Quantcast
Channel: دانلود رمان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 49

دانلود رمان جای خالی دستانت

$
0
0

نام رمان : جای خالی دستانت

نویسنده : زهره فصل بهار

 

طبق معمول دیدم کتابخونه ام قاطی پاتی شده با عصبانیت از اتاق بیرون امدم بقیه توی هال نشسته بودن:

ای بابا صد بار گفتم به وسایل من دست نزن …یا اگرم دست می زنی بقیه چیزا رو بهم نریز فرهاد از جاش بلند شد :

بس کن…چقدر مثل این ادمایه وسواسی دنبال یه ایراد تو اتاقت می گردی تا بندازی گردن من بیچاره؟؟

بینم تو بلد نیستی اجازه بگیری؟؟ نمیتونی سر خود کاری نکنی؟؟حالا اگه من جای تو بودم جیفت درومده بود و داد و بیداد راه مینداختی ها!!

حالا نه اینکه تو خیلی مراعات می کنی و اصلا شلوغش نکردی..

بابا میون حرفمون پرید و تقریبا با صدای بلندی گفت :تمومش کنید…بچه که نیستین سر هر چی بهم گیر میدین ای بابا روز به روز اخلاقتون گند تر می ش اخه این چه وضعشه؟؟

طبق معمول طرف فرهاد و گرفت :حالا مگه چی میشه ۲ تا دونه از کتابات رو برداره؟خورده که نمیشه.

مامان ساکت بود ولی عصبی چون از صبح دوباره میگرنش عود کرده بود و کلافه بود از چشماش مشخص بود که حال خوبی نداره فقط نگاهمون می کرد لابد افسوس می خورد که چرا دختر و پسرش هنوز عین بچه های ۳، ۴ ساله رفتار میکنن؟

اینطور دعوا ها توی خونه ما عادی بود بالاخره هر شب باید یکی با اون یکی دعواش می شد.حالا یه شبم که مامان و بابا اروم بودن منو فرهاد بهم پیله کرده بودیم.

مثل همیشه مجبور بودم به خاطر داوری اشتباه بابا به اتاقم برگردم.

گاهی اوقات فکر می کردم که چرا نمی شه حتی یه شب هم شده ما عین یه خانواده دور هم جمع باشیم چرا نمی شه من و فرهاد کمی با هم صمیمی بشیم.کی قراره این مسخره بازی ها تموم بشه…یعنی واقعا بقیه هم همین طوری زندگی می کنن یا فقط ما هستیم که دور از ادمیزادیم؟؟

کلافه بودم به اتاقم اومدم و لحظاتی بعد سر و صدا ها خوابید.مثل هر وقتی که دلم گرفته بود و ناراحت بودم نشستم پای کامپیوتر این کار همیشه ی من بود تنها چیزی که ارومم میکرد رفتن به وبلاگ صدای شب و خوندن مطالبش بود دیگه کم کم داشت ارزوم می شد که نویسنده ی این مطالب رو ببینم.به نظر من این نوشته ها جادوی خاصی داشت که هر قلمی از اون بهرهمند نبود.یه حس صمیمیت خاص با نویسنده داشتم بار ها و بار ها دلم خواسته بود که اون رو بشناسم و باهاش اشنا بشم.

هر وقت هم که قاطی می کردم با خوندن مطالبش ارامش خاصی پیدا می کردم شاید خنده دار باشه ولی یه حس عجیب نسبت به نویسنده ی ناشناس پیدا کرده بودم.

اون شب کسی من رو واسه ی شام صدا نکرد فهمیدم مامان به خاطر سر دردش زود خوابیده و بقیه هم بی خیال من شدن البته منم میل زیادی به غذا نداشتم.

همیشه ارزو می کردم که منم همچنین قلمی داشتم لااقل بتونم حرف دلم رو واسه خودمم که شده بنویسم.من با اینکه دانشجو سال دوم ادبیات بودم ولی قلمی معمولی و ساده داشتم و میدونستم که عاقبت هم هیچ وقت به ارزوم نمی رسم.

از نیمه شب گذشته بود و من صبح ساعت ۸ کلاس داشتم پس علی رغم میل باطنی دست از خوندن کشیدم و برای خواب اماده شدم.

سایه مثل روز های قبل اومد سر کوچه دختر با نمکی بود : چطوری؟ دیر کردی چیه خواب موندی؟

خمیازه ای کشیدم : دیر خوابیدم.

چشمکی زد : بازم نشسته بودی پای نوشته های نویسنده ی ناشناس؟

اره این دیگه برام عادت شده سایه.

زد پشتم : عسل تو از جون این نوشته ها چی می خوای؟ توش دنبال چی می گردی هان؟

گیج و سردرگم جواب دادم : خودمم نمیدونم سایه…خوندن نوشته های این نویسنده ی به قول تو ناشناس برام عادت شده طوری که فکر می کنم سالهاست می شناسمش ولی یه چیزی هست هیچ وقت حتی اسمش هم توی نوشته هاش نیست.

خندید : خوب نباشه…

سکوت کردم چون هر چی هم می گفتم بی فایده بود.سوار ماشین شدیم و تا برسیم سایه یه ریزحرف می زد طوری که کم کم داشتم کلافه می شدم.سایه دختر خیلی خوبی بود و من بعد از ورود به دانشکده باهاش اشنا شده بودم اما گاهی اوقات با پر حرفی کفر منو در می اورد و لی سنگ صبور خوبی بود یه گوش شنوا که از همه جیک و پیک زندگی من خبر داشت و هیچ وقت سرزنشم نمی کرد.درست برام عین یه خواهر خوب بود.من یکی که خواهر نداشتم و از برادر هم شانس نیاورده بودم اون همیشه سرش به کار خودش بود و غیر از دعوا کردن با هم کار دیگه ای نداشتیم.

به خاطر همین هم بودن با سایه برای من نعمت بزرگی بود.سایه یه خواهر بزرگ تر از خودش داشت که ازدواج کرده بود و یه ناپدری که از پدر هم مهربون تر بود ولی سایه نمیتونست باهاش کنار بیاد پدر سایه تقریبا ده سالی بود فوت کرده بود.

۴۵ دقیقه بعد رسیدیم برف باریده بود و همه سپید بود بی اختیار اهی کشیدم نگاهم کرد : وای عسل چقدر مشکوک شدی دختر!

هیچی نگفتم و قدمهام رو تند کردم توی حیاط کسی به چشم نمی خورد و همه رفته بودن داخل ساختمان اخه هوا خیلی سرد بود.

اصلا حال و حوصله کلاس و درس و نداشتم ۷ ، ۸ نفری توی کلاس بودن

کنار بخاری رفتیم ۲ تا دیگه از بچه ها هم بودن ستاره گفت : من نمی فهمم این برف وامونده کی قراره قطع بشه ؟ اون موقع که بچه بودیم و می خواستیم برف بباره از این خبرا ها نبود حالا ببین چه خبره !

راس ۸ کلاس شروع شد نیم ساعتی گذشته بود که یکی از بچه ها تازه وارد کلاس شد اونم سر کلاس استادی که تاخیر داشتن یعنی بی انضباطی محض.به ساعتش نگاهی کرد :اقای رهنمون الان وقت اومدنه ؟

حسابی بهم ریخته بود می شه گفت بهترین شاگردی بود که می شناختمش و طی مدتی که باهاش همکلاس بودم بار اولی بود که میدیدم با تاخیر اومده : معذرت می خوام استاد.

ازش هیچ خوشم نمی اومد و زیاد با هم بحثمون می شد انگار دنبال بهانه بودیم تا به همدیگه گیر بدیم.درسش خیلی خوب بود و ترم پیش شاگرد اول شده بود ادم متفاوتی به نظر می رسید یه جور خاصی برخورد می کرد انگار هیچ کس و هیچ چیز براش اهمیت نداشت.کم نبودن دخترایی که پاپیچش می شدن چون هم خوش قیافه بود و هم اینکه ظاهرا وضع مالی بدی نداشت اما به هیچ کس محل نمیذاشت یه دوستی داشت که همیشه با هم بودن بر عکس اون دوستش خیلی ادم خون گرم و خوش برخوردی بود شوخ بودنش زبانزد همه بود ولی جذبه ای که اون داشت دوستش ازش بی بهره بود.

اسمش احسان بود احسان رهنمون.اونروز انقدر بهم ریخته بود که استاد حسابی قاطی کرد : اقای رهنمون دیر که تشریف اوردین الان هم که حواستون پرته خوب اصلا چرا اومدین ؟

بلند شد : معذرت می خوام استاد…حالم زیاد خوب نیست.

از کلاس بیرون رفت.چند دقیقه بعد که کلاس تموم شد شهاب دوستش اولین نفری بود که از کلاس خارج شد.من اونروز حتی حوصله ی حرف زدن نداشتم.ساعت بعد احسان و شهاب به کلاس برگشتن شهاب هم ناراحت بود گوشه ای نشستن احسان به گوشه ای خیره بود و شهاب داشت یواش یواش باهاش حرف می زد اما احسان انگار از دنیای مادی خارج شده بود سایه زد به پهلویم : چته ؟ چرا تو نخ این دوتایی؟

وا…. نه اینکه خیلی ازشون خوشم میا د! من کجا تو نخ اینام ! میخوام بدونم این دو تا چشونه !

با لودگی خاص خودش گفت : بی خیال بابا به ما چه مربوطه .

استاد بهرورزی استاد زبان بود یه جوان حدودا ۳۰ ساله که من یکی ازش تنفر داشتم و دلم میخواست سر به سرش نباشه.دکترای زبان داشت و به تازگی از انگلیس برگشته بود از نظر من که یه ادم تازه به دوران رسیده به تمام معنا بود از حرف زدنش لباس پوشیدنش حرکاتش از همه و همه حرصم می گرفت سر کلاسش فقط چشمم به ساعت بود که زمان زودتر بگذره به چند نفری از سرا هم بدجوری کلید کرده بود و به هر عنوان بهشون نمر نمیداد یا از کلاس بیرونشو نمی کرد ولی به دخترا کاری نداشت می گفتن ادم درستی نیست حالا راست و دروغش رو نمیدونم اونش با خداست.احسان و شهاب معمولا ردیف های جلو می نشستن.کنجکاو شده بودم اینا چشون شده.بهروزی پای تخته بود و ما هم داشتیم تند تند جزوه بر می داشتیم یه مرتبه با صدای بلندی گفت :اقای رهنمون اگه فکر می کنید کلاس براتون مفید نیست بفرمایید بیرون.هیچ معلومه حواستون کجاست ؟

نمیدونم چرا دلم براش سوخت بنده ی خدا فقط امروز رو به راه نبود.ناگفته نمونه که ما اونروز امتحان زبان داشتیم و معمولا همون ساعت برگه ها رو تصحیح می کرد و برگه ها رو میداد بهروزی گفت : جناب رهنمون بهتره بدونید امروز پایین ترین نمره ی کلاس متعلق به شما بود.

احسان بدون حرفی با عصبانیت بیرون رفت نمیدونم چی شد که بلند شدم و گفتم :

استاد….ببخشید ها ولی چرا تا زمانی که اقای رهنمون بالاترین نمره ی کلاس رو می گرفتن یا حواسشون بیشتر از همه به کلاس شما بود شما هیچ وقت هیچی نمی گفتین حالا چی شد یه بار که نمره ی کم گرفتن و حواسشون پرت بود شما سریعا اعتراض کردید ؟

خودم از حرفی که زده بودم جا خوردم تقریبا همه داشتن نگاهم می کردن بهروزی سرخ شده بود : خانم مهتاش این چه رفتاریه ؟

با حالتی حق به جانب جواب دادم : فکر نمی کنم حرف غیر منطقی زده باشم استاد و این رو هم بگم که قصد جسارت نداشتم.

زنگ خورد و بهروزی گفت : شما لطفا تشریف داشته باشید.

اصولا کسی با بهروزی دهن به دهن نمی گذاشت ولی من از کاری که کرده بودم هیچ پشیمون نبودم.

سایه زیر لب گفت : خاک بر سرت نکنم…گند زدی.

حس می کردم سبک شدم کلاس خالی شد شهاب با تعجب نگاهم می کرد و زود رفت.مقابل بهروزی ایستادم : بفرمایید استاد.

از نگاه کردنش بیزار بودم کمی جلوتر امد : خوبه….خیلی خوبه…بالاخره کسی هم پیدا شد که جواب منو بده…ازتون خوشم اومد خانم مهتاش…ولی دلم میخواد بدونم چرا سنگ رهنمون رو به سینه می زنین؟

خیلی محکم گفتم : به عنوان یه همکلاسی فقط وظیفه ی خودم میدونم که از حقش دفاع کنم.

خیلی محکم گفتم : به عنوان یه همکلاسی فقط وظیفه ی خودم میدونم که از حقش دفاع کنم.

احسان بدون حرفی با عصبانیت بیرون رفت نمیدونم چی شد که بلند شدم و گفتم :

استاد….ببخشید ها ولی چرا تا زمانی که اقای رهنمون بالاترین نمره ی کلاس رو می گرفتن یا حواسشون بیشتر از همه به کلاس شما بود شما هیچ وقت هیچی نمی گفتین حالا چی شد یه بار که نمره ی کم گرفتن و حواسشون پرت بود شما سریعا اعتراض کردید ؟

خودم از حرفی که زده بودم جا خوردم تقریبا همه داشتن نگاهم می کردن بهروزی سرخ شده بود : خانم مهتاش این چه رفتاریه ؟

با حالتی حق به جانب جواب دادم : فکر نمی کنم حرف غیر منطقی زده باشم استاد و این رو هم بگم که قصد جسارت نداشتم.

زنگ خورد و بهروزی گفت : شما لطفا تشریف داشته باشید.

اصولا کسی با بهروزی دهن به دهن نمی گذاشت ولی من از کاری که کرده بودم هیچ پشیمون نبودم.

سایه زیر لب گفت : خاک بر سرت نکنم…گند زدی.

حس می کردم سبک شدم کلاس خالی شد شهاب با تعجب نگاهم می کرد و زود رفت.مقابل بهروزی ایستادم : بفرمایید استاد.

از نگاه کردنش بیزار بودم کمی جلوتر امد : خوبه….خیلی خوبه…بالاخره کسی هم پیدا شد که جواب منو بده…ازتون خوشم اومد خانم مهتاش…ولی دلم میخواد بدونم چرا سنگ رهنمون رو به سینه می زنین؟

خیلی محکم گفتم : به عنوان یه همکلاسی فقط وظیفه ی خودم میدونم که از حقش دفاع کنم.

پوزخندی زد : چه جالب…از حقش دفاع کنید ؟؟ مگه خودش نمیتونه؟؟

من نمی فهمم شما چرا انقدر مسئله رو پیچیده جلوه میدین یکبار هم گفتم که قصذ جسارت نداشتم…ولی رفتار شما بی انصافی بود استاد.

اینو گفتم و اومدم از کلاس بیرون.سایه منتظرم بود : دختر مگه مریضی که واسه خودت دردسر درست می کنی هان؟به تو چه که چی کار می کنه؟؟ مگه وکیل مردمی؟؟

تو دیگه شروع نکن ها سایه.

برف هنوز داشت می بارید سایه دارکوب وار روی مغزم راه می رفت و هی حرف می زد ایستادم : سایه ازت خواهش می کنم تنها برو خونه.من میخوام پیاده برم.

خل شدی؟؟ توی این هوا ؟؟ سرما می خوری ها.

میخوام قدم بزنم تو برو خوب!

سری تکون داد : باشه هر طور میلته …خداحافظ.

برگشت بره اون طرف خیابون که بازوش رو گرفتم : سایه ؟ ازم دلخور شدی؟

فهمیده بودم ناراحت شده : نه…برو.

بوسیدمش : معذرت می خوام ولی امروز زیاد رو به راه نیستم.

لبخندی زد : منم که چیزی نگفتم ..مواظب خودت باش.

نزدیک ۱۲ بود بی توجه به اطرافم داشتم قدم می زدم دلم می خواست دیر به خونه برسم خونه که چه عرض کنم بهتره بگم میدون جنگ.

هنوز نمیدونستم واسه چی به خاطر کسی که کوچکترین اهمیتی برام نداشت با استادم بحث کرده بودم درسته که از بهرورزی بدم میاومد و فقط اقای رهنمون بهانه بود ولی احتمال زیاد داشت که بهرورزی بهم نمره نده و این ترم بیوفتم…وای نه فکرش هم اعصابم رو به می ریخت.

دیر تر از همیشه رسیدم.سردرد مامان هنوز خوب نشده بود نهار هم نداشتیم :

سلام !

سلام دیر کردی

پیاده اومدم.

یه چیز درست کن بخور.

من میل ندارم.

مستقیم به اتاقم اومدم بدنم درد می کرد حدس می زدم سرما خورده باشم روی تخت ولو شدم و زیر پتو خزیدم از فرط خستگی زود خوابم برد ولی بهتره بگم با چه وضعی بیدار شدم گلو درد و تب شدید.تمام بدنم درد می کرد مامان به اتاق اومد :بیداری؟

با صدایی گرفته جواب داد م : بله .

اخم کرده بود و بهم ریخته به نظر می رسید : عمه خانم حالش خوب نیست بابات هم زنگ زد گفت تا یه ساعت دیگه حاضر باشم.میریم کرمان…هیچ حوصله شون رو ندارم ها همین حلا من خودم وضعم از عمه ملوک بدتره.

کی بر می گردین؟

چه حرف ها می زنی ها من از کجا بدونم ؟ رفتنمون با خودمونه برگشتمون با خداست.

عمه ملوک عمه ی بزرگ بابام و به عبارتی بزرگ خاندان مهتاش بود حدود ۸۵ شایدم ۹۰ سال سن داشت : باشه برین به سلامت.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com


Viewing all articles
Browse latest Browse all 49

Trending Articles