نام رمان : آهنگ دیدار
نویسنده : صدیقه احمدی
ونوس با دلواپسی به کامیار گفت :اگه پدرت منو نپسندید من دیوونه میشم.
کامیار به چشمان کمرنگ او که مژه های یکدست سیاه آنها را احاطه کرده بود نگاه عمیق و مهربانی دوخت و گفت:حتی اگه پدرم مشکل پسند ترین آدم روی دنیا باشه هیچ ایرادی نمیتونه بتو بگیره.تو خوشگل ترین دختر دنیایی.
-آخه فقط خوشگلی که مهم نیست.
-درسخون و زرنگ هم هستی مهربان خنده رو روشنفکر تک فرزند و خونواده دار تو همه معیارهای ذهن بابارو داری.
ونوس هنوز دلواپس و نگران بود با دلهره پرسید:حالا اومدیم و بابات منو قبول نکرد تو از من میگذری؟
-معلومه که نه نگران نباش عزیزم!من اینقدر تعریفت رو پیش خونواده م کرده ام که دیدگاهشون مثبت مثبته به علاوه اونها روشنفکرن ممکنه عیب و ایرادی بگیرن ولی عاقبت حق انتخاب و تصمیم گیری رو به من میدن.
دل ونوس همچنان گرفته بود گفت:همه ش بخاطر عشق واسه اینکه نمیتونم از سر اولین عشقم بگذرم.
-منم همینطور عزیزم.ما با هم عهد بسته ایم که با کمک هم همه موانع و مشکلات رو از سر راهمون برداریم مطمئن باش پیروزیم.
ونوس آدرس مطب پدر کامیار را یادداشت کرد که ساعت ۶ بعدازظهر به حضور پدر شوهر آینده اش برسد و برای اولین بار به او معرفی شود اما همینکه از کامیار دور شد دلهره و اضطراب به حلقومش رسید و دریافت که بتنهایی از عهده چنین ملاقاتی بر نمی آید به کامیار تلفن کرد و گفت:کامی جون!من نمیتونم.
-چی رو نمیتونی؟
-من تنها نمیتونم برم پیش بابات تو هم باید باشی ساعت یه ربع به ۶ زیر تابلوی مطب منتظرتم.
-باشه عزیزم ولی اگه تنها میرفتی بهتر بود بابا چشمش به من بیفته خودمونی میشه و میزنه به شوخی و طعنه پلکه ناراحت نشی ها.
-من منتظرتم.
زمستان سخت انگار تمام شدنی نبود.غم برف و اشک باران دلهای عاشق را زیر و رو میکرد.ونوس یکی از هزاران عاشقی بود که نگرانی در عشق به جان و روحش چنگ می انداخت و رشته های امیدش را پاره میکرد.در حالیکه برفها را با چکمه های چرمی اش به این طرف و آنطرف هل میداد منتظر کامیار لحظه ها را میشمرد.اوایل با او در درس و نمره گرفتن رقیب سرسختی بود و چشم دیدنش را نداشت.اما از آنجایی که هر دو دانشجوی فعال و ممتاز کلاس بودند بقیه دانشجویان از سر حسادت با آنها دوست نمیشدند و آن دو بناچار برای رد و بدل کردن جزوه و برنامه درسی رابطه شان را آغاز کردند سپس ساعتها پای تلفن فقط درباره درس و کتاب و استادهایشان حرف میزدند و بعد از یکسال آشنایی در کوچه و پس کوچه ها بدور از نگاههای فضول همکلاسیها چشمان کنجکاو والدینشان با هم ملاقات میکردند و حالا بعد از دو سال دوستی کامیار تصمیم گرفته بود ونوس را به خانواده اش معرفی کند اول به پدرش که اگر او هیچ ایرادی نمیگرفت بقیه اهل خانواده نمیتوانستند حرفی بزنند.
چشم ونوس از روی تابلوی طبابت پدر کامیار برداشته نمیشد و تا وقتی که او از راه رسید هزار بار خوانده بود:کامیاب خسروی فوق تخصص مسمومیتهای دارویی.و هر بار از شباهت اسمی پدر و پسر خنده اش گرفته بود.با وجود این هنوز اضطراب دست از جان و روحش برنداشته بود.به طوریکه وقتی کامیار را دید.انگار مسبب تمام گرفتاریهایش را دیده باشد یقه پیراهن او را در دستش فشرد و گفت:از شدت دلشوره حالت تهوع دارم.
کامیار دستش را روی شانه او گذاشت و دلداریش داد تا کمی آرام شود.انگار بی فایده بود.لیوان آب قندی به خوردش داد و هیچ توفیقی به حال خراب ونوس نکرد بناچار بی توجه به بیماران سالن انتظار وارد اتاق پدرش شد و ونوس هم پشت سرش دختر بیچاره زیر لب زمزمه کرد:بسم الله الرحمن الرحیم.و سعی کرد بر اعصابش مسلط شود و خونسرد بنماید تلاش کرد که لبخندش ساختگی و مصنوعی نباشد خوب آرایش کرده بود و سنگین و باوقار لباس پوشیده بود ادکلنش جدید بود و گفتگو با آدمهای مهم را از خیلی وقت پیش تمرین کرده بود با وجود همه این کارها اعتماد به نفس کافی نداشت و دست و پایش بشدت میلرزید.
به محض اینکه چشم پدر کامیار به ونوس افتاد با نگاهی خیره و دهانی باز بر جای میخکوب شد.بند دل ونوس پاره شد،سر و وضع خودش را بررسی کرد،همه چیز رو به راه بود.فکر کرد خیلی زننده آرایش کرده است،دوستش گفته بود که بدون آرایش به حضور یک دکتر مومن و قدیمی برود،اما او گوش نکرده بود،نمی خواست زیبایی اش نقص داشته باشد.فوری روسری اش را جلو کشید و به بهانه ی گزیدن لبش،رژلبش را خورد.کامیار هول شده بود و دلیل تعجب و بهت زدگی پدرش را نمی فهمید.او هم مثل ونوس دچار دلشوره شد و انتظار یک واقعه ی تلخ را به ذهنش راه داد،واقه ای که اصلا نمی توانست بپذیرد،یعنی جدایی از ونوس.نه این غیر ممکن بود.به طرف پدرش رفت و پرسید:”بابا جان!حالتون خوبه؟”
دکتر تکانی خورد و با لحن شگفت انگیز کشداری گفت:”خدای من!چطور شما پیر نشدین؟”
ونوس و کامیار هر دو نفس راحتی کشیدند و لبخند زدند.کامیار گفت:”بابا عوضی گرفتین؟”
دکتر یه قدم به طرف او برداشت و گفت:”نه عوضی نگرفتم،حتی اسمشونو هم خوب یادمه،نسا پوریاوری.”وتکرار کرد:”بله نسا پوریاوری.”
ونوس دستپاچه شد.آب سردی روی سرش ریختند و افکار ناجور و خجالت اوری به مغزش هجوم آورد.کامیار گفت:”تقصیره منه که معرفی نکردم.ایشون ونوس آتش افزون.”وبا خوشحالی از اینکه پدرش خانواده ونوس را می شناسد،گفت:”نسا پوریاوری اسم مادر ونوسه.لابد مادر و دختر خیلی به هم شباهت دارن.”
دکتر از پسرش پرسید:”مگه تو مادرشو ندیدی؟”
کامیار با افتخار گفت:”نه بابا جان!اول شما مقدم بودین،بی اجازه و بدون تایید شما نباید به خانواده ی ونوس معرفی شدم.”
ونوس دیگر دلی در دلش نمانده بود،فکر می کرد که اگر روزگاری مادرش با پدر کامیار سر و سری داشته است حالا با چه رویی می توانست خودش را اصیل زاده جلوه بدهد؟دکتر برای اطمینان پرسید:”اسم مادرت نسا پوریاوریه دختر جان؟”
ونوس با شنیدن لحن مهربان او انرژی کمی یافت و گفت:”بله آقای دکتر.اما ممکنه بپرسم جنابعالی مادر منو از کجا می شناسین؟مریضتون بودن؟”
“نه!”
دکتر اسم مادربزرگ،پدر،برادر و همه فامیل ونوس را به زبان آورد و ونوس همه را تایید کرد و گفت که هیچ کدام در قید حیات نیستند و او از لطف خدا فقط یک مادر دارد و یک مادر.عرق شرم را با سر آستین از روی پیشانی و گونه هایش پاک کرد و دوباره پرسید:”نفرمودین خونواده ی منو از کجا می شناسین؟”
کامیار دست ونوس را گرفت و او را روی صندلی نشاند و به چشمانش نگاه آرامبخشی انداخت.هر وقت به چشمان این دختر معصوم نگاه می کرد،انگار که برای اولین بار چنین چشمان زیبا و با شکوهی می بیند.به او زل زد و گفت :”ونوس!باور کن که به الهام دلت ایمان آوردم.”
“دیدی بیخودی دلشوره نداشتم؟”
“خیرا ایشالا!خوشبختانه بابا خونوادتو می شناسه و لازم نیست شجره نامه تو در بیاره.”
دکتر خسروانی بی خیال مریض های اتاق انتظار گفت:”وقتی تو بیمارستان ابن سینا کار می کردم،ساعت یازده شب بهم زنگ زدن که یه بیمار اورژانسی دارم،رفتم بیمارستان و دیدم یه زن زیبایی خودکشی کرده،صورت جذابش از لا به لای انبوه موهای مشکی اش مثل ماه تو آسمون تاریک رنگ باخته بود.دو تا مرد که یکی خوش هیکل و قد بلند بود و یکی کوتاه و چاق و خپل به طرف من آمدن و خواهش تمنا می کردن که به هر قیمتی شده جون زن رو نجات بدم.جالب این جا بود که هر دو اقرار می کردن شوهرش هستن….”
دکتر خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:”مرد دو زنه دیده بودم ولی زن دو شوهره برام جالب بود.بهشون گفتم تا اطلاع ثانوی شماها بازداشتین باید علت خودکشی معلوم بشه.مرد قد کوتاهه یه دفترچه خاطرات به من داد و گفت که همه چی رو با دست خودش این تو نوشته.خلاصه معده زن رو شستشو دادیم،بردیمش ای سی یو و من با دفترچه رفتم خونه که استراحت کنم.روز بعد بهم تلفن کردن که مریض به محض اینکه به هوش اومده از بیمارستان فرار کرده و ما به آدرس و شماره تلفنی که تو پروندش داشتیم مراجعه کردیم ولی اثری ازش ندیدیم.هنوز دفترچه رو دارم،همینجاست،نبردمش خونه که کسی اونو نخونه.به هر حال راز زندگی یه زن همیشه عاشقه.”
ونوس از تمسخر و طعنه های گوناگون دکتر به طرز نفرت انگیزی از مادرش بدش آمد.دکتر دفترچه را به او داد و گفت:”این امانت رو لطفا به صاحبش برگردون.”پشت میزش نشست،زنگ منشی را فشار داد و گفت:”مریض بعدی.”
دو زن و یک کودک وارد شدند.ونوس دریافت که باید برود.با نا امیدی مطلق از یک دیدار بی نتیجه خداحافظی کرد و همینکه پایش را از مطب بیرون گذاشت بغضش ترکید.کامیار بازوی او را گرفت و گفت:”پدرم اهل شوخی و لطیفه گویه.جنبه داشته باش،حالا نظرشو بعدا بهم میگه.”
ونوس در حالی که برف های پیاده رو را زیر چکمه های لژدارش له می کرد،بی گفتن کلامی اشک می ریخت و خرامان خرامان پیش می رفت.کامیار گفت:”اینقدر سخت نگیر،حالا مگه چی شده؟بهت گفتم که خانواده ام به انتخاب من احترام می ذارن.”
ونوس ایستاد،به چشمان عسلی کامیار نگاه سردرگمی انداخت و پرسید:”به من چی؟به من هم احترام می ذارن؟می تونم با عزت و افتخار عروس خانوادت باشم؟”
کامیار با این که مطمئن نبود،گفت:”البته!این چه حرفیه که می زنی؟”ونوس راه رفتن بی مقصدش را آغاز کرد و گفت:”منتظر می مونم که نظر باباتو بشنوم،حالام می خوام تنها برم خونه،پیاده.لطفا کاری به کارم نداشته باش.”
کامیار اطاعت کرد و از او جدا شد.ونوس بی هدف به راه افتاد.نمی توانست حافظه اش را سر و سامان بدهد و آنچه را که دنبالش می گشت پیدا کند،مگر مادرش چند بار عاشق شده بود که دکتر لقب عاشق پیشه را به او داد؟گیج شده بود،اشکش بند نمی آمد،نمی خواست کامیار را به خاطر گذشته مادرش از دست بدهد،دعا می کرد خداوند همه مشکلاتش را یکجا حل کند.دلش می خواست بداند چند دختر بیچاره مثل او عاشق و سر گشته یک پسر پولدار شده اند و باید سدها و موانع زیادی را برای وصل بشکنند؟نگاهی به دفترچه در دستش انداخت و جرات نکرد آن را باز کند،می ترسید نوشته های مادرش قابل تحمل نباشد،می ترسید بعد از خواندن حرف های مادرش از شدت عصبانیت او را به قتل برساند.صدای زنگ موبایلش برای سومین بار بلند شد.ونوس همچنان بی توجه بود اما کامیار از قبل انقدر زنگ زد که او گوشی را برداشت و با لحن تندی گفت:«کامی!گفتم بذار تنها باشم.»
«نگرانتم اخه،کجایی؟»
ونوس دور و برش را نگاه کرد و گفت:«نمیدونم.»
«عزیز دلم هوا تاریکه،سرده،حال تو هم که خوب نیست ممکنه اتفاقی برات بیفته.بگو کجایی که بیام برسونمت خونتون.»
ونوس اشکهایش را پاک کرد و گفت:«مرسی،تاکسی دربست میگیرم.»
کامیار با لحن تسکین دهنده ای گفت:«بهت گفتم که هیچی نمیتونه منو از تو جدا کنه.ونوس، تو تنها دختر دلخواه منی.اینو بفهم.»
«فهمیدنش چه فایده؟تو حتی جلو بابات یه کلمه حرف نزدی.از من دفاع نکردی.گذاشتی بابات منو با خاطراتش ارزیابی کنه.اون هیچی از من ندیده.درباره خودم هیچی نپرسید.تو هم هیچ تلاشی نکردی….مهم نیست.یه تاکسی خالی اومد.بعدا بهت زنگ میزنم.» و مهلت حرف زدن به کامیار نداد.موبایلش را خاموش کرد و به کافی شاپ آن طرف خیابان رفت و مثل معتادان یک چای پررنگ سفارش داد.
دفترچه را همچنان در دستش لوله کرده بود و آن را مثل وردنه ای روی میز زیر دستهایش می غلتاند.به فکرش رسید آن را پاره کند و دور بریزد و حرفی در این باره به مادرش نزند.مادر عاشق پیشه…عاشق پیشه…عاشق پیشه…صدای دکتر آنقدر به مغزش ضربه زد که ناگهان دفترچه را باز کرد و روی دور تند خواند:
دارم فکر میکنم که محبوب من چه وقت با اسب سفید به دیدارم می اید و قلب ساکت و خاموشم را با یک نگاه تصاحب میکند که یک نفر مسلسلوار و بی وقفه به در چوبی اتاقمان مشت و لگد میکوبد.با خود میگویم:«عجب عاشق خشنی!»
برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید
کلمه عبور: www.iranromance.com
منبع: IranRomance.com