ای از خون نشسته بود.
عزیز دلم چت شده؟
گلناز با صدایی که حرارت بهمراه داشت گفت:گلوم میسوزه و سرم خیلی درد میکنه.
زن پیشانی دخترش را ملایمت نوازش داد و بنرمی گفت:یه سرماخوردگی جزییه الان برات سوپ درست میکنم.
آنوقت برگشت به پسرش که در آستانه در ایستاده بود نگاه کرد و گفت:یه استامینوفن با یه آموکسی سیلین براش بیار.
پسر که ناراضی بنظر میرسید گفت:بهتر نیست ببریمش دکتر؟
زن با لحن خسته ای گفت:اگه میدونستی بیرون چه خبره این پیشنهادو نمیدادی.
نگاهش را به سمت دخترش برگرداند و با لبخندی اطمینان بخش گفت:چیزی نیست عزیز دلم.
آنوقت موهای او را نوازشی داد و از جا بلند شد و خطاب به پسرش که با قرص و کپسول و یک لیوان اب بازگشته بود گفت:رضا اونارو بهش بده و کمکش کن تا بره و صورتشو بشوره.
برخاست و یکراست به اشپزخانه رفت.همه چیز مثل همیشه مرتب و منظم سر جای خودش قرار داشت.در یخچال را باز کرد و قابلمه ای حاوی غذا را از آن بیرون کشید و روی شعله ملایم گاز قرار داد.سپس قابلمه کوچکی را برداشت و سوپ مختصری برای دخترش بار گذاشت.
خسته بود استخوانهای مچ دست و کتفش میسوخت و چشمانش سوز میزد.ولی بی اعتنا به درد به کارش ادامه داد در واقع فرصت اندیشیدن به خستگی و درد را نداشت.
رضا را که پشت میز آشپزخانه دید برای آنکه حرفی زده باشد تا سکوت حاکم بر خانه را بکشند گفت:اوف نمیدونی چه خبر بود؟غوغایی کلافه کننده و سردرداورد !یه جور شادی آزار دهنده…
رضا که کنترل تلویزیون را در دست داشت از سر کنجکاوی آنرا روشن کرد تصاویر تلویزیون تصدیق گفته های مادرش بود.
تونستی وسایلی رو که نیاز داشتی بخری؟
بله.
از روی شانه نگاهی به پسرش انداخت و پرسید:دمقی؟
رضا شانه ای بالا انداخت و گفت:نه مثل همیشه موقع رفتن حالم گرفته اس!
چرخید دیس غذا را روی میز مقابل او گذاشت و برای رفع نگرانی و دلواپسی او گفت:چرا؟ما میون چند میلیون آدم داریم تو این شهر زندگی میکنیم.مثل خیلیا توانایی رو پا ایستادنو داریم.انسان با پشتکار و امید زنده است ما دو تا هم خدا را شکر از این دو تا نعمت برخورداریمو
رضا نفس عمیقی کشید که به آه شباهت داشت.
دوباره شروع کرد:نمیدونی امروز این مردم داشتن اون بیرون چیکار میکردن!
سعی داشت از افکار منفی ذهن او بکاهد و فکرش را به سمتی دیگر سوق بدهد.پسرش هم اصراری به ارائه موضوعی که مطرح کرده بود نداشت گرچه میل درونی اش چیز دیگری بود.
این یه مقدار شادی حق این مردمه!
به تصاویر تلویزیون که نشانگر شادی مردم بود نگاهی انداخت و اضافه کرد:هرکی هر جوری دوست داره شادی میکنه چه اشکالی داره؟
نگاهی به پسرش انداخت و لقمه کوچکی در دهانش گذاشت و پس از آن با یادآوری آنچه دیده بود گفت:انگار گره همه این مشکلات این مردم با این برد باز شده که اینطور جشن و شادی راه انداختن.
رضا در حالیکه یک لیوان آب برای خودش میریخت گفت:همه خوشحالن چون این برد ملی جایگاه و منزلتشو تو دنیا نشون داده.
مادرش شانه ای بالا انداخت:برام خیلی عجیب بود.چون طریقه شادی کردنشون با یه جور ناهنجاری همراه بود.تصاویر تلویزیون گلچینشه!باید بودی و میدیدی آدم به فهم و شعور اجتماعی خیلیهاشون شک میکرد.
رضا سری از تاسف تکان داد .مخالف گفته های مادرش نبود و موافق صد در صد هم نبود.
چرا نمیخوری؟
میل ندارم.گفتم که موقع رفتن که میشه از دل و دماغ می افتم مخصوصا اینبار که گلنازم مریضه.
تو به فکر درس و دانشگاه خودت باش.
لحنش تسکین دهنده بود ولی تاثیر گذار نبود چون رضا با نگاه ناراضی خود به حرف در آمد و گفت:اره آخه قراره من با مدرکم دنیا رو تسخیر کنم.
مادر با شنیدن این جمله نامنتظره جا خورد.با نارضایتی دست از خوردن کشید و در مقابل جمله بی ربط او گفت:دنیارو که نمیتونی تسخیر کنی ولی لااقل نون لیاقتتو در میاری.
رضا با صراحت گفت:پس آدما نون لیاقتشونو میخورن نه نون مدرکشونو؟
بابت چی انقدر شاکی و ناراضی هستی؟
رضا پیشانی اش را با کف دست چپش که روی میز به حالت قائم نگه داشته بود تیکه داده و پس از لختی درنگ گفت:کاش بجای اصفهون تهرون قبول میشدم.
بارها گفتم تهران و اصفهان نداره.اگه ضعف نشون بدی نگر و نیا از پا درت میاره اون وقت فرصتها هم از دستت میرن دندونپزشکی رشته ای نیست که فرصت فکر کردن به حاشیه رو داشته باشی…
با ملاطفت دستش را پیش برد و روی دست مردانه پسرش گذاشت وبرای قوت قلب او با لحنی متقاعد کننده گفت:من آدم ضعیفی نیستم.هیچوقت نبودم.به فکر خودت باش و قدر لحظه هاتو بدون که اگه از دستشون بدی بجای پیشرفت پسرفت میکنی و تو صف پشیمونا قرار میگیری.
رضا نفس عمیقی کشید که به آه شباهت داشت و سری به نشانه تصدیق گفته های او تکان داد.جوان باهوش و با درایت و سربراهی بود و از شعور عاطفی لبریز شاید بهمین دلیل هم بود که آنهمه از تنها گذاشتن مادر و خواهرش رنج میبرد.
برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید
کلمه عبور: www.iranromance.com
منبع: IranRomance.com