Quantcast
Channel: دانلود رمان
Viewing all 49 articles
Browse latest View live

دانلود رمان ادریس

$
0
0

نام رمان: ادریس

نویسنده: مینا مهدوی نژاد

روی تخت دراز کشیده بودم و به قاب عکسی که روی میز کنارمان بود نگاه کردم ، ادریس باوقار تمام کنارم ایستاده بود و به من که در لباس سفید عروس بودم با شکوه لبخند می زد . چه شب مسخره و به یاد ماندنی بود ! همه خوشحال بودند و می خندیدند و من در کنار ادریس راضی بودم و برای دختر های دیگر قیافه می گرفتم ، اما آنها نمی دانستند که این یک ازدواج دروغی است . باران سیل آسا می بارید و به شیشه می کوبید و روی آن راهی پر پیچ باز می کرد و به پایین می رفت .

صدای رعد و برق چنان زیاد بود که فکر می کردم آسمان در حال خراب شدن روی سرم است . یعنی ادریس در این باران شدید کجا رفته بود . دستم را دراز کردم تا قابب عکس را بردارم که آسمان برق مهیبی زد و همه جا را روشن کرد و یک باره همه خانه در تاریکی فرو رفت قاب عکس از دستم افتاد و به هزار تکه تبدیل شد . از ترس ، سرم را در متکا بیشتر فرو بردم و جیغی کشیدم و اردیس را صدا کردم . اما اردیس نبود که به بودنش دل خوش کنم . کم کم چشمم به تاریکی عادت کرد . بلند شدم و از آشپزخانه شمع هایی که روزی سر سفره عقد برای تزیین گذاشته بودیم را روشن کردم و با شعله لرزان آن به اتاق خواب برگشتم . و شمع را روی سکوی پنجره گذاشتم و کنار قاب عکس شکسته نشستم و با نگاه کردن به شیشه های شکسته آن انگار زمان هم برای شکست و مرا با خود به عمق روز های گذشته برد ، به آن زمان که هر بخت برگشته ای به سراغم می آمد و او را آزار می دادم و با لباس های خیس از چای پا به فرار می گذاشتند . چند روزی بود مادرم در کوشم می خواند که این پسر با بقیه فرق دارد و تا حالا هر کجا خواستگاری رفته دختر ها بله را گفتند اما این پسر آنها را نپسندیده و من بی تفاوت فقط شانه بالا می انداختم و دنبال راهی برای فراری دادن او می گشتم . اما نمی دانستم چرا به خاطر آمدن او دلهره عجیبی داشتم و چیزی در وجودم فریاد می زد این سرنوشتت است و با او اری نداشته باش اما من نمی توانستم از آن همه استقلال و راحتی  به سادگی دست بکشم و با شروع زندگی جدید باری از مسئولیت ها و مشکلات را به دوش بگیرم و کنار اجاق گاز بایستم و برای او غذا درست کنم و مثل یک خدمتکار بله  قربان گوی او شوم و برای هرکاری از او اجازه بگیرم . مادرم می گفت همه اینها یعنی از خودگذشتگی و فداکاری برای عشق ، وقتی عاشق شدی همه این کارها را با دل و جون انجام می دهی . خانه برای پذیرایی از مهمان ها آماده شده بود . مادرم مدام سفارش می کرد که مراقب کارهایم باشم و این فرصت طلایی را از دست ندهم . پدرم که خوشحال بود همانطور که جلوی آینه لباسش را مرتب می کرد رو به مادر گفت دخترم را اذیت نکن ، ما نباید او را مجبور به کاری که دوست نداره کنیم .

نعیم و نریمان برادرهایم زیرکانه می خندیدند و نعیم گفت : نادیا به آن بیچاره رحم کن و با زبان جواب نه به آنها بده و بگذار سالم از این خانه بیرون برود داروخانه ها دیگه پماد سوختگی ندارند .

_ من که کاری به آنها ندارم خودشان هنگام برداشتن چای دستشان می لرزد و خود را می سوزانند .

نریمان دستی به موهایش کشید و گفت : بقیه چی ! آنهایی که از مرحله ی سوختن سالم بیرون می آیند به آنها چی می گویی که با چهره وحشت زده بیرون می روند و فرار می کنند ؟

تو که خودت می دانی من اصلا حرف نمی زنم شما ها تا به حال دیدید که من حرفی بزنم ؟

نریمان باز با شوخی گفت : نه نادیا جان اما من و نعیم هم به خواستگاری رفتیم و می دانیم شما دختر ها جه موجوداتی هستید . راستش را بگو تو در اتاق یا در حیاط به آنها چه می گویی ؟

_ همان حرف هایی همه دختر ها به شما می زنند و فرار می کنید .

من که همان روز اول با پریناز کنار آمدم این نعیم است که سخت پسند است .

نعیم که حالت متفکرانه ای به خود گرفته بود رو به نریمان گفت : به نظر من کسی که همان روز اول سینی چای را روی آدم بریزد معلوم است که اعتماد به نفس ندارد .

_ پس من باید خوشحال باشم که پریناز از این مرحله موفق بیرون آمده .

_ نریمان پریناز الان کجاست ؟

ببین نادیا جان من به او گفتم نیاید چون اون یکی هم می رود و پشت سرش را نگاه نمی کند و باز آبرویم پیش او می رود  البته من شنیدم این یکی با بقیه فرق دارد و دختر ها را نمی پسندد و روی همه را کم کرده و درس خوبی به آنها داده تا برای ما پسر ها ناز نکنند و قیافه نگیرند .

پدر از جلوی آینه کنار آمد و گفت : پسر ها خواهرتون رو ازدیت نکنید اگر نادیا و این پسر از هم خوششون بیاید آن وقت او شما را مسخره می کند .

نریمان در حالی که پشت نعیم مخفی می شد زمزمه کرد : پدر می خواهی به ما دلداری بدهی یا به نادیا

پدر نگاه معنی داری به برادرهایم انداخت و خواست حرفی بزند که صدای زنگ در بلند شد و نریمان و نعیم شروع به هیاهو کردند و با هیجان به اطراف دویدند .

_ چه خبره نعیم ، نریمان برای من خواستکار آمده شماها چرا مضطرب شدید ؟

_ نعیم حق با نادیاست چه خبر است ؟

 _ پس نریمان تو برو در را باز کن .

_ نه خودت برو من نمی توانم .

_ نعیم ما که خواستگاری نرفتیم الان خواستگار آمده .

در حالی که سمت در می رفتم گفتم : خودم در را باز می کنم .

پدر با گام های بلند به سمت در رفت و گفت : نه نادیا تو برو آماده شو من در را باز می کنم دل خوش کردم که پسر بزرگ کردم و بعد از من مواظب تو و مادرت ان

با خونسردی به اتاقم رفتم و شروع به سیاه کردن دندان هایم کردم تا در فرصتی مناسب با یک لبخند کار او را تمام کنم .

مهمان ها با سر و صدای زیادی وارد خانه شدند . کمی لای در اتاقم را باز کردم و از آنجا به پسر سخت گیر نگاه کردم چندان معذب و خجالتی به نظر نمی رسید و گوشه لبش لبخندی مرموز داشت . صورتش سفید و موهای مشکی داشت که آنها را حالت دار درست کرده بود و روی چانه اش فرورفتگی ای خودنمایی می کرد و کت وشلوار طوسی پوشیده بود و پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و گاهی با خانمی باردار که از شباهتش معلوم بود خواهر است صحبت می کرد . از مادرم شنیده بودم که او یک بانکدار است و در حال حاضر تنها پسر و برادر دیگرش بر اثر سقوط از کوه مرده و دو خواهر دارد که یکی از آنها در جمع حضور نداشت . چشمم در جمعیت همانور که می چرخید به مردی میانسال که موهایش سفید شده بود و گردن کوتاه و پرچین داشت و با متانت خاصی با پدر صحبت می کرد رسید . کا بین آنها مردی نشسته بود که مرتبا به موهایش دست می کشید و به نعیم و نریمان که مثل مجسمه خشک شده بودند نگاه می کرد .

مادر پسر که هنوز اسمش را هم نمی دانستم با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ، صورتش کاملا معمولی وبد و سادگی و مهربانی در آن موج می زد طوری که به دلم نشست . پدر با صدای کمی بلند در حالی که به نعیم اشاره می کرد گفت : این آقا پسر بزرگم نعیم است و آن پسر دومم نریمان است که کمی ازبرادر بزرگ ترش زرنگ تر بوده و با هم کلاسی دانشگاهش نامزد کرده . نعیم ادبیات خوانده و فارغ التحصیل شده اما نریمان و نامزدش سال دومی هستند و معماری می خوانند .

نعیم و نریمان لبخند زدند و نعیم کمی در جایش جا به جا شد و پایش را روی پای دیگرش انداخت .

مادر پسر که لبخند محوی داشت کمی به اطراف نگاه کررد و پرسید :عروس خانم ما چی ؟ او چقدر تحصیل کرده ؟

مادر کمی جا به جاشد و جواب داد : نادیا جون شیمی می خواند اما به دلایلی انصراف داد و در حال حاضر مدرک خاصی ندارد .  خانم بارداری که کنار مادر نشسته بود پرسید : الان عروس خانم ما کجا هستند ؟ من که دلم آب شد و می خواهم این عروس خانم را که این همه از او تعریف شنیدم را ببینم .

_ الان برای دست بوسی خدمت می رسند .

با این حرف مادرم آتش گرفتم ، من بروم برای دست بوسی ؟

مادر بلند صدایم کرد و با بی قیدی و هیچ نگرانی از اتاق بیرون رفتم و با یک سلام و احوال پرسی کوتاه وارد جمع شدم و کناری نشستم .

این آدم ها چه اهمیتی داشتند که من به خاطر حضورشان نگران و مضطرب باشم .

آن قدر از این آدم ها آمدن و رفتن که عادت کرده بودم . این ها هم می رفتند و پشت سرشان را نگاه نمی کردند . با ورودم مادر از سر تا پایم را نگاه کرد و گفت : این هم دختر ما ، نادیا .

مادر پسر در حالی که با ذوق نگاهم کرد و آب دهانش را قورت می داد خیلی محو لبخندی زد و گفت : واقعا این همه تعریف هایی که شنیده بودم درست است . مهدیس جان نگاه کن چه قدر عروسم زیباست .

مهدیس مخفیانه دستش را روی شکمش گذاشت و خندید و گفت : بله همینطور است حتما ادریس هم خوشش می آید .

پسر که به پدرش نگاه می کرد تکانی خورد و گفت : بله با من بودی ؟

نه با تو نبودم حواست کجاست ؟

پس اسم او ادریس بود . زیرچشمی انگاهم می کرد و زمانی که نگاهش می کردم دور از چشم بقیه چشم هایش را تنگ می کرد و سرش را به حالت عصبی حرکت سریع و کتاهی می داد . معلوم شد که او من را نمی خواهد و خیالم راحت شد .

پدر ادریس که لبخند گوشه لبش بود با احتیاط گفت : این عروس خانم که برای ما چای نیاورد تا ما هم سر صحبت را با جمله معروف خب بریم سر اصل مطلب شروع کنیم . جداقل بلند شوید بروید با هم صحبت کنید تا اگر هم به توافق نرسیدید ما هم رفع زحمت کنیم . آقای زندی شما اجازه می دهید . پدر برای جواب دادن مکثی کرد و گفت : البته آقای صامت من مخالف نیستم .

به پدر ادریس نگاه کردم و پرسیدم چه حرفی ؟

_ نادیا ؟

_ بله مادر ؟

صورت مادر از عصبانیت سرخ شده و گفت : آقای صامت خواستند شما با هم صحبت کنید پس آقا ادریس را به حیاط ببر .

در حالی که بلند می شدم زمزمه وار گفتم : دیگر حیاط سبزی برای خوردن نمانده که او بخورد .

مادر ادریس که تقریبا شنیده بود چه می گویم پرسید : چه می گویی عروس قشنگم ؟

گفتم آقای صامت بفرمایید حیاط سبز ما رو ببینید .

 ادریس همانطور که ساکت و صبور سرجایش نشسته بود و انگار هیچ صدایی را نمی شنید کمی بعد راحت و بی خیال گفت : همه چیز باید طبق رسوم انجام شود من می خواهم خواهش کنم که ایشان اول برای ما چای بیاورد

_ادریس !؟

_ مادر چرا تعجب کردید ، ما آمدیم اینجا که خواستگاری کنیم و خواستگاری با چای آوردن عروس شروع می شود و بعد با صحبت تمام میشود . یعنی شما می خواهید اول تمام کنیم بعد شروع کنیم ؟

_ اما نادیا که بلد نیست چای بریزد . نعیم با آرنجش به پهلوی نریمان کوبید و نریمان گفت : ببخشید .

مادر که دست پاچه شده بود گفت : دخترم یک کدبانوی کامل است اما دوست ندارد که ….

مادر ادریس که می خندید به مادر گفت : خاننم زندی ما هم دوست داریم از دست عروس خانم چای بخوریم ، حتی اگر این وصلت جور نشود .

مادر به اجبار لبخندی زد و گفت : حتما خانم صامت .

با دلخوری و نارضایتی بلند شدم و در فنجان های چینی که رنگ چای معلوم نباشد چای ریختم و تک تک جلوی بزرگ تر ها گرفتم و سراغ ادریس رفتم . او هیچ حالتی به صورتش نگرفته بود و تا آمد فنجان را بردارد گوشی همراهش به صدا در آمد و چشمان ادریس برقی زد و گفت : لطفا صبر کنید من منتظر یک تماس فوری بودم .

ادریس مشغول صحبت شد و من همانطور منتظر او ایستاده بودم . کمی که گذشت بقیه خسته از طولانی شدن صبت های او دوباره مشغول صحبت شدند و من همانطور کنار ادریس ایستاده بودم ، خواستم فنجان را روی میز بگذرام که دستش را تکان داد و گفت : صبر کنید .

پاهایم از خستگی درد گرفته بود و کسی حواسش به ما نبود و فقط گوشهایشان را تیز کرده بودند و با خداحافظی ادریس ببینند که او چه کار می کند .

ادریس همانطور که صحبت می کرد به اطراف نگاه کرد و از فضایی که ایجاد کرده بود لذت می برد . او عمدا با طولانی کردن صحبتش می خواست من را اذیت کند . کمی سینه را صاف کردم و ادریس به طرفم نگاه کرد و خواست اشاره کند صبر کنم که یکی از آن لبخند های وحشتناک که همه دندان های سیاهم معلوم شود به او زدم و کمی چشم هایم را چپ کردم و گفتم : چایت را برمی داری یا آن را روی لباس هایت بریزم ؟

از ترس کمی خودش را عقب کشید و به پشتی صندلی تکیه کرد . به زور خنده ام را کنترل کردم و ادریس سریع تماسش را با یک خداحافظی کوتاه قطع کرد و فنجان را برداشت و من کنار نعیم و نریمان نشستم . نریمان کمی جا به جا شد و زمزمه وار گفت : عجب شیر مردی است نعیم کمی یاد بگیر معلوم نیست که او داماد است یا بزرگ تر داماد خوشم آمد که از حالا پایبند اصول است .

شانه های نعیم از خنده لرزید و گفت : نریمان نریمان باید او را با خودم به خواستگاری ببرم تا حال این دختران از خودراضی را جا بیاورد و انتقام ما را بگیرد .

ادریس چایش را کمی مزه کرد و سرش را به نشانه ی ناراضیتی تکان داد همه در سکوت چایشان را می خوردند که پدر ادریس به ساعتش نگاه کرد و به او اشاره ای کرد که از چشمم دور نماند . رو به پدر گفتم : پدر فکر می کنم آقای صامت دیرشان شده .

پدر شروع به سرفه نمود و متعجب نگاهم کرد .

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com


دانلود رمان بوی خوش عشق

$
0
0

نام رمان : بوی خوش عشق

نویسنده : آرش خسروپناهی

شنایی

یکی از روزهای بهاری آپریل بود، وسط امتحانهای سال پنجم. امتحانهایی که از اواسط فوریه شروع شده بود و قرار بود تا آخر اوت طول بکشه. حتّی فکر کردن به این که هفت هشت ماه رو باید فقط تو کتابخونه و با کتابها بگذرونم کلافهام میکرد. از طرف دیگه دلم گرفته بود و خیلی احساس دلتنگی میکردم. بهرام تنها برادر من که در ضمن شاید نزدیکترین دوستم هم بود و همیشه شیطونیهاش کلّی سر حالم میآورد، از ژانویه برای یه کار خیلی مهم به وین رفته بود و من تنها بودم.

ما یه خانوادة خیلی متّحد و صمیمی بودیم و جونمون رو برای همدیگه میدادیم. گاهی فکر میکردم که از من خوشبختتر رو زمین خدا نیست. پدر و مادری که دوستت داشته باشن و خواهر و برادرهایی که هوات رو داشته باشن. محبّتی که تو خانوادة ما موج میزد رو کمتر جایی میشد دید.

داشتم میگفتم که یکی از روزهای آپریل بود. صبح پرندهها توی فضای سبز پشت خونة من غوغا راه انداخته بودن، من هم طبق معمول ساعت ۶ صبح چشمهام باز بود و هوای خنک بهار ژِنِو رو تو مشامم میریختم. باید دوش میگرفتم و سریع کارهام رو میکردم و مینشستم سر درسهام. دو تا از امتحانهام رو پاس کرده بودم و راضی بودم. امتحان بعدی که دو هفتة بعد بود پوست بود و من هیچ چی نخونده بودم. تو این افکار بودم که تلفن زنگ زد. کی بود این وقت صبح؟

- الو؟

- چطوری بهار جون؟

- شیوا؟ این چه وقت زنگ زدنه؟ صدای همسایه ها در میاد!

- ای وای Sorry، یادم نبود که اونجا مثل خونة باربی کوچیکه و صدا میره بیرون!

- حالا چطور شده این وقت شب یاد من کردی؟

- خوبه یادت مونده اینجا شبه! زنگ زدم که بگم مرخصیهام رو جور کردم و هفتة اوّل جون میام!

- به به! چه عجب! حسنی ملاّ نرفت…

- لوس شی نمیام ها!

- بابا من وسط امتحانامه، هر چی میگم تو اون کلّة پوکت نمیره، تو بیای که من اصلاً نمیتونم ببینمت! همش باید برم کتابخونه.

- خوب چیکار کنم؟ سعی کردم زودتر بیام، نشد! در ضمن اگه بشه میخوام با باباجون و مامانجون برم زیارت.

- خوب برو… پس نگو برای من میای!

- بابا دلم برات تنگ شده به خدا. حالا با هم که میتونیم نهار و شام بخوریم. یه قلمبه که میخوری؟

- منظورت یه لقمه بود؟ آره بابا، OK، فهمیدم. بیا خوشحال میشم. الهی که خاله قربون اون صورت خوشگلت بره.

- کدوم خاله؟

- همشون جز من!

- اِه؟ اگه به کتایون نگفتم!

- خوب بگو! دلش هم بخواد قربون شکل ماه تو بره!

- حالا لیستت رو حاضر کن که یواش یواش برات خرید کنم.

- لازم نکرده! تو اون خراب شده چی پیدا میشه؟ خودت بیا و سه چهار تا چمدونات کافیه!

- اگه بهرام هم بیاد ژنو خوبه، دارم برنامه جور میکنم چند روز برم ناپل پیش کتی، امّا اگه بخوام وین هم برم بیشتر وقتم تو هواپیما میگذره!

- نه بابا بهرام حتماً میاد، نگران نباش.

- بهار، بابا میگه به خاله موشه سلام برسون و روشو ببوس!

- بگو لطف دارن، خاله خرسه سلام میرسونه!

شیوا خواهرزادة منه. خواهر بزرگم آذر زود ازدواج کرد و شیوا همسنّ منه، یعنی یه ماهی هم بزرگتره و آمریکا زندگی میکنه. وقتی بچّه بودیم پدر شیوا که خیلی من رو دوست داشت اسمم رو گذاشته بود خاله موشه و این اسم هنوز هم که ۲۲ ساله هستم روم مونده!

طبق معمول با شیوا یه ساعتی حرف زدم، بعدش دویدم طرف دوش و آماده شدم برم کتابخونه. توی کتابخونه یه جور کابینهایی هست که درش بسته میشه و من همیشه توی یکی از این کابینها درس میخونم. کتابخونه ساعت ۸ صبح باز میشه و اگه دیر میجنبیدم همة کابینها پر میشد و برای من جا نمیموند.

کتابخونة دانشکدة پزشکی ژنو از بهترین کتابخونههای اروپاست. هم وسیعه، هم پر از کتابهای جدید و قدیم. یه طبقه فقط مخصوص مجلّههای پزشکی سراسر دنیا داره و حدود صد تا کامپیوتر مجهّز به اینترنت و تمام تجهیزات دیگه تو قسمتهای مختلف کتابخونه در اختیار ماست. هر سال کامپیوترهای جدید جای قدیمیها رو میگیره و کامپیوترهای قدیمی برای کمک به دانشکدههای پزشکی آفریقا و جهان سوّم فرستاده میشه.

ساعت ۸ صبح پشت در کتابخونه بودم. بقیة سال پنجمیها هم آروم آروم میاومدن. همة رنگها پریده و زیر چشمها کبود که اثر بیخوابی شبانه و البتّه خرخونی معروف دانشجوهای پزشکیه. اینجا سال پنجم آخرین سال تحصیل در رشتة پزشکیه و کلّ درسهای تئوری و عملی، کتبی و شفاهی تموم میشه و بعد از اون به مدّت یک سال باید در زمینههای مختلف توی بخشهای بیمارستان کارآموزی کنیم تا مدرکمون رو بدن که البتّه از این مدّت حدّاقل یک ماهش باید خارج از سوئیس باشه!

خلاصه شروع کردم به کتابهام رو ورق زدن و بعدش فکر کردم برم یه قهوه بگیرم و بیام. حوصلة درس خوندن نداشتم. همیشه کارم همین بود، صبح زود میرفتم کتابخونه، امّا بجای درس خوندن یا داشتم با موبایلم حرف میزدم، یا دوستام میاومدن و با هم حرف میزدیم و یا تو کافه تریای دانشگاه بودم! امّا خوب، درسهام خوب بود و بالاخره با نمرة خوب قبول میشدم؛ پس دلیلی نمیدیدم که روشم رو عوض کنم! اون روز حوصلهام بدجوری سر رفته بود و نمیدونستم چیکار کنم، این بود که رفتم پشت یه کامپیوتر و رفتم روی چند تا سایت درسی و بعدش یه سایت ایرونی که جوک و شعر و مطالب فارسی جالب داشت و نشستم به خوندن. صفحة اوّل که باز شد دیدم یه چیزی چشمک میزنه، دوستیابی! نفهمیدم چیه، کلیک کردم روش و رفتم رسیدم به یه چَت روم فارسی! اسم میخواست، اسمم رو گذاشتم بلا! آخه داشتم نازل میشدم سر این بر و بچّههای ایرونی. این اوّلین باری بود که میرفتم تو چت روم! اصلاً نمیدونستم چی هست و چیکار میکنه. دیدم کلّی بر و بچّههای ایرونی، دختر و پسر، پیر و جوون دارن گپ میزنن و چرند میگن….

- سلام.

- از کجایی؟

- ژنو.

- کجا هست؟

- سوئیس .

- منم از افغانستان، کابل.

- آخِی! طالبان اذیتتون نمیکنه چت کنین؟

- برو دیوونه!

اوّل نمیفهمیدم یعنی چی! امّا بعد فهمیدم که یعنی اینا فکر میکنن من دروغ میگم. خندهام گرفت. حالا که اینو میخواین باشه…

- چند سالته؟

- ۳۳

- اِه، تو که گفتی ۲۲!

- حتماً دندونههای سه رو ندیدی!

- بابا اینجا که فارسی نیست! انگلیسی تایپ کردی ۲۲٫

- خوب من صفحه کلیدم فارسیه لابد من دندونهشو ندیدم!

خلاصه انقدر سربسر همه گذاشتم که خودم خسته شدم. دیگه میخواستم صفحه رو ببندم که یکی گفت سلام بلا.

- سلام.

- میشه اسمت رو بپرسم؟

- بهار.

- منم آریا، خوشبختم.

- سلام آریاجون، تو تهرانی؟

- آره.

- خوش به حالت!

- چرا؟ مگه تو کجایی؟

- من ژنو هستم، سوئیس.

- خوب پاشو بیا ایران.

- نمیتونم.

- پناهندهای؟

- من نه، پدر و مادرم بله.

- سیاسی نه؟

- نه، مذهبی.

- ناراحت نباش، درست میشه.

- امیدوارم.

- بهار چند ساله اونجایی؟

- حدود بیست سال.

- خوب فارسی حرف میزنی!

- بله خوب از بابام یاد گرفتم.

- آفرین. چیکار میکنی اونجا؟

- درس میخونم.

- چی؟

- پزشکی.

- آفرین. خیلی خوبه.

- چیچی و خوبه؟ پوستمون کنده شده!

- خوب عوضش خانوم دکتر میشی!

- تو سرم بخوره اون دکتری، همش امتحان دارم.

- الان هم تو امتحاناته؟

- آره.

- خوب موفّق باشی.

- ممنون. شما چیکار میکنی؟

- من درسم تموم شده، تو یه شرکت کار میکنم.

- چی خوندی؟

- مکانیک. فوق لیسانس دارم.

- چه عالی. باریکلاّ.

- بهار، یه عکست رو بفرست برام.

- بله؟ آقا کوتاه بیا!… آهسته برو با هم بریم! تاپ مدل که نیستم عکس بدم بهت!

- اگه بودی نباید میدادی!… اگه عکستو میدادی، عکسمو بهت میدادم. حالا مهم نیست… بیا بریم یاهو.

- من بلد نیستم!

- کاری نداره. اوّل میری رو Yahoo.com بعدش میری رو Messenger بعدش هم میزنی رو Download، آسونه، تا آخرش میره خودش، بعدش هم منو add میکنی!

- باشه.

- پس ID منو بنویس…

پریدم از ژیل که بغل دستم نشسته بود یه خودکار گرفتم و رو یه تیکّه کاغذ پاره نوشتم.

- بهار یادت نره ها.

- نه، نوشتم. حالا دیگه باید برم… Bye.

یه لحظه هایی هست تو زندگی آدم که ثبت میشه. نه تنها تو مغز و روحت، که در اعماق قلبت؛ هر چقدر هم که فکر میکنی چرا این لحظه رو این جوری به ثبت رسوندی نمیفهمی! روز ۱۵ آپریل از اون روزها بود.

بعد از این گپ زدن تصمیم گرفتم برم یه چند صفحه درس بخونم. بالاخره باید اینها رو یاد میگرفتم. نشستم سر کتابهام که تلفن زنگ زد.

- عصر شما بخیر باباجون.

- اِه بابا شمایین؟ خوبین؟ چه خبر؟

- کجایی باباجون؟ خبر پدر پیرت رو نمیگیری؟

- من که دیشب با شما صحبت کردم!

- دیشب تا الان یه عمر گذشته پدرجان!

- معذرت میخوام، این امتحانها برای من حافظه نگذاشته.

- اشکالی نداره باباجون، فردا میای ناهار پیش ما؟

- چشم. مامان خوبن؟ کجان؟ روشون رو از طرف من ببوسین…

دو سه ساعتی درس خوندم. سرم گرم بود و اصلاً حواسم به گذشت زمان نبود که دیدم در کابین باز شد و بابا اومدن تو.

- پدر جان بسه، چشماتو کور کردی!

- اِه بابا جون شما اینجا چیکار میکنین؟

- اومدم دخترم رو ببینم!

- خوب من فردا میاومدم، یا میگفتین خودم امشب میاومدم.

- نه، تا فردا کی مرده و کی زنده؟ دلم هواتو کرده بود، اومدم ببینم درسها هلاکت کرده یا نه!

- پس بریم یه جا یه قهوه بخوریم…

پدر من از اون آدمهاییه که برای نشون دادن احساسشون هیچ مشکلی ندارن. جلوی صد نفر آدم، قربون صدقة بچّهاش میره. اونم از نوع آنچنانی:

- الهی من قربون اون زمین برم که پای بچّهام روش راه میره! خاک اون زمین رو من خودم سرمه میکنم میکشم به چشمهام!

مادرم بر خلاف پدرم بسیار خود داره. مثلاً سعی میکنه ما رو لوس نکنه که البتّه موفّق هم نمیشه. مخصوصاً در مورد من که از وقتی بهرام هم بزرگ شده، به جمع پدر و خواهرهام اضافه شده و هی منو لوس میکنه. مامان بیچاره هم که از دست همشون به تنگ اومده دیگه خجالت رو کنار گذاشته و علناً با من دعوا میکنه! میگه لوست کردن، فردا نمیتونی تو این جامعة آشغال دووم بیاری، میخورنت!

بگذریم. اون روز من و بابا کلّی گپ زدیم. پدرم گفت که یه برنامة “فرهنگ و ادب ایران زمین” هست که بالای Verbier تشکیل میشه و برای من هم ثبت نام کرده.

- بابا من امتحان دارم!

- پدرجان سه روز بیشتر نیست، حیفه نری! برنامة شب شعر هست، موسیقی اصیل هست، معرّفی کتاب هست. کلّی جوون از کشورهای دیگه میان. درسِت رو الان بخون که بعداً بتونی دو سه روز بگذاری برای این کار.

- چشم.

راستش خودم هم از این بابت خوشحال بودم. این برنامهها همیشه با کیفیّت بالا تو سوئیس اجرا میشه. کلّی شاعر و ادیب توش شرکت میکنن و من هم عاشق ادبیّات فارسیم. عاشق کشوری که اصلاً نمیدونم چه جوری هست! البتّه از بس بابا برامون گفته و مامان توضیح داده، از نظر تئوری کلّی چیز میدونم امّا خوب، چیز زیادی به خاطرم نیست. خیلی بچّه بودم که با پدر و مادرم و بهرام و کتایون از ایران اومدیم بیرون. حالا که خوب فکر میکنم میبینم که پدر و مادرم از ایران اومدن بیرون، ولی دلشون رو اونجا گذاشتن. از لحظهای که ما وارد ژنو شدیم، کلاس فارسی برای بهرام و کتایون شروع شد. پدرم با جدّیت به درسهای بچّههاش میرسید و مخصوصاً حسّاسیّت زیادی داشت که ما فرانسه و فارسی رو قاطی حرف بزنیم و برای این کار جریمة نقدی هم گذاشته بود که از پول توجیبی هفتگیمون که زیاد هم نبود کم میشد! من از ۵ سالگی کلاس فارسی رو با پدرم شروع کردم و البتّه اون زمان بهرام ۱۰ ساله بود و اون هم تو کلاسهای ما شرکت میکرد. بابا یه میز و چند تا صندلی با یه کتابخونه گذاشته بود توی ورانده . توی کتابخونه پر بود از کتابهای سعدی و حافظ و کتابهای شعر نو، از سیاوش کسرایی تا سهراب سپهری. چند تا تابلوی خطّاطی هم به دیوار بود که با خطّ خوش افجعی نوشته شده بود: “چون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ.” “من درد تو را ز دست آسان ندهم.” خلاصه اینقدر این قسمت از خونه رو قشنگ درست کرده بود که ناخودآگاه هر آدمی هوس میکرد بشینه و کتاب فارسی بخونه. مامان هم یک قسمت از میز رو قرآن و نهج البلاغه گذاشته بود و بهرام وقتی فارسیش تکمیل شد با مامان عربی کار میکرد و البتّه همیشه وسط کار شیطونی میکرد و حواس ما رو پرت میکرد.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان بادبادک باز

$
0
0

نام رمان : بادبادک باز

نویسنده : خالد حسینی

یک

دسامبر ۲۰۰۱

در یک روز سرد ابری زمستان ۱۹۷۵ در دوازده سالگی شخصیتم شکل گرفت . دقیقا آن لحظه یادم مانده ؛ پشت چینه ی مخروبه ای دولا شده بودم و کوچه ی کنار نهر یخزده را دید می زدم. سالها از این ماجرا می گذرد ، اما زندگی به من آموخته است آنچه درباره ی از یاد بردن گذشته ها می گویند درست نیست . چون گذشته با سماجت راه خود را باز می کند. حالا که به گذشته برمی گردم ، می بینم تمام این بیست و شش سال به همان کوچه ی متروک سرک کشیده ام.

یکی از روزهای تابستان گذشته دوستم رحیم خان از پاکستان تلفن کرد . از من خواست به دیدنش بروم. گوشی در دست توی آشپزخانه بودم و می دانستم فقط رحیم خان پشت خط نیست. این گذشته ام بود. با گناه هایی که کفاره اش را نداده ام. پس از اینکه گوشی را گذاشتم ، رفتم تا کنار دریاچه ی اسپرکلز( Spreckels ) در حاشیه ی شمالی پارک گلدن گیت قدمی بزنم. آفتاب اول بعد از ظهر روی آب می درخشید و دهها زورق بازیچه روی آب بود و نسیم خنکی آنها را پیش می راند. سر بلند کردم و جفتی بادبادک در انتهای غربی پارک خیلی بالاتر از درخت ها بر فراز اسیابهای بادی می رقصیدند؛ مثل یک جفت چشم کنار هم بودند و با هم پایین و بالا می رفتند و از بالا به سانفرانسیسکو ، شهری که حالا خانه ام شده ، نگاه می کردند. ناگهان صدایحسن در سرم پیچید : جانم هزار بار فدایت . حسن ، بادبادک باز لب شکری.

کنار بید مجنونی روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم . به فکر حرفی افتادم که رحیم خان پیش از گذاشتن گوشی تقریبا برای چاره جویی گفت. هنوز راهی برای جبران مافات هست. به آن بادبادک های جفتی نگاه کردم. یاد بابا افتادم. یاد ِ علی ، کابل . یاد آن زندگی افتادم که تا زمستان ۱۹۷۵ از سر گذرانده بودم و از آنجا همه چیز عوض شد واز من چیزی ساخت که امروزهستم.

دو

من و حسن در زمان کودکی از درختهای سپیدار ِ کنار ِ راه ماشین رو ِ خانه ی پدرم بالا می رفتیم ، تکه آینه ای را برمی داشتیم ، نور را به خانه ی همسایه ها می تاباندیم و عاصیشان می کردیم. با پاهای برهنه ی آویزان و جیب هایی پر از گردو و توت خشک روبروی هم روی دو شاخه ی بلند می نشستیم . به نوبت آینه را به دست می گرفتیم ، توت می خوردیم و هره کره کنان به طرف هم پرتاب می کردیم. هنوز همحسن را بالای آن درخت می بینم ؛ نور خورشید از لابهلای برگ های درختان روی صورت کمابیش گرد کاملش بازی می کند؛ صورتی مثل عروسکهای چینی که از چوبی سخت تراشیده باشند ؛ دماغ پَخ با پره های گشاد و چشمهایی تنگ بادامی مثل برگ های خیزران، چشمهایی که با تغییر نور طلایی به سبز و حتی آبی می زد. هنوز هممی توانم گوشهای کوچک و چانه ی نوک تیزش را ببینم ؛ انگار مثل زایده ای بعدا به صورتش اضافه شده ؛ همچنین شکاف لب بالایش در طرف چپ دوخط عمودی که انگار ابزار عروسک ساز ِ چینی کمی لغزیده یا نافرمان و بی دقت شده بود.

گاهی بالای درخت ها با حسن حرف می زدم و او در این میان با قلابسنگ به طرف سگ گله ی آلمانی ِ یک چشم ِ همسایه گردو پرتاب می کرد. حسن هیچ وقت دلش نمی خواست این کار را بکند ؛ اما اگر من از او می خواستم از ته دل میخواستم ، خواهشم را رد نمی کرد. بعلاوه وقتی قلابسنگ دستش بود به کسی امان نمی داد. علی ، پدر حسن ؛ ما را غافلگیرمی کرد و سخت از کوره در می رفت یا بهتر بگویم آنقدر کفری می شد که از آدم ملایمی مثل علی بر می آمد. انگشتش را تکان تکان می داد و اشاره می کرد از درخت بیاییم پایین. آینه را از دستمان می گرفت و چیزی می گفت که مادرش به او یاد داده بود. می گفت وقت نماز خواندن, شیطان نور آینه را روی آدم ها می اندازد تا حواثشان را پرت کند. همیشه پسرش را سرزنش می کرد و ادامه می داد: (و موقع این کار می خندد.)

حسن سر به زیر می انداخت و من من می کرد: (بله , بابا.) اما هیچ وقت به رخم نمی کشید که آینه انداختن هم مثل تیر زدن به سگ های همسایه با گردو و همیشه نظر من بوده.

ردیف درختهای سپیدار در دو سوی راهِ ماشین روِ آجر فرش به دو لنگه در آهنی خوش نقش منتهی می شد. این در به محوطه ی وسیع ماشین رو در ملک پدرم باز می شد. خانه در سمت چپ راهِ آجر فرش و حیاط خلوت در انتهای آن بود.

همه عقیده داشتند که بابای من , قشنگ ترین خانه ی محله ی وزیر اکبر خان را ساخته , این محله از محلات تازه و ثروتمند شمال کابل بود. بعضی ها می گفتند تو کابل خانه ای قشنگ تر از این نیست. مدخل وسیعی مزین به باغچه های گل رز در دو سو به خانه های درندشتی با کف مرمرین و پنجره های عریض ختم می شد. کاشی های ظریفی که بابا خودش از اصفهان خریده بود کف چهار حمامش را می پوشاند. فرش های زربفتِ دیواریِ خریداری شده از کلکته روی دیوار ها ردیف شده و چلچراغی بلورین از سقف گنبدی آن آویخته بود.

اتاق خواب من و بابا و اتاق کارش که به آن (اتاق خانیات) هم می گفتند و مدام بوی تنباکو و دارچین می داد در طبقه ی بالا بود. بابا و دوستانش پس از اینکه علی غذاشان را می داد , در این اتاق روی مبل های سیاه چرمی لم می دادند. پیپ های خود را پر می کردند_بابا به این می گفت هموار کردن پیپ_ و از سه موضوع دلخواه خود , سیاست , کسب و کار و فوتبال حرف می زدند. گاهی از بابا می خواستم اجازه بدهد من هم بروم پیششان , اما بابا دم در می ایستاد و می گفت: (بزن بچاک. فوراً. حالا وقت بزرگترهاست. چرا نمی روی یکی از کتابهایت را بخوانی؟) در را می بست و مرا با این سوال به جا می گذاشت که چرا همیشه وقت فراغت بزرگترهاست. کنار در می نشستم و زانوی غم بغل می کردم. گاهی یکی- دو ساعت آنجا می نشستم و به خنده ها و گپ هایشان گوش می دادم.

اتاق نشین من پایین دیواری منحنی داشت. با گنجه های سنتی. روی دیوار تصاویر خانوادگی نصب شده بود. مثلاً عکس بزرگ و رنگ و رو رفته ای از بابابزرگ و سلطان نادرشاه در ۱۹۳۱ دو سال پیش از قتل سلطان , با چکمه های بلند تا زانو و تفنگ های به شانه انداخته بالای لاشه ی گوزن شکار شده. عکسی از عروسی پدر و مادرم هم بود. بابا با کت و شلوار مشکی و مادرم , شاهزاده خانم جوان لبخند بر لبی , با لباسی سفید. در یکی از عکس ها بابا در کنار بهترین دوست و شریک تجاریش , رحیم خان , جلو خانه ایستاده بودند و هیچ کدام لبخند نمی زدند_ من توی عکس بچه بودم و در بغل بابا_بابا خسته و گرفته به نظر می رسید. در همان حال دستم انگشت کوچک رحیم خان را گرفته.

دیوار منحنی به اتاق غذاخوری می رسید که در وسطش میز چوب ماهونی قرار داشت. سی نفر راحت پشت میز جا می گرفتند و با توجه به علاقه ی پدرم به مهمانیهای با شکوه تقریباً هر هفته همین طور هم می شد. در انتهای دیگر اتاق غذاخوری بخاری دیواری مرمری بلندی بود و زمستان ها همیشه شعله های نارنجی آتش در آن می رقصید.

درِ بزرگ لغزانی به تراس نیمدایره ای باز می شد که به دو جریب زمین و رج به رج درخت آلبالو مشرف بود. بابا و علی یک باغچه ی سبزی هم کنار دیوار شرقی خانه درست کرده بودند : گوجه فرنگی , نعنا , فلفل و یک رج ذرت که هرگز دانه نمی بست. من و حسن اسمش را گذاشته بودیم (دیوار ذرت بی دندان)

در انتهای جنوبی باغ , در سایه ی یک درخت ازگیل ژاپنی , خانه ی پیش خدمتها قرار داشت : کلبه ی کاهگلی محفر کوچکی که حسن با پدرش در آن به سر می برد.

همین جا, در این آلونک , در زمستان ۱۹۶۴ حسن به دنیا آمد, درست یک سال پس از آنکه مادرم مرا به دنیا آورد و سرِ زا رفت.

طی هیجده سالی که در آن خانه به سر بردم فقط چند بار پا به قسمت حسن و علی گذاشتم. خورشید که پشت تپه ها غروب می کرد و بازی روزانه ی ما تمام می شد, من و حسن هر یک ه راه خود می رفتیم. من از کنار باغچه ی رُز می گذشتم , به عمارت بابا می رفتم و حسن به کلبه ی کاهگلی که در آن دنیا آمده و همه ی عمرش را در آنجا گذرانده بود بر می گشت. یادم می آید که جای محقر و پاکیزه ای بود و نور دو چراغ نفتی در آن کور سو می زد. دو تشک در گوشه ی اتاق , یک قالیچه ی نخ نمای هراتی با گوشه های فرسوده در وسط , یک سه پایه و یک میز چوبی در گوشه ای بود که حسن پشتش نقاشی می کشید. دیوارها لخت و برهنه بود. غیر از یک دیوار کوب که با منجوق رویش الله اکبر دوخته بودند. بابا آن را در یکی از سفرهایش به شهد برای علی خریده بود.

در همین کلبه ی صنوبر , مادر حسن , در یک روز سرد زمستانی ۱۹۶۴ او را به دنیا آورد. همان طور که گفتم مادرم بر اثر خونریزی سرِ زایمان من مرد. اما مادر حسن سر یک هفته پس از تولد او از دست رفت. از دست دادن او طوری بود که بیشتر افغان ها آن را بدتر از مردن می دانند. او با گروهی از خوانندگان و رقاصان دوره گرد فرار کرد.

حسن هرگز از مادرش حرف نمی زد. انگار که اصلاً نبود. همیشه از خودم می پرسیدم آیا هیچ وقت شده خوابش را ببیند یا بگوید چه ریختی است یا کجاست. نمی دانستم مایل است اورا ببیند یا نه.آیا او هم مثل من هوای مادری را که هرگز ندیده در سر داشته؟ یک روز داشتیم برای دیدن یک فیلم تازه ی ایرانی از خانه ی پدرم به سینما زینب می رفتیم ؛ راه میان بر را از میان پادگان نظامی نزدیک مدرسه ی متوسطه ی استقلال در پیش گرفته بودیم _بابا قدغن کرده بود از آن راه میان بر برویم , اما حالا با رحیم خان رفته بود پاکستان. از روی نرده ای که دور پادگان کشیده بودند پریدیم , از نهر کوچکی جستیم و به میدان خاکی بی درختی رسیدیم که تانک های رها شده در آنجا خاک می خوردند. دسته ای سرباز در سایه ی یکی از تانک ها چپیده بودند و سیگار کشان ورق بازی می کردند. یکی از آنها ما را دید. سلقمه ای به بغل دستی اش زد و سر حسن داد کشید.

(آهای با تو ام! من می شناسمت.)

ما که هیچ وقت ندیده بودیمش. مرد خپلی بود با سر تراشیده و ته ریش. پوزخند زدن و چپکی نگاه کردنش مرا می ترساند. زیر لب به حسن گفتم: (همین طور راست برو.)

سرباز داد زد: (آهای! هزاره!وقتی بات حرف می زنم به من نگاه کن!) سیگارش را دست بغل دستیش داد و با انگشت های شست و نشانه ی یکی از دستهایش حلقه ای درست کرد. انگشت اشاره ی دست دیگرش راتوی آن حلقه فرو برد و چند بار این کار را تکرار کرد. (مادرت را می شناسم. می دانستی؟ خیلی خوب می شناسمش. یک دفعه آوردمش پشت آن نهر , آنجا.)

سرباز ها خندیدند. صدای یکی شان به جیغ می مانست. به حسن گفتم یکراست برو جلو, برو)

سرباز داشت می گفت: ( چه تن و بدنی داشت!) با دیگران دست می داد و پوزخند می زد. کمی بعد توی تاریکی که فیلم شروع شد , صدای حسن را شنیدم که خِس خِس می کرد. اشک از گونه هایش جاری بود. از صندلیم دست دراز کردم , دست دور شانه هایش انداختم و او را به خود چسباندم. سر روی شانه ام گذاشت. پچ پچ کنان گفتم : ( تو را با یکی دیگر اشتباه گرفت. حتماً اشتباه گرفت.)

به من گفتند وقتی صنوبر گریخت , هیچ کس تعجب نکرد . وقتی علی , حافظ قرآن, با صنوبر ازدواج کرد همه ابرو ها را بالا انداختند. صنوبر خوشگل بود و نوزده سال از او جوان تر , اما در بدنامی رسوای خاص و عام. او هم مثل علی از قوم هزاره بود و دختر عموی او ؛ بنابر این به طور طبیعی اولین کسی بود که به علی می رسید. اما غیر ز این مشابهتها علی و صنوبر کمتر وجه اشتراکی داشتند و از همه کمتر وضع ظاهریشان بود. در حالی که چشمان سبز براق و چهره ی شیطنت بار صنوبر بنا به شایعات مردهای زیادی را به وسوسه ی گناه می انداخت, ماهیچه های چانه ی علی بر اثر فلج مادرزاد از کار افتاده بود و او نمی توانست لبخند بزند و همیشه قیافه ی عبوسی داشت. به این ترتیب دیدن چهره ی شاد یا غمگین علی محال بود. فقط چشمهای میشی بادامیش از لبخند یا اندوهش خبر می داد.

می گویند چشمها پنجره ی روح است. این حرف بیشتر از همه در مورد علی مصداق داشت که احساساتش تنها از راه چشمانش بروز میکرد.

شنیدم که خرامیدن صنوبر و قر و غمزه ه اش مردها را از راه به در میکرد. اما فلج اطفال برای علی پای راست تحلیل رفته ای به جا گذاشت که پوست زردی بر استخوانش کشیده شده بود و جز لایه ی نازکی ماهیچه جیزی نداشت. در هشت سالگی روز به یادم می اید که علی مرا همراه خود برای خرید نان به بازار برد. من زمزمه کنان پشت سرش راه می رفتم و می کوشیدم ادای طرز راه رفتنش را درآورم. دیدم پای استخوانیش مثل جارو تاب می خورد و هر بار که آن پا را به زمین می گذارد تنش به طرز غریبی به یک سو خم می شود. معجزه ی کوچکی بود که با هر قدم برداشتن کله پا نمی شد. ادایش را که درآوردم ، تقریبا توی جوی آب افتادم. این کار باعث خنده ام شد. علی برگشت و مرا هنگام ادا دراوردن غافلگیر کرد ، اما هیچی نگفت. نه آنوقت ، نه بعد. فقط به راهش ادامه داد.

صورت علی و طرز راه رفتنش موجب ترس بعضی بجه های کوچکتر همسایه می شد. اما مشکل اصلی با بچه های بزرگتر بود. آنها در خیابان دنبالش می کردند و وقتی می شلید ادایش را در می آوردند. بعضی ها او را بابالو با لولو خورخوره صدا می زدند. با جیغ و داد و خنده و شوخی می گفتند : « آها بابالو. امروز کی را خوردی؟ کی را خوردی؟ بابالوی پَخِ دماغ»

چون علی و حسن خطوط چهره ی هزاره های مغولی را داشتند به او می گفتند « پَخِ دماغ». سالهای سال درباره هزاره ها فقط همین را می دانستم که از اعقاب مغولها هستند.با شباهت کمی به چینیها . در کتابهای درسی کمتر اسمی از آنها می آوردند و فقط به طور گذرا به اجدادشان اشاره می کردند. روزی به اتاق کار بابا رفتم. کتابخانه اش را زیر و رو کردم و و یکی از کتابهای تاریخ قدیمی مادرم را پیدا کردم. این کتاب را یک ایرانی به نام خرمی نوشته بود. خاک روی کتاب را فوت کردم. آن شب دزدانه آن را به تختخواب بردم و چون فصل کاملی درباره ی هزاره دیدم ، مبهوت شدم. یک فصل کامل به قوم حسن اختصاص داشت! در این فصل خواندم که قوم من ، یعنی پشتوها به هزاره ها ستم کرده و آزارشان داده است. در این کتاب نوشته بود که در قرن نوزدهم هزاره ها کوشیدند علیه پشتوها قیام کنند، اما پشتوها « با خشونتی وصف ناپذیر سرکوبشان کردند». در کتاب آمده بود که قوم من هزاره ها را کشته، آنها را از زمینهاشان رانده، خانه هاشان را سوزانده و زنانشان را به کنیزی فروخته است. آنجا نوشته بود یکی از دلایل این بود که پشتوها سنی و هزاره ها شیعه بودند. در کتاب چیزهای زیادی نوشته بود که نمی دانستم. چیزهایی که معلمهامان اصلا حرفش را نمی زدند.

چیزهایی که بابا هم حرفش را نزده بود. همچنین چیزهایی نوشته بود که می دانستم. مثل اینکه مردم هزاره ها را موش خور ، بینی پهن و خر بارکش صدا می زدند. شنیده بودم بعضی بچه های محل حسن را اینطور صدا می زدند.

هفته ی بعد ، پس از کلاس درس کتاب را به معلم نشان دادم و به فصل مربوط به هزاره ها اشاره کردم. چند صفحه ای از آن را سرسری دید زد. نخودی خندید و کتاب را پسم داد. اوراق خود را برداشت و گفت: « این جماعت کارشان همین است که شهید نمایی کنند.» از قیافه اش پیدا بود که با نفرت از آنها حرف می زند .

با اینهمه صنوبر بر خلاف اشتراک قومی و خونی با علی در طعنه زدن به او با بچه های همسایه یکصدا می شد. شنیدم که نفرت خود را از قیافه و ظاهرش پنهان نمی کرد.

زخم زبان می زد: « به این هم می گویند شوهر؟ پیر خرها هم از این شوهر مناسب ترند»

سر آخر مردم فهمیدند که این ازدواج یک جور قول و قرار مردانه بین علی و عمویش ، پدر صنوبر ، بوده. می گفتند علی دختر عمویش را را به زنی گرفته تا نام عمویش را که آلوده شده بود از ننگ برهاند ؛ هر جند علی ، که از پنج سالگی یتیم شده بود ، دارایی یا میراثی نداشت که بتوان حرفش را زد.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان همیشه در قلب منی

$
0
0

نام رمان : همیشه در قلب منی

نویسنده : پری نرگسی

فصل اول

 چند شاخه گل رز صورتی میخرم . و در حاشیه ی خیابان می ایستم .ماشین پرایدی جلوی پایم توقف می کند .

 به صندلی عقب تکیه می دهم ، گل ها را روی زانو می گذارم .

 راننده مدام با تلفن همراهش حرف می زند . و بی اعتنا به اتومبیل هایی که با سرعت از ما سبقت می گیرند . به سمت تئاتر شهر می راند .

 همین طور که نگاهم را از شیشه ی کنارم به پشت ویترین مغازه ها داده ام ، بی خودی خاطرات گذشته در ذهنم جان می گیرند .

 به دوستم لیلی فکر می کنم . که حتی یک روز هم با من اختلاف سنی ندارد . اکنون می روم به دیدن او !

 دو سال پیش من و لیلی هر دو در رشته ی نقاشی فارغ التحصیل شدیم ولی لیلی از اول هم عاشق بازیگری بود .

 باران ریزی شروع به باریدن می کند . راننده برف روبها را روشن می کند .

 از اینه ی مقابل نگاهم به تصویر او گره می خورد .

 او شال ابی رنگی به گردن اویخته و عینک دودی به چشم دارد و کلاهی که تا روی پیشانی ان را پایین کشیده .

 یاد ان روز ها به خیر !

 دوره ی دبیرستان که بودیم ، زنگ تفریح که می شد بچه ها با التماس از لیلی می خواستند برایشان ادای خانم امیری را در بیاورد .

 خانم امیری معلم ریاضی بود . بچه ها چندان دل خوشی از او نداشتند . اخرش ،هم یکی از بچه های کلاس بغلی ، خوش خدمتی اش گل کرد ، رفت به خانم امیری همه چیز را گفت .

 تا این که یک روز وقتی لیلی داشت ، ادای خانم امیری را در می اورد او از راه رسید . تا یک هفته لیلی را از حضور در کلاس ریاضی محروم کرد .

 از ان پس لیلی ، روی دستش را داغ گذاشته بود برای خنداندن ما نقش هیچ کدام از دبیران را ایفا نکند .

 نقاشی لیلی از همه ی ما بهتر بود . زنگ تفریح که می شد چهره ی هنرپیشه های معروف را روی تخت سیاه نقاشی می کرد .

 بچه ها ی کلاس می گفتند که او حتما عاشق یکی از بازیگران سینماست ! ولی من دوست صمیمی لیلی ، بودم و می دانستم او فقط یک بار عاشق شده ان هم عاشق پسرعمویش مهرشاد !

 خلاصه لیلی ، چنان مورد تشویق اطرافیان قرار گرفت که بازیگری را فراموش کرد ، به رشته ی نقاشی روی اورد .

 ***

 راننده اهسته می راند . نگاهم بر روی سر در سینما مرکزی گیر می کند . عکس امید ستوده را روی ان می بینم که با هیجان دسته گلی را در اغوش گرفته و به عابرین لبخند می زند .

 هفت سال از ان روزها می گذرد . لیلی دو سال است با مهرشاد ازدواج کرده و دست تقدیر او را به صحنه ی تئاتر اورده !

 این که چطور شد لیلی دوباره امد سراغ بازیگری داستانش مفصل است بهتر است پر حرفی نکنم .

 او اکنون بازیگر تئاتر و سینماست .

 ***

 راننده روبروی تئاتر شهر توقف می کند . کرایه را بدست او می دهم نفس راحتی می کشم و ته دلم از اینکه جان سالمی به در بردم و سعی(تو کتاب اینجوری نوشته) و سالم به مقصد رسیدم خوش حالم . در طول راه که او مدام با تلفن همراهش حرف می زد . ترس از تصادف انی ، گاهی تمام تنم را می لرزاند .

 ***

 تماشاچی ها بی صبرانه منتظرند نمایش اغاز شود . پرده کنار می رود و نمایش اغاز می شود . لیلی ، نقش همسر شاهزاده ای را ایفا می کند که عاشق مرد فقیر بوده و او را به اجبار به عقد شاهزاده در اورده اند .

 چشمان درشت و ابی ، صورت گرد و عروسکی لیلی نگاه مشتاق تماشاچی ها را به سمت صحنه می کشاند .

 بهتر است وارد جزئیات نشوم . نمایش به اتمام می رسد و همچنان که پرده جلو می رود صدای کف زدن های ، تماشاچی ها در سالن طنین انداز می شود .

 طولی نمی کشد ، سالن از تماشاچی ها خالی می شود ، من هنوز روی صندلی نشسته ام . لیلی با همان لباس محلی و تاجی که بر سر دارد به سمت من ، می اید . مقابلش می ایستم . هم دیگر را در اغوش می گیریم . دسته ی گل رز را به کمر او فشار می دهم و در گوشش نجوا می کنم :

 عالی بود لیلی ! عالی بود !

 در همان حال از روی شانه اش نگاهم به سمت امید ستوده سر می خورد که روی صحنه ایستاده و نگاه معنا دارش را به اسمان چشمانم سپرده .

در طول راه که به منزل می ایم . افکار مختلف ذهنم را بازی می دهد . توده های ابر در اسمان هوا را قبل از غروب تاریک کرده .

 چراغ تمام مغازه ها روشن است . اتوبوس به سمت خیابان تجریش میراند .

باران بی وقفه می بارد . از پنجره ی اتوبوس کودک منگلی را می بینم که کنار خیابان به همراه مادرش ایستاده و برای مسافرین اتوبوس شکلک در می اورد . پیرمردی را می بینم که به عصایش تکیه داده و منتظر اتومبیلی است که او را به مقصد برساند . راننده ی اتوبوس بی اعتنا به او به سمت جلو می راند . ای کاش ! من راننده ای که می توانست او را به مقصد برساند .

 نمی دانم چرا تصویر امید ستوده بازیگر جوان و خوش سیمای سینما گاهی به ذهنم سرک می کشد .

 افکار دیگری به ذهنم هجوم اورده . به پدر فکر می کنم که چرا مدت هاست تجارت را رها کرده و خانه نشین شده . به مستانه فکر می کنم که چرا با پدر ازدواج کرده و هیچ وقت صاحب فرزندی نشد . نمی دانم چرا هر چه به ذهنم فشار می اورم نمی توانم جزئیات چهره ی مادر را به خاطر بیاورم !

 من حتی نمی دانم او چرا از پدر جدا شد و دیگر هرگز به سراغ من نیامد.

 چرا لیلی عاشق پسرعمویش مهرشاد است ؟

 حالا که صحبت از عشق است یک مسئله برایم خیلی معماست و ان این که چرا من تا به حال هیچ وقت برای ازدواج عاشق هیچ مردی نشدم . در عوض دوستم بیتا تا به حال سه بار عاشق شده ولی متاسفانه در هر سه مورد عشق او نافرجام بوده . مریم هم کلاسی دوره ی دبیرستان به خاطر پسری که عاشقش بود حاضر بود دست به هر کاری بزند تا انجا که وقتی با مخالفت پدر مواجه شد اقدام به خودکشی کرد ولی خوش بختانه موفق نشد . بهاره عاشق بابک پسر همسایه اش بود که بعد از اتمام تحصیلات با او ازدواج کرد .

 نمی دانم چرا از همه ی ادم ها ی عاشق خودم خوشم می اید !

 دیروز وقتی به پزشک مراجعه کردم و گفتم تپش قلب دارم ، پزشک جوان خندید و گفت لابد عاشق شده ای ! گفتم نه اقای دکتر ! من تا به حال همه نوع درد را تجربه کرده ام . از سر درد گرفته ، تا درد معده و پا درد ، اما تنها دردی که هیچ وقت تجربه نکردم همین عشق است !

 او نیز در حالی که برایم نسخه می نوشت گفت :

 پس منتظر باش ! فکر می کنم داره می اد سراغت . اون همیشه بی تعارف می اد چه منتظر باشی و چه نباشی اون وقتی تصمیم به اومدن بگیره حتما می اد !

 افکار مختلف ذهنم را می تکاند تا این که اتوبوس توقف می کند و من ، به مقصد می رسم .

 بارش باران شدید شده است و من زیر باران خیس شده ام .

 به در منزل که می رسم مستانه در را به رویم می گشاید . خودش را عقب می کشد و من داخل می شوم .

 چطور بود ؟ خوش گذشت ؟

 این را می پرسد چتر سیاهش را روی سرم می گیرد . هر دو صحن حیاط را تا ساختمان اصلی طی می کنیم .

 -عالی بود .

 -راستی پریماه ! یه چیز جالب ! یه نفر مشکوک داشت همه ش دوروبر خونه ی ما می پلکید ! قیافه ی عجیب و غریبی داشت . یه کلاه سرش بود . یه شال گردن هم دور گردنش انداخته بود . عینک دودی ام زده بود . جزئیات چهره اش مشخص نبود . از ماشین پرایدش امد پایین و پلاک خونه ی ما رو نگاه کرد .

 از پشت پنجره دیدمش ! نزدیک بود سکته کنم .

 ***

 حرف های مستانه را جدی نمی گیرم .

 خسته ام روی تخت دراز می کشم . فکر امید ستوده بی تعارف به ذهنم می اید .

 طوری که هر چه می کوشم نمی توانم با ان نگاه گرم و پر معنا جدال کنم و ان چشمان معشوق باز امید را از مخیله ام بیرون برانم .

 ساعتی قبل لیلی با من تماس گرفت و به یک مهمانی شاعرانه دعوتم کرد.

از پشت پنجره بیرون را نگاه می کنم . بارش باران متوقف شده .

 دوست دارم در مهمانی فردا امید ستوده نیز حضور یابد و چشمانم ان نگاه پر مهر او را تجربه کند . خیلی زود این فکر کودکانه را از خیله ام بیرون می رانم .

 صدای گرفته ی اذان از مسجد محل می اید . باید بروم وضو بگیرم و روحم را در ورای ابرهای اسمانی شست و شو دهم .

 همین طور که تصویرم را در اینه ی روشویی تماشا می کنم به اپارتمان کوچک ام فکر می کنم ، که از بس سوت و کور است ، مرا یاد خانه ی ارواح می اندازد .

 چند منظره از پائیز نقاشی کرده ام که همه ی ان تابلوها در همان اپارتمان ام زندگی می کنند و به جز مستانه و پدر تا به حال هیچ کس ان ها را ندیده .

 نمی دانم چرا هر چه می کوشم بهار به نقاشی هایم نمی اید . از پله ها پایین می روم و سجاده را روی زمین پهن می کنم .

 رو به جنوب می ایستم . و نماز می خوانم . نمازم که تمام می شود متوجه حضور پدر می شوم که دست هایش را با حوله پاک می کند سپس حوله را به دست مستانه می دهد و با لذت نامحدودی مرا تماشا می کند .

 تسبیح ابی ام را بر می دارم و زیر لب ذکر خدا را می گویم . پدر با لحن عاشقانه ای می گوید :

 امروز کجا رفته بودی ؟ پریماه من !

 چادر سفید گل دارم را دور پا می پیچم و می گویم : تئاتر .

 او کنار سجاده ام می نشیند . دستی به موهای یک دست سفیدش می کشد و می گوید :

 توی لباس سپید عین فرشته ها شدی .

 -لوسش نکن دیگه .

 این را مستانه می گوید و از صحنه می رود . سجاده ام را جمع می کنم .

 پدر می ایستد و می پرسد : راستی شنیدم یه ادم مشکوک داشته اطراف خونه ی ما پرسه می زده تو کسی رو ندیدی؟

 به کسی مشکوک نیستی ؟

 کمی فکر می کنم . می ایستم . به شچمان پدر زل می زنم و پاسخ می دهم :

 نه

 ***

 به اژانس زنگ می زنم و می گویم یک ماشین بفرستد به اشتراک دویست و چهل . لباسم را تعویض می کنم و از منزل بیرون می ایم . ماشین پرایدی مقابل خانه منتظر من است . در عقب را باز می کنم و بی ان که کلامی بگوید به صندلی تکیه می دهم . راننده می راند . دو خیابان که از منزل فاصله می گیریم. به راننده می گویم : ببخشید اقا ! من عجله دارم .

 با ان که هیچ عجله ای ندارم . اما شور خاصی در دلم بر پاست . دوست دارم هر چه زودتر لحظه ی دیدار من از لیلی فرا برسد . راننده به سمت اتوبان می پیچد در طول راه که به رستوران یاس می روم . نمی دانم چرا ارزو می کنم لیلی برایم از امید ستوده بگوید .

 من اصلا کنجکاو نیستم بدانم او چند ساله است . در کجا زندگی می کند . رشته ی تحصیلی اش چیست ؟ و از کی به بازیگری علاقه مند بوده و خلاصه سوالاتی از این قبیل …

 فقط دوست دارم او درباره ی ستوده برایم صحبت کند . از فکری که کردم خنده ام گرفته .

 راننده از اتوبان به سمت جاده می پیچد . می گویم : اقا! مستقیم ! اگر مستقیم برید زودتر به مقصد می رسیم .

 -مطمئنید از اینکه راه مستقیم رو انتخاب کردید ؟

 این را راننده ی جوان می گوید و من هر چه می کوشم نمی توانم تصویر او را در اینه ی مقابل تماشا کنم . عجیب ان که عینک دودی به چشم دارد و شال سبزی به گردن اویخته و کلاهی که روی پیشانی او را پوشانده .

 نمی دانم چرا نوع پوشش او مرا یاد حرف های مستانه و راننده ای دیروز مرا به تائتر شهر رساند ، می اندازد .

 -ببخشید ، من اصلا منظور شما رو نمی فهمم .

 -رسیدن به بعضی مقاصد پستی و بلندی های زیادی داره . مراقب باشید اگر هم تو جاده ی تردید پیاده شدید کسی شما رو فریب نده .

 -من اصلا نمی فهمم شما چی میگین ؟

 -منظورم اینه خیلی خوبه ادما توی زندگی همیشه راهشون رو مستقیم برن .

 از این که او بحث را به این جا کشانده ! متعجبم !

 می گویم : یه راننده ی خوب باید مسافرش رو تو جاده ی تردید پیاده نکنه ، و اونو سعی و سلامت به مقصد برسونه .

 -و یه مسافر خوب، باید حواس راننده ش رو پرت نکنه ، و ادرس درست بدست راننده بده .

 -مگه شما رستوران یاس رو نمی شناسید ؟

 -اتفاقا من از اتوبان امدم تا شما سریع تر به مقصد برسین . ولی جاده ای هست که تا به حال هیچ راننده ای اونو کشف نکرده .

 -حتی شما ؟!

 او با اطمینان می گیود : چرا من کشفش کردم .

 هنوز حرف راننده را جدی نگرفتم . می پرسم :

 حالا اسم این جاده چی هست ؟

 -جاده ی اسرار.

 می خندم . کمی مکث می کنم . نگاهم را به پشت ویرتین مغازه ها می رانم عروسک هایی که توی ویترین زندگی می کنند مرا یاد دوران کودکی ام می اندازند . یادم می اید که من همیشه عاشق یک خرش عروسکی بزرگ بودم .

 به راننده می گویم : پس باید جای جالبی باشه تا به حال سعی نکردین هیچ مسافری رو از اون جا به مقصد برسونین ؟

 کوتاه می خندد .

 -دارم سعی می کنم .

 -چه جوری ؟

 -خب از اتوبان حقیقت راحت میشه اون جا رو پیدا کرد .

 -اوه جالبه .

 -به عقیده ی من یه مسافر خوش بخت اونی یه که از همین جاده به مقصدش برسه .

 -چرا ؟

 -چون هیچ خطری اونو تهدید نمی کنه . یعنی کسی اون جا رو نمی شناسه . ولی عبور و مرور تو خیابونای شلوغ و پر ازدحام ، پر از عابر پیاده که سعی دارن از این سوی خیابون به سمت دیگر برند ، پر از موتور سوارایی که با عجله می خوان از ماشینا سبقت بگیرن ، احتیاط زیادی می طلبه .

 -بله همین طوره .

 مدتی هر دو ساکت می مانیم . او اتومبیل را به سمت خیابان برگ می راند و مقابل رستوارن پیاده ام می کند .

سالن رستوران خلوت است . لیلی را می بینم که پشت یک میز دو نفره نشسته و منتظر من است .ته سالن ، دختر و پسر جوانی پشت یک میز دو نفره نشسته و با شاتها غذا می خورند . دختر جوان ، نگاه معنادارش را گاهی به لیلی می دهد .

صندلی را عقب می کشم . با لیلی سلام و احوالپرسی می کنم . پشت میز می نشینم .

-چه عجب ! بالاخره سر کیسه رو شل کردی . ما یه ناهار مهمونت شدیم .

هنوز جوابم را از لیلی نگرفتم که دختر جوان به سمت میز ما می اید .

-عزیزم می خوام مطلب مهمی رو بهت بگم .

-اگر می خوای از من برای کسی خواستگاری کنی خیالت رو راحت کنم من تاعاشق نشم ، ازدواج نمی کنم . چون دوست دارم عاشقانه زندگی کنم ، نه از روی مصلحت و اجبار.

لیلی سرش را تکان می دهد و لبخند می زند .

 دختر جوان کیف اش را از روی شانه پایین می اورد . خودکار و کاغذی روی میز می گذارد و از لیلی می خواهد ان را امضا کند .

 لیلی کاغذ را امضا می کند و دختر جوان در حالی که با شور خاصی به امضای او خیره شده از ما فاصله می گیرد .

 -دنیای شهرت ، دنیای شیرینی ایه نه ؟

 -بستگی داره .

 پیش خدمت به سمت میز ما میاید . لیلی سفارش می دهد .

 نمی دانم چرا علاقه مند شدم لیلی از امید ستوده بگوید . سعی می کنم بحث را به انجا بکشانم .

 -می دونی برام خیلی عجیبه ستوده مدام درباره ی تو حرف می زنه . انگار می خواد یه جورایی از زیر زبون من حرف بکشه .

 لیلی این را می گوید و به پشتی صندلی اش تکیه می دهد . قبل از ان که نام امید را بر زبان جاری کنم لیلی با بیان این حرف مرا شوکه کرده ، لرزش محسوس در دست هایم حس می کنم . قلبم به تندی می تپد .

 پیش خدمت غذا را روی میز می چیند . سعی می کنم چهر ه ی بی اعتنایی به خودم بگیرم . می گویم :

 -خب همیشه که نباید افراد عادی درباره ی زندگی هنرمندا کنجکاو باشن . بذار یه خورده ام اونا به زندگی ما سرک بشکن .

 لیلی تکه ای سیب زمینی توی بشقاب من می گذارد و روی ان سس می ریزد .

 سپس با اشتها غذایش را می خورد .

 -توام بخور ، من خیلی گرسنه ام .

 از این که باعث شدم او رشته ی صحبت را قطع کند پشیمانم . لقمه در دهانم گیر کرده . جرعه ای اب می نوشم . سپس ادامه می دهم :

 حالا شما هم بازی هستین ؟

 لیلی دست از غذا می کشد و ناباورانه نگاهم می کند .

 -تو چت شده ؟ این همه اومدی تئاتر ما رو دیدی تازه می پرسی ما هم بازی هستیم . ببینم اگر نمی دونستی لیلی زنه یا مرد ؟ حالا بدون . من زنم . روبروت نشستم .

 دستپاچه پاسخ می دهم : منظورم تو یه نمایش دیگه س .

 -نه ، ولی می دونی ستوده می خواد یه فیلم سینمایی بسازه . قصه شو خودش نوشته جالبه اسم قهرمان قصه پریماهه .

 -پس واسه همین در رابطه با من کنجکاوه .

 نگاهم دوباره به ته سالن می خورد . پسر جوان برای دختر مقابلش شکلک در می اورد . دختر از خنده ریسه می رود . چانه اش به لبه ی میز اصابت می کند . این بار پسر جوان با لذت خاصی به او نگاه می کند و می خندد .

 من نیز خنده ام گرفته ، لیلی متوجه موضوع شده ، او نیز می خندد نگاهم را از پنجره ی رستوران به بیرون می رانم . مقابلم مرد جوانی را می بینم که کاپشن چرمی اش را دور گردن حلقه کرده . او به چشمانش عینک دودی زده و مستاصل است . هیبت و ظاهر او مرا یاد راننده می اندازد . ترس بر تمام وجودم چیره می شود . دست هام اشکارا می لرزد . طوری که چمگال به لبه ی بشقاب اصابت می کند . لیلی متعجب می پرسد :

 تو امروز چت شده ؟ چرا این قدر مضطربی ؟ ببینم دکتر رفتی ؟

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان شاخه های سرد غرور

$
0
0

 

نام رمان : شاخه های سرد غرور

نویسنده : بیتا فرخی

همه چیز از آن روز شروع شد! آری، حال که بهتر می اندیشم می بینم تمام هیجانات و تحولات زندگی کوتاه من از آن روز شروع شد.

تا به آن موقع زندگی عادی و آرامی کنار پدر، مادر و برادرم که دوستشان داشتم و پدر بزرگ و مادربزرگم که بهشان عشق می ورزیدم، طی کرده و آنها اجازه نداده بودند تلخیهای روزگار را، چه مادی و چه معنوی بچشم.

سابق بر آن پدرم یک کارمند ساده بانک بود، که با توجه به سابقه خوب کاری و درخشانش به ریاست یکی از شعب آن درآمده و از آنجایی که مردی شریف و درستکار بود، با همان درآمد متوسط چرخ زندگیمان را میچرخاند .اما در آن بین به لطف آقاجون فشار مالی کمی متحمل می شد، به این ترتیب که او هزینه هوسها و خواسته های معقول من و برادرم، فرزین را تقبل کرده و از چیزی بخصوص برای من کم نمی گذاشت.

اما به ناگاه همه چیز تغییر نمود، روابط خانوادگی و تمام رویاهای کودکانه ای که نسبت به آنها داشتم، رنگ دیگری به خود گرفت،آن هم فقط به خاطراو!

درست صبح روز بیستم فروردین ماه بود. یکی از آن روزهای زیبای بهاری که هر قلب جوان و تپندهای آماده پذبرفتن عشق است.

نسیم خنکی از میان گلهای سرخ وسفید و شاخه های تازه جوانه زده باغچه حیاط عبور میکرد و عطر دل انگیز آنها را به مشام من که خود را بین بوته ها مخفی کرده و در ورودی ساختمان را نیز میپاییدم، می رساند.

با باز شدن پنجره راهروی طبقه دوم، فرزین را دیدم که با کیسه های کوچک پر از آب، حاضر و آماده اجرای نقشه به من اشاره می کند. من نیز ترقه های توی دستم را بالا گرفتم و ریز خندیدم. بالاخره در ورودی باز شد و سپهر، پسر بزرگ خاله ام از در بیرون آمد. بلافاصله فرزین کیسه ها را مقابل پاهایش پرت کرد و من نیز ترقه ها را با سرعت آتش زده و به میان حیاط انداختم. او با فریاد به طرز مضحکی بالا و پایین می پرید و من و فرزین بی اختیار قهقهه خنده را سر داده بودیم . در همان لحظه سپهر با عصبانیت و چهره ای برافروخته به سمت من که نزدیکتر و سهل تر بودم دوید. من نیز با سرعت برگشتم تا فرار کنم، اما به ناگاه با شخصی که محکم بر جای ایستاده بود، برخورد کردم. از شدت برخورد، ترس و هیجان ناشی از گریز، تقریباُ نفسم بند آمده بود و برای لحظه ای نزدیک بود تعادلم را از دست دهم که آن مرد، آرام بازویم را گرفت و خود قدمی به عقب برداشت.

آن اتفاق چنان سریع رخ داد، گویی ثانیه ای بیشتر به طول نیانجامید و من هاج و واج به آن مرد که با چهره ای آشنا مقابلم ایستاده بود، نگاه می کردم که با صدای هیجان زده و فریادگونه سپهر به خود آمدم.

- رهام! تویی پسر؟! کی برگشتی؟ چرا اینقدر بی خبر!؟

او که حالا میدانستم پسر دایی سفرکرده ام رهام است، چهره از من برگرفت و با لبخندی به پهنای صورت به سمت سپهر رفت. سپهر با حالت دو خود را به او رسانید و آن دو آنچنان یکدیگر را در آغوش کشیدند که حس کردم دوستی و محبت زیادی بینشان وجود داشته که هنوز باقیست. پس از لحظاتی رهام از آغوش سپهر بیرون آمد و سپهر گفت:

- چطور اینقدر بی خبر اومدی؟ میگفتی شتری، اسبی، چیزی برات می کشتیم!

رهام با صدای بم و مردانه اش گفت:

نمیخواستم توی زحمت بیفتی! … حالا بگو ببینم حالت چطوره؟

سپهر با لبخند قدمی به عقب برداشت و در حالیکه او را برانداز می کرد گفت:

من خوبم،پسر ببین چقدر عوض شدی… مویی سپید کردی و ریشی بهم زدی و بابا چیکار کردی با خودت.

رهام خنده ا ی کرد و گفت:

- به خودت نگاه کردی سپهر؟! چاقتر و جاافتاده تر شدی. ده سال زمان کمی نیست . گرچه تو خوب موندی. اما من قبول دارم که دارم پیر میشم!

سپهر با او شوخی و تعارف می کرد که رهام به سمت من که هنوز ناباور سرجایم ایستاده بودم برگشت و رو به سپهر گفت:

- سپهر جان فکر کنم این دختر خانم ماجراجو و عجول، لیلی باشد!

من با خوشحالی از اینکه من را شناخته جلو رفتم و با لبخند شرمگینی از صفاتی که در موردم به کار برده بود، به او سلام گفتم. او نیز جوابم را به گرمی داد و خواست حرفی بزند که سپهر میان حرفش دوید و گفت:

مطمئنم که لیلی رو از روی قیافه تشخیص ندادی. مگه نه!؟ حتماً شیطنتها و مردم آزاریهایش خوب به خاطرت مونده که زود شناختیش!

رهام لبخند به لب آورد و در حالیکه سعی میکرد نخندد گفت:

باید ببخشید لیلی جان، اما باید اعتراف کنم که سپهر راست میگه.

عصبانی و ناراحت شدم، اما از آن جایی که میدانستم قصد سپهر همین بوده گفتم:

از هر طریقی که منو به خاطر آورده باشید، برام جای خوشحالی داره و البته خیلی خوشحالتر هستم که مثل آقا سپهر چاق و ترشی جا افتاده نشدم.

صدای خنده بلند رهام در میان فریادهای خشمگین سپهر گم شد و من با سرعت از دست او که به دنبالم میدوید به داخل خانه فرار کرده با سرعت از در منزل مادربزرگ که نیمه باز بود به داخل دویدم. با دیدن مادربزرگ که مات و مبهوت از حرکات من وسط اتاق خشکش زده بود،بلافاصله خود را پشتش پنهان نمودم. او دستی روی قلبش گذاشت و با کلافگی گفت:

لیلی چرا دست از این کارها برنمی داری؟ آخه تو چه خصومتی با سپهر داری؟

سپهر با چهره برافروخته ا ش وارد اتاق شد اما با دیدن مادربزرگ کمی آرام شد و گفت:

این لیلی آخر کار دست خودش می ده. اصلاً باید دست و پاهاش رو ببندیم تا یه مدتی نفس بکشیم… نه! باید یک فکری برای زبونش هم بکنیم.

مادر بزرگ که کمی عصبانی و ناراحت شده بود گفت:

آخه سپهرجان تو ناسلامتی یازده سال از این بچه بزرگتری، خجالت بکش.لیلی تو هم شورش رو درآوردی. اون صداهای وحشتناک کار تو بود، مگه نه!؟

با اینکه از رفتارم شرمگین بودم، با حالتی حق به جانب گفتم:

تقصیر خودشه. یادتون نیست روز سیزده بدر منو با لباسهای نویی که خریده بودم پرت کرد توی استخر. یا همون چهازشنبه سوری یه سیگارت انداخت جلوی پام. بالاخره هر کس خربزه می خوره پای لرزش هم میشینه.

مادر بزرگ خنده ای کرد و گفت:

- بعد از این همه مدت یادت افتاده که امروز تلافی کنی؟!

من روی مبل نشستم و در حالیکه چشمانم را کمی تنگ کرده و صدایم را نیز تغییر میدادم گفتم:

من مثل ببر میمونم. کمین می کنم و آنقدر صبر می کنم که طعمه حواسش پرت بشه اون وقت پیروز میشم.

از لحن و حالت من هر دو به خنده افتادند اما سپهر که گویی تازه به یاد رهام که هنوز در حیاط بود افتاد، با گفتن اینکه الان برمی گردم با سرعت از خانه خارج شد . مادربزرگ متعجب گفت:

معلوم نیست این پسره چه مرگشه!

- از عوارض ازدواجه. این نسرین خانم مغزش رو داره میخوره.

سپهر سر از لای در داخل آورد و گفت:

لیلی یک دقیقه بیا کارت دارم… در ضمن جوابت رو هم بعد میدم.

مادربزرگ اعتراض کرد که نروم. طفلک فکر می کرد دوباره جنگی خواهیم داشت.

اما من که می دانستم رهام درون حیاط منتظر است، با گفتن اینکه طوری نمی شود، به دنبال سپهر وارد حیاط شدم و رهام را دیدم که منتظر زیر سایه درختی ایستاده.

سپهر بلافاصله گفت:

لیلی میری پیش مادربزرگ آماده اش می کنی و میگی که کی اومده.

مادربزرگ به تازگی دچار عارضه قلبی و فشارخون بالا شده بود و دکترش تأکید کرده بود از هیجان دور باشد. به همین دلیل سپهر و رهام در حیاط منتظر ماندند، تا من صدایشان بزنم. من هم با تردید سراغ مادربزرگ رفتم. می ترسیدم بدحال شود اما دل را به دریا زده و وارد آشپزخانه شدم. او مشغول پختن آش رشته بود و آن لحظه مواد درون دیگ را هم می زد تا ته نگیرد. با لبخندی او را از پهلو در آغوش گرفتم و بوسیدم. مادربزرگ زن صبور و مهربانی بود که محبوب همه فامیل بود.قد و اندامی متوسط داشت و در چهره اش هنوز آثار زیبایی دیده می شد.اجزای صورتش ظریف و پوستش سفید و صورتی بود. موهای نرم و خوشحالتی داشت که در جوانی خرمایی روشن بوده و حالا که همگی سفید گشته بودند آنها را به رنگ زیتونی درآورده بود. او خنده ای به رفتار من کرد وگفت:

- تو دیگه دختر بزرگی شدی عزیزم. آخه چرا با مردی مثل سپهر که اینقدر از تو بزرگتره شوخی میکنی؟ باید بهش احترام بگذاری. والا من که جوون بودم جرأت نداشتم به پسر خاله ام تو بگویم. آقا مجتبی و آقا مصطفی از دهنم نمی افتاد.

_ مادرجون سپهر هم مقصره. اون همیشه سر به سرم میذاره.

_ دارم بهت میگم اون بزرگتره … گرچه کارش اشتباهه اما تورو مثل خواهر کوچیکش میدونه و اینطوری میخواد بهت محبت کنه.

اگر روز دیگری بود حتماً مادر بزرگ را با حرفهایم قانع میکردم اما در آن لحظه کار مهمتری داشتم.

مادرجون از این حرفها بگذریم … یه خبر خوب برات دارم.

او که همیشه جزئیترین اخبار خوب را اینگونه از دهانم میشنید با لبخند مهربانی روی صندلی نشست و گفت:

تو همیشه خوش خبری و از دهنت قند میباره. بگو ببینم چی شده.

کنارش پشت میز چهار نفره آشپزخانه نشستم و گفتم:

این خبر خیلی مهمه. با همه خبرهایی که تا به حال دادم فرق میکنه. اما باید قول بدید آرامشتون رو حفظ کنین.

خلاصه آنقدر طفره رفتم و سر به سرش گذاشتم که بالاخره خبر بازگشت رهام را از دهانم بیرون کشید. اما با تمام تلاشم به وضوح دیدم که رنگش به شدت پرید و چهره اش از شدت شادی بین خنده و گریه ماند .دوباره او را بوسیدم و سریع لیوانی آب به دستان لرزانش دادم تا بنوشد. او جرعه ای نوشید و با کمک من به اتاق نشیمن آمد و روی مبلی نشست . من نیز با صدای بلند سپهر را صدا زدم و همان دم او و رهام وارد شدند. مادربزرگ بی اختیار از روی مبل بلند شد و آغوشش را برای رهام که تقریباً به سمتش میدوید باز کرد. توصیف آن لحظه با شکوه و پراحساس برایم سخت است اما همین را بگویم که همگی چنان دچار احساس گشته بودیم که اشک به دیده هایمان آمده بود.

لحظاتی بعد فرزین متعجب از اینکه سپهر به دنبالش نرفته از مخفیگاهش که همان پشت بام بود، به طبقه پایین آمدو با تعجب از حضور رهام، از او استقبال کرد .من هم که اندکی خود را باز یافته بودم، به سمت طبقه خودمان دویدم تا این خبر خوش را به مادرم بدهم و در عوض مژدگانی خوبی دریافت کنم.

آن شب چه شبی بود! با اجازه مادربزرگ با خاله پروین، خاله ناهید و دایی علی تماس گرفتم، بازگشت ناگهانی رهام را اطلاع داده و همه را برای شام دعوت کردم. البته دایی خودش خبر داشت و گفت رهام شب قبل آمده و کنار خودشان بوده، با این حال گفت که با زندایی خواهد آمد. با آمدن میهمانان رهام دیگر فرصت نداشت سرش را بخاراند. مدام درحال روبوسی و احوالپرسی بود و گاهی نیز وجود بغضی را در گلویش حس می کردم که به زحمت خود را کنترل کرده و از آغوش آنانکه دوستش داشتند بیرون می آمد. بیش از همه مادربزرگ و خاله پروین دچار احساسات گشته و مدام قطرات اشک را از گوشه چشمانشان پاک میکردند. من هم از اینکه شخصی پس از این همه سال به وطن و به میان خانواده بازگشته و چنان دلتنگ و بی قرار سر بر سینه عزیزانش می گذارد، از خود بی خود گشته و متوجه نبودم اشکهایم بی مهابا از چشمهایم میچکد. ناگهان برای لحظهای،رهام که برای بار چندم، مادربزرگ را در آغوش به نرمی نوازش میکرد، نگاهش به من که آنچنان متأثر کناری ایستاده بودم افتاد. توقع داشتم لبخندی بزند یا اینکه سری برایم تکان دهد، اما او با نگاهی عجیب که هیچ مفهومی برایم نداشت به من خیره شد و سپس با همان چهره جدی کمی مادر جون را از خود دورکرد و گفت:

مادر جون من اومدم اینجا که شمارو شاد و خوشحال ببینم. نه اینکه مدام شاهد اشک ریختنتون باشم… اگه همینطور گریه کنید فکر میکنم از اومدنم ناراحتید.

مادربزرگ خنده ای کرد و کمی خود را عقب کشید. سپهر با همان لحن شوخ و شنگ همیشگی اش گفت:

آره دیگه، چه خبره همه آبغوره گرفتین. لااقل میگفتین چند تا کوزه میآوردیم و یه کارخانه تولید آبغوره هم راه میانداختیم … مگه نه آقا بیژن!

از اشاره او به آقا بیژن ، شوهر خاله ناهیدم که همیشه در حال تجارت بود و با هر چیزی که میتوانست کار و کاسبی راه میانداخت، همه به خنده افتادند حتی خود آقا بیژن هم که دیگر سن و سالی ازش میگذشت با صدایی بلندتر از همه خندید و سپهر در حالیکه به سمت من میآمد با چهرهای پر از خنده گفت:

حتی این لیلی هم که سالهاست اشک به چشمش نیومده امشب چشماش مثل ابر بهار میباره.

از اینکه ناگهان همه چشمها به من خیره شد، مؤذب شدم و سریع با دستمال کاغذی ام صورتم را پاک کردم و لبخندی روی لب نشاندم، خواستم جوابی به سپهر بدهم که مادربزرگ سریع به طرفم آمد و درحالیکه سرم را کمی خم می کرد و پیشانیام را میبوسید گفت:

الهی بمیرم، بچه ام مثل خودم احساساتیه!

کمی خجالت کشیدم و بی اختیار نگاهم به سوی رهام کشیده شد، اما او بی توجه به من میرفت تا روی مبلی بنشیند. نمی دانم چرا از بی توجهی او دلم گرفت. رهام مرد خوبی به نظر می رسید و دارای ظاهر قابل قبولی بود. قامت به نسبت بلند و اندامی کشیده با شانه هایی پهن داشت. چشمانش سیاه بود و لابه لای موهای سیاهش چند تار موی سپید به چشم می خورد. بینی اش چون پدربزرگم اندکی بزرگ اما خوش فرم بود و اطراف دهان و لبهای معمولی اش، خط باریکی از ریش وسبیل، با سلیقه و منظم تا زیر و اطراف چانه مرتب شده و به خط ریش باریکش منتهی می گشت.به نظرم آن مدل ریش به صورت استخوانی و حالت کشیده چشمانش بسیار می آمد و جذابیت او را چند برابرمی کرد. پیراهن خاکستری راه راه و شلواری زغالی رنگ نیز به تن داشت که بسیار براندازه اندامش بود.

نمیدانم چرا حضور ناگهانی او آنقدر برایم جالب و سؤال برانگیز شده، نگاه هایم مخفیانه به سمتش کشیده می شد و از شنیدن صدای مردانه اش لذت میبردم.

او همچنان میان جمع بود و هر کس سعی داشت بیشتر با او هم صحبت شود. به خصوص پسرخاله های جوانم که در تب و تاب سفر به خارج از کشور بودند، سعی داشتند بدانند آن طرفها دقیقاً چه خبر است. رهام نیز با خوش خلقی جوابهای کوتاهی میداد که در آخر آنها هم جواب گرفته و هم نگرفته بودند. از زیرکی اش خنده ام گرفته بود و بعد از اینکه کار پذیرایی را به کمک کتایون، دختر خاله ام که چند سال قبل ازدواج کرده و دختر کوچک و شیرینی داشت، به پایان رساندم به جمع دیگران پیوستم . پویا، برادر سپهر که هر دو پسرهای خاله پروین و آقا طاهر بودند، یک طرف و کیوان ، برادر کتایون که فرزندان خاله ناهید و آقا بیژن بودند طرف دیگر رهام نشسته بودند. آقا رضا، شوهر کتایون با دیدن ما که به جمع می پیوستیم جایی کنار خودش بازکرد و من و کتایون کنار هم با فاصله ای نسبتاً دور از رهام، در طرف دیگر سالن نشستیم.

آقا بیژن کم کم سر حرف را بر سر تجارت در کانادا باز می کرد و طبق معمول پدرم و آقا طاهر که سرهنگ بازنشسته بود از این بحث کسل شده کنار هم مشغول صحبت در مقوله ای دیگر شدند. حتی حس می کردم زهام هم از بحث لذت نمیبرد و در فرصتی با هوشیاری مسیر گفتگو را تغییر داد و کم کم با سپهر هم کلام شد. بی اختیار به یاد آقاجون افتادم و اینکه تنها سه روز از رفتن او به مسافرت می گذرد اما هیچ کس یادی از او در این جمع نمی کند. دلم گرفت و با صدایی نسبتاً بلند رو به مادرجون گفتم:

مادرجون! جای آقاجون چقدر خالیه، اگر بود خیلی امشب خوشحال میشد!

مادر بزرگ که زن ساده و دلنازکی بود اشک به دیده آورد و به تلخی گفت:

درست گفتی عزیزم، جایش خیلی خالیه ببینه عزیزش بالاخره پا تو خونش گذاشته.

هر کس به نوعی حرف ما را تأیید کرد اما من که تمام حواسم پی رهام بود متوجه شدم که او با حالت خاصی لبخندی نامحسوس بر لب آورد و کلمه ای آرام در گوش سپهر نجوا کرد. سپهر که چهره ای گرفته داشت به تلخی خندید و دوباره چیزی گفت که من متوجه نشدم. رفتارشان به نظرم عجیب می آمد و اینکه چرا رهام آنقدر نسبت به آقاجون بی احساس رفتار میکند برایم سؤال برانگیز بود. شاید چون خودم بیش از هر کس در دنیا، حتی پدر و مادرم، آقاجون را دوست داشتم، توقع داشتم که او هم احساساتی تر رفتار کند. آقاجون تفریباً همه چیز من در زندگی بود. مرد موفقی که اکثر اوقات عقاید، طرزبرخورد، احساسات و خلاصه همه وجودش را می پسندیدم. مردی خودساخته که با سرمایه اندک ارثیه پدری و پس انداز خودش پله های ترقی را یک به یک طی کرده و صاحب کارخانه بزرگ ساعت سازی شده بود و دایی علی نیز همیشه در کنارش قرار داشت و او را حمایت میکرد. گر چه او آنقدر محکم و متکی به خود و خداوند بود که نیاز به حمایت کسی نداشت و با اینکه بیش از هفتاد و پنج سال از سنش میگذشت، بسیار سر حال و سرزنده بود و هنوز از پس کارهای کارخانه برمیآمد . ختی سفرهای مهم را خودش به انجام می رسانید. چند روز قبل هم بابت مشکلی که با یکی از خریداران اصلی پیدا کرده بود راهی مشهد شده و قرار بود یک ماهی آنجا بماند. دوری او برایم سخت و ناخوشایند بود، اما دیگر بزرگ شده بودم و نمی خواستم چون سالهای گذشته به خاطر دوریاش اشک بریزم، پس تحمل و بردباری را پیشه کرده و سعی داشتم چون او قوی و محکم باشم. اما هفت نوه دیگر آقاجون مثل من نبودند. البته آنها هم خیلی به او علاقه داشتند اما هیچ کدام وابستگی من را نسبت به او درک نمی کردند و به من می گفتند عزیزدردانه و ته تغاری آقاجون و خلاصه از آن بابت سر به سرم می گذاشتند. اما در کل روابط خوبی با همه آنها داشتم و براستی برای هم مثل خواهر و برادر بودیم.

برای یکدیگر چون خواهر و برادر بودیم.

سپیده، دختر خاله بزرگم، سالها پیش ازدواج کرده و همراه شوهرش که یک پزشک بود، در هلند زندگی میکرد و دو پسر نیز ثمره ازدواجش بود.

سپهر برادر کوچکتر سپیده، یک سال قبل با نسرین، یکی از همکلاسیهای فرزین عقد کرده و قرار بود پس از اتمام تحصیلات نسرین با هم ازدواج کنند. پویا برادر دیگر آنها نیز که یک سالی از فرزین بزرگتر بود، در شرکتی به عنوان نقشه کش ساختمان مشغول به کار بود.

فرزندان خاله ناهید ، کتایون و کیوان بودند که کتی چند سال قبل ازدواج کرده و دختر نه ماهه سیار شیرینی داشت و کیوان نیز، تقریباً با فرزین هم سن و سال بود و مثل او و نسرین ترم آخر شیمی را پشت سر میگذاشت.

و اما رهام! او را تنها از دوران کودکی به خاطر داشتم. ده سال بود که از ایران رفته و حتی یکبار هم به ایران بازنگشته بود. حتی به ندرت تلفن میزد و تنها دو یا سه بار که منزل دایی بودیم و او تلفن کرده بود با من و بقیه صحبت کرد. نمی دانستم چرا از همه به خصوص از پدربزرگ کناره می گیرد، حتی به یاد می آوردم یکبار در منزل دایی علی بودیم که او تماس گرفت و تقریباُ همه با او صحبت کردند به غیر از آقا جون که به دستشویی رفت و آنروز کارش بیش از همیشه طول کشید!

هر چه بیشتر به عقب برمیگشتم بیشتر متوجه سردی روابط بین او و خانواده به خصوص آقا جون می شدم و این برایم معمایی بود که جوابی برایش نداشتم.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان توسکا

$
0
0

 

نام رمان: توسکا

نویسنده: هما پور اصفهانی

به ساعتم نگاه کردم و غر زدم …

- اه … چهار ساعته اینجا علاف شدیم … طناز … خاک بر سرت اینا همه اش کلاهبرداریه بیا بریم یه کوفتی بکنیم تو این شیکمامون … مردم از گشنگی … از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم …

طناز نگاهی به صف انداخت و در حالی که با نیازمندیها خودشو باد می زد گفت:

- ده نفر بیشتر جلومون نیستن خره … یه ذره دیگه دندون سر کبدت بذار رفتیم تو …

نگاهی عاقل اندر سفیهانه بهش کردم … موهای حنایی رنگ داشت با چشمای قهوه ای روشن … خوشگل بود و تو دل برو … با هم دوست بودیم ولی نه خیلی صمیمی … یه وقتایی که کارمون به هم گره می خورد یاد هم می افتادیم … یعنی آخر دوستی بودیما!!! ولی حقیقت این بود که من به خاطر صمیمت زیادم با بابام زیاد علاقه ای به دوست شدن با کسی نداشتم … بابام دنیام بود … مامانمو هم خیلی دوست داشتم ولی بابا یه چیز دیگه بود … طناز توی یکی از روزنامه ها یه خبری خونده بود و از دیروز منو دیوونه کرده بود … یکی از کارگردانای بزرگ برای یکی از کاراش نیاز به یه چهره داره … چهره ای که شناخته شده نباشه … و آدرس اینجا رو داده بودن برای تست … اگه توی تست قبول می شدی تازه می رفتی کلاس بازیگری … هیچ وقت به بازیگر شدن فکر نکرده بودم … بابام محال بود اجازه بده من بازیگر بشم … همیشه بهم می گفت:

- دخترم قانع باش و به زندگی عادیت رضایت بده … اون بالا بالاها هیچ خبری نیست … اگه یه آب باریکه رو بگیری و بری هیچ وقت ضربه نمی خوری … ولی شهرت و ثروت و مقام ممکنه به زمین بزندت و اونوقت روحت داغون می شه …

اخلاقش این بود … اهل ریسک کردن نبود … منم به خودش رفته بودم برای همینم فقط دنبال طناز راه افتاده بودم تا اون تستشو بده و ضایع بشه و با هم برگردیم … محال بود توی این جمعیت اون شانسی داشته باشه … همه دخترا یا فوق العاده خوشگل بودن یا با آرایشای غلیظ خودشون رو فوق العاده خوشگل نشون می دادن … طنازم سودای شهرت توی سرش افتاده بود که اومده بود وگرنه فکر نکنم استعداد چندانی داشته باشه … نفر جلویی ما هم رفت توی اتاق … بالاخره رسیدیم به در قهوه ای رنگ اتاقی که توش تست می گرفتن و اصلا معلوم نبود اون تو چه خبره!!! حتی نمی دونستیم چند نفر اون تو نشستن …. پشت در اتاق و روبروی ما یه میز بود که پشتش یه دختر محجبه نشسته بود و اسم و فامیلا رو می نوشت و یه شماره می گرفت یه شماره هم می داد … همه کارا کلیشه ای … دویست سیصد نفر جلومون رفته بودن تو … دویست سیصد نفرم پشت سرمون بودن … هر کی یه چیزی دستش بود و داشت خودشو باد می زد … در باز شد … دختری که رفته بود تو با قیافه ای سرخ شده اومد بیرون …. وا!!!! انگار مجبوره وقتی اینقدر خجالت می کشه بره تست بده … فکر کن این بخواد بشه بازیگر و همبازی فلانی … چه شود!!!! خودم می شم بیننده درجه یکش … خنده ام گرفت … منشیه پاشد رفت توی اتاق رو به طناز گفتم:

- قلبت تو دهنته؟!

دستشو گذاشت رو سینه اش و گفت:

- گمشو بابا … هولم نکن ببینم این چهره ام سینمایی می شه یا نه …

- بابا اعتماد به نفس!!!

منشیه اومد بیرون … دستمو گذاشتم پشت کمر طناز و گفتم:

- برو تو … سوپر استار آینده!!

طناز قدمی رفت جلو و گفت:

- برام دعا کن

سری تکون دادم و طناز رفت به سمت در قهوه ای … منشیه پرید جلو … دستشو گرفت جلوی طناز! وا انگار می خواست جلو قاتلو بگیره … با صدای تو دماغی و جیغ جیغوش گفت:

- شرمنده … واسه امروز دیگه کافیه! ساعت دو بعد از ظهره … عوامل می خوان برن استراحت کنن … بقیه تستا باشه واسه فردا …

صدای غرولند و همهمه بلند شد … ولی کسی حرفی نزد و دسته دسته از سالن خارج شدند … آمپرم رفته بود روی هزار … طناز با لب و لوچه آویزون برگشت و گفت:

- بریم … دیگه بیخیال … ببخشید توام علاف شدی صبح تا حالا … فردا دیگه مزاحم تو نمی شم خودم می یام …

طنازو زدم کنار و پریدم طرف منشیه که داشت وسایلشو از روی میز جمع می کرد:

- هی خانوم …

صدام اینقدر بلند بود که یارو با وحشت سرشو آورد بالا و نگام کرد … چند لحظه هیچی نگفت و سپس به حرف اومد:

- با منی؟!

- نه با باباتم … جز تو اینجا کی هست که من ببینمش و بتونم باهاش حرف بزنم .. اونا که رفتن توی اتاق و درو هم بستن همه کارشون شدی تو …

- چی می گی خانوم؟!

صدام تبدیل به فریاد شد:

- مگه مردم علاف شمان؟! از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم … فکر کردی به همین راحتیاست … یا همین الان در این خراب شده رو باز می کنی یا من می رم شکایت می کنم در موسسه کوفتیتون رو تخته می کنم شیرفهم شد؟

دختره با دهن باز خیره مونده بود رو من … بیچاره سنگ کوب کرده بود … دست خودم نبود اگه حس می کردم کسی قصد داره حقمو بخوره اینجوری آمپرم می چسبید … به خصوص که دیدم چه جوری با خنده و پارتی بازی یه سری رو خارج از صف فرستاد تو …. داد کشیدم:

- می خواستین فقط از اون در همون قدری رو که می تونین تست بگیرین بیارین تو … درو مث کاروانسراها باز گذاشتین که هر کی دلش خواست بیاد تو اینجا یه صف طولانی درست بشه فقط واسه اعتبار موسسه تون؟!! شعور مردمو می برین زیر سوال؟ فکر کردین همه کبکن که سرشونو بکنن زیر برف ؟ نه جونم … شاید بقیه راحت از حقشون بگذرن ولی من یکی نمی گذرم … هی لای درو باز کردی فک و فامیلتو فرستادی تو عین خیالتم نیست فکر کردی ما کوریم؟

چشمامو بسته بودم دهنمو باز کرده بودم و هوار هوار می کردم … طناز بازومو گرفته بود و هی مدام پشت سر هم تکرار می کرد:

- توسکا تو رو خدا … بیخیال بیا بریم … طوری نشده که …

دستمو کشیدم از دستش بیرون و گفتم:

- اه ولم کن بابا … خیلی بزدلی به خدا …

دوباره خواستم دهن باز کنم و ادامه حرفامو بگم که در اتاق باز شد … پسری قد بلند و خوش چهره اومد بیرون … وای مامان اینا!!! چه هلویی بود! خوش هیکل خوش تیپ … موهای خرمایی روشن داشت با چشمای تقریبا خاکستری … لبای صورتی … نگاه نافذ … نگاهی به سرتاپای من انداخت که دستامو گذاشته بودم لب میز منشی و خم شده بودم توی صورتش … ابروشو بالا انداخت و گفت:

- بفرمایید تو خانم …

صاف ایستادم … هان؟!!! با من بود؟!!! وایسادم زل زدم توی چشماش … دقیقا از حالت خودم یاد بز افتادم. پسره معلوم بود خنده اش گرفته ولی به روی خودش نیاورد … با دست به در اشاره کرد و گفت:

- چرا ایستادین ؟ بفرمایید داخل دیگه …

یه تیکه از موهای فر درشت سیاه رنگم افتاده بود توی صورتم و جلوی دیدمو می گرفت … نفسمو مثل فوت فرستاد بیرون و تکه موم شوت شد اونور … طناز هم مثل من خشک شده بود کنارم … آب دهنمو قورت دادم و سرمو انداختم زیر رفتم توی اتاق … یه اتاق بزرگ بود که یه میز دراز گذاشته بودن گوشه اش و سه تا مرد نشسته بودن پشتش … یه دوربینم اینور کنار دیوار قرار داشت و یه پسره پشتش نشسته بود …از سقفم چند تا چراغ گنده آویزون بود … از این اتاقایی بود که تو نگاه اول می شد بهش گفت شیک! با اعتماد به نفس رفتم وسط اتاق …

من اینجا چه غلطی می کردم؟!!! در پشت سرم بسته شد … همون پسره اومد تو و رفت نشست پشت میز کنار اون سه تا مرد … سلام کردم؟!!! نه فکر کنم نکردم … لبمو با زبون تر کردم و گفتم:

- سلام …

انگار همشون منتظر سلام کردن من بودن که با خوشرویی همزمان جوابمو دادن … یکی از مردای پشت میز که موهای بلند سفید داشت و پشت سرش بسته بودشون گفت:

- خب دختر جون … تو بودی که موسسه رو گذاشته بودی روی سرت؟

دوباره شدم همون توسکای همیشگی … شانه ای بالا انداختم و عین لاتای چاله میدون گفتم:

- خوش ندارم ببینم کسی حقمو می خوره …

بابا جات خالی ببینی توسکا دوباره داره اونجوری حرف می زنه که تو بدت می یاد … مرد لباشو فشار داد روی هم سرشو چند بار به نشونه تشویق تکون داد و گفت:

- باریکلا … آفرین … آفرین …

زل زدم توی چشماش … شاید باید تشکر می کردم … ولی مگه من بچه دبستانی بودم که تا یکی بهم گفت آفرین نیشمو گشاد کنم؟! هیچی نگفتم تا اینکه همون پسر خوشگله گفت:

- خانم …

سریع گفتم:

- مشرقی …

- بله … خانوم مشرقی … آقایون که معرف حضورتون هستن …

نگاهی به تک تکشون کردم و با بی قیدی شانه ای بالا انداختم و گفتم:

- نه …

با تعجب گفت:

- نه؟! چطور ممکنه؟

- خب من علاقه چندانی به سینما و کارگردان و چه می دونم عوامل پشت صحنه ندارم … فقط چهارتا بازیگر می شناسم اونم اکثرا به چهره نه به اسم …

همه شون خنده اشون گرفت و همون پسره گفت:

- پس واسه چی اومدین تست بدین؟

- من نیومدم … دوستم اومد … من همراهش بودم …

- جدی؟ ولی من فکر کردم شما برای حق خودت اینقدر عصبانی شدی …

خسته شده بودم … خیلی وقت روی پا ایستاده بودم … بدون اینکه منتظر دعوت یا حرفی از اونا باشم ولو شدم روی صندلی که روبروی میز بود و گفتم:

- آخیش … حداقل برای اون بدبختای اون بیرون یه ردیف صندلی بچینین … از ساعت هشت صبح وایسادم روی پام …

همه شون از پروگی من هم تعجب کرده بودن هم خنده اشون گرفته بود … آدمی نبودم که برای کلاس گذاشتن از راحتی خودم بگذرم … ولی اگه پاش می افتاد چنان با کلاس می شدم که کسی باورشم نمی شد این توسکا همون توسکا باشه … بابام بعضی وقتا با خنده می گفت:

- توسکا بعضی وقتا حس می کنم تو یه خواهر دوقلو هم داری … بعضی وقتا تویی بعضی وقتا اونه … باید برم بیمارستان سوال کنم …

ولی خب خدا رو شکر اینطور نبود … خوشحال بودم که یکی یه دونه ام … نه خواهری و نه برادری … مامانم بعد از زایمان من بیماری می گیره که مجبور می شه رحمش رو در بیاره … بگذریم … نگاشون کردم و گفتم:

- چی می گفتیم؟

پسره دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره خندید و گفت:

- پس اگه نمی خواین تست بدین الان اینجا چی کار می کنین؟

از جا بلند شدم انگار نشستن به ما نیومده … گفتم:

- بله حق با شماست … من می رم بیرون دوستمو می فرستم تو …

رفتم به سمت در که همون مرد مو سفیده صدام کرد:

- خانوم مشرقی …

برگشتم و گفتم:

- بله ؟

- حالا که تا اینجا اومدین … بد نیست یه تست هم بدین … فکر نکنم هیچ اتفاقی بیفته حداقل این وقتی که از ما هدر رفت سوخته به حساب نمی یاد …

- ولی آخه …

پسر جوونه گفت:

- آقای صدری راست می گن … امتحانش که ضرر نداره …

برگشتم و دوباره نشستم سر جام و گفتم:

- باشه هر چند که علاقه ای به این کار ندارم … ولی اینو یه تست در نظر می گیرم برای استعداد سنجی خودم …

پسر جوون با لبخند گفت:

- خیلی خب … پس شروع می کنیم …

اومد از پشت میز بیرون و ایستاد جلوی من … زل زده بودم بهش … مرد مسن گفت:

- دختر جون … فرض کن شهریار نامزدته … روز قبل اونو با یه دختر دیگه دیدی … حالا می خوای باهاش به هم بزنی ولی تحت هیچ شرایطی هم نمی خوای که اون دلیل اصلی تورو بدونه و الکی می خوای بهش بگی که مریضی … یا … چه جوری بگم؟ سرطان داری و به زودی می میری … اینجوری هم اونو عذاب می دی هم غرور خودت حفظ می شه … باشه؟

خنده ام گرفته بود … چه حرفا!!!! نامزد من با یکی دیگه! چشاشو در می یارم … من نقش عشقولانه بلد نیستم بازی کنم … اصلا منو چه به این حرفا … ولی باید خودمو نشون می دادم … می دونستم که از پسش بر می یام باید اون یکی شخصیتم رو رو می کردم … از جا بلند شدم و ایستادم روبروی پسره که حالا فهمیدم اسمش شهریاره … شهریار با لبخند گفت:

- حاضری؟

چه پسر خاله شد!!!! گفتم:

- بله …

شهریار رو کرد به پسر فیلمبرداره و گفت:

- شاهرخ آماده باش …

آقا صدری هم گفت:

- از خانوم مشرقی کلوز آپ بیشتر بگیر …

با یک دو سه آقای صدری بازی ما هم شروع شد …

شهریار قدمی جلو اومد و گفت:

- آخه عشق من … تو چت شده؟

فیر فیر کردم و آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

- شهریارم … عزیز دلم … نخواه که بهت بگم چی شده … برو گلم … برو دنبال زندگیت …

شهریار فریاد کشید:

- زندگی من تویی آخه لعنتی … کجا برم؟!!! من نمی تونم دست ازسرت بردارم …

باید الان گریه می کردم … حالا اشک از کجا بیارم … باید به یه چیز دردناک فکر می کردم … دردناک تر از مرگ بابام چیزی نبود که اشکمو بتونه در بیاره … تصور یه لحظه نبودش دیوونه ام می کرد … همین که بهش فکر کردم اشکم سرازیر شد و با هق هق گفتم:

- شهریار … درک کن … من دیگه نمی تونم …

شهریار با دیدن اشکای من کپ کرد … از قیافه اش قشنگ معلوم بود … ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:

- گریه می کنی عزیز دلم؟ آخه … آخه … شهریارت بمیره … چی باعث شده که تو اینجوری اشک بریزی؟

آب دهنمو با بغضم قورت دادم ولی اشکای درشتم هنوز از چشمام فرو می چکیدن … گفتم:

- ادامه این رابطه به صلاح هیچ کدوممون نیست …

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان رویای ناتمام

$
0
0

نام رمان : رویای ناتمام

نویسنده : سعید کوشافر

همهمه فضای دادگاه را پر کرده بود که قاضی وارد اتاق شد و در جای خود

نشست، حضور او به سر و صدای داخل دادگاه پایان داد.

قاضی بعد از چند لحظه پرونده ای را برداشتو مشغول مطالعه شد، هنوز چند

دقیقه ای نگذشته بود که سرشرا بالا آورد و حاضران در دادگاه را از نظر

گذراند و دوباره مشغول مطالعه پرونده شد.

قاضی بعد از مطالعه پرونده از سیما خواست که شرح ماجرا را بازگو کند.

زنی بلند قد و سفید رو که چروکهای صورتش حکایت از گذشته ای تلخ

داشت، با چادر سورمه ای که گلهای آن آرم سازمان زندانها بود، در صندلی

جلو نشسته بود.

او که برخلاف آنچه به نظر می آمد کمتر از ۲۰ سال سن داشت، خود را کمی

جمع و جور کرد و با صدایی گرفته شروع به بیان ماجرای زندگی اشکرد.

 در خانواده ای مرفه به دنیا آمدم، پدرم صاحب یک شرکت تولیدی بود و در

کارگاهش قطعات کائوچویی تولید می کرد، از زمانی که به یاد دارم هیچ

درخواستم از او بی جواب نمی ماند.

مادرم خانه دار و از خانواده مرفهی بود، بیشتر وقتشصرفتهیه وسایل جدید

برای خانه و تزیین منزل برای رقابتبا چهار خواهر دیگرشمی شد.

من فرزند اول خانواده پنج نفره ای بودم که فرزند چهارم آنها هم در راه بود.

خانه ویلایی ما آنقدر بزرگبود که هر کدام از بچه ها یکاتاق مجزا در طبقه

دوم داشتند، طبقه اول هم شامل پذیرایی و اتاق میهمانها بود و از طبقه همکف

هم که البته چند تایی پله به سمت پایین داشتبه عنوان مکانی برای ورزش

استفاده می شد.

زندگی من مثل تمام دخترهای مرفه تا نوجوانی در ناز و نعمت سپری شد، حتی

در این مدت برای رفت و آمد هیچ وقت از سرویسمدرسه استفاده نکردم و

همیشه مادرم خودشمن را به مدرسه می برد و بر می گرداند.

پیرمردی که سالها قبل معلم پدرم بود، تا ابتدای دوره متوسطه به عنوان معلم

کمکی من خدمت می کرد و هراز چند گاهی که در دروسم به مشکل

بر می خوردم با دعوت از او و چند جلسه وقت گذاشتن، مشکل حل می شد.

ورود به دبیرستان دنیای جدیدی را پیشروی من گشود، دوستانم از حالت

سنتی دختر خاله و دختر عمو فراتر رفتند و گردشهای دست جمعی و اردوهای

علمی رنگدیگری به زندگی من داد.

در عین حال همچنان مانند تمام دختران مرفه یکزندگی عادی داشتم و این

روال تا پایان دبیرستان ادامه داشت.

در این زمان بود که پدرم گفتکه می خواهد به هر طریق که شده در دانشگاه

دولتی قبول شوم، چرا که معتقد بود درسخواندن در سایر دانشگاهها به رغم

نداشتن مشکل مالی انگیزه لازم را در من ایجاد نخواهد کرد.

همین مسأله باعثشده بود تا او و مادرم تلاشخود را صرفاین مسأله کنند،

اولین کار پدرم در این راه ثبتنام من در یکی از بهترین آموزشگاههای کنکور

بود.

کلاسها در دو شیفتصبح و عصر برگزار می شد، صبحها مادرم من را به

کلاسمی برد و دنبالم می آمد و عصرها پدرم، این روال باعثشده بود تا سایر

بچه های کلاسبه چشم یکدختر لوسبه من نگاه کنند، اما در میان تمام

همکلاسیها، دختری بود که در عین زیبایی همیشه بهترین لباسها را می پوشید و

در سخن گفتن با جذابیتو طمأنینه خاصی برخورد می کرد. خیلی دلم می

خواست با او دوستشوم تا حداقل در بین همکلاسیها به نوعی هوای من را

داشته باشد.

چند وقتبعد حسکردم که او هم بدش نمی آید با من دوستشود و در

مواقع مختلفخودش را به من نزدیکمی کرد، چند بار هم با همدیگر در بین

کلاسها از آموزشگاه بیرون رفتیم و در پارکروبروی آموزشگاه قدم زدیم و

البته در رستوران داخل پارکنوشیدنی خوردیم.

سودابه دو سال از من بزرگتر بود و به قول خودشتصمیم گرفته بود آنقدر در

کنکور شرکتکند تا در رشته پزشکی قبول شود. می گفتپدرشکه از

سرمایه دارهای بزرگبوده فوتکرده و او و تنها برادرش و مادرشان در یکی

از ویلاهای پدرشزندگی می کنند.

به گفته سودابه، چون پدرشدو همسر داشته هنوز مسأله انحصار وراثت آنها

تمام نشده تا بتوانند ارثیه پدرشرا تقسیم کنند و گرنه او مدتها قبل راهی اروپا

شده بود تا در آن جا تحصیلاتشرا ادامه دهد.

دوستی من و سودابه طی چند هفته بیشتر و بیشتر شد تا آن جا که تقریباً حتی

یکلحظه هم از یکدیگر جدا نبودیم. خانه آنها نزدیکخانه ما بود، عصرها

برادرش با یکبنز مشکی خیلی شیکدنبالشمی آمد. چند بار هم که برادرش

دیر کرده، یا گفته بود نمی آید، پدرم او را به خانه شان رساند.

خانه آنها بسیار مجلل و شیکبود، پدرم تا قبل از این که خانه آنها را ببیند زیاد

در مورد سودابه پرسو جو می کرد اما اولین شبی که او را به خانه شان

رساندیم، انگار پدرم پاسخ تمام پرسشهایشرا دریافت کرد و دیگر از او حرفی

نزد.

سودابه در عین این که دختر به اصطلاح پر سر و زبانی بود، به هیچ پسری حتی

اجازه نمی داد که سخنی فراتر از مسایل درسی مطرح در کلاسبگوید. حتی

یکبار چنان سیلی محکمی به گوشیکی از همکلاسیها زد که صدایشتا چند

کلاس آن طرفتر رفت و سرانجام پسرکمجبور شد آموزشگاهشرا عوض

کند.

برادر سودابه هم که هر روز دنبالشمی آمد، جوانی بود حدود ۲۰ تا ۲۲ ساله

که مانند خود سودابه خیلی خوشتیپو خوشهیکل بود.

پدرم نسبتبه برخورد من با پسرها حساسیتخاصی داشتو همین مسأله باعث

شده بود تا سعی کنم هیچ وقت با برادر سودابه رو به رو نشوم.

سودابه که حالا خیلی با من صمیمی شده بود، از زندگی اشمی گفتو این

۱۸ سال داشته با پسر بسیار خوبی به نام شهریار – که در سالهای قبل که ۱۷

دوستشده و پساز مدتی شهریار از او خواستگاری کرده، اما پدرشکه در

آن زمان زنده بوده با ازدواج آنها مخالفتمی کند و به خاطر اینکه شهریار از

وضع مالی خوبی برخوردار نبوده او را رد می کند.

او به این کار بسنده نکرده و پساز پیدا کردن محل کار شهریار به آن جا می

رود و در مقابل چشم همکارانشاو را مورد ضرب و شتم قرار می دهد. شهریار

برغم اصرار دوستانشمبنی بر شکایت از پدر سودابه، این کار را نمی کند، اما

از فردا هیچ کساو را نمی بیند. چند روز بعد جنازه شهریار در یکی از باغهای

اطرافشهر در حالی پیدا می شود که خود را حلق آویز کرده و در نامه ای که

همراهشبوده دلیل این کارشرا نرسیدن به سودابه بیان کرده و گفته دنیای

بدون او را نمی خواهد.

سودابه هم پساز این کار تصمیم داشته با قرصخودکشی کند که او را نجات

می دهند و چند ماهی هم در بیمارستان روانی بستری می شود، تا دوره بحران را

پشت سر بگذارد و به همین دلیل هم دو سال در کنکور شرکتنکرده است.

دوستی من و سودابه ادامه داشتو هر روز هم بیشتر و محکمتر می شد. چند بار

سودابه به خانه ما آمد و با پدر و مادرم آشنا شد.

او حتی در همان اولین آشنایی توانستنظر پدر و مادرم را نسبتبه خود جلب

کند و آنها هم به این اعتقاد رسیدند که سودابه دوستخوب و دلسوزی برای

من است.

به همین دلیل آنها زیاد روی ارتباط من و سودابه پیله نمی کردند و به ارتباطهای

تلفنی ما که گاه ساعتها به طول می انجامید، اشکالی نمی گرفتند.

البته بیشتر حرفما در آن زمان راجع به درسو کلاس بود، و البته به گفته

سودابه بعضی وقتها هم باید برای باز شدن روحیه فعالیتخارج از برنامه داشت.

اولین ارتباطهای خارج از کلاسمن و سودابه با ورزشصبحگاهی روز جمعه

در پارکشروع شد و بعد برنامه کوهنوردی روزهای تعطیل هم به آن اضافه

شد.

بعضی وقتها پدرم هم همراه ما می آمد و البته سودابه بسیار هم خوشحال می شد.

هنوز تا کنکور چند ماهی باقی مانده بود که یکروز سودابه از من خواست که

به همراه تمام اعضای خانواده ظهر جمعه را مهمان آنها در یکی از باغهای

اطرافشهر باشیم.

اگر چه پدر و مادرم مخالفتی نکردند، اما خودم ته دل زیاد راضی نبودم، نمی

دانم چرا، اما ناخواسته نسبتبه این مهمانی نظر خوبی نداشتم.

آن روز به نشانی ارایه شده از سوی سودابه رفتیم، باغ بزرگو زیبایی در ۴۰

کیلومتری شهر بود که ویلای زیبایی هم وسط آن خودنمایی می کرد.

سودابه هم همراه مادر و برادرشآنجا بودند و برادرشدر حال تهیه غذای ظهر

بود.

مادر سودابه را تا آن روز ندیده بودم. خیلی پیرتر از آن چیزی بود که تصور می

کردم.

او هم مانند سودابه از فن بیان بسیار خوبی برخوردار بود و خیلی زود با پدر و

مادرم گرم گرفت. بچه ها هم مشغول بازی در باغ شدند و من و سودابه هم به

طرفجوی آبی رفتیم که از کنار باغ رد می شد.

آن روز سودابه حرفهایی زد که تا حدودی غیر عادی بود، او گفتکه خیلی

دوستدارد تا آخر عمر با من دوستباشد و حتی نزدیکتر، و رابطه ما به گونه

ای باشد که با تغییر محل سکونت یا پایان کلاسها تمام نشود.

وقتی در این خصوصاز او سؤال کردم، دائم مسأله را به دوستی پیوند می زد و

این که آن قدر از من خوششآمده که حاضر نیست از دوستی من دل ببرد.

اما وقتی که دید خیلی پیله شدم تا منظورشرا بگوید، گفت که برادرشمن را

دیده و از او خواسته که نظرم را راجع به او جویا شود.

وقتی این حرف را زد لرزه تمام بدنم را فرا گرفت، من تا به حال به تنها چیزی

که فکر نکرده بودم ازدواج بود، آن هم زمانی که هنوز تحصیل به عنوان اولین

هدفم مطرح بود.

بلافاصله جواب او را دادم و گفتم که به هیچ وجه به ازدواج و برادر سودابه فکر

نکرده و نمی کنم و دوست هم ندارم در این خصوصچیزی بشنوم.

انگار صراحتکلام من بدجوری به سودابه برخورد، سرشرا پایین انداختو

تا چند دقیقه حرفی نزد.

سودابه از من خواست که کمی قدم بزنیم و با هم از باغ خارج شدیم، او حرف

را عوضکرد و مسأله را به ماجرای سفرشبه خارج از کشور کشاند و زندگی

رویایی که جوانهای اروپایی دارند.

اما او در حین حرفهایشگریزی هم به شرایط برادرشمی زد، اما طرز گفتنش

خیلی غیر مستقیم و با مهارتی بود که من را دلگیر نکند.

از حرفهایشفهمیدم که برادرشمشکل سربازی ندارد و پساز پایان دانشگاه

راهی اروپا خواهد شد تا هم در کشور فرانسه زندگی کند و هم تحصیلشرا

ادامه دهد.

حدود نیم ساعتی در بین باغها قدم زدیم و دوباره به باغ برگشتیم.

در روی میزی که زیر سایه درختان وسط باغ قرار داشت، سفره کاملی چیده

شده بود و برادر سودابه که حالا می دانستم اسمشفرهاد استدر کنار آتش

کبابها را آماده می کرد.

پدر و مادرم در کنار مادر سودابه روی صندلیها نشسته بودند، به محضرسیدن

ما، فرهاد نگاهی به سودابه و سپسبه من انداخت و با لحن کاملا مًحترمانه ای

گفتکه فقط منتظر ما بوده تا کبابها را روی آتشبگذارد.

به هر صورت آن روز ناهار را خوردیم و برای استراحت به ویلای وسط باغ

رفتیم. من و سودابه به اتاق طبقه بالا رفتیم و پساز کمی حرفهای عادی مثل هر

روز به خواب رفتیم.

عصر که از خواب بیدار شدم، سودابه در اتاق نبود، سر و لباسم را مرتب کردم و

پایین آمدم هیچ کسدر ویلا نبود، از در ویلا که بیرون آمدم ناگهان فرهاد

جلوی رویم سبز شد. یکلحظه نگاهم در هم گره خورد، اما او به سرعت

چشمانشرا به زمین دوخت و گفت: “سیما خانم! کنار جوی آب فرشپهن

کردم برای صرفعصرانه، همه آن جا هستند لطفا تًشریفببرید”.

آن قدر شمرده و آرام صحبتمی کرد که انگار متن را از روی کتاب شعر می

خواند. نمی دانم، دستخودم نبود، در فاصله ویلا تا کنار جوی یکلحظه به او

فکر کردم و این که چه جوان نجیبو سر به زیری است.

آن روز تمام شد و ما به خانه آمدیم. شب هنگام صرفشام پدر و مادر کلی از

خانواده سودابه تعریفکردند و این که باید این مهمانی آنها را جبران کنند.

روزهای بعد سودابه با من خیلی صمیمی تر شده بود و حتی مسایل خانوادگی

خودشان را هم برای من تعریفمی کرد. همیشه هم مسایل را طوری تعریفمی

کرد که برادرش نقشمثبتماجرا را داشته باشد. حرفهای سودابه تأثیر خود را

گذاشته بود و من که تا آن زمان به هیچ وجه به ازدواج فکر نکرده بودم، گاه

مدتها در فکر فرو می رفتم و خود را در آینده ای می دیدم که همسر یا مادر

یکخانواده هستم. حدود یکماه از ماجرای دعوت خانواده ما به باغ می

گذشت که یکروز مادرم گفتکه برای جمعه سودابه و خانواده اش را

دعوت کنم. وقتی ماجرای دعوت از آنها را با سودابه در میان گذاشتم برق شوق

را به وضوح می شد در چشمانشدید، او گفت اتفاقا اًگر شما دعوت نمی

کردید خودمان قصد داشتیم سرزده برای احوالپرسی به خانه شما بیاییم.

سرانجام جمعه رسید و سودابه به همراه مادرشو فرهاد نزدیکظهر به خانه ما

آمدند. سودابه مثل همیشه سرحال و خندان بود و فرهاد از همیشه مرتبتر و

منظم تر و آراسته در مهمانی حاضر شده بود.

من و سودابه به طبقه پایین رفتیم تا کمی پینگپنگبازی کنیم. فرهاد و پدرم

هم به اتاقشرفتند تا فرهاد مشکل کامپیوتر پدرم را حل کند و زنها هم همین

طور که مشغول تهیه مقدمات ناهار بودند، با هم حرفمی زدند.

آن روز سر ناهار متوجه سنگینی نگاههای فرهاد روی صورتم شدم، اما هر بار

که به او نگاه می کردم سرشرا پایین می انداخت یا جهتنگاهشرا تغییر می

داد.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان نهایت عشق

$
0
0

نام رمان : نهایت عشق

نویسنده : لیلا افشار

وزش باد بهاری نگرانی را به چشمان مهربان تورج کشاند. با دلخوری به آسمان چشم دوخت و زیر لب گفت:

 - اوستا کریم نوکرتیم نکنه بارون بیاد، اون وقت چه خاکی تو سرم کنم با مهمون هایی که کم کم سر و کله شون پیدا می شه.

از هفته های گذشته که مراسم خواستگاری میترا برگزار شده بود و قرار نامزدی برای جمعه آخر فروردین گذاشته شده بود. ته دل تورج نگران بود و دائما می گفت:

 - نکنه بارون بیاد! هوای بهار که حساب و کتاب نداره بهتره به جای این که تو حیاط صندلی بچینیم از ملوک خانم خواهش کنیم مردونه رو خونه اونا بندازیم، این طوری خیالمون راحت تره. اما مادر و ایرج مخالف بودند و می گفتند:

 - وقتی خودمون جا داریم درست نیست مردم رو تو زحمت بندازیم.

 و جواب ایرج در مقابل مادر و برادر بزرگ ترش که حکم پدر را برای او و میترا داشت سکوت بود اما هنوز ته دلش نگران بود. با این وجود برای برگزاری مراسم تمام تلاشش را کرده بود و حالا که نزدیک غروب بود همه چیز برای برگزاری مراسم آماده بود. سرتاسر حیاط صندلی ها در مجموعه های ۶ تایی دور یک میز چیده شده بود و روی هر میز شاخه ای گلایل درون یک گلدان بلور خودنمایی می کرد. دور تا دور حوض که به تازگی رنگ آبی لاجوردی خورده بود و پر از آب بود شمعدانی های تر و تازه چیده شده بود و لابه لای درخت ها با چراغ های چشمک زن تزئین شده بود و در فاصله های چند متری چراغ زنبوری ها مرتب و منظم به انتظار آغاز شب و نورافشانی ساکت و آرام ایستاده بودند. به توصیه ایرج یک ریسه لامپ رنگی هم دم در زده بودند و کوچه بن بست و ساکت را آبپاشی کرده بودند و یک چراغ زنبوری هم دم در گذاشته بودند. داخل خانه هم تقریباً همه چیز آماده بود و از جلوی در ورودی با یک چادر طولانی راه باریکی برای ورود خانم ها تا پله های تراس کشیده بودند تا رفت و آمد راحت تر شود و به ابتکار تورج روی یک تکه مقوا با خط خوش نوشته بودند: “محل ورود بانوان” و روی چادر چسبانده بودند.

 تورج با لبخند رضایت بخشی همه چیز را دوباره مرور می کرد که با صدای مهران پسر دایی اش به خود آمد:

 - آقا تورج کجایی عمه صدات می کنه؟

 تورج با لبخند به طرف مهران برگشت و گفت:

 - حواسم این جا نبود گفتی چی شده؟

 مهران با تأکید بیشتری تکرار کرد:

 - گفتم عمه جون صدات می کنه اوناها روی تراس وایساده… اوناهاش.

 تورج با گام هایی بلند به طرف مادر رفت و گفت:

 - بله ببخشید متوجه نشدم صدام کردید چی شده؟

 مادر لبخند مهربانش را به صورت تورج پاشید و گفت:

 - مادر قربونت بره چیزی نشده، میوه ها حاضره روی میزها بچین تا خیالمون راحت بشه.

 هنوز تورج جواب مادر را نداده بود که مریم دوان دوان از در ساختمان خارج شد و با خنده گفت:

 - زود باش تورج جان ما داریم می ریم دنبال عروس.

 تورج خندان پرسید:

 - شما چرا زن داداش؟ شما که فامیل عروسی!

 مریم پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 - نه خیر حالا دیگه من فامیل دومادم. تا حالا فامیل عروس بودم، فراموش کردی بهزاد برادر منه و من حالا خواهر شوهرم.

 مادر با رضایت خندید و گفت:

 - برو مریم جون، خیالت راحت باشه من مواظب همه چیز هستم. امیر هم پیش عمو تورجش می مونه برو که الان مهمونا میان.

 مریم که از در خارج شد تورج با کمک بقیه جوان ها مشغول چیدن میوه ها شد. کارشان که تمام شد چراغ ها را روشن کردند و کنار در منتظر ماندند. کم کم سر و کله مهمان ها پیدا می شد و تورج هر چند دقیقه یک بار نگاهی به آسمان می انداخت. اما باد ابرها را پراکنده کرده بود و این موضوع خیال تورج را تا حدودی راحت می کرد. هنوز یک ساعتی از تاریک شدن هوا نگذشته بود که تقریباً همه میهمان ها آمدند. تورج در غیاب برادر که به دنبال عروس رفته بود یک به یک به میهمان ها خوش آمد گفته و آنها را راهنمایی می کرد. رفتار باوقار و لباس زیبایی که قامت مردانه تورج را پوشانده بود او را در چشم هر بیننده صاحب ذوقی مقبول می ستود. مهران که کنار تورج ایستاده بود هر از گاهی سرکی می کشید و می گفت:

 - نیومدن تورج؟ دلم شور می زنه.

 اما تورج با لبخند او را به آرامش دعوت می کرد و می گفت:

 - نگران نباش، داداش ایرج راننده خوبیه! حتماً تو ترافیک موندن الان دیگه باید پیداشون بشه.

 تورج با گفتن این کلمات نگاهی به منقل که ذغالش کم کم خاکستر می شد انداخت روی زمین نشست و آن را با احتیاط برداشت و ذغال جدیدی رویش گذاشت و کمی آب به گوسفند بیچاره داد که منتظر بود تا زیر پای عروس و داماد قربانی شود و دلش برای او سوخت که دقایق بیشتر از عمرش باقی نمانده بود. در این افکار بود که صدای بوق ممتد ماشین ایرج ورود عروس را خبر داد. مادر هم که گویا منتظر بود دوان دوان آمد و منقل را برداشت و گفت:

 - آماده باشید، اومدن.

 و نهیبی به مهران زد:

 - مهران عمه، دوربینت کو؟

 مهران با خنده دوربین را بالا آورد و گفت:

 - اینجاس عمه همه چیز حاضره، نگران نباشین.

 پشت سر ماشین ایرج پیکان سفیدی هم توقف کرد و همزمان با پیاده شدن عروس و داماد و ایرج و مریم گروهی هم هلهله کشان از پیکان پیاده شدند.

 تورج نگاهی کنجکاوش را به میترا دوخت که هاله ای از صورتش از زیر چادر سفید روی سرش، پیدا بود. اما مادر جلو رفت و در حالی که اسفند دود می کرد چادر را پایین کشید و مسیر دیدن صورت میترا را پوشاند. تورج لبخند زنان جلو رفت و صورت بهزاد را بوسید و میترا را با چادرش در آغوش گرفت و هر دو را با محبت به داخل خانه هدایت کرد. در همین لحظات صدای گرم و مهربان و دل انگیزی از پشت سرش در وجودش رخنه کرد:

 - ببخشید چادرش داره می کشه رو زمین اجازه بدین من کمکش کنم.

 تورج بلافاصله از میترا فاصله گرفت و نگاهش را به پشت سرش دوخت تا صاحب این صدای روح نواز را بشناسد. در لحظه ای که نگاهش با دو چشم ### تلاقی کرد زمان برایش متوقف شد. در آن لحظه آرزو کرد ای کاش همه چیز از حرکت بایستد تا او بتواند تا ابد این چشمان زیبا و این نگاه پر از نجابت را تماشا کند! لحظه ای گذشت تا به خودش آمد و دستپاچه گفت:

 - بله، خواهش می کنم، بفرمایید من می رم تا به ارکستر خبر بدم… فعلاً با اجازه.

 با گام های بلند به داخل خانه پرید تا صدای ضربان قلبش رسوایش نکند. دستش را روی سینه گذاشت و چند نفس عمیق کشید و با سر به گروه ارکستر اشاره کرد و نواختن آهنگ شاد و زیبایی که به مناسبت ورود عروس و داماد آغاز شد کمکش کرد تا خود را بازیابد.

 میترا و بهزاد در میان هلهله و شادی وارد قسمت زنانه شدند و تورج هنوز در خلسه آن دیدار کوتاه آسمان ها را سیر می کرد او هنوز این همه زیبایی را در آن دو چشم آسمانی باور نکرده بود که باز هم آن صدای آهنگین او را به خود آورد:

 - ببخشید آقا تورج شمائین؟

 با شنیدن این صدا دلش لرزید. سرش را بلند کرد و با لکنت جواب داد:

 - بله امری داشتین؟

 و دوباره زیر یک شال قهوه ای رنگ نگاهش به آن دو چشم زیبا افتاد که با شیطنت دخترانه ای به او خیره شده بود.

 دختر جوان گویی که جواب تورج را نشنیده بود و دوباره تکرار کرد:

 - آقا تورج خودتونی؟

 تورج به زحمت جواب داد:

 - گفتم که بله، امرتون رو بفرمایین.

 - من شراره ام دختر عمه بهزاد، منو یادتون نیست؟

 تورج با کنجکاوی نگاهی به او انداخت و در ذهنش به دنبال خاطره ای مشترک گشت که او را به یاد پری زیبا و رویایی پیوند بزند اما هر چه گشت هیچ نیافت.

 شراره با لبخند زیبایی گفت:

 - حق دارین منو فراموش کرده باشین آخه بعد از عروسی مریم جون و آقا ایرج ما به شهرستان رفتیم و تازه یک ساله برگشتیم.

و تورج در دل خدا را شکر کرد که شراره به تهران برگشته.

 شراره ادامه داد:

 - به هر حال این مسئله اینقدرها هم اهمیت نداره. آقا ایرج سوئیچ ماشین عروس و پیکان رو دادند و گفتند شما صحبت کنین اون ها رو جا به جا کنن که جلوی رفت و آمد مهمون ها رو نگیره.

 تورج “چشمی” گفت و سوئیچ ها را از دست شراره گرفت و به طرف ماشین ها به راه افتاد. اما هنوز نگاه شراره را روی خود احساس می کرد. با تردید برگشت و متوجه شد شراره او را نگاه می کند با دست اشاره کرد و گفت:

 - شما برید داخل خونه خودم، سوئیچ رو براتون می یارم.

 شراره آرام و مطیع سر به زیر انداخت و به داخل خانه برگشت و تورج از این که او حرفش را گوش کرده بود خوشحال شد.

 کارش که تمام شد نگاهی به سر کوچه انداخت. حالا وسط کوچه باز شده بود و میهمان ها به راحتی خانه را پیدا می کردند و رفت و آمد ماشین ها آسان بود. با رضایت به داخل خانه برگشت و به طرف زنانه راه افتاد و از امیر خواست مادرش را صدا بزند. مریم چادر به سر به طرفش آمد و گفت:

 - دستت درد نکنه تورج، زحمت کشیدی!

 و در لحظاتی که وارد قسمت مردانه می شد متوجه شد شراره پشت سر مریم ایستاده و او را نگاه می کند. حسابی دست و پایش را گم کرد و با عجله وارد قسمت مردانه شد. مهران با دیدن تورج خود را به او رساند و گفت:

 - کجایی پسر همه منتظر تو هستن. بدون تو انگار تو عروسی هیچ خبری نیست.

 تورج نگاهی با تعجب به مهران انداخت و گفت:

 - کدوم عروسی؟! منظورت نامزدیه؟

 مهران سری تکان داد و گفت:

 - چه فرقی می کنه بالاخره شادیه دیگه، انشاءا… قسمت تو بشه.

 تورج به یاد شراره افتاد و زیر لب گفت:

 - یعنی می شه این دختر زیبا…

 به سرعت این افکار را از سرش خارج کرد و به خودش نهیب زد؛ “دیوونه این فکرا چیه؟ شاید نامزد داشته باشه یا شوهر کرده باشه. اصلاً شاید اونو به تو ندن… این فکرا رو بهتره بریزی دور تا حسابی در موردش تحقیق کنی” اما چطوری؟

 لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد با لبخندی صورتش از هم گشوده شد:

 - تنها راهش مریمه.

 می دانست چه طور باید از دهان مریم حرف بیرون بکشد.

 نفسی به راحتی کشید و به جمع جوان ها وارد شد و با صدای بلندی به همه خوش آمد گفت و به پایکوبی مشغول شد.

 تا موقع شام تورج همراه برادر میان مهمان ها می چرخید و به همه خوش آمد می گفت و پذیرایی می کرد. حالا با آقا محمود پدر شراره و برادرش آقا ناصر آشنا شده بود. دو برادر میانسال که در کنار هم گوشه سالن نشسته بودن و گرم صحبت بودند. تورج هر چند دقیقه یک بار نزد آنها می رفت و به بهانه ای چند کلمه ای صحبت می کرد. پاهایش به اختیارش نبود و این رفت و آمدهای او به گوشه سالن از چشم تیز بین ایرج دور نماند و با لبخند رضایت زیر لب گفت:

 - ای ناقلا، قلابت رو داری محکم می کنی خوب جایی رفت! خیلی هم دلشون بخواد دامادی مثل داداش من داشته باشن.

 موقع شام تورج سنگ تمام گذاشت و حسابی از آقا محمود و برادرش پذیرایی کرد. ایرج که لحظاتی کنار آنها نشسته بود با رضایت به تورج نگاه کرد. آقا مسعود رو به ایرج گفت:

 - برادرت جوون خوب و آقائیه، خدا حفظش کنه، سال ها بود ندیده بودمش، چه جوون رعنایی شده!

 ایرج با خنده گفت:

 - غلام شماست.

 و با شنیدن این حرف تورج از خجالت سرخ شد و ایرج هر چه لازم بود بفهمد، فهمید و به خاطر سپرد تا با مریم در این مورد صحبت کند زیرا او هم شراره را دختر مقبول و خوبی می دانست. فقط در عجب بود که برادر آرام و سر به زیرش چه طور در آن شلوغی شراره را دیده بود و…

 میهمان ها که رفتند خانه خلوت شد و اعضای خانواده که حالا بهزاد هم به آنها اضافه شده بود دور هم جمع شدند. تورج هنوز فکر شراره بود که در لحظه خداحافظی به بهانه ای به او نزدیک شده بود و با او خداحافظی کرده بود. تورج دلش می خواست شهامت او را تحسین می کرد چرا که او خودش با این که دلش می خواست با شراره خداحافظی کند اما جرأت نمی کرد و خجالت می کشید.

 با صدای مادر تورج به خود آمد:

 - همگی خسته نباشین. زحمت کشیدید انشاءا… بهزاد و میتراجبران کنند.

 بهزاد سری به علامت تعظیم فرود آورد و گفت:

 - بله مادر جون، عروسی تورج جون، عروسی امیر، مکه رفتن شما جبران می کنیم.

 مریم با مهربانی به تورج خیره شد و گفت:

 - بهزاد جون فکر نمی کنم به این زودی آرزوت برآورده بشه. من که فکر نمی کنم دختری پیدا بشه که این پسر مشکل پسند ما رو راضی کنه.

 ایرج خندان گفت:

 - خانوم خیلی هم مطمئن نباش شاید پیدا بشه.

 و همه با تعجب به صورت سرخ از خجالت تورج خیره شدند اما کسی چیزی سر در نیاورد.

 یک هفته بود که تورج با خودش می جنگید هنوز جرأت نکرده بود در مورد شراره با کسی صحبت کند فقط با چند سؤال کوتاه از مریم متوجه شده بود که شراره هنوز مجرد است و در خیابان بالای خانه بهزاد به کلاس کامپیوتر می رود. پدرش هم در همان خیابان مغازه خیاطی داشت. بارها تصمیم گرفت دل را به دریا بزند و با پدر شراره صحبت کند اما شرم مانع می شد. گاهی به سرش می زد با خود شراره صحبت کند اما باز هم نمی توانست. به شدت حیران و سرگردان مانده بود و البته اضطراب و تردید او از چشم خانواده به خصوص مادر دور نمانده بود اما هر چه سعی می کردند تورج کلامی صحبت نمی کرد.

 او هر روز به آرامی به محل کارش می رفت و عصر باز می گشت و تمام وقتش را در اتاقش و در تنهایی می گذارند. فقط در ساعتی که داخل ماشین او را تماشا می کرد تا کمی خود را تسکین دهد. بعد بازمی گشت و تا دیدار بعد با خاطره همان دیدار خوش بود.

 ایرج برادر بزرگش به خوبی متوجه شرایط روحی او بود اما منتظر بود تا تورج خود زبان باز کند و راز دل را با برادر بگویید.

****

تورج تصمیمش را گرفت با این که ته دلش هنوز تردید داشت اما اهمیتی به آن نداد و صحبت با خود شراره را از همه راه ها بهتر دانست و تصمیم گرفت این مسئله را یکسره کند. باید نظر شراره را می پرسید تا خیالش راحت می شد! اگر شراره موافقت می کرد با خیال آسوده خانواده اش را در جریان می گذاشت و فکرش آزاد می شد. دوست نداشت خانواده اش جواب رد بشنوند. از طرفی با این که بعد از مراسم نامزدی میترا حتی یک بار هم با شراره روبرو نشده بود اما حس ششم به او می گفت شراره ته دلش به او تمایل دارد و همین موضوع او را ترغیب می کرد تا هر چه زودتر کار را یکسره کند و از این دودلی و تردید نجات یابد. در رویاهایش می دید که دست در دست شراره که در لباس سپید عروسی از همیشه زیباتر شده بود آرام آرام در میان میهمانان می چرخیدند و به همه خوش آمد می گفتند.

 با این تصورات لبخند رضایت بر لبش می نشست و هر روز از روز پیش مصمم تر می شد. صبح سه شنبه بود از چند روز قبل صدها بار جلوی آینه تمرین کرده بود که چگونه سر صحبت را با میترا باز کند اما الان که تر و تمیز و مرتب داخل ماشین نشسته و روبروی کلاس میترا منتظر آمدن او بود همه چیز را فراموش کرده بود. هر چه به مغزش فشار می آورد چیزی به خاطرش نمی رسید. نگاهی به در آموزشگاه کرد و سرش را روی فرمان اتومبیل گذاشت و دوباره به مغزش فشار آورد اما فایده ای نداشت. سرش را بلند کرد و به در آموزشگاه چشم دوخت و برای یک لحظه تصویر شراره درون چشمانش جان گرفت. باور نمی کرد دوباره نگاه کرد. شراره همراه دوستش مستقیم به طرف او می آمد. ضربان قلبش بالا رفت و احساس گرما کرد. شراره که نزدیک شد دستش را روی دستگیره گذاشت تا پیاده شود اما لحظه ای فکر کرد و منصرف شد. نمی خواست جلوی دوستش مزاحم او شود به آهستگی ماشین را روشن کرد و به دنبال آنها حرکت کرد به امید این گه بعد از دقایقی دوستش او را ترک کند و او بتواند به تنهایی با شراره صحبت کند.

 حرکت آرام تورج باعث جلب نظر عابرین پیاده شد و درست در لحظه ای که دوست شراره خداحافظی کرد تورج متوجه شد همه او را نگاه می کنند اما اهمیتی نداد و تصمیم گرفت پیاده شود که یکهو چشمش به بهزاد افتاد که در فاصله یک قدمی شراره ایستاد و با او شروع به صحبت کرد. تورج با این که صدای او را نمی شنید اما از حرکات تند دست و صورت گرفته بهزاد حدس زد که گفتگوی آنها خیلی هم دوستانه نیست. بنابراین مصلحت ندید توقف کند. از کنار آنها گذشت. بدون این که با بهزاد سلام و علیک بکند. آن طرف چهار راه کمی از سرعتش کاست در آئینه نگاهی به پشت سر انداخت و شراره را دید که با عجله دور می شود و بهزاد با نگاهی مشکوک او را می نگرد.

 شب که به خانه رسید اصلاً حوصله نداشت. متوجه حضور بهزاد در خانه شد و حسابی عصبانی گردید. حوصله این یکی را دیگر نداشت. امروز بهزاد تمام برنامه های او را به هم زده بود و درحالی که چند قدم بیشتر تا رسیدن به مقصود فاصله نداشت مانعش شده بود. سلام کوتاهی کرد و راهی طبقه بالا شد. بهزاد هم حسابی سرسنگین بود و جواب کوتاه و سردی به تورج داد. میترا که متوجه برخورد آنها شده بود با نگاه پرسشگری رو به بهزاد کرد و گفت:

 - طوری شده؟ تو با تورج مشکلی داری؟

 بهزاد سری تکان داد و گفت:

 - فکر نمی کنم اما مثل این که تورج با من مشکلی داره.

 با ورود مریم و امیر که همراه تورج آمده بودند میترا نتوانست جواب سؤالش را بگیرد بنابراین سعی کرد رفتارش عادی باشد تا کسی متوجه جریان نشود.

 تورج هم با صدای مادر به جمع برگشت و در چیدن سفره شام کمک کرد و حسابی با امیر بازی کرد اما آخر شب نتوانست با بهزاد صحبت کند چرا که بهزاد هر دفعه به نوعی نگاهش را از تورج می دزدید و با دیگران مشغول صحبت می شد.

 خواب از چشم تورج رفته بود. نمی دانست چه کند ته دلش احساس می کرد که پرخاش بهزاد به شراره و رفتار امشبش به دلیل حضور او در کنار کلاس شراره بوده اما از دلیلش سر در نمی آورد. تصمیم گرفت از خود شراره سؤال کند پس باید تا کلاس بعدی او که دو روز بعد بود، صبر می کرد. دلش کمی آرام گرفت اما هر چه کرد تا …

صبح لحظه ای خواب به چشمش نیامد.

 هوا گرگ و میش بود که با تنی خسته رختخواب را ترک کرد.مادر مشغول اماده کردن صبحانه بود کنار سفره نشست و مشغول ناخنک زدن به نان تازه ای شد که با بوی اشتهابرانگیزش حسابی اشتهای او را تحریک کرده بود.مادر با مهربانی لیوان چای را جلوی او گذاشت و گفت:

 -سحرخیز شدی عزیزم!

 تورج لبخندی زد و گفت:

 -خوابم نبرد.

 مادر کنارش نشست و گفت:

 -در عوض امروز بهتر به کارت می رسی.

 تورج مادر را در اغوش گرفت و بوی مهر مادری در دماغش پیچید.

****

 -شراره خانوم…شراره خانوم.

 شراره با تعجب به عقب برگشت.نگاه کنجکاو دوستش هم به دنبال صدا می گشت.تورج اهسته از ماشین پیاده شد و با سر سلام کرد و به طرف شراره رفت.قدم هایش را به سختی بر می داشت.دچاراضطراب شده بود و نفسش بند امده بود.شراره سر جایش ایستاد تا تورج نزدیک شد و دوباره سلام کرد.

 -سلام اقا تورج با بنده امری داشتین؟

 -سلام معذرت می خوام که مزاحمتون شدم.راستش از این جا رد می شدم شما رو دیدم گفتم برسونمتون خونه.

 دوست شراره با شیطنت نگاهی به ماشین کرد و گفت:

 -این جا مسیر همیشگیتونه؟…..چون دو هفته ای میشه که من شمارو این طرفا می بینم.

 شراره که متوجه دستپاچگی تورج شده بود در حالی که سعی می کرد خنده اش را پنهان کند گفت:

 -نه لیلا جون حتما اشتباه می کنی ممکنه بهزاد رو با این ماشین دیده باشی اخه بهزاد داماد اقا تورج و در واقع شوهر خواهرشونه.

 تورج با شنیدن اسم بهزاد دچار نگرانی شد تعلل را جایز ندانست و دوباره گفت:

 -می ترسم دیرتون بشه خواهش می کنم بفرمایین همین طور شما خانوم با کمال میل می رسونمتون.

 دوست شراره نگاه مشکوکی به او کرد و گفت:

 -نه من خودم میرم مزاحم شراره جون نمی شم خداحافظ.

 شراره که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود سر به زیر انداخت و با سرعت به طرف ماشین تورج رفت.تورج که گویی در اسمان ها سیر می کرد در ماشین را باز کرد و خودش کنار شراره نشست و بلافاصله حرکت کرد.

 -باعث زحمتتون شدم.سر همین کوچه پیاده میشم.

 -نه هنوز که نرسیدیم این طوری راهتون دورتر می شه.

 -نه خواهش می کنم اصرار نکنین این طوری بهتره.

 -پس جوابم رو کی میدین؟راستش من خیلی وقته می خواستم این حرف هارو به شما بزنم اما فرصت نمی شد حالا هم تو رو خدا زیاد منتظرم نذارین که دیگه طاقتم تموم شده.اگه شما راضی باشینهر چه زودتر با خوانواده خدمت برسیم.

 شراره قبل از پیاده شدن مکثی کرد و با حجب و حیا گفت:

 -اقا تورج بین ما رسمیه اگر کسی دختری رو می خواد با خوانواده باید خواستگاری بره…منو ببخشید خداحافظ.

 تورج از خوشحالی قند در دلش اب می شد.دستی برای شراره تکان داد و با دلی لبریز از خوشحالی اماده حرکت شد که ناگهان سایه ای را جلوی کاپوت ماشین دید.به سرعت سرش را چرخاند و به روبه رو نگاه کرد.بهزاد بود!هول شده بود یک لحظه فکری مثل جرقه در ذهنش روشن شد.او درست مقابل خانه بهزاد توقف کرده بود.باور نمی کرد چرا شراره با او چنین کاری کرده بود؟سعی کرد بر خود مسلط شود ارام پیاده شد و با لبخند دستش را به طرف بهزاد دراز کرد:

 -سلام بهزاد جون حالت چه طوره؟

 سوزش سیلی سختی که بهزاد به گوشش نواخت جواب سلامش شد.ضربه ناقافل بهزاد انقدر محکم بود که تورج بی اختیار قدمی به عقب برداشت اما به زحمت خودش را کنترل کرد و در حالی که دستش را روی صورتش می کشید پرسید:

 -بهزاد منظورت از این کار چی بود؟

 بهزاد که چشمانش از شدت غضب مثل دو کاسه خون شده بود به تورج حمله کرد و یقه او را گرفت و گفت:

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com


دانلود رمان بی ستاره

$
0
0

نام رمان : بی ستاره

نویسنده : مریم ریاحی

الان بهترم … با این که خیلی خسته ام با خودم می گم ((اصلا مهم نیست …ولش کن… مگه وقتم رو از سر راه اوردم که دنبال اون نامرد راه بیافتم؟! شاید اون بخوا تموم دنیا رو بگرده …منکه نمی تونم با این طفل معصوم دنبالش برم…!

یحی خسته شده سرش را روی سینه ام گذاشته و مژه های بلندش را تند تند بهم می زند… گویی می خواهد هر چه تصویر از پشت این شیشه ی چرک و خاک گرفته می بیند توی ذهنش ثبت کند … لپ نرمش را می بوسم… لبخند می زندو دلم گرم می شود و با خود می گویم (( کی بود می گفت دلخوشی ها کم نیست ؟!!)) چشمام به خاطر لبخند جمع می شن…

زیر لب می گویم (( روحش شاد)) !! انگار باز هم لحظه ی بی حسی رسیده و من حالا روی نقطه ی اوج این لحظه ایستاده ام.

راننده موشکافانه نگاهش را از اینه به من می دوزد .دندانهایش رقصی ناهماهنگ را اغاز کرده اند… یک مشت دندان چرک و زرد رنگ روی ادامس بزرگش هوار می شود… چقی صدا می دهد… هنوز نگاهش با من است : (( ابجی کجا برم ؟!))

بدون معطلی می گویم:(( بر می گردیم… همون جا که سوار شدم… ))

(( راننده با سفیدی چشمش نشون میده عصبانیه… ولی خب اون راننده است چه فرقی می کنه کجا بره !! پولشرو می گیره !! با این یاداوری دلگرم می شوم .دیگر به راننده فکر نمی کنم… نگاهم به بیرون سر می خورد و فکرم فکرم دورتر از ان رها می شود ((یعنی کجا رفتند ؟! شاید سینما… یا کافی شاپ ! یک جایی که دنج و راحت باشه… کسی هم مزاحمشون نشه !!))

به سختی اب دهانم را قورت می دهم… گلویم می سوزد هوای گرم را با نفسی عمیق به جان می کشم گلویم بیشتر می سوزد…

پلک های یحیی روی هم افتاده و چتر قشنگی از مژه روی گونه هایش باز شده.

((طفلکی بچه ام خیلی خسته شده… ))

سر کوچه پیاده می شوم… یحیی را با سختی بغل می کنم و کمی راه می ایم. نمی توانم ادامه دهم صدایش می کنم ((یحیی!!… مامانی پاشو پسرم… رسیدیم ها !!))

نزدیکخانه می شوم… نفسم از دیدن این همه اثاثیه که از طبقه سوم خارج شده می گیرد… کمی صبر می کنم تا کارگرها متفرق شوند و راهی برلی بالا رفتن باز شود… توی دلم غرغر می کنم ((واقعا این ادمیزاد چه موجود عجیب و غریبی است !! سراسر زندگیش را چیزهای به درد نخور پر کرده است… در عجبم این همه ات و اشغال را چه جوری توی یک وجب جا چپانده اند !!

همیشه از وسایل کهنه و قدیمی و به درد نخور بیزار بودم… ترجیح میدهم خانه ام خالی از این ((سمساری بازار)) باشد…

خیلی هم پر سر و صدا وشلوغ بودند… تا حد زیادی از عوالم شهر نشینی دور می نمودند… بدجنسی لذت الودی زیر پوستم گزگز می کند… در دل با لبخندی می گویم (( از دستشون راحت می شیم!!))

به طبقه چهارم می رسم… به هن و هن افتاده ام یحیی هم ! همیشه توی پله ها از شدت استیصال ناسزا می گویم.به کی یا به چی ؟؟ نمی دانم !! شاید فقط به پله ها !!دوباره به صدا در می ایم : ((یحیی جان ! خودت رو روی من نیانداز کفش هات رو در بیار… !! ))

کسی پشت در تقلا می کند تا هر چه زودتر در را به روی مادر و برادرش باز کند… باز صدای خودم را می شنوم(( زهرا جان… مامانی ماییم درو باز کن… )) در قژی صدا می دهد و عقب می رود… نگاهم می کند… موهای فرفری اش نامنظم و گره خورده صورت مهتاب رنگش را قاب گرفته… چشم های درشت سیاهش را گرد می کندو می گوید: (( سلام… مامانی!! بستنی خریدی؟!))

با لبخند می گویم (( بله بله عزیزم… دختر خوشگلم…

خودش را توی اغوشمجا می دهد… از یحیی تپل تر است توی بغلم فشارش می دهم واز ته دل لپش را می بوسم…

یک صدای مزاحم نمی گذارد افکارم را متمرکز کنم… همان صدایی که باعث شد جمعه ی گذشته سراغ کیف ماهان بروم… ((ماهان))!! نامش به ناگه خاطراتی گنگ را در ذهن و قلبم بیدار می کند…

لبخند می زنم… نه… این زهر خنداست!! اشتباه کردم !

روزگاری چطور نابود نامش بودم… و نابود تمامش! تمام وجودش!!

همه چیز از یک بعدازظهر گرم تابستانی اغاز شد… سوسن خانه ما بود. قرار بود برای سال تحصیلی جدید کتاب تهیه کنیم… پس به همراه مادر راهی کتاب فروشی شدیم. من و سوسن دخترخاله هستیم… و از دوران کودکی همیشه کنار هم… شریک شادی کودکانه ودلهره های نوجوانی و… غم های جوانی!!تنها یار و یاورمدر ان روزگاران سوسن بود و بس !! ازدواج برادر بزرگترم با سیما خواهر سوسن دلیل محکمتری برای رفت و امدهای پی در پی من و سوسن شد…

چادر سر کردن را درست بلد نبودم… اما یادم هست ان روز چادر به سرم بود… از کنار یک میوه فروشی رد می شدیم که چادرم به جعبه ی میوه ها گیر کرد… برگشتم چادرم را ازاد کنم… دلم اسیر شد!!

چشم های بی تابی که بی قرار و بی پروا صورتم را می کاوید غافلگیرم کرد.او هم خم شده بو تا چادر مرا رها کند… نمی دانم از او تشکر کردم یا نه!! تنها می دانم که دستپاچه شدم و سعی کردم از نگاهش فرار کنم!!… اما انگار فرار از ان نگاه در سرنوشت من غیرممکن بود.ان نگاه ان چشم های عسلی بی قرار و جسور سه سال تمام همه جا وهمه وقت در هر نفس مثل سایه همراه من بود… طوری که روزی حس کردم بی ان نگاه نفس نخواهم کشید… با وجود خانواده مذهبی و اعتقادات خودم ماهان راهی جز ازدواج برای دست یابی به مقصودش نیافت.پس بالاخره پس از سه سال تعقیب و گریز به خواستگاری امد همه مراسم به سرعت طی شد ومن که برای کنکور اماده می شدم خود را به دست های ماهان سپردم.اما… !!

عشق ماهان که اتشی سوزاننده و مهیب بود با دست یابی به من خیلی زود فرو کش کرد و من که تمام وجودم احساس و عشق بود در تمنای عشقی جاودان تنها به خاطره ی گنگی بسنده کردم… اری ! من روزگاری عاشق پسرکی دراز و باریک و سیاه با موهای مجعد و چشم های عسلی بودم که یمام روزش را پشت در مدرسه ما سر می کرد و با دیدن من ژست های عجیب و غریب می گرفت و حالا تمام ان یاداوری ها برایم مسخره و تهوع اور است… حالم از مردهایی که از مرد بودن تنها یکنام را یدک می کشند به هم می خورد! باز صدای مزاحم افکارم را به هم می ریزد(( یعنی الان کجاست ؟! پیش ما که نیست… اگر هم هست باز هم نیست!!!

چشم های تیله مانندش را به تلویزیون دوخته و دستهایش مشغولند… مشغول ارتباط برقرار کردن با دنیای تازه اش!!… پیام کوتاه!! یکی از پیشرفته ترین راه های ارتباط!!بی خطر!! و سرگرم کننده…

لحظه ای نگاهش می کنم… مثل سالهای گذشته… چاق تر از ان روزهاست البته کمی!! پوست تیره اش همچنان تیره مانده… موهای فرفری اش کم پشت شده و کم رنگ… گویی غباری نرم روی موها و صورتش را پوشانده… اما هنوز جذاب است یا حداقل برای من !! دلم می خواهدش…!!

نزدیک تر می روم یحیی و زهرا اتاقشان را روی سرشان گذاشته اند و حواس شان با ما نیست !! نگاهش می کنم… اصلا متوجه نیست… نزدیک تر می روم! دستی به موهای زبرش می کشم… با چشم های گرد شده نگاهم می کند… انگار دوست ندارد از دنیایش خارج شود… کمی خود را عقب می کشد و می گوید

((این شام چی شد؟!!… عق ام می گیرد… میله های اهنی دوباره احاطه ام می کنند… میله های سرد!!((همیشه فاصله ای هست!!)) سهراب می گوید!!

سردی میله ها نگاهم را یخ می زند به یاد شعری که دوستش دارم می افتم!

((نزدیک تو می ایم بوی بیابان می شنوم … کنار تو تنها ترم!!))

حواست هست!!

بساط شام !! ما زن ها چند بار در طول زندگی مان غذا می پزیم؟! چند بار ظرف را می شوییم و خشک می کنیم؟! چندبار بساط ترشی و مربا سالاد فصل و غیره رو الم می کنیم؟!

چند بار فقط برای خودمان وقتی تنها هستیم سفره ای می اندازیم… غذا می پزیم؟! چقدر به خودمان اهمیت می دهیم!!؟

از وقتی یادم می اید تمام حواسم پیش بچه ها بوده… (( بخورید… بخورید… )) همیشه وقتی همه رفته اند صدای شکمم معترضانه به یادم می اورد (( کمی به خودت برس)) پوست دستم می سوزد دست هایم سخت و زمخت شده اند…

فردا… باید دستکش بخرم!! اگر به یاد خودم بیافتم!!

شیر اب باز است بلند می گویم تا بشنود

ماهان ! یک نگاهی به پوشال ها بیانداز… باد کولر رو اصلا احساس نمی کنم!!

حتی سری تکان نمی دهد… دل ازرده ام می گیرد. انگار اصلا صدایم را نمی شنود… چقدر تنهایم. بهتر است به کتابهایم سری بزنم… بلکه این تنهایی تنهایم بگذارد!!

(( سگ ولگرد )) را می خوانم برای چندمین بار ؟! نمی دانم !!

(( پات )) (نام سگ نوشته صادق هدایت) را دوست دارم. دلم می خواهد حداقل یکبار بخوانم و او صاحبش را پیدا کند… اما… دلم برای(( پات)) می سوزد. هر بار اشک چشمهایم را خیس می کند…

در باز می شود هر بار که به دنیای رویای ام پناه می برم با اعتراض وارد دنیایم می شود… بی اجازه خودنمایی می کند… ماهان را می گویم… با لحنی طعنه دار می گوید (( باز کله ات را کردی توی این مزخرفات؟!!)) (( پاشو به بچه هات برس بابا خوابمون می یاد!!))

دقایقی است که خوابیده اند… هم بچه ها هم ماهان…

با خود می گویم ((چقدر میله های اهنی ضخیم شده اند….))

انگار قصد کرده اند نیمه شب ها را از من بگیرند! تا انجا که جان در تن دارند بیدارند! ان قدر بیدار می مانند که نخوابند از حال بروند!!

تازه بساط قلم و دفتر را چیده ام… نگاه به این کتاب ها ودفتر و قلمم روحم را تازه می کند… خستگی ها را فراموش می کنم…

اما دوباره صدا در گوشم زنگ می زند… صدای مزاحم را می گویم… طاقت نمی اورم به حرفش گوش می کنم و کیفش را می گردم…

یک ادکلن جدید دیگر و یک عکس!! از ان چهره های چندش اور!! و حتما به نظر او زیبا!!به سرعت محتویات کیفش را سر جایش می گذارم و عکس را بر می دارم می خواهم سر فرصت به تماشای رقیبم بنشینم !!

گفتم رقیب ؟! نه !!… اشتباه کردم… من دیگر به چشم ماهان مهره ای نیستم که بخواهد یک رقیب برایم دست و پا کند… من مدتهاست دیگر برای او هیچ چیز نیستم… اصلا نیستم!!

من همان چیزی هستم… که هستم ! سفره های شام… منزل تمیز و مرتب… مسئول بچه های با ادب و حرف شنو… مسئول خرید و رسیدگی به امور منزل بدون داشتن کمی توقع!!

اره… من حالا همین هستم!!

از جا بلند می شوم و نا خواسته جلوی اینه می ایستم… خوب به چهره ام دقیق می شوم با این که هیچکی متوجه ی سن واقعی ام نمی شود اما خودم خوب می دانم که دیگر ستاره ی سابق نیستم… ستاره هفت سال پیش نیستم… انگار چشم هایم که درشت و سیاهند… به سیاهی گذشته نیستند.رنگ سپید و صورتی پوستم به زردی می زند و لب های بی رنگم اصلا نمایی ندارند!!موهای کوتاهم قیافه ی مضحک و احمقانه ای برایم ساخته است…

دلم می گیرد!

یادم می اید قبل ها از خودم خیلی راضی بودم… ستاره بودم… ستاره ی واقعی… ! ستاره ای که بچه های محل نامش را خورشید گذاشته بودند… به یاد ان روزها می افتم… ماهان با ان لبخند مرموز و برای من دوست داشتنی لب گشود و گفت (( من که خورشید خانم صدات می کنم !!))

مثل یک گل ضریف و دوست داشتنی بودم.موهای بلند و مواج و سیاهم قاب قشنگی برای صورت سفید و چشم های سیاهم بود و حالا…

وقتی با ماهان ازدواج کردم هنوز از نشاط نیافتاده بودم که در خواست کردم با کار کردنم مخالفت نکند… اما ماهان با نگاه نگران و چهره ای کبود شده از غیرت مردانه به من فهماند که حتی حق فکر کردن در این مورد را ندارم و بلافاصله تصمیم گرفت مرا برای همیشه پای بند خانه و خودش کند… برای همین زهرا را وارد زندگی امان کرد… و من هنوز در حیرت مادر شدن ناگزیر از باور بودم که یحیی هم امد!! تا بتوانم راحت تر خودم را فراموش کنم… من ماندگار خانه شدم و ماهان مرد اجتماع… تنها دلخوشی ام خواندن کتاب بود وگاهی نوشتم شعر یا مطلبی!! که دیگر وقتی برای ان هم نداشتم … اگر لحظه ای یافت می شد بهتر می دیدم که چشم هایم را ببندم تا از حال نرم… نه از خواب شب خبری بود ونه از استراحت روز!! همه اش ونگ ونگ بچه بود ونگرانی !! و ماهان که حالا به قول خودش مرد کار و اجتماع شده بود برایم رجز می خواند (( والله خوش به حال زن ها !! از صبح این پات رو می اندازی روی اون یکی و لم می دی توی خونه !!))

با گفتن این حرف ها همه تردیدم را در گفتن(( کمی به من کمک کن )) از من می گرفت!! به اتاق خودش می رفت و مشغول کارش می شد… بعد هم می خوابید… اگر کوچکترین صدایی می امد فریادش به اسمان می رفت.

_(( ستاره… این بچه چه شه!!))

نمی دانستم کدامشان را در اغوش بگیرم و بچرخانم تا خوابش ببرد!!

زهرا از حسادت به من می چسبید و یحیی از ناچاری و ضعف!!

اما وقتی برایشان قصه می گفتم گوش می کردند… گاه زهرا در گفتن قصه همراهی ام می کرد… و یحیی هم لبخند می زد…

چقدر لبخندشان زیباست! چقدر خوش حالم از بودنشان!! چقدر زجر کشیدن را دوست دارم اگر به قیمت لبخند فرزندم باشد!!

آهی می کشم و از جلوی اینه کنار می ایم… نگاهی به عکس در دستم می اندازم… نمی دانم چه حسی دارم… انگار سرشار از تهی ام… سرشار از خلاء… مثل کسی که از بلندای برجی به پرتگاه بی انتهایی در حال سقوط است… ! کی به زمین می رسم؟!

چه وقتی پاهایم سفتی و سختی زمین را حس خواهند کرد؟! کی پاهایم به من می گویند که ما روی زمین سخت و محکم ایستاده ایم غمت نباشد؟!

به اتاق بچه ها سری می زنم نرم و لطیف در خوابند…

با بوسه ای بر گونه های مرمری و لطیفشان تمام غم ها را رها می کنم باشد که انها هم مرا رها کنند…

به غریبه ای که اینجا به فاصله ی دست دراز کردنی ارمیده نگاه می کنم… این غریبه همسر من است… چه بی دغدغه خوابیده استو چه خالی از عشق!! من هم پلک ها را روی هم فشار می دهم پر از دغدغه و پر از عشق!!

فردا روز بهتری است اگر خدا بخواهد…

یکی از ان جمعه های کسل کننده دیگر!… با سستی تمام زنبیلم را برمی دارم این یار دیرینه که روزی رهایم نمی کند… ! حتی جمعه ها… با حسرت نگاهی به او که هنوز نشئه ی پیغام های عاشقانه نیمه شب پلک ها را روی هم گذاشته می اندازم و بی صدا خارج می شوم… همین که در را باز می کنم احساس خوب سلامی به رویم می زند… وای چه صبح زیبایی !! کمی خنک است امروز!! ان قدر در این تابستان گرما به رویمان اتش ریخت که پاک خاکستر شدیم !!

به اسمان لبخند می زنم… انگار اسمان هم امروز خندان است!!

من لبخندش را می بینم با خود می گویم (( چه خوب شد تهی سفره از نان مرا وادار به دیدن اسمان کرد… ))

خوشبختانه نانوایی خلوت است… شاید در این روز تعطیل مردم خواب را بر لذت خوردن صبحانه با نان تازه ترجیح داده اند!!

غلط نکنم پ نانوا عاشقم شده… امروز حالت شیدایی به خود گرفته و بیشتر از همیشه سوی چشمش را صرف من می کند!!

یک نان اضافه می خرم پیرزنی در طبقه اول تنهاست و منتظر…

دلم نمی خواهد زود به خانه برگردم اهسته قدم بر می دارم تا لذت این سکوت و ارامش وهوای خوب قطره قطره بر عمق جانم بنشیند!! نگاهی به در و دیوارهای اشنا می اندازم… چقدر این در و دیوارها را دوست دارم… پیرزن منتظر است و بیدار… لای در اتاقش همیشه باز است…

((مادر)) صدایش می کنم… به سختی جواب می دهد((بیا تو دخترم))

با لبخند می گویم ((سلام بیداری مادر ؟ صبحانه که نخوردی ! برات نون تازه اورده ام !)… با نگاهی که نمی دانم غمگین است یا خوشحال به من زل می زند و با لحن محکمی می گوید

((مگه نگفتم دیگه برای من خرید نکن!!… دخترم… حواست باشه بر و رو داری ! مردم رو توی گناه می اندازی! زیاد بیرون نرو!… مگه امروز تعطیل نیست؟! مردت که خونه است چرا تو میری خرید؟!

لبخند می زنم و می گویم (( چرا اما اون تا دیروقت بیرون بوده و خسته است.مگه جمعه چند روزه؟!یک روز که بیشتر نیست !!

پیرزن نگاه بی فروغی به من می اندازد و می گوید

(( قدر جوونی و زیبایی خودت رو بدون مادر… ! زیاد از خودت مایه نگذار… بزار اون هم گاهی کمکت کنه…

بنده خدا پیرزن فکر می کند نوز همان قدیم هاست که اکثر مردها رگی داشتند به نام غیرت!! که نبودش مایه خجالت و بی مایگی بود انهایی هم که نداشتند ادای داشته ها را در می اوردند! اما حالا … دیگر داشتنش بی مایگی است !!

من چطور به او بگویم اگر به ماهان حرفی در مورد نگاههای مشتاق نانوا و بقال و غیره بزنم فوری می گوید

((ببین ستاره !! دوست داری برو خرید!دوست نداری نرو!منکه این چیزها ازم بر نمی یاد… سعی نکن منو با این حرف ها تحریک کنی!))

نان تازه را درون سفره ی خالی اش می گذارم و می گویم

((صبر کنید… تا یک لیوان چای تازه دم هم براتون بیارم… ))

فقط نگاهم می کند… نگاهی که نمی دانم خوشحال است یا غمگین !!

هوای خفه ی عصر جمعه پنجه بر دلتنگی هایم می اندازد… دلم می خواهد این دلتنگی را با کسی شریک شوم تا مگر قابل تحمل شود… اما کو ان کس ؟زهرا هم بهانه می گیرد… دلم برایشان می سوزد… خیلی وقت است جایی برای تفریح نرفته اند… روی همه ی دلتنگی ها پا می گذارم و لبخند زورکی را میهمان لب های بیرنگم می کنم و بلند می گویم

((بچه ها زودی حاضر شین بریم بیرون… ! هر دو با سر و صدا به سویم می دوند و سر و رویم را با شادی بوسه می زنند… چه دمی دارد این هوای گرم!! نفس کشیدن هم دشوار است.زهرا و یحیی جست و خیز کنان همراهم می ایند.

هنوز تصویر دقیقی از جایی که می خواهم انها را ببرم در ذهن ندارم. ای کاش یک پارک حسابی این اطراف بود! به یاد پارکی می افتم که پایین خانه مان است… پارک پاتوق پیرمردها و خلاف کارها!!

پارک کوچکی که تنها یک سرسره و یک تاب زمین بازی اش را شکل داده است .همان طور که دست های بچه ها در دستم است از کنار کافی شاپی عبور می کنم… ((کافی شاپی )) معروف که پاتوق دختر و پسرهای جوان است… بی اختیار نگاهم به داخلش لیز می خورد… شلوغ است مثل همیشه… اما خنک !

باد سردی همراه با بوی گلاب ووانیل مشامم را نوازش می دهد. یحیی می گوید

مامان بستنی !!و زهرا که عاشق رستوران است می گوید بریم همین جا بخوریم… مامان همین جا…

بند تردید پاهایم را می بندد.این جور جا ها بدون مرد رفتن برایم غریب است… شاید اگر زشت تر بودم یا… راحت تر می توانستم تصمیم بگیرم… ای کاش سوسن هم بود… نمی دانم حس غریبی دارم… نگاه ها برایم سنگین و نااشنا است. شاید بتوانم با فرار از نگاه ها تقاضای بچه ها را قبول کنم… دلم می خواهد خوشحالشان کنم در یک لحظه تصمیم می گیرم…

((خیلی خب!! بچه ها بریم تو… ))

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان یگانه عشق

$
0
0

نام رمان : یگانه عشق

نوبسنده : صدفناز هروی

پنج شنبه شبی در آبانماه سال ۷۵ ، سپیده به همراه خانواده ، از خانه عمویش برمیگشت ، او طبق معمول عصبانی بود ؛ هرگز از نشست و برخاست با عمو رضا و خانواده اش لذت نمیبرد ، چون صحبتهای ناخوشایند آنها ، او را رنجیده خاطر میساخت . متلکها و کنایه های زن عمو طاهره همیشه عذابش میداد . او هر وقت سپیده را میدید این بحث را پیش میکشید که چرا ازدواج نمیکند ، دیر خواهد شد ، حتما موقعیت مناسبی ندارد ، شاید هم … خلاصه هر بار ازدواج را بهانه ای برای تحقیر سپیده قرار میداد ، اما سپیده یک بار در برابر مزخرف گوییهای او ایستاد و قاطعانه گفت : « زن عمو ! من تازه هیجده سالم است ، عجله ای هم برای اینکار ندارم ؛ هر کاری به موقعش . آنها که زود ازدواج کرده اند ، به جز خستگی خانه داری و بچه داری چی نصیبشان شد ، که من هم جوانی ام را خراب کنم ؟ »

جالب این بود که او هیچوقت پای تنها دختر نازپرورده و لوسش ، مهسا را در این مورد به میان نمیکشید و همیشه و در هر موقعیتی از موفقیتهای آینده او در دانشگاه حرف میزد ، در صورتیکه او نیز ، دقیقا هم سن و سال سپیده بود . اینها تمام اندیشه هایی بود که هنگام بازگشت از منزل عمو در ذهن سپیده میگذشت . در حالیکه از پنجره اتومبیل به سطح خیابان چشم دوخته بود ، با خود گفت : « کاش خواهش پدر را رد کرده بودم ، حداقل امشب به آنجا نرفته بودم . ای کاش درسم را بهانه کرده بودم یا خودم را به بیماری زده بودم . » خیلی دلخور بود هم از حماقت خودش و هم از پافشاری بی جای پدرش ، درحالیکه میدانست او نیز از آنها دلخوشی ندارد .

سپیده سعی کرد دیگر به این موضوع فکر نکند . چرا که جز برهم ریختن اعصابش ، حاصل دیگری نداشت . به پدرش نگاه کرد که غر و لند میکرد و از اینکه به چراغ قرمز برخورده بود ، دلخور بود . ناگهان صدای ترمز بسیار هولناکی توجه همه آنها را جلب کرد . سرها به آن سو برگشت و چشمشان به گالانت مشکی رنگی دوخته شد که عامل وقوع این صدا بود . پسر جوانی پشت فرمان نشسته بود و به نظر میرسید تنها شخصی است که از این ماجرا نگران و دستپاچه نشده ؛ گویی به این ترمز ها عادت داشت . پدر سپیده که از خونسردی پسر شگفت زده شده بود ، سرش را به پنجره ای که سمت مادر بود نزدیک کرد و بلند گفت : « پسر جان ، از جانت سیر شده ای ؟ کی گواهینامه گرفتی ؟ »

جوان خنده ملیحی کرد و جواب داد : « چهار سال پیش قربان . اتفاق است دیگر ، می افتد ! انسان جایز الخطاست . »

« فرمایش شما متین ، ولی اتفاق یکبار می افتد . شما جوانها تو این ماشینها مینشینید ، غرور برتان میدارد و از خود بی خود میشوید ؛ حادثه که خبر نمیکند . »

اینبار جوان خنده بلندی کرد و با شیطنت گفت : « پس شانس آوردم . »

پدر از حالت چهره و حرف او نرم شد و پاسخ داد : « موفق باشی ، زندگی ات را حرام نکن . مملکت به شما نیاز دارد . »

سپیده همچنان متعجب به پسر چشم دوخته بود . پسر ، درحالیکه لبخند کم رنگی بر لب داشت ، به ماشین آنها نگاه میکرد ناگهان متوجه او شد . با دیدن سپیده لبخند از لبانش پر کشید و با شگفتی به او خیره شد . سپیده که همچنان محو تماشای او بود ، از طرز نگاهش دریافت ، باید چیزی آشنا در او یافته باشد . در همان هنگام چراغ سبز شد و ماشینها به راه افتادند . سپیده نمیتوانست چهره آن پسر را فراموش کند . حادثه ای که نزدیک بود یک عمر پشیمانی به بار آورد و طرز صحبت او با پدرش ، مانند صحنه های یک فیلم از ذهنش عبور میکرد . دوباره در فکر فرو رفت و با خود گفت : « ای کاش یکبار دیگر او را ببینم » ولی پس از مدتی به خود آمد و گفت : « اَه ! سپیده ! تو چقدر بیکاری . موضوع دیگری پیدا نکرده ای که بهش فکر کنی ؟ »

خواهر کوچک سپیده ، سحر ، که فوق العاده کنجکاو بود ، با لحنی کنایه آمیز ، گویی افکار او را خوانده باشد ، گفت : « به چی فکر میکنی سپیده ؟ کمک نمیخواهی ؟ »

سپیده با عصبانیت جواب داد : « به تو مربوط نیست ! اگر دهنت رو ببندی بزرگترین کمک را در حق من و بقیه میکنی . »

سحر خشمگینانه گفت : « بیخود خودت را با بقیه قاطی نکن ، فقط تویی که از مصاحبت من لذت نمیبری »

سپیده با کنایه جواب داد : « آهان ، راست میگویی ! چون فقط منم که تو را خوب میشناسم . »

در همان هنگام مادرشان فریاد زد : « اَه ! بس کنید دیگر ! تا کی میخواهید ادامه بدهید ؟ خجالت هم خوب چیزی است . »

پدر با خونسردی تمام ، درحالیکه لبخند بر لب داشت ، از آینه نگاهی به آنها انداخت و به مادر گفت : « حتما کارتون تام و جری را از داستان سحر و سپیده ساخته اند . » و هر دو خندیدند .

سپیده رو به بیرون کرد و با خود گفت : « آنها هرگز مرا نمیفهمند ، چون هیچوقت نمیتوانند جای من باشند . » بغض سختی گلویش را میفشرد . هر اتفاقی باعث آزارش میشد .

آن شب تا دم صبح بیدار بود و روی تختش به این طرف و آنطرف غلت میزد . آن پسر جوان حسابی ذهنش را مشغول کرده بود . نمیتوانست چهره اش را از یاد ببرد ؛ موهای لخت و سیاهی که روی پیشانی اش ریخته بود ، ابروان کمانی و چشمان مهربانی که دیدنش آسمان را در ذهن او تداعی میکرد و مثل دریاها ، مظهری از لطف و عظمت و گستردگی بود . احساس میکرد او را بسیار دوست دارد ؛ گمان میکرد که این احساس خیالی است و نمیتواند حقیقت داشته باشد ؛ او تنها جذب ظاهر شده بود و بس ! این عشق نبود یا دست کم عشق واقعی و ابدی نبود . به خود لعنت میفرستاد ، از خودش بدش آمده بود . با خود می اندیشید ، چرا باید تا به این حد مجذوب پسری شود که فقط برای چند لحظه کوتاه با او روبرو شده ، آن هم در آن حادثه ؛ واقعا مسخره بود ! به خوبی میدانست که نگاه مشکل می آفریند . حال دیگر به سحر ، به خاطر حرفهایش حق میداد . احساس میکرد واقعا مستحق آن کنایه ها بوده . با خود می اندیشید ، سحر با اینکه سه سال از او کوچکتر است ، بیشتر میفهمد و عاقلانه تر برخورد میکند . ناگهان بی اختیار گریه امانش را برید و با خود گفت : « خدایا ! راحتم کن ، خسته شدم ، از همه چیز و همه کس خسته شدم ! »

ساعت ده و نیم صبح بود که سپیده با صدای در اتاق از خواب بیدار شد . « بفرمایید ! »

مادرش داخل شد و با خوش رویی گفت : « صبح به خیر ! » ولی وقتی به صورت او نگاه کرد ، با تعجب پرسید : « چشمانت چرا اینقدر پف کرده ؟ »

« سلام ، صبح شما هم به خیر . نمیدانم ؛ دوست داشته پف کند . »

« وا ، یعنی چی ؟ این چه طرز صحبت کردن است ؟! منظورت این است که به من مربوط نیست ؟ »

« نه مامان ! همچین منظوری نداشتم . »

« گریه کرده ای ؟ »

« نمیدانم ، یادم نمی آید . »

مادرش عصبانی شد و گفت : « درست صحبت کن سپیده ، از این رفتارت اصلا خوشم نمی آید . بگو ببینم چرا گریه کرده ای ؟ »

سپیده پاسخ داد : « مامان ! کار دیگری نداری ؟ آمده ای اینجا از من بازپرسی میکنی ؟ آخر من تا کی باید مثل مجرمها به سوالها و کنجکاویهای بی مورد شما جواب بدهم ! »

« لازم نیست کارم را بهم یادآوری کنی ! فکر میکنی نمیدانم که تا نزدیکیهای صبح بیدار بوده ای و با خودت کلنجار رفته ای ؟ »

سپیده بی اختیار گریه اش گرفت و فریاد زد : « شما که همه چیز را میدانید و میفهمید ، چرا مرا به حال خودم رها نمیکنید ؟ بگذارید راحت باشم . تو را به خدا ، خواهش میکنم ! »

مادر با ملایمت به او نزدیک شد ، دستانش را فشرد و گفت : « دختر قشنگم ! چرا خودت را اذیت میکنی ؟ من مادرتم ، دشمنت که نیستم . هزاران آرزو برای فرزندم دارم . چرا اینقدر بی دلیل ذهنت را آشفته میکنی ؟ خدا را شکر که پدر و خواهرت خانه نیستند ، اگر آه و ناله ات را میشنیدند ، چه فکری میکردند ؟ چشمهای قشنگت را بیشتر از این خراب نکن . الان بابا و سحر می آیند ، میخواهیم برویم خارج از شهر ، نگذار بفهمند گریه کرده ای ، باشد عزیزم ؟ »

سپیده خود را در آغوش مادرش انداخت و آرام گریست . پس از دقایقی ، مادر گونه اش را بوسید و گفت : « بلند شو سپیده جان ، بلند شو الان می آیند . بعدا سر فرصت با هم صحبت میکنیم . من هم خیلی حرفها دارم که باید برایت بگویم . »

حرفهای مادر تا حد زیادی او را آرام کرد . خودش هم نمیدانست چرا این قدر دگرگون شده است . با خود اندیشید ، چقدر عوض شده است ! گویی چند لحظه پیش اصلا خودش نبود ! پس از آن به سرعت از جا برخاست و به دنبال مادر ، آماده رفتن شد .

خانواده سپیده به همراه خانواده دایی اش به جاده چالوس رفتند . کنار رودخانه چند تخت کرایه کردند و تا بعد از ظهر اوقات خوشی را گذراندند . سپیده احساس میکرد روز خوبی است ، ولی مادرش یک دم از او غافل نمیشد و چشم از او برنمیداشت . نگرانی در چهره اش موج میزد و بیمناک بود .

حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود که راهی تهران شدند . وقتی به منزل رسیدند ، سپیده احساس میکرد از زور خستگی نمیتواند روی پاهایش بایستد . چشمانش شدیدا میسوخت و قرمز شده بود . مدام نگران فردا بود که باید سر کلاس برود ؛ حتی لای کتابهایش را باز نکرده بود . مسلما فردای خوبی در انتظارش نبود . گویی به او الهام شده بود که فردا از او درس میپرسند . برایش روشن بود که باید در مقابل بقیه با کمال شرمندگی سر جایش بنشیند . به خود گفت : « خدا کند فردا معلم از من درس نپرسد . »

مادرش که کاملا متوجه او بود گفت : « سپیده جان ، برو استراحت کن . مگر فردا کلاس نداری ؟ »

« چرا مامان . ولی میشود مدرسه نروم ؟ »

« آخر چرا ؟ حالت خوب نیست ؟ »

« چرا خوبم ولی … »

« ولی چی »

« آمادگی کلای را ندارم »

« آهان ، خب این که مشکلی نیست . بابات می آید اطلاع میدهد که نتوانستی درس بخوانی . »

« میخواهد بگوید رفتیم خارج از شهر پیک نیک ؟ »

مادرش خنده ای کرد و گفت « نه عزیزم . میگوید حال خوشی نداشتی و درس نخواندی . »

« مگر نگفتید بابا نباید از اوضاع امروز من مطلع شود ؟ »

« چرا . ولی بالاخره که میفهمد . امشب خودم موضوع را به او میگویم . تو برو بگیر بخواب که در حال حاضر از هر چیز دیگری برایت واجب تر است ! »

سپیده تا ساعتی بعد از رفتن مادرش بیدار بود و خوابش نمیبرد . دقیقا نمیدانست ساعت چند است ، ولی دیر وقت بود که صدای گفت و گوی آنان را شنید .

« حمید »

« بله ؟ »

« میخواهم با تو صحبت کنم لطفا روزنامه را کنار بگذار و حواست را به من بده . »

« راجع به چی ؟ »

« راجع به سپیده . ما باید در اولین فرصت او را نزد یک روانکاو ببریم . »

پدر با بی اعتنایی گفت : « فهیمه دیروز یک روزنامه زیر این میز گذاشتم ندیدی ؟ نکند دوباره شیشه ها را با روزنامه های من پاک کرده ای ؟ »

مادر عصبانی شد و گفت : « حمید ! مگر متوجه نشدی چی گفتم ؟ با توام . ول کن روزنامه را . به دخترت توجه کن . گفتم باید او را ببریم دکتر . »

« بله . من هم متوجه اوامر شما شدم . یعنی چه سپیده را پیش وانکاو ببریم ؟ مگر دیوانه شده ای ؟ با این اوضاع و احوال ، بیشتر از همه من به دکتر نیاز دارم . »

« جدی میگویم حمید . اینقدر هر چیزی را به مسخره نگیر . او حال خوشی ندارد . اختیار حرکات و حرفهایش دست خودش نیست اصلا وضعیت عادی ندارد . دیگر مثل قبل نیست . تو که خبر نداری ! من هم تازه متوجه شده ام . »

« چه میگویی ؟ ماشاالله بین ما از همه سالم تر ، سپیده است . مثل اینکه امشب شوخی ات گرفته ! »

« فکر میکنی ! ظاهرا اینطور است . چند وقت پیش هم مثل امروز ناگهان این حالت به او دست داد . فکر کردم از عصبانیت و دلخوری است مطمئنم که اشتباه نمیکنم . او حال خوشی ندارد . »

« آخر زن ! چرا حرف بی خود میزنی ؟ این حرفها را جایی نزن ، بهمان میخندند . او تا همین دیروز شاد و شنگول بود . اصلا بگو ببینم ، سپیده برای چی باید عصبی باشد ؟ مشکل خانوادگی دارد یا اقتصادی ؟ ! من توی زندگی هیچ چیز برای این دوتا کم نگذاشته ام . همه هم و غم من برای این دوتاست ، سپیده کمبود دارد ؟ »

« حمید جان ، درست میگویی . ولی فقط اینها نیست . من مطمئنم سپیده به تازگی عصبی شده ، ولی دلیلش را نمیدانم . این را دکتر باید تشخیص بدهد . یک دکتر خوب پیدا کن ، برویم پیشش ، ضرر که ندارد . اصلا گیریم سپیده در کمال سلامت است ؛ مگر هر کس پیش روان پزشک میرود خل و چل است ؟ مگر آدمهای سالم نباید … »

« خیلی خوب بابا ، باشد هر چه ما میگوییم ، فایده ای ندارد ! »

اشکی از گوشه چشم سپیده روی بالش افتاد . خودش هم مطمئن بود که تغییر کرده است . کاملا متوجه دگرگونی خود شده بود . اضطراب خاصی که مرتب سراغش می آمد ، فکرهای بیهوده ای که ذهنش را منفجر میکرد . پرخاشگریهایش با مادرش ، لرزش گه گاه دستانش . از کنار همه این عوارض نمیشد بیتفاوت گذشت . چشمانش را بر هم گذاشت و از ته دل از خداوند خواست که راحت بخوابد و فردا را به خوبی پشت سر بگذارد .

ساعت شش صبح بیدار شد . هنگامی که میخواست از در خارج شود ، مادر صدایش کرد و گفت : « سپیده جان ! »

« بله ؟ »

« حالت خوب است مادر ؟ »

« بله ! چطور مگر ؟ »

« هیچی عزیزم . میخواستم مطمئن شوم . اصلا نگران نباش . همه چیز درست میشود . »

سپیده در راه به حرفهای مادرش می اندیشید . بیشتر از هر کس دیگر در دنیا دوستش داشت .

خوشبختانه شنبه بسیار خوبی بود . از او درس نپرسیدند . دو ساعت پایانی هم معلم نداشتند . به والدین اطلاع دادند که امروز استثنائا کلاس دو ساعت زودتر تعطیل میشود . سپیده آماده رفتن بود که ناظم دبیرستان خطاب به او گفت : « خانم توکلی ! »

« بله ؟ »

« مادرتان پشت خط هستند ، میفرمایند اگر لازم است بیایند دنبالتان . »

« نه متشکرم . خودم میروم . » سپیده با خود اندیشید ، چرا مادر اینقدر بی دلیل نگران است ! »

صدای ناظم او را به خود آورد : « حتما ؟ »

« بله . بله . بفرمایید نگران نباشند . »

سپیده بسیار خوش حال بود . چرا که دست کم دو ساعت زودتر به خانه میرفت . نزدیک خانه بود ، وقتی به نبش خیابان اصلی رسید ، ناگهان میخکوب شد . درست سر کوچه شان ، همان گالانت مشکی رنگ را دید ، که پریروز هنگام بازگشت از منزل عمویش ، با آن مواجه شده بودند . نمیتوانست باور کند که این همان است . سعی کرد بر خودش مسلط شود . قلبش به شدت میتپید و لرزش دستانش را به وضوح حس میکرد . کمی جلوتر رفت و داخل ماشین را نگریست ، همان پسر جوان را دید که پشت فرمان نشسته بود و به داخل کوچه چشم دوخته بود . با خود گفت : « خدایا ، باور نمیکنم ،، واقعا که دنیا با همه وسعتش چه قدر کوچک است ، عجب اتفاقی ! من از تو خواستم یک بار دیگر او را ببینم و حالا … » لبخند عمیقی روی لبانش نشست و به خود گفت : « باید از مقابلش عبور کنم تا مرا ببیند ، حتما او هم تعجب خواهد کرد . »

در همین افکار بود که پسر با عصبانیت دستش را روی فرمان کوبید و سرش را به طرف خیابان برگرداند . در همان هنگام سپیده را دید . دهانش باز مانده بود .

سپیده که از حیرت و تعجب او خنده اش گرفته بود ، سرش را به زیر انداخت و به خود گفت : « الان با خود میگوید این دختر عجب جن بو داده ای است ! » سرش را مجددا بالا گرفت و دید ، او درحالیکه لبخندی بر لب داشت ، همچنان او را نگاه میکند . ناگهان ماشین را روشن کرد و به راه افتاد ، سپیده نیز با نگاه ، مسیر او را دنبال کرد . او از یک بریدگی دور زد و به سمت دیگر خیابان آمد . سپیده به سرعت سرش را برگرداند و گفت : « بسم الله ، حالا چه کار کنم ؟ ای کاش مرا نمیدید ! » لرزش دست و پایش شدت گرفت و قلبش به تندی میتپید . سرش را به زیر انداخت و قدمهایش را سریعتر برداشت . میخواست برود آنطرف خیابان و زودتر داخل کوچه شود ، ولی دیگر دیر شده بود . او هر لحظه به سپیده نزدیکتر میشد . تا اینکه در کنار او ترمز کرد . سپیده سعی کرد خونسرد باشد . پسر پنجره را پایین کشید و درحالیکه لبخند ملایمی بر لب داشت ، با متانت گفت : « سلام ! » و چون جوابی از او نشنید به سرعت از ماشین پیاده شد و گفت : « خیلی خب ، میشود دو دقیقه صبر کنید ؟ خواهش میکنم ! میخواهم با شما صحبت کنم . »

سپیده هم که واقعا منتظر چنین فرصتی بود ایستاد و گفت : « آقای محترم ! لطفا سریعتر امرتان را بفرمایید ، من کار دارم . بی کار نیستم که … »

پسر حرفش را قطع کرد و گفت : « من هم چنین جسارتی نکردم . » سپس نگاه مرموزی به سر تا پای سپیده انداخت و با کنایه گفت : « شما هنوز مدرسه میروید ؟ اصلا بهتان نمی آید ! »

سپیده از لحن پسر خیلی لجش گرفت و بسیار محکم گفت : « من سال آخرم . سال آخر دبیرستان ، نه مدرسه ! »

« خب پس که اینطور ، کدام دبیرستان ؟ کجا ؟ »

« فکر نمیکنم به شما مربوط باشد . »

« بله این که درست است فقط محض اطلاع پرسیدم . »

« فرمایش شما این بود ؟ »

خیلی قاطع و محکم پاسخ داد : « خیر ! »

« پس چرا زودتر حرفتان را نمیزنید ؟ »

پسر گفت : « مثل اینکه متوجه نشده اید سر کوچه تان چه کار داشتم ! »

سپیده ناگهان یادش افتاد و گفت : « اَه ، بله . گویا منتظر کسی بودید . » سپس گویی تازه به خاطر آورده باشد که پسر چه گفته ، با تعجب پرسید : « چی ؟! گفتید کوچه ما ؟! … »

پسر خنده ملیحی کرد و گفت : « خوب شد که خودتان لطف کردید و تشریف آوردید و مرا بیشتر از این در انتظار نگذاشتید . »

سپیده با ناباوری پرسید : « پس شما منتظر من بودید ؟! »

« خوب بله ، البته ، چرا تعجب میکنید ؟ سر کوچه ای که شما در آن سکونت دارید ، توقع دارید منتظر کی باشم ؟ »

سپیده به خودش آمد . حالا دیگر همه چیز برایش روشن بود . سعی کرد غرورش را حفظ کند و با جدیت تمام گفت : « متاسفم »

« از چی ؟ »

« لطفا مزاحم نشوید ، من اصلا حوصله ندارم . »

« حالا که همه چیز را فهمیده اید ، شدم مزاحم ؟ »

« نه خیر من فکر کردم مشکلی برایتان پیش آمده و از من کمک میخواهید . »

« خب اشتباه هم فکر نکرده اید ؛ من واقعا کمک میخواهم »

سپیده دیگر جوابش را نداد و با سرعت به آنطرف خیابان رفت . پسر نیز فورا سوار ماشین شد و به سمت پایین حرکت کرد . سپیده گمان کرد او رفته ولی مجددا از بریدگی انتهای خیابان دور زد . سپیده همچنان بدون توجه به پسر سریع حرکت میکرد که شنید : « حالا خیلی زود است که مرا بشناسی ، این را گفتم که دیگر هیچ وقت نگویی : برو ، مزاحم نشو ! »

پسر پایش را با شدت روی پدال گاز گذاشت ، طوریکه همان صدای هولناک دوباره شنیده شد . سپیده پس از اینکه از رفتن پسر مطمئن شد ، ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد . به سر کوچه شان ، به مکانی که لحظاتی پیش آنجا بود . از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید . از اعماق درونش به وقایع پیش آمده لبخند زد و در دل هزاران بار خدا را شکر کرد .

هنگامی که وارد منزل شد ، مادرش که متوجه خوشحالی بیش از اندازه او شده بود علتش را جویا شد . سپیده گفت : « میخواهم از این به بعد اینطوری باشم »

« انشاءالله ! »

سپس به اتاقش رفت . مرتب از پنجره اتاق به سر کوچه نگاه میکرد باورش نمیشد . حس میکرد همه چیز رویایی بیش نبوده ، ولی حقیقت داشت . سپیده با خود اندیشید : « آخر چطور ممکن است از من خوشش آمده باشد ؟! یعنی آن هم مثل من ، فقط با یک نگاه ؟ چطور همان شب متوجه نشدم ؟ وای سپیده ، چقدر ساده ای ! شاید همه اینها فقط بازی باشد ، تو چه میدانی ؟ کدام زنی تا به حال توانسته مردها را بشناسد که تو دومی باشی ؟ »

فردای آنروز کلاس نداشت و در منزل بود . مرتب از پنجره اتاق سر کوچه را میپایید . با این وجود ، حتی تا بعد از ظهر نیز اتفاقی نیفتاد . ناراحتی و اندوه سراسر وجودش را در بر گرفت . پیش خود فکر کرد : « نکند که از من بیتوجهی دیده و سرد شده ! نکند دیگر نیاید ! دیگر باید از فکرش بیایم بیرون . پس درسهایم چی ؟ ناسلامتی قول داده ام امسال دانشگاه سراسری قبول شوم . اگر اینجوری پیش بروم که … » سراغ کتابهایش رفت و مشغول شد . خیلی مشکل بود . فکرش جای دیگری بود ، ولی میخواست خودش را مجبور به تمرکز و یادگیری کند . هر چه تلاش کرد به موضوع دیگری بجز کتابهایش فکر نکند ، نشد . چهره پسر و حرکاتش مدام از صفحه ذهنش عبور میکرد . دیگر صبرش تمام شد و خونش به جوش آمد . تصمیم گرفت موضوع را با مادرش در میان بگذارد ، شاید راهنمایی اش بکند .

وقتی همه چیز را به مادرش گفت ، منتظر واکنش او شد . میترسید از او دلخور شود . یا شاید عصبی شدنش را در این مدت ، به خاطر این وقایع بداند . ولی نگرانی سپیده کاملا بیمورد بود . مادرش پس از شنیدن حرفهای او ، درحالیکه لبخند شیرینی بر لب داشت ، متعجب از برخورد آن پسر گفت : « عجب ! یعنی اینقدر از تو خوشش آمده ؟ » او که وضعیت روحی سپیده را برای شوخی مناسب میدید ، گفت : « بگذار ببینم ، بگذار صورتت را ببینم » بعد از اندکی مکث و نگاه به چهره او ، گفت : « نه ، محال است ! من که جذابیتی در این چهره نمیبینم » سپس از کنارش بلند شد و مقابل آینه ایستاد . درحالیکه کاملا مشخص بود خنده اش را به سختی پنهان میکند ، با اشاره به چهره خودش در آینه گفت : « این باز یک چیزی ! »

سپیده باورش نمیشد که مادرش این قدر راحت با این مسئله برخورد کند . متعجب پرسید : « مامان ! مرا دست انداخته ای ؟ »

صدای خنده مادرش بلند شد : « عزیزم ! این اتفاق چیز تازه ای نیست . برای هر دختری پیش می آید . ولی تو نباید با این سرعت دلباخته او شوی . سنجیده نیست ! »

« بله . ولی من که از دیروز به او علاقه مند نشدم . از همان شب پنجشنبه ، هنگامی که برای اولین بار در خیابان دیدمش احساس خاصی نسبت به او در دلم پیدا شد . »

« طبیعی است ! موقعیتش باعث شده . اما تو که با او صحبت نکرده ای و به شخصیت و خصوصیاتش پی نبرده ای . چطور فقط با نگاه ، شیفته ظاهر او شده ای و احساس کرده ای همان مردی است که آرزو داشتی ؟ »

مادرش درست میگفت . واقعا چنین بود . سپیده ، او را نه تا بحال دیده بود و نه میشناخت ، بلکه فقط نگاهی بین آنها ، سبب این علاقه شده بود . مادر ادامه داد : « صبر کن ببینم چه پیش می آید . فعلا درس برای تو از همه چیز واجب تر است . حواست را به کتاب و درس بده . اگر قسمت باشد ، او را دوباره خواهی دید . فقط چیز دیگری که باید بهت بگویم ، این است که در هر شرایطی نجابتت را حفظ کن . البته یقین دارم که فوق العاده پاک و ساده ای ، ولی فراموش نکن که شرم و پاک دامنی برای یک دختر ، مهمترین اصل است . »

حرفهای مادر بیش از آنچه فکر میکرد موثر واقع شد . سفت و سخت به کتابهایش چسبید و به خود اطمینان داد که اگر خواست خدا باشد او را دوباره خواهد دید .

صبح روز بعد مثل هر روز سپیده آماده رفتن به کلاس شد ولی این روزها با روزهای دیگر فرق داشت . فرقی که با همه کوچکی اش ، تاثیر بسیار بزرگی در او ایجاد کرده بود و آن چیزی نبود جز روحیه اش ، روحیه ای که صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود . سراسر وجودش مملو از شوق و هیجان بود . واقعا نمیدانست به خاطر درس خواندن به کلاس میرود یا برای رو به رو شدن با آن پسر . فکر مواجهه دوباره او وجودش را به پرواز در می آورد . علیرغم میل باطنی اش ، زمان به کندی میگذشت .

آن روز سپیده با شادی و هیجان به سرعت از دبیرستان بیرون آمد ، بطوریکه اصلا متوجه خداحافظی دوستانش نشد .

از در مدرسه که خارج شد ، شروع به دویدن کرد ، در طول زمانی که میدوید فقط به او می اندیشید . به او که حتی اسمش را هم نمیدانست . در دل خدا خدا میکرد که آمده باشد . نزدیک خیابان اصلی که شد ، دست از دویدن برداشت . با خود گفت : « اصلا صحیح نیست که من را در این حال و روز ببیند . نباید متوجه شود به ذوق دیدنش با تمام قوا دویده ام . »

وقتی احساس کرد ظاهرش به حالت طبیعی برگشته ، بسیار خونسرد و آرام وارد خیابان اصلی شد . مشتاقانه سر کوچه را نگاه کرد ، ولی او آنجا نبود ! اثری از ماشینش هم نبود . دلش به درد آمد . آن ذوق و اشتیاق در وجودش یک جا کور شد . مطمئن شد که او از رفتارش آزرده شده است و دیگر نخواهد آمد .

« پس چرا گفت که دست بردار نیست ؟ باورم نمیشود . پس این همه لحظه شماری بیهوده بود … حتما قصد داشته مرا به بازی بگیرد . بهتر به قول مامان … »

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان باران عشق

$
0
0

نام کتاب: باران عشق

نویسنده : افسانه نادریان

روی نیمکت گوشه حیاط نشسته بودم.پرنده خیال را پرواز داده بودم به گذشته که صدای زنگ در مرا از آن دورها به نیمکت ، پاییز و حال برگرداند.در را خودم باز کردم.همیشه امیدوار بودم پشت در کسی که آرزوی دوباره دیدنش را داشتم استاده باشد.این بار هم مثل همیشه انتظار بیهوده ای بود چون پستچی بسته ای را از کیفش بیرون آورد و پرسید:”منزل آقای ایزدی؟”وقتی سرم را پایین آوردم دوباره پرسید:”خانم محبت ایزدی؟”این بار زبانم از تعجب باز شد و گفتم:”بله ، خودم هستم.”بسته را به دستم داد و دفترش را جلویم گشود و گفت:”لطفا اینجا را امضا کنید.”

وقتی دوباره وارد حیاط شدم بسته در دستم بود.آن را زیر و رو کردم تا اسم یا آدرسی از فرستنده پیدا کنم.هیچ اسمی نوشته نشده بود ، تنها آدرس گیرنده که آدرس خانه ما بود و یک کدپستی از فرستنده روی بسته درج شده بود.با عجله بسته را باز کردم.داخل بسته دو دفتر بود ، یکی با جلد سفید و دیگری آبی روشن که مرا به یاد چیزی می انداخت.روی نمیکت نشستم تا فکرم را متمرکز کنم.جرقه ای در ذهنم روشن شد.دفتر آبی دفتر خاطرات خودم بود.دفتر دیگر را باز کردم خطش ناآشنا بود.با دیدن دوباره دفتر خاطراتم بعد از این همه سال آنقدر هیجانزده شدم که دفتر سفید رنگ را کنار گذاشتم و دفتر خاطراتم را باز کردم.دلم میخواست خاطرات گذشته را که این همه مدت به دنبالش بودم بخوانم.گذشته حالا روبرویم بود.روزی که شروع به نوشتن خاطراتم کردم مثل یک تصویری روشن دوباره جلوی چشمانم نمایان شد.چطور این چند سال همه چیز از خاطرم پاک شده بود؟شاید چون خودم نمیخواستم بخاطر بیاورم ولی حالا لازم بود ، حالا باید تصمیم مهمی برای آینده ام میگرفتم.باید همه چیز را دوباره به یاد می آوردم.با اینکه یادآوری گذشته مثل تیری در قلبم فرو میرفت و مرا آزار میداد ولی دیگر نمیتوانستم مقاومت کنم.دلم میخواست زمان به عقب بازمیگشت و من در آن قدم میگذاشتم و همه چیز را عوض میکردم.حالا با دوباره خواندن خاطراتم میتوانستم پاسخ پرسش هایم را پیدا کنم.گذشته مثل یک فیلم روبرویم قرار گرفت و من به تماشا نشستم.

آن روز با روزهای قبل فرق داشت.از خواب که بیدار شد صدای مادر را شنیدم ، انگار با کسی حرف میزد.صدا از حیاط می آمد.از رختخواب بیرون آمدم کنار پنجره ایستادم و به حیاط خیره شدم.چقدرشلوغ بود ، تمام همسایه ها آمده بودند.یادم امد که مادر نذر دارد ، هر سال روز تولد اما رضا مادرم آش نذری می پخت.از اتاقم بیرون آمدم.درست جلوی در برادرم محمد روبرویم سبز شد.خمیازه ای کشیدم و سلام کردم و فوری پرسیدم:

-تو چرا هنوز خانه هستی!؟

محمد لبخندی زد و گفت:

-علیک سلام ، عجب استقبال گرمی!من داشتم می آمدم تا تو را صدا کنم.دوست داشتم قبل از رفتن صورت زیبای خواهر کوچکم را ببینم.

لحن تحسین آمیزش لبخند بر لبانم نشاند ولی محمد فوری گفت:

-زودتر برو حیاط ، یادت رفته مادر امروز آش نذری می پزد؟نه البته که یادت نرفته ، حتماً دیشب تا دیر وقت بیدار و مشغول ترسیم افکار قشنگت بودی.

-دیشب تا دیروقت کار میکردم.

-پس من درست حدس زدم مشغول نقاشی بودی.

-نمیدانم این حرفت را باید تعریف و تشویق تلقی کنم یا…

-البته که تعریف است.

لحنش اصلاً جدی نبود و همین باعث شد تا فکر کنم مسخره ام میکند ولی وقتی با نگرانی نگاهم کرد و گفت که خودم را با این تابلوها از بین میبرم متوجه شدم که واقعاً تعریف میکند و بخاطر نگرانی این حرف ها را میگوید.او گفت:

-کمی به فکر خودت باش.دانشگاه را که ول کردی ، نه دوستی ، نه هم صحبتی ، خودت را در نقاشی غرق کردی و همینطور با کتابهایی که هر کس بخواند یا دیوانه میشود یا شاعر.

از حرفش خنده ام گرفت.هیچوقت نمی توانستم بین صحبتهای جدی و شوخی او تفاوتی بگذارم.تشخیصش واقعاً مشکل بود.گفتم:

-خب من دیوانه نشدم ولی شاید شاعر بشوم.اگر هم بخواهم به فکر خودم باشم باید بیشتر از قبل نقاشی کنم و کتاب بخوانم چون این دو غذای روحم هستند.چطور است؟با این کار موافقی؟

لبخند زد و گفت:

-ای ناقلا ، تو برای هر حرفی جواب حاضر و آماده داری.

لبخندش رنگ شیطنت و مردم آزاری پیدا کرد و دوباره گفت:

-راستی یادم رفت بگویم که مادر خواست یک لباس قشنگ بپوشی و موهایت را هم مرتب کنی.

من فکر کردم باز هم شوخی میکند لبخند زدم و پرسیدم:

-چی شده ، عروسیه؟

محمد در حالی که به موهای ژولیده ام نگاه میکرد گفت:

-مادر راست می گوید که تو اصلاً به فکر خودت نیستی.اشکالی دارد که این بُرس بیچاره رنگ موهای تورا ببیند؟!

-حرف را عوض نکن آقا محمد ، من شما و مامان را می شناسم.راستش را بگو چه خبر است؟

-هیچی بابا ، من نمیدانم.

اخم کردم و دستم را به کمرم زدم و گفتم:

-تو نمیدانی؟!

باور کن چیزی نیست ، فقط این را میدانم که ،یعنی…مادر گفت که همسایه روبرویی مان…همان که تازه به این محل آمده اند…نمیدانم ، اسمشان چی بود؟آهان ، یادم آمد…خانم شکوهی ، اینجاست.

چنان دستپاچه شده بود که از حالتش خنده ام گرفت ولی با این حال گفتم:

-خب این چه ربطی به من دارد؟

-چه میدانم تو هم فقط سوال بپرس.

-تو رو خدا ، محمد جان باز حرف خواستگار است مگر نه ، راستش را بگو؟

محمد لبخندی زد و گفت:

-طوری حرف میزنی انگار میخواهند دارت بزنند.فوقش حرف خواستگاری باشد چه اشکالی دارد؟

-تو چرا این حرف را میزنی؟تو که خوب میدانی من اصلاً قصد ازدواج ندارم ، علاقه ای هم به این خواستگارهای جورواجور ندارم.

-واقعاً که ، همه دخترهای هم سن و سال تو آرزوی این همه خواستگار خوب را دارند آن وقت تو یکی تا حرف خواستگار پیش می آید غصه ات می گیرد.من که به تو گفتم اگر دانشگاه میرفتی و درس را ول نمیکردی الان بهانه داشتی و از دست این خواستگارها هم راحت بودی.یک کلمه میگفتی دارم درس میخوانم و خلاص.

-حالا که من دانشگاه نمیروم و کار از کار گذشته ، یک فکری به حال الان بکن.

-به اندازه کافی تا حالا کمکت کرده ام ، خودت باید فکری بکنی.

با ناراحتی گفتم:

-آخر تو که میدانی من نمی توانم مادر را ناراحت کنم ، او به این مسئله حساسیت دارد.

-ولی به نظر من بهتر است رک و راست به مادر بگویی که اصلاً قصد ازدواج نداری و تصمیم داری پیر دختری ترشیده شوی و مادر باید به فکر تهیه کوزه برایت باشد.

از حرفش خنده ام گرفت.همیشه همه مسایل را به شوخی برگزار میکرد ، روحیه شوخ او باعث میشد که هیچوقت غم و غصه به سراغ ما نیاید.

-اصلاً بهتر است من به حیاط نروم.این بهترین راه است.

محمد اخم کرد و گفت:

-باز تو از این نقشه ها کشیدی ؛ آخه دختر جون همسایه ها نمی پرسند تو کجا هستی؟

-خب به مادر بگو من مریض شدم ، سرما خوردم ، اصلاً دارم می میرم.

محمد خندید و گفت:

-بلند شو ، برای فرار از مشکلات نباید خودت را به مریضی بزنی و قایم شوی ، باید با آنها روبرو شوی.

-بله حق با توست ولی…

-ولی ندارد ، تو که مادر را می شناسی همین الان هم ناراحت است.خیلی دیر شد.

بعد قیافه ای مظلومانه به خود گرفت و آرام گفت:

-تو که نمی خواهی مادر ناراحت شود؟

-که اینطور ، حالا متوجه شدم ، مادر تو را فرستاده تا مرا راضی کنی ، ای بدجنس!

-باور کن اینطور نیست ، فقط به من گفت تو را صدا بزنم و بگویم که لباس مرتب بپوشی و کمی به خودت برسی.

-بخاطر مادر مجبورم بروم حیاط.

-آفرین دختر خوب.تو که میدانی مادر چقدر به ایم مسایل اهمیت میدهد.

به ساعتش نگاه کرد و گفت:

-دیرم شد ، تو با پرچانگی ات باعث شدی دیرم شود.

از در که بیرون رفت به اتاقم برگشتم.در آینه نگاهی به خودم انداختم.موهای بلندم از پرپشتی قابل شانه کردن نبود.تا به حال چند برس شکانده بودم و بالاخره مادر برایم برس فلزی زیبایی خریده بود.با زحمت موهایم را برس زدم و از پشت بافتم ، یک بلوز و شلوار شفید انتخاب کردم.در اصل به غیر از رنگ سفید لباسی به رنگ دیگر نداشتم.تمام لباسهایم سفید بودند.عاشق رنگ سفید بودم.البته در انتخاب لباس فکر میکردم با پوشیدن این رنگ پاک و ساده میشوم.آنقدر دور از هیجان و التهاب زندگی میکردم که روحم ساده و بی غل و غش باقی مانده بود.بحز هیجا به تصویر کشیدن یک طرح در ذهنم هیجان دیگری وجود نداشت.هیچ یک از خواستگارهایم نتوانسته بودند مرا به ازدواج و زندگی مشترک علاقمند کنند.حتی پدر و مادر و اطرافیان هم با محبت ها و نصیحت هایشان در مورد زندگی و آینده ام علاقه ای در من ایجاد نکرده بودند.محمد خیلی خوب مرا درک میکرد و بالاخره پدر و مادر را متقاعد کرده بود.به خصوص مادر را ، او معتقد بود وقت آن است که شریک زندگی ام را پیدا کنم و هر چه زودتر ازدواج کنم.همیشه میگفت ازدواج زمان و وقتی دارد که اگربگذرد دیگر قابل جبران نیست.تمام مدت غصه مرا میخورد و میگفت چرا باید اینقدر عاشق تنهایی باشم و از اینکه حتی یک دوست صمیمی ندارم گله میکرد.من نمی توانستم برایش توضیح بدهم که بهترین دوستانم قلم موهایم و بوم سفید نقاشی هستند ، رنگ ها دوستان صمیمی تر من بودند و همینطور مداد طراحی ام و کاغذ سفید همه منتظر دستان من بودند تا دست دوستی به آنها بدهم.علاقه ای به ایجاد دوستی با هیچ دختری نداشتم.فکر میکردم هیچکس مرا درک نمیکند.بارها سعی کردم دوستی پیدا کنم چه در مدرسه و چه در یک ترمی که در دانشگاه درس خواندم ، ولی همیشه ناموفق بودم.هیچ دختری را مثل خودم پیدا نکردم.در آغاز همه به سمت من جذب میشدند ، نمیدانم شاید بخاطر خصوصیات ظاهری ام بود ولی بعد از کمی معاشرت وقتی با اخلاقم آشنا می شدند از اینکه علاقه ای به صحبت راجع به مردها و ازدواج یا ظاهر افراد و طرز لباس پوشیدن و بالاخره حرفهایی این چنینی نداشتم ناراحت میشدند و در نهایت مسخره ام می کردند چون حرفی برای گفتن نداشتم.تمام فکر آنها این بود که چه لباسی بپوشند و راجع به جدیدترین مدها صحبت میکردند ؛ پیزهایی که اطلاعاتی راجغ به آنها نداشتم.نمیتوانستم تحمل کنم.شاید ایراد از من بود به نظر آنها که اینطور بود.حتی اگر مرا دختری دهاتی و از همه جا بیخبر هم تصور می کردند برایم مهم نبود.دوست داشتم ساده باشم ، دلم نمی خواست به ظاهرم فکر کنم.سعی میکردم روحم را پرورش دهم.دیگران افکارم را کهنه و پوسیده میدانستند حتی یکبار یکی از دختران دانشکده به شوخی مرا پیرزن صدا کرد.او میگفت درست مانند مادربزرگش لباس پوشیده ام.از حرف او ناراحت نشدم چون به نظرم دختری جلف و از خود راضی می آمد که فقط به فکر خودش و سر و ضعش بود و منتظر این بود تا پسری پولدار و خوش قیافه به خواستگاریش بیاید و با او ازدواج کند.

این مسائل باعث شده تا بیشتر از یک ترم در دانشگاه طاقت نیاورم و علی رغم مخالفت پدر و مادر و حتی محمد درس را رها کنم و با اینکه علاقه زیادی به ادبیات داشتم از دانشگاه صرف نظر کنم.به سختی آنها را قانع کردم.میدانم که مادر هیچگاه قانع نشد.فکر میکردم تمام چیزهایی که دانشگاه به من یاد میدهد را خودم هم به تنهایی میتوانم بیاموزم ؛ با خواندن کتاب ، شاید هم بیشتر ، ولی اجتماعی بودن و با دیگران ارتباط برقرار کردن را نمی توانستم یاد بگیرم.مادر دوست داشت مانند تمامی دخترها زندگی کنم ، به سر و وضعم برسم با دوستهایم رفت و آمد داشته باشم ، در مجالس عمومی و مهمانی ها شرکت کنم ولی من از تمامی اینها فراری بودم.خیلی سعی کردم به خواسته مادر عمل کنم اما دیگر خودم نبودم ، شده بودم یک عروسک خیمه شب بازی که مجبور بود برای خشنودی دیگران مدام لبخند بزند و هر طور که آنها دوست دارند رفتار کندبالاخره موفق شذم مادر را هم قانع کنم و یک سالی بود که دیگر تنها در اتاقم و گاهی در حیاط به نقاشی و طراحی و کارهای مورد علاقه ام می پرداختم.گاهی تا یک ماه از خانه بیرون نمی رفتم و فقط برای خرید وسایل نقاشی یا کتابی جدید از خانه خارج میشدم.مادرم به این نتیجه رسیده بود که تنها راه نجات من پیدا شدن کسی است که علاقه مرا به خودش جلب کند و ازدواج همه چیز را حل میکند و من از این گوشه نشینی و عزلتی که به میل خودم انتخاب کرده بودم نجات پیدا میکنم.او منتظر شاهزاده ای سوار بر اسب سپید بود تا مرا از حصار خود ساخته ام نجات بدهد به همین دلیل مدام اصرار به قبول خواستگارهای جو واجور داشت.تعجب من از این بود که با آنکه کسی مرا نمی دید و شناختی از من وجود نداشت پس این همه خواستگار از کجا پیدا کی شد.شاید کنجکاوی برای دیدنم یا تعاریف دیگران و شناختی که از پدر و مادرم داشتند باعث این امر میشد ولی هیچکدام نمیدانستند که حتی یک روز هم نمی توانند اخلاقم را تحمل کنند.همه گول ظاهرم را می خوردند.یکبار محمد به شوخی به من گفته بود:همه گول زیبایی تو را میخورند و نمی دانند زیر ظاهر و صورت زیبایت چه اخلاق تند و خشکی پنهان است، اگر بدانند فرار می کنند.من جواب داده بودم:چطور است تو آنها را مطلع کنی کار مرا هم راحت کردی.محمد راست میگفت.با اینکه زیبا بودم ولی دختری منزوی و گوشه گیر بودم که نمیتوانستم هیچ مردی را تحمل کنم.حتی پسرهای فامیل را هم در سلام و احوال پرسی می شناختم.با اینکه آنها سعی میکردند خودشان را به من نزدیک کنند ولی من فرار میکردم و علاقه ای به آنها نشان نمیدادم.حتی با دخترهای فامیل هم صمیمی نبودم.بعضی فکر میکردند که من بخاطر صورت زیبایم مغرور و از خودراضی هستم.چند بار هم ناخواسته این حرفها را که پچ پچ کنان به هم میگفتند شنیده بودم ولی واقعیت این بود که خودم اضلا فکر نمیکردم زیبا هستم.قیافه ام را معمولی میدانستم و دوست داشتم به سیرتم و روحم فکر کنم و آنها را بسازم و فکر میکردم به تنهایی و با دور بودن از دیگران به خصوص مردها میتوانم این کار را انجام بدهم.فکر میکردم که کسی نیست مرا درک کند.همه به دلیل ظاهر زیبایم به سمت من جذب میشدند و حتی بکی از آنها سعی نمیکرد فکرم را بشناسد ، روحم را ببیند و بعد مجذوبم شود.فکر میکردم همه مردها ظاهر بین هستند.فقط محمد مرا درک میکرد و البته پدرم که همیشه احترام و علاقه خاصی برای او قائل بودم و همین احترام فاصله ای بین ما ایجاد میکرد.نمی توانستم با او درد و دل کنم چرا که او را مردی بزرگ و واقعی میدانستم و فکر میکردم حرفهای من برای او خام و بچگانه است ، ولی محمد مثل خودم بود ؛ رک و رو راست و برعکس من شوخ و بذله گو.و همین اخلاقش بود که همه را به سمت او جذب میکرد ، درست بر عکس من.محمد دوستهای زیادی داشت البته با هیچکدام خیلی صمیمی نبود.هیچ وقت صحبتی از دوستانش نمیکرد.در طول هفته با رفتن به سر کلاس درس و تئاتر و سینما و جمعه ها کوه پیمایی سرش گرم بود.در مجموع پسری پر از هیجان و انرژی بود.شور و هیجان او به پدر و مادر هم منتقل میشد.آنها از دیدن محمد انرژی میگرفتند.حتی من هم گاهی که خیلی احساس تنهایی میکردم با دیدن او و شنیدن حرفهایش جان تازه می گرفتنم.قسمتی از وجودم که احتیاج به هیجان و سرزندگی داشت با صدای او جان میگرفت.محمد برخلاف ظاهر شلوغ و پر هیجانش دلی آرام و پر محبت داشت و پر از احساس بود.عشق و محبت درونی او باعث شده بود رشته پزشکی را انتخاب کند.پدر همیشه دوست داشت محمد مهندس شود ولی او یک انسان واقعی بود.او هیچوقت تمایلات و خواسته های خودش را به ما تحمیل نمیکرد.ما را آزاد گذاشته بود تا خودمان راهمان را انتخاب کنیم ؛ البته دورا دور مراقب ما بود و غیر مستقیم به ما کمک میکرد تا در انتخاب راه به خطا و اشتباه نرویم ولی هیچوقت حس نمیکردیم که چیزی به ما تحمیل شده ، حتی به مادر.عشق و علاقه بین پدر و مادر قابل لمس بود.هر کس نمی توانست این احساس و عشق متقابل را ببیند.آنها حرفی به هم نمیزدند.من محبت واقعی را در نگاه متقابلشان به یکدیگر میدیدم.

یکی از دلایلی که باعث میشد زیاد از خانه بیرون نروم خانه ی ما بود.آنقدر عاشق خانه بودم که دلم نمیخواست هیچوقت از خانه دور شوم.با اینکه تقریباً نوساز بود ولی شکل قدیمی داشت.حیاط بزرگ ، با درختهای بلند کاج و بید مجنون و چنارهایی که دور تا دور حیاط را پوشانده بودند حالتی رویایی داشت.در اصل من اینطور فکر میکردم مخصوصاً در فصل بهار همه جا سبزی و طراوت خاصی پیدا میکرد.خانه مان ساختمانی دو طبقه بود با نمایی سفید که درست وسط درختها قرار داشت.یک طبقه هال و آشپزخانه با دو اتاق خواب بزرگ بود.پله های پهن درست از وسط هال طبقه اول را به دوم متصل میکرد.طبقه دوم که در واقع جایگاه من بود دو اتاق بزرگ با سرویس مجزا داشت.یک اتاق کتابخانه و اتاق مطالعه و کار پدر و اتاق دیگر اتاق من بود.دوست داشتم استقلال داشته باشم و آنجا این استقلال و سکوت را به من میداد.وقتی در اتاقم بودم احتیاجی نبود با آمدن هر کسی به خانه ی ما از اتاقم بیرون بیایم.مادر معتقد بود دور بودن اتاق من از بقیه باعث شده تا از همه دور شوم و عاشق تنهایی باشم.

بهترین روزهای من در کتابخانه میگذشت.کتابخانه همیشه سرد بود مخصوصا روزهای سرد پاییز و زمستان ، ولی من عاشق آنجا بودم.در حالیکه دندان هایم به هم میخورد و از سرما میلرزیدم کتاب می خواندم.مادرم فقط غصه میخورد ولی پدرم بخاری کوچکی برایم روشن میکرد و این کار او تأییدی بر بودن من در کتابخانه بود و همین امر مادر را بیشتر ناراحت میکرد.

اتاق من بالکنی کوچک داشت که بیشتر اوقات آنجا نقاشی میکردم.درست زیر بالکن یک استخر کوچک قرار داشت.حال و هوای حیاط و اتاقهای بزرگ خانه باعث میشد تا تفاوت زیادی با آپارتمانهای مدرن و جدید پیدا کند و من در آنجا احساس آزادی میکردم و آنقدر مدل نقاشی دور و اطرافم بود که احتیاجی به خرید مدل برای نقاشی ام نبود.احساس امنیت و آرامشی که در کنار خانه و خانواده ام داشتم غیر قابل وصف است.

با موهای شانه شده ، قامت بلند و در میان لباس سفید وارد حیاط شدم ؛ حیاطی که عاشقش بودم.همه با دیدنم ساکت شدند و نگاه ها به سمت من برگشت.چند نفری از آنها را که قبلا دیده بودم با من روبوسی کردند.بعضی از همسایه ها را نمی شناختم ولی همه مرا می شناختند و با تحسین نگاهم میکردند.یکی از آنها خانمها بیشتر از همه نگاهم میکرد ، با نگاهی خریدارانه ، متوجه شدم خانم شکوهی است.

مادر صدایم کرد تا آش را هم بزنم.میگفت حاجتت برآورده میشود.،رام گفتم:

-ولی من که حاجتی ندارم.

خانم شکوهی که کنارم ایستاده بود شنید و گفت:

-محبت جون چرا آش را هم نمیزنی؟هر حاجتی داشته باشی برآورده میشود.

-خیلی ممنون.

ولی او دست بردار نبود و دوباره گفت:

-دختر جوان و زیبایی مثل تو باید کلی امید و آرزو داشته باشد برای ازدواج ، برای خوشبختی اش.

من که سخت عصبانی شده بودم گفتم:

-ولی من قصد ازدواج ندارم.

مادر از فرط ناراحتی لبش را گاز گرفت و در گوشم گفت:

-حالا هم بزن دیگه ، برای خاطر من.

برای خاطر مادر ناچار شدم.فکری به خاطرم رسید ، در حالیکه آش را هم میزدم آرزو کردم ای کاش اتفاقی می افتاد تا از دست تمام خواستگارهایم راحت میشدم و دل مادر هم شاد میشد.

خانم شکوهی تا دید زیر لب چیزی گفتم لبخندی زد گفت:

-هر کسی بگوید قصد ازدواج ندارد زودتر ازدواج میکند.

او فکر میکرد من زیر لب چی گفتم؟!من دیگر حرفی نزدم.وقتی مادر گفت کاسه های آش را از آشپزخانه بیاورم از خدا برای فرار از نگاه همسایه ها تشکر کردم و فوری به آشپزخانه رفتم.وقتی برگشتم مادر با کمک همسایه ها آش را در کاسه ریختند.نمیدانستم چکاری باید انجام دهم.مادر میدانست که دوست ندارم کاسه های آش را به در خانه ی همسایه ها ببرم.

ساکت کنارش استاده بودم ولی خانم شکوهی با آن چشمان تیزبین و زرنگش گفت:

-سارا خانم ، من دیگر میروم.

مادر پرسید:

-برای چه به این زودی؟

-باید کاسه آش را ببرم.

مادر که دید من کنارش ایستاده ام گفت:

-این حرفها چیه؟چقدر عجله داری؟محبت آش را برای شما میبرد.

گفتم:

-چطور است وقتی دارید تشریف میبرید کاسه آشتان را ببرید.

خانم شکوهی گفت:

-آخر تا اون موقع آش سرد میشود.

مادر کاسه آش را به سمتم گرفت و چشم غره ای به من رفت.در حالیکه از فط عصبانیت صورتم سرخ شده بود کاسه آش را از دست مادر گرفتم.خانم شکوهی که لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت گفت:

-خانه روبرویی است ، طبقه اول .ازت ممنونم عزیزم.

بدون حرف چادرم را سر کردم و از در بیرون رفتم.با خودم غرغر میکردم.روبروی در بزرگ قهوه ای رنگی استادم.نگاهی به پنجره ها انداختم.یک خانه جنوبی و ویلایی زیبا بود درست روبروی خانه ما ، چرا تا به حال متوجه آن نشده بودم؟خودم نمیدانستم.خانه بسیار زیبایی با نرده هایی به شکل گل و برگهای پهن بود.ایستادم ، نفس عمیقی کشیدم کاسه آش را در دستم جابجا کردم دکمه زنگ در را فشار دادم فوری چادرم را مرتب کردم.از آمدنم پشیمان شده بودم ولی دیگر راه برگشتی نبود.فکر کردم اصلا نباید قبول میکردم.با این کاسه آش در دست چقدر قیافه ام مضحک و خنده دار بود.صدایی از اف اف پرسید:کیه؟

من و من کنان جواب دادم:

-آش نذر آورده ام.

-بله ، بله.لطفاً چند لحظه صبر کنید.

چند لحظه بیشتر طول نکشید که در باز شد و جوانی خوش قد و بالا با موهایی بور و چشمان آبی روبرویم سبز شد.با اینکه فقط یک لحظه او را دیدم ولی همان یک لحظه کافی بود.نقاشی کردن به من آموخته بود که دقیق باشم و خوب ببینم و این برایم عادت شده بود.در مورد همه چیز با یکبار دیدن جزییات کامل را بخاطر می سپردم.سرم را پایین انداختم و کاسه آش را به سمت پسر جوان گرفتم.کاسه را که از دستم گرفت دیگر صبر نکردم فوری برگشتم و تقریباً با حالت دو به در خانه رسیدم.حتی منتظر نشدم تا تشکر کند.آنقدر عصبانی بودم که در حیاط به سوال مادر که آش را دادی یا نه هم جوابی ندادم و فوری به اتاقم رفتم.حتی برای خداحافظی با همسایه ها هم از اتاقم بیرون نیامدم.فقط وقتی مطمئن شدم که همه آنها رفتند از اتاقم بیرون آمدم.

مادر ظرفهای شسته شده آش را مرتب میکرد.پرسیدم:

-مادر ، کمک نمی خواهی؟

مادر با ناراحتی گفت:

-نه ، متشکرم.

از دست من خیلی ناراحت بود.نزدیکتر رفتم و گفتم:

-مادر شما باید به من حق بدید.

-جلوی همسایه ها خیلی خجالت کشیدم.

صورتش را بوسیدم و گفتم:

-باور کنید دست خودم نبود.خیلی عصبانی شده بودم.این خانم شکوهی از روی قصد مرا فرستاده بود تا کاسه آش را ببرم.میدانید چرا؟چون…

مادر حرفم را قطع کرد و گفت:

-خب چه اشکالی داشت ، خانم شکوهی این کار را کرد تا پسرش تو را ببیند.من میدانستم.

با اخم گفتم:

-شما میدانستید؟!

-همان موقع که نه ولی بعدا متوجه شدم.

-شما که میدانید من از این کارها متنفرم.

-آخه چرا؟اتفاقی نیفتاده یک لحظه دیدن تو و خواستگارت که اشکالی نداره.

-اشکالی نداره!؟

صدایم بلند شده بود.مادر آرام گفت:

-من که نمیدانستم.

-حتی اگر هم میدانستید مخالفتی نمی کردید.

-نه ، اشتباه نکن.تو خیلی حساس شدی.این کار هیچ ایرادی نداشت.خانم شکوهی تصمیم داشت قبل از خواستگاری سرش تو را ببیند.

از این حرف او بیشتر عصبانی شدم از آشپزخانه بیرون آمدم و بدون اینکه حرف دیگری بزنم به اتاقم رفتم.نمیدانم چقدر طول کشید.سرم را به خواندن کتاب گرم کرده بودم میخواستم دیگر به اتفاق صبح فکر نکنم ولی حواسم جمع نمیشد.از اینکه برای بردن آش به جلوی خانه خانم شکوهی رفته بودم از دست خودم و هم از دست مادر ناراحت بودم.صدای در اتاقم مرا از این افکار بیرون آورد.محمد بود.سرم را از روی کتاب بلمد کردم و نگاهش کردممثل همیشه لبخندی روی لبش بود.پرسیدم:

-چه زود آمدی!

-دلم میخواست زودتر آش دست پخت مادر را بخورم.

-میدانم که دلت برای خود مادر تنگ شده بود نه دست پختش ، ای بچه ننه!

-خوشم میاد که خوب مرا درک میکنی.

از حرف خنده لم گرفت.محمد گفت:

-چه عجب این لبها به خنده باز شد.

-تو مگر میگذاری کسی اخم کند.

-وقتی لبخند اینقدر زیباست چرا باید اخم کرد؟!

-بعضی ها آدم را مجبور به اخم می کنند.

-منظورت از بعضی ها همسایه های روبرویی است ، مگرنه!

-پس تو خبر داری؟

-بله ، به همین خاطر میخواتسم با تو صحبت کنم.

-خب صحبت کن ولی تو رو خدا نصیحت و موعظه باشه برای بعد.

-منظورت چیه؟پدر و مادر نمی توانند همه چیز را به تو بگویند.تو زود از کوره در میری ولی میدانم که از حرفهای من ناراحت نمیشی.با اینکه میدانم تو علاقه ای به ازدواج نداری ولی هر دختری در سن و سال تو باید به فکر ازدواج و آینده اش یاشد.میدانم که تو دوست داری وقتت را به مطالعه و نقاشی و کارهای مورد علاقه ات بگذرانی ولی کمی هم به فکر دیگران باش.پدر و مادر خیلی نگران تو هستند.تا کی میخوای به این تنهایی ادامه بدی؟فوقش تا چهار پنج سال دیگر هم از ازدواج فرار کنی بالاخره چی؟من نگرن تو هستم چون تو را خیلی دوست دارم.دخترهای هم سن و سال تو شاد و سرزنده اند تو احتیاج به هیجان و شادی داری.

سرم را پایین انداختم و گفتم:

-تو هم مثل دیگران فکر میکنی.

-اصلا اینطور نیست.فقط واقعیت ها را میبینم.بخاطر پدر و مادر هم که شده کمی بیشتر به زندگی آینده ات فکر کن.البته نمیخوام بگم سریع ازدواج کنی ولی اگر کسی پیدا شود که از همه نظر بتواند تو را خوشبخت کند چه اشکالی داره به ازدواج با او فکر کنی؟

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان رقص ققنوس

$
0
0

نام رمان : رقص ققنوس

نویسنده : ماندانا مطیع

همهمه دختران هنرجو فضای عطرآگین آموزشگاه آرایش را نشاط میبخشید.رنگ و لعاب صورتها برخاسته از آرایشهای جور واجور در کنار روپوشهای یک دست سفید جلوه بیشتری داشت .کفشهای پنجه باریک و رویه بالا دائما بر کاشی های برق افتاده کف این سو و آن سو میرفتند.

-پس چرا خانم راهی نیامد ساعت از ۸ صبح گذشته…

-آنوقت چقدر سروقت رسیدن بچه ها وسواس نشان میده.انصافا خودش هم تا ۸ نشده اینجاست!

-آخه روشنک جون!اونکه مثل من و تو بی کس و کار نیست…حتما جمعه شب جایی دعوت داشتند حالا صبح شنبه هم خوابشون برده دیگر!…

ماتیکهای تازه روی لبها کش آمدند و خنده ای زیر زیرکی تحویل دادند .زنی بس لاغر از پشت میز چوبی روبروی در ورودی ابروان نازک و کم رنگش را درهم کشید.سرش را تکان داد و گفت:دخترها ساکت!آدم که پشت سر استادش حرف نمیزنه!اونم استادی مثل ناهید راهی که آوازه آرایشگریش شمال تهران رو پر کرده هنوز ثبت نام جدید رو اعلام نکرده کلاسش پر میشه…هم شما و هم سودابه خانم خیلی شانس آوردید که توی ترم تابستان جز ده دوازده نفر اول بودید وگرنه نوبتتون می افتاد واسه ترم پاییز

دست سفید و کشیده سودابه لبه میز را گرفت و نیمی از هیکل زیبایش را بالا کشید.پاچه کوتاه شلوارش حالاد یگر فقط تا زیر زانو را میپوشاند.

-اوا جمیله جون!ما که چیزی نگفتیم!بخدا من همون دفعه اولی که خانم راهی رو دیدم چنان عاشقش شدم که…

جمیله خط کش روی میز را چنگ زد و کف دست استخوانیش را گرفت.سر خط کش به پهلوی سودابه اشاره داشت:از روی میز بلند شو دختر!نه این بالا جای نشستنه و نه خانم راهی به عاشقی شما احتیاج داره!

پایین پریدن سودابه بهمراه خنده های ریز و درشت اطرافیان نتوانست اخم مصنوعی جمیله را باز کند.چشمان درشتش چرخیدند و دستش روی یقه گشاد پیراهن چسبانش ثابت ماند:نبینید اینقدر خوش اخلاقما!اگر بیشتر شلوغ کنید توی دفتر حضور و غیاب اسم همه تون رو غایب میزنم!

صدای خنده های جیغ مانند بیشتر از پیش بلند شد.انگار معنی حرفها مهم نبود هر چیزی جماعت این دخترکان را به خنده وا میداشت خانمی نسبتا مسن با موهای زیتونی زنگ د رحالیکه چندین حوله تا شده را روی دستهایش گرفته بود از ورودی هلالی دیوار سمت راستی بیرون آمد:باز مبصر شدی جمیله!

جمیله همچنان اخم کنان خنده اش را زور زورکی خورد و لبهایش را جمع کرد موهای روشن وز کرده اش همچون کلاهی روی سر استخوانیش را پوشانده بود:وا!مبصری یعنی چی سهیلا جون!دخترهای این دور و زمونه…واه واه واه…هر کدومشون یک مفتش میخوان!

سهیلا خانم با حوله ها از چهارچوب درگاهی دیوار سمت چپ رد شد.فضا همچون مارپیچی بزرگ بنظر میرسید که از هر کناری به اتاقی ختم میشد و هر اتاق هم مملو از وسایلی شایسته عنوانی زرین که بر سر درشان حک شده بود.

-دخترها بجای وراجی حوله های استفاده شده را بیاورید اتاق حوله و لباس بعد این تمیزها رو ببرید بگذارید…دِ یالله دیگه سودابه!روشنک!

-وا!چرا ما دو تا سهیلا خانم! اینهمه آدم اینجاست!

-نوبت بقیه هم میشه…اول شما دو تا که از همه پرحرفترید!

صدای غر غر دخترها در انزوای اتاق انتهایی گم شد .همهمه ای که هنوز به گوش میرسید آرامتر بود:میگم پرستو بجای اینهمه عکس مدل مد و هنرپیشه اگر خانم راهی عکس خودش رو روی در و دیوار میچسبوند بهتر نبود؟!

-آخ گفتی!بد مصب خیلی نازه!البته تو هم زیاد بد نیستی فقط اگر…

-آره میدونم فقط این دماغ لعنتی که بدجوی تو آفسایده!…از بابام قول گرفتم سال که دیگه ۲۰ سالم تموم شد ببرمش زیر عمل!

دختری که روی یکی از مبلهای چرمی کوب کنار میز جمیله ولو شد.موهای مواج و قهوه ایش از پشت چون دسته جارویی بلند نمود:وای نمیدونم چرا سرم درد گرفته…

جمیله همانطور که کشوی چوبی میزش را مرتب میکرد گفت:چیه نامزدت اذیتت کرده؟آپ…آپا…ای وای…من هنوز اسم تو رو یاد نگرفته ام!…

دختر حلقه طلایی پهنی را در دستش چرخاند و لبخندی زد.چال کوپکی صورت گردش را ملیح تر کرد:آپامه…آپامه جمیله خانم!کاری نداره که!…

-ای بابا چه میدونم از این اسمای جدید زیاد سر در نمی آرم!خب نگفتی نامزدت چطوره؟

-خوبه…روی هم رفته خوبه…ولی خب مادرش واسه جهیزیه سخت میگیره…دائم جوری میپرسه فلان و بهمان چیز رو خریدید انگار که از ما طلب داره!

صورت گندمی جمیله باز هم در هم رفت.اما موهای وز کرده اش بی هیچ تغییر حالتی روی سرش ثابت بودند.

-وا!شما که ماشالله پولدارید …گفتی بابات صادرات فرش داره…

-درسته ولی مادر شوهرم میگه دختری که میخواهد بیاد توی آپارتمان ۱۲۰ متری پسرم توی گاندی زندگی کنه باید بتونه خونه اش رو هم به نحو احسنت پر کنه.راستی امروز چندمه؟

جمیله نگاهی به تقویم رو میزی خاتمی که در گوشه راست میز خودنمایی میکرد انداخت.در ابتدای هر صفحه روز شمار در حاشیه ای صورتی و خوشرنگ نوشته بود:آموزشگاه و پیرایش غزلک با مجوز رسمی از وزارت کار و امور اجتماعی.

-امروز شنبه پانزدهم تیرماه ۱۳۸۱ …چطور مگه؟

-وقت گرفتیم برای آزمایش خون با این حساب می افته هفته دیگه باید یک روز از خانم راهی اجازه غیبت بگیرم.

نگاه جمیله در یک رفت و برگشت به انتهای سالن خیره ماند.حریرهای یک در میان صورتی و بنفش کنار رفته بودند و دختری سرش را از پنجره بیرون کرده بود.

-ای وای!پنجره رو ببند دختر جون!ناسلامتی اینجا آرایشگاه زنونه است اول صبحی داری با کی قرار مدار میگذاری جلوی پارک؟!

سرها همه به سمت ردیف پر چین پرده ها برگشت.از لای موجهای زنگین روپوش سفیدی خود را بیرون کشید.

-اِ!قرار چیه جمیله خانم!آخه…کی از این بالا سر من رو میبینه؟!داشتم میدیدم خانم راهی کی میرسه؟آها!بفرما…نگفتم!این   م خانم راهی با پراید سفیدش…جلوتر از پله های روی جوب آب پارک.آره خودشه بچه ها!پیاده شد!بزنیم بریم سر کلاس!

پنجره که بسته شد ولوله ای تازه جان گرفت.انگار هنرجوهای جوان میخواستند کودکی کنند.هلالی صورتی رنگ با نور ملایم تک لامپ سقفی طاق نصرت کفشهایی شد که درازای پنجه های کاذبشان چندین سانت جلوتر از اصل پا به سمت کلاس میدوید.سالن وسیعتری پشت هلالی بسته انتظار امدنشان را میکشید.از آشپزخانه روبرو زنی سراپا قهوه ای پوش بیرون آمد که دستهای خیش را مهمان کناره های مانتویش کرده بود.

-چه خبرتونه؟همچین میدوید انگار ناهید خانم لولو خورخوره ست!

دختری با چشمهای عسلی همانطور که میخندید و دختر روبرویی را هل میداد گفت:وا!اکرم خانم شوخی میکنیم دیگه !بگذار خوش باشیم!

وقتی صدای تک زنگی از در بلند شد غرغرهای جمیله از آن سوی هلالی به گوش رسید:اَه!این ناهید خانم کلید داره ها ولی زنگ میزنه!دِ برید کنار دیگه میخوام در را باز کنم!

همراه با پرده صورتی کلفتی که کنار رفت.گلهای سفید نقاشی شده بر شاخه کج و معوج قهوه ای جمع تر نشست.جمیله دست برد و قبل از کشیدن قفل در پرسید:کیه؟

صدایی گیرا از پشت در قطور چوبی پاسخ داد.

-من هستم…ناهید.

سرانگشت استخوانی جمیله که با آن لاک بنفش تیره استخوانی تر به نظر میرسید دور گیره در پیچید و آن را کشید.اولین گام ورود رایحه ای بس خوش بود که لای در نیمه باز سرک کشید.

-سلام ناهید خانم!…چرا اینقدر دیر کردی؟این دخترها آرایشگاه را گذاشتند روی سرشان!

-سلام جمیله متاسفم ولی دیشب خیلی دیر خوابیدم صبح خواب موندم!

رعنایی قامت او پاشنه های بلند تیره رنگ که نیمی هم در زیر گشادی پاچه شلوارش مخفی بودند جمیله را وادار میکرد طوری سرش را بالا بگیرد که پوست خشک زیر گردنش کشیده شود:باز هم پسر مهندس ترابی!چقدر بهت بگم ناهید جون!این اقا پویا آدم درستی نیست منکه اصلا از این تیپ جوونکها خوشم نمیاد.

لبهای قلوه ای ناهید با پوششی از رنگ قهوه ای ملایم چون پرنده ای که بالهایش را برای پرواز بگشاید از هم گشوده شدند.

-نترس جمیله جون حواسم هست میدونم چطوری باهاش تا کنم دیشب هم فقط رفتیم بیرون شام خوردیم…

-سلام ناهید خانم چرا دم در؟زودتر بیا تو که این دخترها را فقط خودت حریفی!

چهره سفید سهیلا خانم در کنار جمیله چون تضاد روز و شب بنظر می آمد.هیچکدام چشم از مهتاب صورت ناهد برنمیداشتند.

-سلام سهیلا خانم الان میروم سر کلاسشون.

عبور ناهید از کنار پرده بلند صورتی کوتاهی مانتویش را بیشتر نشان میداد.جمیله سری تکان داد و زیر لبی گفت:تا دو سه سال پیش خواستگارهایش در آرایشگاه و خانه اش را یک جا با هم میکندند هی به همه گفت نه!هی روی هر کدوم یک ایرادی گذاشت تا اینکه سر و کله این بچه پولدار ژل به سر پیدا شد!حالا دیگه دائم میرند بیرون شام میخورند!

وقتی ناهید سرش را به عقب چرخاند رنگهای درهم و برهم شال حریر از روی شانه چپ در امتداد گردن سپیدش افتاد.اخمی ساختگی ابروان کشیده اش را بهم رساند:باز که سر هر چیزی اوقات تلخی کردی جمیله!…یک کمی خونسردتر!

سهیلا خانم سرش را پشت موهای وزوزی جمیله گرفت و نجوا کرد:راست میگه…اصلا بتو چه مربوطه که این قدر به پر و پاش میپیچی؟ماشالله ناهید خانم هم عاقله هم مستقل…

جمیله دماغش را جمع کرد و لبهایش را چین داد چشمهایش به طرز مسخره ای به بیرون وق زده بودند:واه…!بمن چه مربوطه یعنی چه؟اگر تو هم چند سال با این ناهید کار میکردی میفهمیدی که چه جواهریه…اگر هم میبینی تا حالا شوهر نکرده از بس که از مرد گریزونه…!البته واسه من تعریف نکرده ولی اونطور که بو بردم مثل اینکه مثله اینکه قبلا دلش پیش کسی گیر بوده…منم که نه خواهر دارم نه دختر یکجورهای مثل دختر خودم دستش دارم.

هنوز پچ پچ های زنانه به آخر نرسیده دوباره صدای زنگ در بلند شد:واه…!پناه بر خدا این دیگه کیه کله صبح!

جمیله که به سمت در برگشت سهیلا سری تکان داد و موهای کوتاهش را پشت پرده کشید.با کشیدن قفل در پاشنه های سرتاسری یک صندل رو باز که ناخنهای نقره ای رنگ صاحبش را به رخ میکشید پیدا شدند.

بعد از آن حجم آبی زنگاری بود که لنگه در را به سمت جلو هل داد جمیله بی اختیار عقب کشید و گفت:وای!چه خبره!

-هیچی!سلام!

برخلاف روسری ساتن کوچک همه چیز تازه وارد تند و بزرگ به نظر میرسید.چشمهایش که زیر بار رنگهای ابی و سیاه نیمه باز مانده بودند بهمراه بینی کشیده ای که علیرغم خط ظریفی به نشانه عمل هنوز دراز و حجیم میانه صورتش را پر میکرد.جمیله در را محکم بست و دستش راستش را دراز کرد:کجا خانم …کجا؟!وقت قبلی داشتید؟!

-البته که داشتم…از خود خانم راهی برای شنبه ۹ صبح…گفتند این موقع کلاسشان تمام میشه منهم میخواستم اولین نفر باشم…اوا!سلام خانم راهی!به موقع رسیدم نه؟

ناهید با دیدن دختر کف دست ظریفش را به پیشانی کوبید.حالا که مانتویش به آویز گرفته بود استین کوتاه بلوز چسبان سپیدی دستانش را تا نیمه بازو بخوبی نشان میداد:ای وای!اصلا یادم رفته بود که این موقع بهت وقت دادم شیلا جون!باید ببخشی…میدونی آخه امروز صبح دیر رسیدم هنوز کلاس را شروع نکرده ام.

-چی…؟پس من باید چیکار کنم؟امروز عصر به کیش پرواز داریم میخوام برم جشنواره…اصلا فرصت ندارم که معطل بشم.

لبخندی ملایم زیر بینی باریک ناهید نشست.تناسب اندامش هنگام گام برداشتن موجی خوشایند را ایجاد میکرد:نمیگذارم زیاد معطل بشی امروز کلاس را زود تعطیل میکنم چون بعد از شما هم مشتری های دیگری وقت دارند …راستی چکار داشتی؟

ناخنهای بلند نقره ای بر گره کوچک روسری گرفت و آن را کشید.شیلا موهای سیاهش را محکم پشت سر چسبانده بود:ببین خانم راهی…میخواهم این دو تا تیکه جلوی موهام…درست اینطرف و آنطرف فرق وسط قرمز قرمز بشه…میدونی که تازه مد شده!

اینبار لبخندی گونه های برجسته ناهید را کمی بالاتر کشید:بگذار جنس موهاتو ببینم…تارهای مو کمی کلفتند و تیره…باید قبل از رنگ حتما دکلره بشه…رنگش رو هم از کلستون استفاده میکنم…کلستون ۳۰۴+ میکستون ۴/۰ قرمز…سهیلا خانم!

-بعله…؟

شیلا مچ دست ناهید را قاپید اما بجای مچ دو ردیف دستبند طلای مات میان انگشتانش را گرفت.

-نه خانم راهی…نمیخوام غیر از خودت کسی دیگه به موهام دست بزنه.

ناهید دستش را به آرامی رها کرد و به سمت موهایش برد.حلقه ای کلفت از گیسوان پیچیده پشت و بالای سرش را چون تاجی قهوه ای تیره میپوشاند:نگران نباش عزیزم…سهیلا خانم خیلی در کارش ماهره…در ثانی فقط دکلره رو انجام میده تا من به کلاسم برسم حتی اندازه میکستون را هم خودم تعیین میکنم چون اگر کمی زیادتر بشه آن رنگ قرمزی که میخواهی در نمیاد.

سهیلا خانم با آن قامت کوتاه روی دمپایی های طبی بدو بدو رسید.چشمانش به دهان ناهید دوخته شده بودند.

-سهیلا خانم بی زحمت شیلا جون را راهنمایی کن برای دکلره تا من…

صدایی شاداب سرها را به سمت معبر صورتی رنگ گرداند:سلام راهی…نمی آیید کلاس را شروع کنید همه بچه ها منتظرند.

روشنک بود که نور ملایم صورتی روی موهای کوتاه و روپوش سفیدش افتاده بود.ناهید چند ضربه ملایم به کنار بازوی شیلا زد و به نرمی پاشنه های میان باریکش چرخید.وقتی از کنار روشنک میگذشت دخترک چشمهایش را بر هم گذاشت و بو کشید و وقتی پلکهایش را گشود سرش را مستانه به این سو و آن سو چرخاند:به به…!عطرت یک یکه خانم راهی!

سهیلا خانم شیلا را به پشت پارتیشنی که از سمت چپ میز جمیله امتداد میافت راهنمایی کرد.در این قسمت تمام وسایل فر فورژه سیاه رنگ بودند:تا شما مانتویت را دربیاری و آماده بشی من وسایل دکلره رو حاضر میکنم.

هنوز سهیلا خانم پا به درون سالن نگذاشته بود که دوباره زنگ در به صدا در آمد.جمیله دست استخوانیش را بالا برد و تند و تند به سمت در راه افتاد.

خودم بازش میکنم…تو برو به کارت برس حتما دوباره مشتری ها ردیف شدند.

از پرده که گذشت چشمان گشادش را به دکمه کوچک چشمی چسباند و وقتی پشت در را دید سرش را با اوقات تلخی کنار گرفت:واه!بازم این پسره پیداش شد!کاش یک طوری دکش کنم!

رنگ در باز هم گشایش میطلبید.علی رغم غرغرهای جمیله دست او به ناپار روی دستگیره در فشار آورد:خیلی خوب پاشنه در را کندی باز کردن دیگه!

صدای نرم اما مردانه همچون نسیم خنکی در صبح تابستان از لای چوبه های در وزیدن گرفت:سلام خانم ببخشید…خانم راهی تشریف دارند؟

جمیله سرش را عقب کشید و موهای رنگ شده اش را پشت چهارچوب در پنهان کرد:علیک سلام هستند ولی کلاس دارند.

-اِ…جمیله خانم شمایی ؟!…احوالاتتون چطوره؟

-ممنون!ببینم مگه دیشب باهاش شام نخوردی؟ولش کن دیگه سر صبحی!

-واقعیت داشتم از این طرفها رد میشدم گفتم یه چاق سلامتی بکنم.

جمیله ابروهای نازکش را بالا برد و دماغش را ورچید.لب بالایش به شکل خنده داری بالاتر جسته بود:ببینم از کی تاحالا شما از روی پشت بام تشریف می آرید!مگه شرکت ساختمای شما طبقه اول نیست پس چطور از طرفهای طبقه سوم رد میشدید؟

لای در کمی بازتر شد و بسیار بالاتر از میانه آن موهای براق مردی به داخل سرک کشید.این بار صدای جمیله به جیغ کوتاهی میمانست:واه…سرت را بکن بیرون بی حیا!…مگر نمیدونی که من سر لخت اینجا وایسادم؟!

تسلیم!تسلیم جمیله خانم!من مثل یک پسر خوب پشت در مدرسه می ایستم تا برای بری و خانم معلم رو صدا کنی!قول میدم دست از پا خطا نکنم.

-همچنان با من شوخی میکنه که انگار دخترخاله آقا هستم!…اکرم خانم به ناهید جون بگو دم در آقا پویا کارش داره.

در چنان محکم بهم کوبیده شد که پویا بی اختیار خودش را عقب کشید:ای بابا…این خاله قزی هم تا دماغ ما رو بیریخت نکنه ول کن معامله نیست!

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان دریا

$
0
0

نام کتاب : دریا

نویسنده : پگاه احمدی

 

خوب به یاد دارم تاکسی جلوی ترمنیال جنوب ترمز کرد. دست داخل کیفم بردم و یک هزار تومانی بیرون کشیدم و به راننده دادم. باقی مانده اش را گرفتم و بی آنکه بشمارم داخل کیفم گذاشتم. سوز سرمای آخرین ماه پاییز باآفتاب طلایی رنگی همدم بود که کم کم جای خود را به آرامش پیش از طوفان برف می داد،چرا که سرما و یخبندان پس از بارش برف بود و چون دل سرد و یخ من خود را نمایان می ساخت. غمگین و دل نگران آینده با قدمهای آرام از پله ها سرازیر شدم.مسافتی را طی کرده تا به محل اتوبوسها رسیدم. هیاهو و ازدحام جمیعت و فریاد کمک رانندگان اعصابم را متشنج می کرد. جلوی هر اتوبوس یکی فریاد می کشید.

رشت،آستارا،تبریز،مشهد،اصفهان،یزد،اهواز،خرمشهر، بدون بلیت در حال حرکت…

 مامان از دو روز پیش برایم بلیت تهیه کرده بود. آن را از کیفم بیرون کشیدم و در حالی که آن را نگاه می کردم از جلوی چند اتوبوس گذشتم. اتوبوس در جه سه اسقاطی از رده خارجی که با شماره بیلیت من مطابقت داشت جلویم سبز شد. مطمئن بودم خودش است،چرا که سهم من از زندگی بیشتر از این نبود. در توان مادر هم نبود که بیش این مایه بگذارد،به راهم ادامه دادم و مستقیم به سمت شاگرد راننده رفتم که مشغول جابه جا کردن چمدانها و ساکهای مسافران بود. جوانک که چشمان خوش رنگ و درشتش در میان انبوهی از مو چون چشمان وزغ می مانست نگاهی به من انداخت،در حال یکه بلوزش را که به علت جابه جا کردن چمدانها تا کرش بالا رفته بود پایین می کشید با لهجه غلیظ جنوبی گفت:”مسافر آبادان هستید یا بین راه؟”

 سرم را به علامت تایید تکان دادم و بلیتم را به سمتش گرفتم. نگاهی به آن انداخت و گفت:”بفرمایید سوار شوید.”

 از پله های اتوبوس بالا رفتم و نگاهی به شماره صندلیها انداختم که صدای کمک راننده به گوشی رسید و مرا متوجه خودش کرد.

 ” خانم…شما بفرمایید کنار این خانم بشینید.”

 کنار خانم مسنی نشستم که مشغول فرستادن صلوات بود. ساکم را بالای سرم جا دادم و کیف دستی ام را محکم با دو دست به سینه ام حبس چسباندم. با برهم نهادن چشم صورت غمگین و چروکیده و پوشیده از اشک مامان با قرانی که برای بدرقه ام بالای سرم گرفته بود جلوش چشمم آمد. صدای مهربانش در گوشم طننین انداخت که مثل همیشه آرامش بخش روح و آسودگی جسمم می شد. دخترم به خدا می سپارمت،قسمت و تقدر تو این بوده. امیدوارم بختی خوب زندگیت را نجات بده و خوشبت شوی تا خیال من هم از بابت تو راحت بشود. نگران من نباش. اگر تو راحت باشی من هم راحتم،به خدا می سپارمت.

فکر اینکه بعد از این مجبورم نزد خاله هفتاد ساله مادرم زندگی کنم که به دلیل سن زیاد باید هم غرغرو و هم زمین گیر باشد بند بند وجودم را به لرزشی نامحسوس انداخت و قلبم دیوانه وار به تپیدن افتاد. خیلی زود با یه خاطر آ وردن آن جهنم که نامش خانه بود و اینکه دیگر آنجا نیستم قلبم آرامش خود را باز یافت. می دانستم نگرانی و ناراحتی مادرم کمتر از من نیست،اما این تنها راهی بود که من و مادرم و تارا خواهرم،پس از مدتها فکر کردن و بحث به آن رسیده بودیم. کیفم را از بغلم جدا کردم. می بایست بار دیگر همه چیز را نگاه می کردم تا مطمئن شوم. در کیفم را باز کردم بدون اینکه محتویاتش را بیرون آورم. همان جا یکی یکی از نظر گذراندم . شناسنامه،مدرک تحصیلی دیپلم،نشانی خاله جهان و پاکت پول که اطمینان داشتم مادرم از یک سال قبل به

هوای روزی که دیپلم بگیرم و بخواهم از او جدا شوم با سختی بسیار پس انداز کرده. با دیدن پاکت پول دلم مالامال از درد شد و خون گرمی از شدت خشم روزگار و بخت بدم به صورتم دوید. بی اختیار آسمان چشمانم که از ساعتها قبل ابری بود شروع به باریدن کرد. با صدای خانمی که هم سفرم بود به خود آمدم و با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و صورتم را به طرفش برگرداندم.

 با صدایی مهربان و دلنشین که من بسیار نیازمندش بودم، ولی نه در آن لحظه، گفت: « چای میل دارید؟»

 در دل گفتم بنده خدا، بگذار حرکت کند، بعد بساط چای را راه بینداز. با لبخندی مصنوعی گفتم: « ممنون، من اهل چای نیستم.»

 « چه بهتر، چیز خوبی نیست. همان بهتر که عادت نداری وگرنه مثل ما اسیرش می شدی.»

 خوب می دانستم چه می گوید، چرا که مادر و در خودم هم به قول او اسیر رنگ جادویی تازه دمش بودند. هم سفرم دوباره پرسید: « دانشجو هستی؟»

 برای اینکه از سؤالهای دیگرش در امان بمانم جواب دادم: « بله.»

 « خوب، خدا را شکر که می بینم جوانها آن قدر عاقل شده اند که درس را به ازدواج ترجیح می دهند.»

 در دل گفتم وای که تو چه می دانی، برای بعضیها ازدواج کمال عقل است.

 لبخندی نثارش کردم. « بله، حق با شماست، فرصت برای ازدواج همیشه هست.»

 « آفرین دخترم، امیدوارم به لطف خداوند موفق شوی.»

 لبخندی ساختگی زدم. « متشکرم، شما هم لطف دارید.»

 با تنش روحی که داشتم سؤالهای او کلافه ترم می کرد و باعث عذابم می گردید.

 به خاطر اینکه بتوانم خودم را از دستش خلاص کنم چشمانم را بستم و وانمود کردم قصد خوابیدن دارم. دوست داشتم ساعتها با گریه آتش حسرت را در دلم خاموش کنم. تا جایی که به یاد داشتم زندگی هیچ موقع با من سر سازگاری نداشت. حس غریبی داشتم. نمی دانستم باید خوشحال باشم که از ان وضع اسف بار خلاص شده ام یا باید از دست تقدیرم گله مند و خشمگین باشم که همیشه در کمین من بود که مبادا روزی، ساعتی، دقیقه ای، یا حتا ثانیه ای غافل شود تا من بتوانم نفس راحتی بکشم. همیشه سعی داشتم با حفظ ظاهر به جنگ تقدیر بروم، اما دست تقدیر خیلی زود در کاسه باورم می نهاد که قصد شوخی ندارد، چرا که زمان کوتاهی مرا به حال خود گذاشت و من با سروش آشنا شدم.

 با به یاد آوردن او با ناباوری تکه های خرد شده غرورم را در مشتم دیدم و به مرحله ای از بیزاری رسیدم که دلبستگیهایم را پس می زد. وای که چه روزهای سختی را پشت درهای باورم جا گذاشته بودم. عشق نافرجام سروش چون طوفانی سهمگین مرا تا سرنوشتی نامعلوم پرتاب کرده بود، سرنوشتی که امید داشتم بتوانم در ان رنگ خوشبختی به تیره روزیهایم ببخشم و کاخ شنی که با امواج دریا ویران شده بود را با ایمان به پروردگارم به باور برسانم. می خواستم فکرم را حاکم احساسم کنم، چرا که ما تجلی اندیشه خداوند هستیم و بس.

 هم سفرم به خیال اینکه من خواب هستم دست از سر پریشانم برداشت. تا زمانی که اتوبوس مقابل رستورانی بین راه ایستاد در گذشته خود غوطه ور بودم که با صدای خشن راننده به خود آمدم و سرم را به سویش چرخاندم. راننده در حالی که سیبیلهای پرپشت و رنگ گرفته از دود سیگارش را با دست فر می داد گفت: « یک ساعت برای ناهار و نماز اینجا هستیم. کسی جا نمونه.» بعد من نادان را که از روی کنجکاوی به صورت پر از آبله و آفتاب خورده اش خیره بودم برانداز کرد و لبخندی به لب آورد که کمتر از سیلی نبود. پشتم از حماقتم لرزید. دوست داشتم به آغوش هم سفرم پناه ببرم، چرا که گرگی را در کمین دیدم. حضور هم سفرم را که هنوز خود را معرفی نکرده بود غنیمت دانستم و محکم خود را به او چسباندم. او که زن دنیا دیده ای بود دستم را به عنوان من با تو هستم فشرد و لبخند معنی داری نثارم کرد. گفت: « خوشگلی و جوانی هم عالم خودش را دارد، نگران نباش عزیزم.»

ظرف غذایی که مامان برایم داده بود به هم سفرم سپردم و سراغ دستشویی رفتم.هنوز چند قدم از اتوبوس دور نشده بودم که صدای مرد راننده توجهم را جلب کرد.«خانمی،بفرمایید در خدمتتون باشیم…ناهار سفارش بدم؟»

 اخمهایم را درهم کشیدم و از کنارش رد گذشتم.وقتی از دستشویی خارج شدم چند قدمی بالاتر انتظارم را می کشید.بالبخند چندش آوری که دندانهای زرد و کج و معوجش را نمایان می کرد گفت:«اگر غریب هستید در خدمتتون باشم،برای تهیه جا.»

 اگر تا چند لحظه دیگر آنجا می ماندم سیلی محکمی از من نوش جان می کرد.به سرعت خود را از تیررس نگاه چندش آورش دور کردم.قلبم مانند گنجشکی بی پناه و ترسو می تپید.خود را روی صندلی نزدیک هم سفرم انداختم.با دیدن چهره رنگ پریده ام به اطراف نگریست تا مسبب این دگرگونی را بیابد.آهسته،طوری که اطرافیانمان متوجه نشوند پرسید:«راننده؟»

 سرم را جنباندم.با غضب از جا برخاست و در حالی که غرش می کرد گفت:

 «باید حق این بی بند و بار هرزه را کف دستش بگذارم تا درس خوبی بگیرد.»

 دستش را گرفتم و گفتم:«نه خانم،نمی خواهم آبروریزی بشود.»و اشک مجالم نداد.سرم را روی میز نهادم و بار دیگر بر بختم گریستم.با خود اندیشیدم یک بی احتیاطی باعث شد او چنین برداشتی از من داشته باشد.یاد حرف مادرم افتادم که به من سفارش کرده بود همان گونه که هستی مردم تو را می بینند،هر کسی پند پذیرد از رسوایی درامان می ماند.با دست نوازشگر خانم هم سفر سرم را بلند کردم.اشکهایم را با دستمال پاک کردم و با لبخند ظرف غذایم را باز کردم.آخرین دستپخت مادرم برایم لذت بخش ترین عصاره بود که وارد رگهایم می شد تا مرا در مقابل ناملایمات مصون دارد.

 «بفرما خانم،خوشمزه است.»

 «البته که خوشمزه است.چشم،شما هم از این غذای ساده میل کنید.»

 نگاهی به سفره کوچکش انداختم.انواع خوراکی سرد بر سفره اش نشانه ای از تجربیات چندین ساله عمرش داشت.سبزی خوردن،پنیر و گردو و چند عدد فلفل سبز و خیار و گوجه و لیموترش و نمکدان و کارد میوه خوری با سلیقه چیده شده بود.

 خنده ای از صمیم قلب به او کردم و با هم غذایمان را تقسیم کردیم.غذای من کوکو سیب زمینی بود.در حال خوردن ناهار،آن خانم خود را آمنه معرفی کرد.

 «اسم من هم دریا است.»

 «دریا،وای خدای من،اسمت عین خودت زیباست.»بعد تکرار کرد:«دریا

 رستوران شلوغی بود.همان موقع خانمی جوان و برازنده جلو آمد و با لحن آرامی گفت:«اجازه می دهید سر میز شما بشینم؟»

 آمنه خانم دستش را به طرف صندلی خالی گرفت:«بفرمایید،خواهش می کنم.ما دیگه غذامون تموم شده.»

 دختر جوان خیلی مودب صحبت می کرد بساط غذایش را پهن کرد و با بفرما مشغول خورد شد.مهماندار رستوران برایمان چای آورد.خانم جوان گفت:«یکی هم برای من بگذارید.»و در حال خوردن عذا رو به من و آمنه خانم کرد و گفت:«مسافرت تنهایی خیلی دشوار است،شما همیشه با اتوبوس سفر می کنید؟»

 «چطور مگه،شما ماشین شخصی دارید که از تنهایی گله می کنید؟»

 «بله،متسفانه تنها هستم،حسابی بی حوصله شده بودم.»

 آمنه خانم نگاهی به من انداخت و نگاهی به دختر جوان.خطاب به دختر جوان گفت:«مقصدتان کجاست؟»

 «آبادان،من آبادان می روم.شما هم به آنجه می روید؟»

 آمنه خانم با اشتیاق جواب داد:«من نه،ولی این دختر جوان چرا.»

 «پس شما با هم نیستید.فکر کردم مادر و دختر هستید.حالا چه کاری از دست من بر می آید؟»

 «اگر امکان دارد برای رضای خدا این دختر را مراقبت کنید.من شهر بعدی

پیاده می شوم. نگران این دختر جوان هستم…گرگهایی همیشه در کمین شما جوان ها هستند.)

 دختر جوان نگاهی به سوی من انداخت و با خوشرویی گفت: (من از خدا می خواهم… اگر خودتان راضی باشید.) با کمی مکث دوباره گفت: (قبول کنید خوشحالم می کنید.)

 جمله ی آخرش حاکی از این بود که مزاحم نیستم و به او تحمیل نشده ام. با خوشحالی گفتم: (اگر مزاحم نباشم.)

 با این ترتیب با گرفتن ساکم و خداحافظی از آمنه خانم پوزخندی به راننده زدم و از اتوبوس پیاده شدم.. به سمت پراید نقره ای رنگی رفتم که خانم جوان داخلش انتظارم را می کشید.راهی شدیم. این فکر که آیا می شود به او اعتماد کرد یا نه مرا آزار می داد. من لبه ی پرتگاهی بودم که کوچکترین تلنگر باعث سقوطم می شد. با نشستن روی صندلی و بستن کمربندم و گذاشتن ساک کوچک روی صندلی عقب از او تشکر کردم.

 (خوشحالم که دعوتم را پذیرفتی , من سمانه هستم.)

 (متشکرم که مرا همراه خود نمودید , من هم دریا هستم.)

 پس از چند لحظه سکوت گفت: (خب دریا جان , امیدوارم مرا به دلیل کنجکاویم ببخشی , ولی برایم سؤال شده دختری در سن تو چگونه به تنهایی سفر می کند. فکر نمی کنم بیشتر از هیجده نوزده سال داشته باشی.)

 (حق با شماست. هیجده ساله هستم و مجبورم به این سفر بروم.)

 نگاه متعجبی به من انداخت ,ولی حرفی نزد. می دانستم در ذهنش چراها به پایکوبی مشغولند. لحظه سختی بود, چرا که گفتن می خواهم به پرستاری یکی از اقوام پیرم بروم کنجکاوی او را ارضا نکرده بودم.

 (مادرم از من خواسته راهی این سفر شوم.)

 چهره متعجبش حاکی از این بود که برای دانستن چراها هنوز کنجکاو است.

 (البته مادرم هم مجبور بود.)

 از جواب های ناکافی من کلافه شده بود , ولی این حق را به خود نمی داد که بیش از این سوال پیچم کند.ادب حکم می کرد در سر در گمی رهایش نکنم. وقت برای شنیدن داستان غم و غصه بسیار زیاد بود. با متانت لبخند زد و پرسید: (این بار اوله به آبادان سفر می کنی؟)

 (این اولین بار است که از تهران بیرون آمده ام.)

 (پس باید کسافرت , ان هم تنهایی , برایت خیلی جالب باشد؟)

 (هنوز به آنجا نرسیده ام که به احساسم در مورد این مسافرت فکر کنم.)

 نگاهش هوشیار شد و با ظرافت پرسید: (پس قصد ماندن ندارید , زود بر می گردید.)

 با این ترتیب با زرنگی مرا به حرف آورد.

 (قصد ماندن برای همیشه دارم.)

 (چقدر خوب, پس در این صورت می توانیم بیشتر با یکدیگر آشنا شویم.)

 (خوشحال می شوم فرصت بیشتری برای آشنایی با شما پیدا کنم.)

 سمانه دختر خونگرم و متواضعی بود. در همان مدت کوتاه اطمینان و توجه مرا جلب کرد. آرامش و متانتی که در حرکاتش موج می زد بیش از آنکه فکر می کردم در من تأثیر گذار شد , به طوری که چشک به دهانش دوختم تا حرفهایش را بشنوم که با لحنی خاص ادا می شد.

 من و او در ظاهر فرق چندانی نداشتیم

 ولی خودم بهتر از هر کسی می توانستم بفمم فرق بین من با او از زمین تا آسمان است. با شرایطی که در گذشته داشتم و آینده ای که به طور حتم تاریک تر از گذشته بود دوستی و معاشرت با سمانه در آن لحظه برایم خوش اقبالی بزرگی به حساب می آمد. سمانه که متوجه شد تمایلی به ادامه صحبت ندارم حرف را تغییر داد وگفت: (ابادان قبل از جنگ تحمیلی شهر بسیار زیبایی بود و ویژپی های خود را داشت. به اروپای ایران معروف بود. البته من در آن زمان خیلی کوچک بودم و چیز زیادی به خاطر ندارم. هر چند بعد از جنگ شهر بافت جدیدی به خود گرفت , اما دیدن نخلهای سوخته و خانه های نیمه ویران که هنوز بازسازی نشده در گوشه و کنار شهر آبادان و خرمشهر و روستاهای اطراف دل هر بیننده ای را پریشان می کند)

 (شما اصلیت تان آبادانی است؟)

 پدر و مادرم اهل کرمانشاه هستند , ولی به آبادان منتقل شدند. با تولد من و به خاطر شغل پدرم همانجا ماندگار شدند. با فوت پدرم مادرم ترجیح داد در آبادان بماند , چرا که معتقد بود تمام خاطرات و یادگارهای پدرم در این شهر باعث آرامش و آسودکی خیالش می شود.)

 (متأسفم…به خاطر پدرتان… خدا رحمتشان باشد. بقای عمر مادرتان باشد.)

 سمانه آهی از ته دل کشید گویی مدتها بود آه را در سینه اش حبس کرده بود.(تأسف من به خاطر پدرم نیست. این مادرم است که مرا تأسف و متأثر کرده, به خاطر یازده سال نشستن بر روی ویلچر. نگاهش را پیوسته به دیوارهای اتاق و نگاهش را به من تنها مونس و همدمش دوخته.)

 غمی که در چهره ی سمانه پدیدار شد تأثیرش را بر من گذاشت. لحظه ای غمهای زندگی خودم را فراموش کردم و با احساسم به غم سمانه حمله کردم.دستم را روی دستش نهادم و چشم در چشم پر درد و غصه اش دوختم.

 (متأسفم , حق با توست… خیلی متأثر کننده است.)

 سمانه گفت: (شانزده ساله بودم. در اوج لذت زندگی و شور جوانی غافل از خواب تقدیر. برای تکیه دادن به باور ایمان از زیارت امام رضا در حال بازگشت بودیم. آن تصادف لعنتی خط بطلانی بر سعادتمان کشید. پدرم در جا در گذشت و مادرم از همان زمان دلش را حریم خدا قرار داد و با بردباری و شکیبایی فقط تکیه گاهش شد خدا. هر چند که قبل از آن حادثه شوم هم خدا دوست بود , اما به قول خودش عشق من و پدرم چند صباحی او را از یاد خدا غافل کرده بود.)

 چند دقیقه در افکارم غرق شدم , چرا که در مغزم نمی گنجید چنین سرنوشتی داشته باشد. مدتی گذشت که سمانه سکوت را شکست.(کجایی دختر , الان نزدیک اندیشمک هستیم و تا چند ساعت دیگر می رسیم اهواز و بعد هم آبادان.)

 به چشمان پر از ردش چشم دوختم و با تأسف و مهر دستش را فشردم.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان خداحافظ رفیق

$
0
0

نام رمان : خداحافظ رفیق

نویسنده : مینا امیری مقدم

مدام راه میرفت و به ساعتش نگاه میکرد.اعصابش بهم ریخته بود با خودش گفت:میدونستم وقتی مدتی بگذره عشق و عاشقی یادش میره.اولا سرساعت حاضر میشد ولی حالا یک ربع گذشته دیگه باهاش قرار نمیذارم.
ایستاد و به ته خیابان چشم دوخت.در همین لحظات ماشین شاهین از دور نمایان شد.ماشین درست جلوی پای مهتاب ایستاد و او سوار شد.
شاهین با لبخندی که بر لب داشت گفت:سلام عزیزم حالت چطوره؟
مهتاب اخمی کرد و رویش را برگرداند.شاهین ادامه داد:چرا جوابمو نمیدی؟اتفاقی افتاده؟
-اره اتفاقی افتاده.
-چی شده؟
-جنابعالی بیست دقیقه تاخیر داشتید.ولی اشکالی نداره چون باعث شد که دیگه باهات قرار نذارم.
شاهین به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:حالا ساعت پنج و دو سه دقیقه است.من درست سر ساعت ۵ با ماشین جلوی پای تو بودم.
-شرمنده آقا ولی ساعتت خرابه.
-ساعت تو خرابه.
-نخیرم.
شاهین همراهش را از جیب درآورد.شماره ساعت گویا را گرفت و مدتی بعد گفت:گوش بده میگه پنج و پنج دقیقه.
مهتاب نگاهی به ساعتش انداخت فهمید جلو است بعد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.شاهین لبخندی زد و گفت:عیبی نداره خودتو ناراحت نکن.احتمالا از باتریشه.الان میریم براش باتری میخرم.ولی قبلش بریم یه چیزی بخوریم.
-همون جای همیشگی.
-بله همون جای همیشگی.
پیشخدمت سینی را که دو عدد بستنی سنتی محتوایش بود روی میز گذاشت و رفت.شاهین یک ظرف را جلوی مهتاب گذاشت و گفت:چه خبر؟
-خبری ندارم.
-از خواهرت چه خبر با هم اشتی کردید؟
-هنوز نه.
-اشکالی ندارد سر راه براش یک کادو میخرم برو بهش بده با هم اشتی کنید.
-فکر نکنم قبول کنه.
-میکنه.
-راستی با مادرت صحبت کردی؟
-بعله.
-خوب…
-قراره اخر همین هفته بیاد و با خانواده ت صحبت کنه.ولی…
-ولی چی…؟
-تو مطمئنی پدرت قبول میکنه؟
-پدر من آره ولی تو بگو ببینم مادرتو چه جوری راضی کردی قید دختر خالتو بزنه؟
-جلوش با استقامت تمام ایستادم و گفتم یا مهتاب یا هیچکس.
-اونم بهمین راحتی قبول کرد؟!
-همچین راحتم که نبود…ولی یه جورایی راضی شد.مهتاب اگه پدرت راضی نشد چی؟
-برای چی آخه باید قبول نکنه؟
-اگه قبول نکرد به حرف پدرت گوش میدی؟
-تو چی دوست داری؟
-فقط تو رو.
-منم مثل تو با استقامت روبروش می ایستم و میگم یا شاهین یا هیچکس.
-خیلی دوست دارم.
-بستنی ات آب شد بخور دیگه.باید زود منو برسونی خونه.
-چرا؟
مهمون داریم.
-کی؟
-عمومه.
-همونی که یه بچه کوچیک داره؟
-نه اونی که خارج زندگی میکنه.
-که یه پسر دکتر داره؟
-آره.
-خواستگاری نکنه؟
-شاهین من فقط تو رو دوست دارم.فقط تو رو مطمئن باش.
-مطمئنم همونقدر که از خودم مطمئنم.
شاهین ماشین را روبروی درب بزرگ پارک کرد.مهتاب با عجله پیاده شد و گفت:خداحافظ.
شاهین نگاهش میکرد دلش شور میزد که چه اتفاقی در شب خواستگاری امشب می افتد.ای کاش خودش هم حضور داشت.
مهتاب از پنجره ماشین گفت:خداحافظی کردم.
شاهین لبخندی زد و گفت:به سلامت مواظب خودت باش.
-فردا هم که میری دنبال کار؟
-صبح وقتی تو رو رسوندم مدرسه میرم میگردم.پیش چند تا از رفیقهای پدرم شاید کمکم بکنن.
-امیدوارم.پس فعلا من میرم.
مهتاب با عجله وارد خانه شد.حیاط را که همانند باغی بزرگ بود با سرعت طی کرد و وارد سالن شد.
عمو و زنعمو همراه با آیدین پسرشان روی مبل نشسته بودند که به محض وارد شدن مهتاب بلند شدند.
عمو او را در آغوش کشید و گفت:ماشالله خانومی شدی.فکر نمیکردم انقدر بزرگ شده باشی؟
-شما لطف دارید عمو جان.
-ماشالله چقدرم با ادبی.
مهتاب لبخندی زد و رفت به سمت زنعمو با او هم احوالپرسی کرد و بعد به سمت آیدین نگاه انداخت و گفت:سلام پسرعمو حالت خوبه؟
آیدین لبخندی زد و گفت:helo girl unkel
عمو با عجله گفت:نیست که از بچگی اونجا بزرگ شده فارسی صحبت کردن براش سخته.اگه تو کمکش کنی خوب یاد میگیره.
الهه مادر مهتاب گفت:دخترم برو لباسهاتو عوض کن و بیا.
حمید هم در ادامه صحبت همسرش گفت:خواهرتم صدا کن.
-چشم.
مهتاب وارد اتاقش شد.لباسهایش را عوض کرد.جعبه کادو را از کیفش بیرون آورد و رفت به سمت دری که داخل اتاقش بود و در زد.اتاق مهتاب و مرجان کنار هم بود و از داخل هم دری داشت که دو اتاق را بهم متصل کرده بود.
-بیا تو.
مهتاب وارد اتاق شد.دید مرجان روی تخت دراز کشیده کنارش نشست و گفت:هنوزم باهام قهری؟
مرجان جوابی نداد.او ادامه داد:چرا نرفتی پیش مهمونا؟زشته اینجا هستی.
-برای چی من باید برم.تو باید میرفتی که الان میری.
-خودتم خوب میدونی مرجان من اونو دوست ندارم.شوهر من یکی دیگست.
-بهمین خیال باش.انقدر منتظر بشین تا بیاد خواستگاری.
-ولی اون گفت آخره همین هفته با مادرش میاد.
مرجان جابجا شد و نشست و گفت:همه پسرها همین حرفهارو میزنن.
-شاهین با همه شون فرق داره.
-این ماییم که فکر میکنیم دوست پسرمون بالاخره یه روزی توی لباس شاهزادگی سوار بر اسب پریان میاد و میبردمون.
-مهتاب جعبه را به سمت او گرفت و گفت:اینو برای تو خریده.
-چرا برای من؟اون باید تو رو خر کنه نه منو.
-بازش نمیکنی؟
مرجان جعبه را گرفت و بازش کرد.یک جفت کفش اسکیت زیبا بود.او گفت:خیلی قشنگه.از قبلی هام بهتره.راستی مگه بهش گفته بودی کفشهام شکسته.
-ازش تشکر کن ولی نمیتونم قبول کنم.
-آخه چرا؟
-تو میدونی که رفیق من زیاد اهل خرید نیست بهمین خاطر مدام برام هدیه میگیری تا بهم طعنه بزنی.
-تو داری اشتباه میکنی من قصدم این نبود.چون شاهین دیگه رفیق من نیست قراره بشه همسرم.
-بازم میگم تو…
حمید وارد اتاق شد و گفت:پس چرا نمیاین؟مهتاب تو هم شدی مثل مرجان که توی اتاقش کز کرده.نکنه یادت رفته اونها بخاطر تو از اروپا اومدن اینجا.
مهتاب و مرجان همسن سال بودن ولی مهتاب در چهره زیباتر بود بهمین دلیل خواستگارانش هم بیشتر بود.مرجان هم خیلی به او حسادت میکرد وقتی میدید او بیشتر مورد توجه دیگران است.
حمید و الهه پدر و مادرشان هر دو یکی از بهترین دکترهای بخش جراحی بودند.آنها کاملا از لحاظ مالی بی نیاز بی نیاز بودند.گاهی اوقات هم آنقدر زیاد می آوردند که نمیدانستند چه بکنند.سه خانه بزرگ در تهران که یکی محل سکونت خودشان بود.یک ویلا در شمال کارخانه تاید سازی دو شرکت که حمید و الهه قبلا از آنجا کارشان را شروع کرده بودند و در حال حاضر داده بودند اجاره.دو ماشین مدل بالا.داشتن هتل بزرگی در مشهد که توسط مادربزرگش بهمراه دو دایی اش اداره میشد.
خانواده الهه ساکن مشهد و خانواده حمید ساکن تهران بودند.مهتاب و مرجان کنار عمو نشسته و مشغول خوردن چای بودند.زنعمو گفت:رحیم آقا برای سه روز بیشتر مرخصی نگرفته.آیدین جان هم که میدونید زیاد نمیتونه از مطبش دور باشه.هر چی باشه خودتون بهتر میدونید که یه دکتر نباید برای مدتی طولانی از مریضهاش دور باشه.بهمین خاطر امروز که سه شنبه است ما باید پنج شنبه حرکت کنیم.
حمید فنجان خالی را روی میز گذاشت و گفت:آخه این چه اومدنیه؟فقط سه روز تازه میخواد بهمون خوش بگذره که شما باید برید.
عمو لبخندی روی لبهایش نشاند و گفت:خودت که میدونی اونجا خیلی مقرراتیه.تازه این سه روزم به یه بدبختی مرخصی گرفتم.مگه قبول میکردن.در ضمن دیگه لزومی نداره ما بیشتر بمونیم وقتی همه چیز مشخصه .حمید جان تو قبلا رضایت دادی.
حمید نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:از طرف من خوب بله ولی…
-ولی دیگه نداره رضایت تو رضایت دخترم هست دیگه.ما قبلا همه حرفهارو زدیم حتی قرارهامونم گذاشتیم.دیگه معطلی نداره.مهتاب جونم که ماشالله عاقله میفهمه که زندگی توی اروپا خیلی به نفعشه تا اینجا.در ضمن ما اینهمه راه نیومدیم که تازه سنگهامونو با هم وا بکنیم.

زنعمو خنده بلندی سرداد و گفت:اومدیم عروسمون رو ببریم.میدونید که هر چی هم باشه ما ایرانی هستیم.دوست نداریم عروسمون خارجی باشه.مگه نه مهتاب جون؟
مهتاب باورش نمیشد پدر بدون اینکه حتی از او سوالی بپرسد به برادرش جواب مثبت داده بود.گویی آنها فقط منتظر عقد بودند.چطور میتوانست با پسری که فقط تا ۷ سالگی کنار او بوده ازدواج بکند.بنظرش بینشان هیچ نقطه اشتراکی وجود نداشت.آن دو حتی زبان هم را هم بخوبی نمیفهمیدند.
آیدین دکترای روانشناسی داشت ولی مهتاب هنوز دیپلم نگرفته بود.آیدین بزرگ شده ی خارج بود ولی مهتاب بزرگ شده ی ایران و عاشق وطنش بود.از همه مهمتر اصلا او را دوست نداشت.تمام فکرش و حتی دلش کنار شاهین بود.
حمید چطور توانسته بود با بیرحمی تمام جواب بدهد.مطمئنا عمو که فقط برای محرم شدن و بردن عروسش آمده بود اگر جواب منفی میشنید دیگر هیچوقت با برادرش حتی احوالپرسی هم نمیکرد.
در همین حین همراه مهتاب به صدا در آمد نگاه کرد شماره شاهین بود.نمیتوانست فعلا صحبت کند گوشی را خاموش کرد. حمید گفت:چرا حرف نمیزنی دخترم.نظرتو بگو.
مهتاب از سرجایش بلند شد و گفت:چرا این سوالو ازم میپرسی باباجون.مگه نظر من براتون مهمه؟
-این چه حرفی میزنی ما…
-شما بدون اینکه حتی با من مشورت کنید جواب بله به برادرتون دادید در صورتیکه اومدن عمو جون بخاطر منه پس باید اول با من صحبت میکردید.
-ولی دیگه برای گفتن این حرفها خیلی دیر شده.
-چرا دیر شده؟نکنه بازم شما دو تا برادر بین خودتون عقد ما رو هم بستید؟
عمو با عصبانیت گفت:این حرفها چی که دخترت میزنه.حمید من فکر کردم خیلی با ادب تر از این حرفاست.
مهتاب رو به عمو کرد و گفت:عمو جون اگر حرف بد و ناشایستی زدم که شما رو ناراحت کرده منو ببخشید.ولی شما ادب رو توی چی میبینید؟اگر من بدون اینکه حرفی بزنم.به عقد پسر شما در بیام و مثل یک عروسک متحرک دست منو بگیرید و ببرید دور از وطنم این ادب است واقعا شرمندتونم من مهتاب دختر حمید مقدم.از این ادبها ندارم بازم میگم واقعا متاسفم که اینهمه راه اومدید و باید دست خالی برگردید.شخصی مثل من که تمام عمرش توی ایران وطن خودش بوده دیگه نمیتونه مابقی عمرش رو دور از وطن بگذرونه…از همه معذرت میخوام خستم و میخوام برم بخوابم.
مهتاب پس از گفتن حرفهایش خواست برود که حمید با صدای بلندی گفت:صبر کن مهتاب.
او سرجایش ایستاد.حمید بلند شد و ادامه داد:این چه طرز صحبت کردن بود؟تو خجالت…
زنعمو میان صحبتهای او پرید و گفت:ببینم مهتاب یعنی تو جوابت منفی؟
مهتاب همانطور که لبخند میزد برگشت و گفت:یعنی با وجود این حرفهایی که زدم شما فکر کردید راضیم؟!
-یعنی نمیخوای زن آیدین بشی؟
مهتاب فقط میخندید.داشت واضح میگفت نمیخواهم.ولی باز هم آنها نمیخواستند قبول کنند.او گفت:معذرت میخوام شاید شما مدتی ایران نبودید فارسی رو خوب بلد نیستید به انگلیسی میشه no… واضح بود؟
حمید با عصبانیت گفت:دیگه تمومش کن صاف ایستادی و داری به بزرگتر از خودت بی احترامی میکنی.من تو رو اینجوری تربیت کرده بودم؟
مهتاب نگاهی به پدرش انداخت و گفت:اگر یه خورده درست فکر کنید ایرادی تو تربیتتون نمیبینید.
بدون اینکه دیگر حرفی بزند رفت به اتاقش.حمید که میخواست دنبالش برود.الهه جلویش را گرفت و گفت:چت شده حمید؟تو بدون مشورت با اون به خواستگاریش جواب دادی باید بهش مهلت بدی تا قبول کنه و با این قضیه کنار بیاد.
حمید اب دهانش را قورت داد و گفت:ببخشید داداش.تا فردا حتما راضیش میکنم.
رحیم با حالتی حق بجانب گفت:و اگر نشد؟
-میشه داداش…میشه…یعنی باید بشه.
مهتاب رفت به سمت پنجره و به اتاق شاهین چشم دوخت.خانه آنها درست مقابل هم بود.آن دو همیشه مینشستند کنار پنجره و یکدیگر را از دور تماشا میکردند.برقهای اتاقش روشن بود معلوم بود هنوز نخوابیده.بیاد تلفنی که زده بود افتاد.
همراه را برداشت شماره او را گرفت.شاهین بلافاصله گوشی را برداشت.
-سلام مهتاب.
-سلام.
-حالت خوبه؟
-آره.
-چی شد حرفی از خواستگاری زدند؟
-اره.
-خوب؟
-مثل خودت وایسادم و گفتم نمیخوام.
-پیش کی؟
-همشون.
-راست میگی؟
-تابحال بتو دروغ گفتم؟
-نه ولی…باورم نمیشه…پدرت هیچی نگفت؟
-چرا…گفت قراره تا فردا راضیم بکنه.
-چرا…گفت قراره تا فردا راضیم بکنه.
-میشی؟
-تو چی دوست داری؟
-تو رو.
-منم تو رو.
-ممنونم مهتاب.منم هنوز سر قولم هستم.خیالمو دیگه راحت کردی.
-برو با خیال راحت بگیر بخواب.خوابهای خوش ببینی.
-تو برو میبینم.
-راستی فردا خودم میرم مدرسه.
-نیام دنبالت؟
-نه.
-چرا؟
-فعلا پدرم عصبانیه .ممکه اگر اتفاقی ما رو با هم ببینه بدتر بشه
بذار به خورده آروم که شد بعد.
-هر چی تو بگی خانم قشنگم.
-شب بخیر.
-الان میخوام برم پیاده روی.
-چرا؟
-غذام هضم نشده مال تو شده؟
-من!
-اره.
مهتاب یادش افتاد که شام نخورده.لبخندی زد و گفت:اره هضم شده.شب بخیر شاهین.
-شب بخیر.

مهتاب گوشی را قطع کرد و روی تخت دراز کشید.باور کردنش هم برایش دشوار بود که بخواهد از شاهین جدا شود.به این فکر کرد که پدرش چطور میخواد تا فردا راضیش بکند؟با صدایی آهسته گفت:خدایا خودت بهتر از هر کسی میدونی که چقدر دوستش دارم و نمیخوام از دستش بدم.پس کمکم کن تا همه چیز بخوبی بگذره.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان یاس کبود

$
0
0

نام رمان : یاس کبود

نویسنده : زهرا ناظمی زاده

از شدت گرما بعدازظهر خوابم نمی برد و کلافه شده بودم. به آهستگی از جا برخاستم و از زیرزمین بیرون آمدم، سر و صورتم را در حوض فرو بردم و چند مشت آب به صورتم زدم و بی درنگ به طرف اتاق خانم بزرگ به راه افتادم. از درز در سرک کشیدم، او هم به خواب عمیقی فرو رفته بود. دست از پا درازتر دوباره به زیرزمین بازگشتم. آهسته قدم برمی داشتم که مبادا کسی بیدار شود.

احمد و محمود در دو طرف خانه کوچک به خواب رفته بودند. آقاجون هم بعد از چند هفته دوری از خانواده تازه از راه رسیده بود و از شدت خستگی این پهلو و آن پهلو می شد تا شاید بتواند لختی بیاساید. از بانو و وگیسو خبری نبود. با تعجب اطرافم را از نظر گذراندم، حتماً به گوشه ی دنجی رفته بودند تا با هم درد دل کنند، آخر بانو یک هفته به همراه عمه خانم به ییلاق رفته بود و حالا حرف های زیادی برای گفتن داشت و چه کسی بهتر از گیسو که فقط یک سال از او کوچک تر بود!

این طوری که بعدها شنیدم مادر به فاصله یازده ماه آن دو را به دنیا آورده بود. مادر سر آنها خیلی سختی کشیده بود به طوری که تا چهار سال بچه دار نمی شد و بعد به امید پسردار شدن باردار می شود و من و برادر دوقلویم محمد، به دنیا می آییم.

تنها پسر خانواده همه را خوشحال می کند. ولیمه می دهند و جشن و پایکوبی به راه می اندازند، اما این شادی دوام چندانی نداشت و هشت ماه بعد برادرم به علت ابتلا به بیماری تب نوبه از دنیا می رود و خانه را غرق اندوه و ماتم می کند. پس از آن مادرم از غم و غصه دچار بیماری روحی می شود و همین باعث خشک شدن شیرش می شود و ناچار می شوند برای من هم دایه ای بگیرند. پدر هم دست کمی از مادر نداشت ولی غرور مردانه اش نمی گذاشت تا ناراحتی خود را بروز دهد، اما از درون خود را می خورد، هرچند که سعی می کرد این بحران را با آرامش پشت سر بگذارد.

حال خانم کوچک کم کم رو به بهبودی می رفت ولی تا مدت ها نسبت به من ابراز بی علاقگی می کرد. شاید در ذهنش می گذشته که ای کاش من به جای محمد رفته بودم.

به علت بی محبتی مادر، روز به روز منزوی تر و تنهاتر می شدم. از بودن با دیگران احساس خوبی نداشتم و در خلوت خود به دنبال گمشده هایم بودم، البته پدر و خانم بزرگ و بانو جبران کم لطفی خانم کوچک را می کردند و از هیپ محبتی روگردان نبودند. کم کم بزرگ و بزرگ تر شدم و از نظر شکل و قیافه شباهت زیادی با مادر پیدا کردم و با این که سه چهار سال از خواهرانم کوچک تر بودم اما جسماً تفاوت چندانی با هم نداشتیم.

گیسو حالت عجیبی داشت و هیچ وقت دوست نداشت با من رابطه برقرار کند و نگاهش همیشه خصمانه بود. او از برخورد بد مادر با من احساس لذت می کرد. ولی بانو با او فرق داشت؛ مهربان و دلسوز بود و سعی می کرد با قلب رئوفش دل همه را به دست آورد. گیسو را نصیحت می کرد و او را از رفتار زشتش منع می کرد. او هم چند روزی عوض می شد اما دوباره همه چیر را فراموش می کرد. ولی من زیاد به اطرافم توجه نمی کردم و بیشتر وقتم را با کتاب می گذراندم؛ با این که نمی توانستم بخوانم دوست داشتم کتاب ها را ورق بزنم و یا از آقاجون می خواستم برایم بخواند. وقتی او به علاقه ام پی برد مرا بسیار تشویق کرد و در کتابخانه ی کوچکش را به رویم باز کرد و قبل از این که به دبستان بروم، خواندن را به من آموخت.

شش ساله بودم که خانم کوچک برای بار چهارم باردار شد. از خانم بزرگ گرفته تا من که کوچک ترین فرد خانواده بودم همه خوشحال بودیم و از خدا می خواستیم که پسری سالم به این خانواده عطا کند. هر کس به فراخور حال خود چیزی نذر کرده بود.

بانو و گیسو همانند پروانه دور مادر می چرخیدند و نمی گذاشتند دست به سیاه و سفید بزند. با همۀ بچگی ام سعی می کردم تا توجه مادر را به خود جلب کنم، آن قدر روحیه ی او عوض شده بود که بی محبتی هایش را پاک فراموش کردم. وقتی دست های مهربانش موهایم را نوازش می کرد مثل این بود که دنیا را به من داده اند. من هم مانند هر بچه ای تشنه محبت بودم و از این که مورد توجه مادر قرار گرفته بودم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.

یک روز از من خواست تا کتابی برایش بخوانم، وقتی مهارت مرا در خواندن دید صورتش روشن شد و با لبخندی گفت: «چه خوب می خوانی» و ناگهان سر و صورتم را غرق بوسه کرد و گفت: «مادر، مرا ببخش اگر در حقت کوتاهی کردم، حلالم کن!» و قطره ای اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد. با انگشتان کوچک صورتش را پاک کردم و او را در آغوش گرفتم و با تمام وجود بوسیدم. با این که چندین سال مورد کم مهری اش قرار گرفته بودم اما همین یک جمله ی مادر حس زندگی را در من که دختر بچه ای بیش نبودم بیدار کرد.

درد زایمان شروع شد. بچه ها را به حیاط فرستادند و خاله و عمه و زن های فامیل دور مادر حلقه زدند. آقا ماشاالله را به دنبال قابله فرستاده بودند اما از آنها خبری نبود. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و چشم به در منتظر بودم. بالاخره از راه رسیدند، قابله آن قدر سنگین قدم برمی داشت که پیش خود فکر می کردم تا رسیدن به اتاق، مادر فارغ می شود. او اتاق را خلوت کرد تا راحت تر بتواند کار خود را انجام دهد.

دقایق به کندی می گذشت. آقاجون در حیاط قدم می زد و صلوات می فرستاد. خانم بزرگ پشت درِ اتاق نشسته و منتظر خبری بود. همه مشوش و دل نگران بودند. من هم به گوشه ی زیرزمین خزیده بودم و دستان کوچکم را به سوی خدا دراز کرده و سلامتی مادرم را از او می خواستم. یک آن از ته دل دعا کردم که یک جفت پسر سالم به خانواده ی ما عطا کند.

غرق در نیایش بودم که صدای هیاهو و جنجال را از طرف حیاط شنیدم. حتماً اتفاقی افتاده! پریشان، پله ها را دو تا یکی کردم و بالا آمدم. از وحشت و ترس داشتم پس می افتادم، اما وقتی چهره ی خندان اطرافیان را دیدم فهمیدم که مادر به سلامتی فارغ شده و هیچ باور نمی کردم که خدا دعای یک دختربچه را به این زودی برآورده کند.

شادی در سیمای پدر موج می زد، مادر شوکه بود و بعد مثل این که تازه متوجه شد که در رویا نیست از خوشحالی گریست و فریاد زد: «خاتون، خاتون کجایی؟ این هدیه از دل پاک توست»

به مناسبت تولد دوقلوها در روز تولد حضرت محمد (ص)، پدرم جشن مفصلی گرفت و نام آنها را به یمن آن روز، احمد و محمود گذاشت.

از نزدیک شدن به نوزادان آن می ترسیدم. آن قدر کوچک بودند که وحشت داشتم مبادا بکشنند! مادر یا بهتر بگویم خانم کوچک، با مهربانی دست آنها را در دستم گذاشت و صورتم را بوسید و گفت: «الهی خدا عاقبت به خیرت کند» همه از این که رابطه ی من و مادر مسالمت آمیز شده بود خشنود و راضی بودند؛ به جز گیسو که سعی می کرد از من دوری کند.

کم کم زندگی به روال عادی خود بازگشت. همه حواسشان به دوقلوها بود و با کوچک ترین صدای آنها حاضر می شدند اما خانم کوچک برعکس آنچه فکر می کردم این قدر که هوای مرا داشت دلش شور آن دو را نمی زد یادم می آید که یک روز به خانم بزرگ گفت: «من در حق این بچه خیلی بد کردم! آنقدر شرمنده اش هستم که نمی توانم به چشمانش نگاه کنم، والله دست خودم نبود. شما بهتر می دانید که مریض بودم و گرنه کدام مادری می تواند جگر گوشه اش را دور بیندازد؟»

خانم بزرگ مثل همیشه در فکر فرو رفت و بعد لب به سخن گشود و گفت: «دخترم این قدر خودت را آزار نده! تو با همان چند کلمه ی محبت آمیز، دل او را به دست آوردی، حالا هم می بینم که برای او از هیچ چیز روگردان نیستی و سعی می کنی که جبران گذشته را بکنی. خاتون هم این قدر خوب و مهربان است که بهت قول می دهم که گذشته را فراموش کرده! از من می شنوی تو هم فراموش کن. می ترسم آن قدر خودخوری بکنی که دوباره بیماریت از نو شروع شود، توکل به خدا کن و از او کمک بخواه»

دوقلوها که روز به روز بزرگ تر و بامزه تر می شدند، دل همه را برده بودند و جایگاه خاصی در خانواده داشتند و جالب این که هیچ کس نسبت به آنها حسادت نمی کرد و رابطه ی خانوادگی گرمی داشتیم. من از این موضوع بسیار خوشحال بودم، فقط رفتار گیسو آزارم می داد. دلم می خواست با او حرف بزنم ولی او هر دفعه به شکلی دوری می کرد و شاید کمرویی خودم باعث می شد که نتوانم با او ارتباط برقرار کنم. جرأت حرف زدن نداشتم و خجالت می کشیدم ابراز وجود کنم.

بانو هم خیلی سعی می کرد به نحوی ما دو تا را به هم نزدیک کند اما فایده ای نداشت. غرق در فکر و خیالات بودم که با صدای مادر از جا پریدم.

روز پنج شنبه اول ماه بود و طبق معمول، روضه داشتیم. با کمک بانو و گیسو، اتاق پنج دری را تمیز و مرتب کردیم. وسایل اضافی را جمع کرده و به پستو بردیم. ارسی های بین اتاق ها را بالا زدیم تا فضای بزرگ تری به وجود آوریم. پشتی ها را به لبه دیوار تکیه دادیم و جایی برای روضه خوان مهیا کردیم. میز کوچکی برای کتاب های دعا و قرآن قرار دادیم. تاقچه و سر بخاری را گردگیری کردیم و پارچه های ترمه را روی آنها پهن کردیم.

بعد از آن همه کار از خستگی روی زمین ولو شدیم. گیسو که به روی شکم دراز کشیده بود، دستی به زیر چانه زد و با خنده گفت: «انشاءالله باید همین روزها خودمان را برای عقد و عروسی بانو آماده کنیم» بانو که از خجالت سرخ شده بود گفت: «وای، این حرفها چیه؟»

گیسو که رویش از ما دو نفر بازتر بود گفت: «این حرفها چیه؟! پسرعمه هوشنگ همین روزهاست که از خارجه برگرده …»

بانو وسط حرف او دوید و گفت: «هیچ چیز هنوز معلوم نیست! یه حرفی بزرگ ترها زدند وقتی که ما بچه بودیم اسم ما رو به روی هم گذاشتند. حالا سالهای سال گذشته او هم چند سال در فرنگ بوده، شاید نظرش عوض شده و یا کسی را زیر سر گذاشته باشد»

گیسو با نگاهی موذیانه گفت: «اگر خبری بود عمه خانم این قدر دوره ات نمی کرد! بهتره این فکر و حدیث ها را دور بریزی» و بعد یک متکا را در بغل گرفت و با خنده شروع به خواندن: «سال دیگه بچه بغل، خونه ی شوهر»

آقا ماشاالله طبق دستور آقاجون از باغ بالایی میوه های فصل را آورده بود. سیب، گلابی، انگور و خیار را به درون حوضی که روز قبل تمیز شده بود ریختیم و دست به کار شستن و خشک کردن آنها شدیم و درون قاب چیدیم. خانم بزرگ و خانم کوچک شیرینی هایی را که پخته بودند، با سلیقه در ظروف چینی مرتب کرده و آنها را در طاقچه گذاشتند. آقا مصطفی سماور بزرگ زغالی را روشن کرد و استکان و نعلبکی ها را در سینی نقره چید و قندان را از قند و شکر پنیر پر کرد.

اول از همه عمه خانم آمدند و از همان بدو ورود با صدای بلند اعلام کردند: «مژدگانی، مژدگانی …» و بانو که برای استقبال به سوی او رفته بود در بغل گرفت و گفت: «دکتر داره می یاد»

خانم کوچک از راه رسیدند و گفتند: «سلام عمه خانم، چه خبره؟ انشاءالله خوش خبر باشی»

عمه خانم هن هن کنان گفتند: «نامه ی دکتر اومده، تا آخر ماه به ایران می یاد»

خانم کوچک گفتند: «به سلامتی، به دل خوش»

عمه خانم که به علت چاقی به سختی راه می رفت، وارد اتاق پنج دری شد و در صدر مجلس، جای همیشگی نشست و پس از احوال پرسی باخانم بزرگ احوال پدر را پرسید. خانم کوچک گفتند: «خودتان می دانید فصل کار و برداشت محصوله، آقا رفتن سرِ زمین، می گن اگه خودم نباشم محصول حیف و میل می شه. تا آخر هفته برمی گردن»

عمه خانم در حالی که زیر چشمی نگاهی به ما داشتند رو به مادر کردند و گفتند: «محترم خانم زودتر آمدم که با اجازه ی خانم بزرگ چند کلمه ای با هم صحبت کنیم»

مادر با اشاره ی سر به ما فهماند که بیرون برویم و ما با دلخوری از اتاق بیرون رفتیم.

پشت درِ اتاق تصمیم گرفتیم که فال گوش بایستیم، هرچند که بانو موافق نبود ولی او را هم راضی کردیم. عمه خانم گفتند: «بهتره کم کم خودتان را آماده کنید»

خانم کوچک گفتند: «بگذارید دکتر از راه برسد، شاید نظرش عوض شده یه موقعی بزرگ ترها یه حرف هایی زده اند»

عمه با دلخوری گفتند: «من از بابت دکتر خیالم راحته، هنوز نشده نامه ای بنویسد و احوال بانو را جویا نشده یا سفارش او را نکرده باشد … شاید بانو حرفی زده، نکنه مخالفه؟»

خانم کوچک که معلوم بود هول شده اند گفتند: «نه والله، اصلاً این حرفها نیست»

خانم بزرگ به آرامی گفتند: «این حرف ها چیه، چه کسی بهتر از دکتر که هم خودش را می شناسیم و هم پدر و مادرش و از همه مهمتر این که فامیل هستیم و اصل و نسبمان یکی است. اگر محترم خانم حرفی زدند منظورشان این بود که بگذارید خودشان تصمیم بگیرند و پناه بر خدا زور و اجباری در کار نباشد»

عمه خانم در جواب گفتند: «من که گفتم! از بابت دکتر خیالم راحته ولی باشه هر طور شما صلاح بدانید. می گذاریم تا خود دکتر بیاید، حالا بهتره بچه ها رو صدا بزنید که دلم خیلی هوایشان کرده است، مخصوصاً اون دو تا وروجک!» خانم کوچک با صدای بلند گفتند: «احمد … محمود … بچه ها کجایید؟»

دوقلوها که نمی دانم کجا بودند ناگهان چنان سر و کله شان پیدا شد که ما متوجه نشدیم، فقط یک آن به خود آمدیم که با فشار هر پنج نفر به وسط اتاق پرت شدیم. خانم کوچک که زن آداب دانی بود چشم غره ای به ما رفتند و می خواستند حرفی بزنند که عمه خانم دخالت کردند و گفتند: «نیم وجبی ها بیایید ببینمتان. شما که احوالی از عمه نمی پرسید»

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com


دانلود رمان آسمان

$
0
0

نام رمان: آسمان

نویسنده : ستاره جمالی

با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم، باید سریع پا میشدم تا به کلاسم برسم غیبتم به حد حذف شدن این درس رسیده بود اگر یک جلسه دیگه غیبت می کردم حذف می شدم. با تمام خوابی که در تن داشتم بلند شدم و سریع دست و صورتم را شستم و لبسهایم را به تن کردم و بدون خوردن صبحانه به سمت دانشگاه به راه افتادم ،فاصله خوابگاه تا دانشگاه را که مسفاتی زیادی نبود سریع طی کردم و خودم را سریع به کلاس رساندم با گفتن بسم ا… به کلاس وارد شدم،سلام کوتاهی کردم، کلاس خیلی شلوغ بود با ورود من سکوتی کلاس را فرا گرفت سعی کردم اعتماد به نفسم را از دست ندهم به انتهای کلاس رفتم و در گوشه ای صندلی انتخاب کردم و نشستم تا در معرض دید بچه ها نباشم، نگاه سنگین همه را بر روی خودم احساس می کردم احساس گرما می کردم تمام بدنم گُر گرفته بود، سرم را بالا آوردم دیدم تمام نگاه ها به روی منه تا دیدند متوجه آنها شدم رویشان را برگرداندند. خیلی عصبی شده بودم، مرتب پاهایم را تکان می دادم و مرتب با خوم در کلنجار بود که از کلاس بروم بیرون، اگر مسئله حذف شدن نبود حتما می رفتم تو این گیر و داد فکری بودم که استاد وارد کلاس شد و همه به احترام استاد از جا بلند شدیم و بعد سلام استاد ما را به نشستن دعوا کرد و شروع به حضور و غیاب کرد. به اسم من که رسید با صدایی ناراحت و گرفته که غم توش موج می زد جواب استاد را دادم، استاد با نگاهی از بالای عینکش به من اندهاخت، با خودم گفتم نکنه استاد هم در جریان اتفاقات هست و شاید فکر می کند من مقصر هستم . استاد به خواندن بقیه اسامی پرداخت با صدای ضرباتی که به در نواخته شد در باز شد و چهره ناراحت و غمناک بهادر نمایان شد، بچه ها با دیدن او به هیاهو افتادند، عده ای به او گفتند که بیا کنار ما بنشین، چون می خواستند اطلاعاتی در مورد اتفاقات کسب کنند، صدای استاد که همه را به سکوت دعوت کرد و از بهادر خواست در انتهای کلاس بنشنید وقتی بهادر به انتهای کلاس رسید نگاهی به نگاهم گره خورد، سریع یک صندلی انتخاب کرد و نشست نمی دونستم باید چی کار کنم سعی کردم فقط حواسم را به حرفهای استاد بدهم اما موفق نمی شدم، یه اتفاقاتی که تو این چند رو زگذشته پیش اومده بود فکر میکردم تو افکارم غرق بودم که صدای استاد که برای بار چندم صدایم کرد را شنیدم و با صدای خنده بچه ها از افکارم بیرون اومدم استاد خطاب به من گفت خانم آریا معلوم هست هواستون کجاست، چند بار باید صداتون کنم، فکر کنم تو افکار شیرین بودیم که صدای بلند مرا نشنیدین یکی از دخترها بلند شد گفت شاید به شیرین کاری این چند وقتشون فکر میکند، دستم علنی می لرزید و موندن را جایز ندونستم. از استاد اجازه گرتفمو سریع کلاس را ترک کردم از در دانشگاه که خارج شدم بادی گرم به صورتم خورد، دیگه نتونستم جلوی اشکهایم را بگیرم و اشکام سرازیر شد، تو عالم خودم بودم که صدای پدرام را از پشت سرم شنیدم سلام کرد سریع به راه افتادم و به سرعتم اضافه کردم، اما بهادر خیلی سریغ خودش رو به من رساوند و با لحنی مهربون سلام کرد ،خجالت می کشیدم تو چشماش نگاه کنم با همون حالت جواب سلامشو دادم. با حالتی که می شد حدس زد هنوز ناراحته گفت بهتون نمی یاد انقدر ضعیف باشین و به خاطر کار نکرده ناخواسته خودتون محکوم کنید.رو به بهادر کردمو گفتم شما از کجا می دونید که من مقصر نیستم والله از دربون تا رئیس دانشگاه منو مقصر می دونن و همه از من دوری می کنند و من به چشم یک قاتل نگاه می کنند به حالت تاسف سری تکان دادو گفت شما هیچ دخالتی نداشتین همه چیز به خواست خود مهدی صورت گرفت، عصبی بودم و گفتم اون ادم ناحسابی جز دخالت تو کار من انگار تو اون لحظه کاری نداشت اگر عزیز دردونه درئیس دانشگاه اون روز تو کار من دخالت نمی کرد الان گوشه بیمارستان نیفتاده بود که الان فدائیاشون دشمن سرسخت ن نمی شدند و من هم به زندگی می رسیدم بهار سرشو به علامت تاسف تکان دادو گفت چی بگم، آخه معدی با غیـ.. نگذاشتم حرفشو تموم کنه گفتم از این حرفها به من نزنین که حالم از این حرفها به هم می خوره و خداحافظی کردمو به سمت خوابگاه رفتم، به اتاقم رسیدم خودمرا به روی تخت رها کردمو حسابی گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم مادرم بو، از جریانات اتفاق افتاده هیچی نگفتم بعد از مادرم با پدرم خیلی کوتاه صحبت کردم و بلند شدم و جلوی آینه رفتم از دیدن چهره ام که رنگی بر رخسار نداشت ترسیدم و به خودم گفتم آسمان چی به سر خودت آوردی کجاست او قشنگی چهرت. کجاست اون صورتی که به زیبایی شهره بود. نکنه خودت هم باورت شده مقصری هان؟نکنه؟ جوابی نداشتم بهخودم بدهم، روی تخت دراز کشیدمو به اتفاقات چند روزو گذشته فکر کردم.درست ۴ روز قبل بود که داشتم تو محوطه دانشگاه درس می خواندم یکی از پسرهای شر دانشگاه چند تا نیمکت آن طرف تر نشست و شروع کرد به صحبتهای نامربوط زدن، من هم سعی کردم وجودش را ندید و حرفهایش را نشنیده بگیرم اون پسر که اسمش نوید بود تو کل شهر و محیط دانشگاه به سر بودن معروف بود، یک ماهی از شروع ترم جدید می گذشت و از روز اول مزاحمم بود خیلی آدم زبون نفهمی بود چون نه با خواهش نه با اهانت دست از مزاحمتاش بر نمی داشت، از روی نیمکتش بلند شد و آمد روز نیمکتی که من نشسته بودم نشست و با خنده شیطانی و چندش آوری گفت:

 چرا اینقدر حراسون شدی شما که دختر با دل و جراتی بودین نکنه واقعا از من می ترسی؟ بین آسمان من پسر بدی نیستم اما نمیدونم چرا همه از من حساب می برن و احترامم را دارن، تو دلم گفتم همه از دردسر می ترسن وگرنه هیچ کس تو رو آدم حساب نمیکنه چه برسه به احترام! چشمانش را به حالت چندش آوری ریز کرد وگفت: اگه با من دوست بشی جونم برات می زارم نمی ذارم قند تو دلت آب بشه، دیدم به مزخرفاتش داره ادامه میده، از جایم بلند شدم، اون هم بلند شد و گفت: اگر به حرفهام گوش ندی مطمئن باش روز خوشی تو زندگیت نمی بینی.

 دیدم نه از رو نمی ره هر چی من جواب نمی دم پر رو تر می شه نگاهی به آسمان انداختم از خدای مهربون کمک خواستم و بعد به نوید نگاهی انداختم و گتفم: لطفا از این جا برین من درس دارم. با خنده گفت جوابمو بده تا برم. با من دوست می شی دیگه حسابی کفرم رو در اورد، با صدای تقریبا بلندی گفتم:

 شما خجالت نمی کشید چقدر اعتماد به نفس دارین، برو اقا رد کارت این همه راه اومدم که درس بخونم نه واسه … حرفمو خوردم با مکث کوتاهی گفتم این بار بار آخر که دارم بهت هشدار می دم اگر دور و بر من آفتابی بشی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی داشتم براش خط و نشون میکشیدم که اکیپ بچه های بسیج دانشگاه پیداشون شد . از بین اونها قیافه خشن و جذاب مهدی را دیدم با اون قد بلند و هیکل ورزشکاریش در بین همه همچون ستاره ای می درخشید با دیدن اونها، درست پشت سر نوید بودند شیر شدمو محکم تر از قبل براش خط و نشون کشیدم یکی از برادرای بسیجی دستشو رو شانه نوید گذاشت و پرسید مشکلی پیش اومده نوید با دیدن آنهات با لبخند به سمت من چرخیدو گفت:

 دیدم شیر شدی صداتو بالا می بری دلت به این چهار تا جوون خوشه که مونده بود پیش اونها درگیری پیش بیاد خواستند نوید را به حراست تحویل بدهند که خودشو از دستای اونها کشید بیرون و رو به من که داشتم کتابام رو جمع می کردم گفت به حرفهام خوب فکر کن غروب سر کلاس می بینمت و با کمال پررویی رفت پسرها خواستن جلوشو بگیرند که مهدی دخالت کرد و از من خواست اتفاقات افتاده را برایش شرح دهم و من هم مختصری برایش توضیح دادم و به سمت خوابگاه رفتم.

 محبوبه خانم یکی از کارکنان خوابگا بود که تمیز کردن خوابگاه یکی از وظایفش بود و برای من هم غذا درست می کرد و لباسهایم را می شست و من در قابلش بهش مبلغی پول می دادم. محبوبه خانم غذایم را که قرمه سبزی بود به دستم داد و شروع به جمع و جور کردن اتاقم کرد و در حین کار برایم صحبت و درد ودل می کرد. غذایم را خوردم و درسم را مطالعه می کردم چون غروب امتحان داشتم من معماری می خوندم. تو یکی از بهترین دانشگاه استان کرمان با رتبه یک رقمی تو دانشگاه راه پیدا کرده بودم شهر اولم را کرمان زده بودم تا به قدمت ایران نزدیک شو، بعداز چند ساعتی درس خواندن یاد ساعت افتادم دیدم ساعت ۶:۱۵ دقیقه بود کلاسم ساعت ۶ شروع می شد.سریع لباس پوشیدم و به دانشگاه رفتم خدا را شکر استاد هنوز نیامده بودتمام صندل یها پر بود جز یکی استاد وارد شد و به من گفت سریع تر بنشینید. می خواهم امتحان بگیرم به صندلی ها بار دیگر نگاه کردم و ددیم یکی خالی ِ اما با دیدن بغل دستیش که نوید بود از نشستن سرباز زدم.بهادر از جایش بلند شد و گفت خانم آریا شما اینجا بنشینید من می رم روی اون صندلی می نشینم، با نگاهی قدرشناسانه نگاهش کردم و آرام تشکر کردم، بهادر تنها دوست مهدی سر کلاس ما بود بهادر هم رشته ای من بود و مهدی فوق لیسانس صنایع و پسر رئیس دانشگاه بود چون از نظر اخلاقی و موقعیتی و ظاهری خاص بود و به همه کمک می کرد تمام دانشجوها ارادت خاصی بهش داشتند و خیلی بهش اخترام می گذاشتند مخصوصا دخترایی که .. اما من با این آقا میونه خوبی نداشتم و تمام کارهاشو تظاهر و ریا می دیدم و اصلا بهش محل نمیگذاشتم و از او دوری می کرد. استاد داشت برگه های سوال رو بین بچه ها پخش می کرد که نگاهم از پنجره به بیرون افتاد. چهره های جدید می دیدم آنهایی که چهره های شری داشتند سعی کردم بی خیال بشوم و حواسم را به امتحان متمرکز کنم. امتحان خیلی راحت بود استاد نگاهی به برگه انداخت و گفت آفرین می توانید بروید ا زپله ها به سمت پایین داشتم می رفتم محوطه تقریبا شلوغ بود. یک دفعه صدای نوید که مرا به اسم کوچک صدا می زد مرا در جا میخکوب کرد وای خدایا باورم نمی شه منو به اسم کوچیک جولی این همه آدم صدا کرد. راه افتادم و به سرعت قدمهایم افزودم یک دفعه نوید پرید جلوی راهم و گفت عروسک با این عجله کجا نفهمیدم چطوری کشیده ای محکم به صورت نوید کوبیدم و گفتم اینو زدم که بفهمی آبرو دارم و آبرویم را از سر راه نیاوردم که هر بی سر و پایی بخواد برایم مزاحمت ایجاد بکنه. حالا برو کنار. نگاهم می کرد که یک دفعه به صورت آدمهای عصبی شورع به خندیدن کرد و احسا س گردم دیوانه شده حالت عادی ندااشت، ترسیده بودم دستشو برد بالا که منو بزنه مهدی دستشو تو هوا گرفت تا خواست حرفی بزنه از چند طرف چندتا پسرآمدند و نفهمیدم چه جوری تمام هیکل مهدی غرق خون شده و به زمین افتاد بچه ها جمع شدند و پسرهای شر فرار کردند سریع آمبولانسی خبر کردند و بدن تکه تکه شده مهدی را به بیمارستان رساندند، رو زمین نشسته بودم و گریه می کردم با خودم گفتم جوون مردم را کشتند، بدبخت شدم، حتما از دانشگاه اخراج می شدم، تمام محوطه دانشگاه خالی شده بود. انگار کل دانشجوها همراه آمبولانس رفته بودند،شوکه شده بودم، نمیدونستم چی کار باید بکنم نمیدونم سرو کله ی مهدی از کجا پیداش شده بود نمیدانم چرا انقدر خودشیرینه ! وای خدایا اگه نیومده بود من الان بعد از یک دعوای معمولی به خوابگاه می رفتم تمام روز ار ترسم نه سمت دانشگاه رفته بودم و نه از اتاقم خارج می شدم و نه حتی به بیمارستان رفتم تا خبری بگیرم از ترس این که مرده باشه با خودم گفتم ۱۰۰% اخراجی هستی شک نکن چون دوستی تو خوابگاه نداشتم و جز محبوبه خانم کسی اخبار را به من نمیداد. محبوبه خانم هم این چند روزه سری نزده بود. از دست مهدی کارم همش حرص شده بود خوردن و دعا کردن شده بود ای کاش کس دیگه ای ناجیم می شد به شانس بدم لعنت فرستادم و از خدای مهربونم طلب کمک کردم.

 محبوبه خانم بالاخره اومد، فهمیدم مهدی به خاطر ۸ ضربه چاقو که خورده تو کماست و از چند ناحیه دچار مشکل شده بود و همه تقصیرها هم از دید دانشجوها به گردن من افتاده بود. ابلاخره امروز بعد از چند روز به دانشگاه رفتم و الان هم که روی تخت دراز کشیدم.

 با صدای در اتاق از خواب بیدار شدم محبوبه خانم تا دقایقی در کنارم بنشیند در طی این چند روز با هیچ کس صحبتی نکرده بودم دلم گرفته بود ، محبوبه خانم آمد گوشه ای نشست و گفت دخترم ازت گله دارم با تعجب پرسیدم چرا؟

 مگه خطایی از من سر زده محبوبه خانم گفت:

 من تو معرفت و مهربونی تو شکی ندارم. از شما به ما خیلی رسیده اما شما نباید یک سری به بیمارستان بزنی ببینی این پسر بدبخت که به خاطر شما تو بیمارستان افتاده خوبه یا بد بیا امروز با من بریم بیمارستان به خدا برای خودتم خوبه جلوی حرفو حدیث های که برات درست کردن را می گیری خیلی حرفها داره از گوشه کنار به گوش می رسه.

 آخه من با چه رویی بیام آخه چی بگم به این پسر، که همه رو تو دردسر انداخته به من چه که اون همه جا باید باشه و سرک بکشه و ای خدای من، محبوبه خانم ناراحت تر از قبل گفت:

 دیگه آسمان ببین دارم باور می کنم که تو آدم قدرنشناسی هستی با گفتن این حرف به قصد رفتن کرد نگذاشتم برود وگفتم:

 من چه ساعتی باید آماده شو.م که بریم بیمارستان گفت ساعت ۵ کنار در اصلی دانشگاه منتظرت می ایستم تا بریم بیمارستان با رفتن محبوبه و بعد رفتم و دوش گرفتم و سر حال شدم وقتی به محل قرار رسیدم محبوبه خانم هنوز نیامده بود روی سکوی کنار در ورودی دانشگاه نشستم. عده ای دخترها با دست گلهایی که در دست داشتن عازم رفتن بودن حدس زدم آنها هم برای عیادت به بیمارستان می روند اما تا چشمشون به من افتاد شروع به متلک انداختن کردند در همین هنگام محبوبه خانم رسید و آروم گفت:

 که ولشون کن توجه نکن سریع یک تاکسی گرفت توطول راه دل شوره عجیبی داشتم نمیدونستم اونجا با من چه برخوردی میکنند. و من باید چه عکس العملی از خودم نشان بدهم وقتی به بیماررستان رسیدیم از گل فروشی بیمارستان چند شاخه گل میخک خریدم و با هم داخل رفتیم شنیده بودم مهدی به بخش منتقل شده بود و بحران را گذرونده اما به هوش نیامده بود وقتی به راهروی ورودی رسیدیم عده زیادی از بچه ها اونجا بودند به محبوبه خانم

گفتم:

 - شما برین من یک گوشه منتظر می مونم تا همه برن بعد من می روم. و ساعتی طول کشید تا راهرو بیمارستان خلوت شد وقت ملاقات رو به اتمام بود و کم کم آماده می شدم وقتی از نبود کسی در اتاق اطمینان پیدا کردم با تک سرفه ای و مکثی کوتاه وارد اتاق شدم. مهدی با چهره ای رنگ پریده و با چشمانی که هما برق خاص را داشت به من خیره شد و من با چهره ای که نه می توانست شاد باشه نه خون سرد، سلام کردم. فقط به من نگاه می کرد، بعد از چند ثانیه تونستم خودمو جمع و جور کنم . باصدای لرزان بهش گفتم:

 - این گلها برای شماست.

 نمی دونم چرا چشم از من برنمی داشت یا حتی کلمه ای حرف نمی زد. یک لحظه ترسیدم گفتم: من کم کم… که ناگهان در اتاق باز شد و آقای اچلالی و چندتن از معاونین و دکترها وارد اتاق شدن و باسلامی کوتاه خواستم از اتاق برم بیرون که با صدای فریاد به هوش اومد به هوش آمد درجا میخکوب شدم . برگشتم و به چهره مهدی که همچنان به من زل زده بود نگاه کردم و لبخندی از خوشحالی به لب نشاندم و از اتاق خارج شدم. قدمهایم داشت سرعت می گرفت که صدای آقای جلالی که منو بافامیلی خطاب کرد درجا متوقف کرد. با گفتن بله به سوی او تغییر جهت دادم و مجددا بله ای گفتم، مرا به داخل دعوت کرد و من باترس داخل شدم. دعوت به نشستن کرد و دکتر از من پرسید:

 - خانم آریا ایشون کی چشمانشونو باز کردنند؟ چیز هم گفتن؟

 - من بعد از این که وارد اتاق شدم دیدم ایشون دارن به من نگاه می کنند و کلمه ای هم با من حرف نزدند، فقط نگاه می کردن.

 دکتر پس از معاینه دقبق آقای اجلالی در کنار من نشست و بدون نگاه کردن به من گفت: ۵روز گذشته و امروز به هوش آمد! نمی دونستم چی بگم به صورت مهدی نگاه کردم، دیدم چشماش بسته شده و به خوابی عمیق فرو رفته، به آقای احلالی گفتم: اگر صلاح می دونید از اتاق بیرون برویم چون آقای اجلالی خوابیدن. آقای اجلالی سریع سراغ دکتر رفتن و بعد از معاینه و اطمینان از حال او به من گفت: شما را یکی از همراهانم به خوابگاه می رساند، در یک فرصت دیگر باشما صحبت می کنم. و خداحافظی کردیم. وقتی به خوابگاه رسیدم تقریبا همه می دونستن که من رفتم عیادت همه می خواستن بدونن چی شده. خواستم بدوم تو اتاقم که مسئول خوابکاه صدام کرد و من رفتم سمتش و پرسید: بیمارستان بودی؟

 گفتم: اگه خدا قبول کنه، بله.

 پرسید: حال آقای اجلالی خوب بود؟

 - بله خوب بودن و خدا رو شکر تا وارد اتاق شدم دیدم به هوش آمده و آقای اجلالی بزرگ هم رسیدن و با دیدن این صحنه خیلی خوشحال شدند. آقای اجلالی کوچک بعد از زمان کوتاهی مجددا به خواب رفتن.

 پرسید: یعنی دوباره به کما رفت؟

 گفتم: نه ایشون لالا کردن.

 از در اتاق مسئول خوابگاه که بیذون آمدم همه شروع به سوال کردن. واقعا به هوش آمدن؟

 می خوای بگی پا قدم تو باعث به هوش آمدنش شده و…

 داشتم کلافه می شدم، نمی خواستم حس خوبی رو که از به هوش اومدن مهدی داشتم با این حرفها خراب کنم. رفتم به سمت اتاقم و داشتم در را باز می کردم که غزل دختری که ازدیار حافظ بود به طرفم آمد و گفت: راسته که مهدی به هوش اومده؟

 گفتم: آره عزیزم، به هوش اومد. اما حرفی نزد

 - یعنی خوب شده؟ وای داشتم دیوونه می شدم. امروزم

که به عیادتش رفتم گفتن معلوم نیست کی به هوش بیاد و من خیلی ناراحت بودم احساس کردم غزال به مهدی علاقه ای داره و کلی بهش دلگرمی دادم و گفت:

 ـ می شه فردا با هم بریم عیادتش خیلی دوست دارم با هم بریم تو با این که خیلی دختر خون گرمی هستی اما اصلا با کسی رفت و آمد نداری از تنهایی خسته نشدی نگاهی تو چشماش کردم و گفتم من تنهایی رو دوست دارم اما هر وقت دوست داشتی بیا پیشم می خواست بره اما انگار مطلبی یادش آمد و برگشت و گفت فردا ساعت یک یادت نره و رفت بدون این که حتی بگم میام یا نه رفت. رفتم تو اتاقم با لباس رو تخت ولو شدم داشتم فکر می کردم مهدی وقتی که من وارد شدم داشت به من نگاه می کرد یعنی وقتی وارد شدم به هوش آمد یه کم مسئله برام عجیب بود، فردا غزال اومد که بریم بیمارستان اما واقعا نمی تونستم برم چون کلاس داشتم از دستم دلخور شد اما با خنده رفت و من هم به کلاس رفتم طبق معمول در آخر کلاس نشستم و بچه ها مشغول پچ پچ بودن بهادر که با دوستانش وارد شد و با نگاه شروع به گشتن میان بچه ها کرد و با دیدن من به سمت من اومد و با لبخندی که به لب داشت سلام کرد و گفت سرکار خانم ناجی فکر نمی کردم باعث به هوش اومدن مهدی بشی با نگاهی معنی دار و مکثی کوتاه بهش گفتم ناجی؟ گفت:

 آره ناجی روزی که رفتی به هوش آمده و بعد گفت خانم آریا از ؟ خبر نداری از اون روز فرار کرده و هیچ کسی ازش خبر نداره حتی میگن رفته از شهر چون نیروی انتظامی دنبالشه با سر گفتم:

 نه خبری نشده ازش. بیچاره خانواده اش تا الآن هر روز به عیادت مهدی رفتن…

 با ورود استاد حرف بهادر نیمه کاره موند و استاد بعد از گفتن پروژه پایان ترم کلاس را تعطیل کرد خیلی خوشحال شدم فهمیدم زمانی داره پیدا می شه که برم خونه خواستم از کلاس برم که بهادر صدام کرد برگشتم به سمتش چند تا از بچه ها هم همزمان برگشتن که بهادر صبر کرد تا اونها برن و بعد رو به من گفت فردا میری بیمارستان نمی دونستم چی بگم واقعا دلم نمی خواست برم چون اونجا همه به دید یه مقصر و خطاکار بهم نگاه می کردن داشتم فکر می کردم که بهادر گفت:

 ساعت ۳ تو بیمارستان می بینمت قول میدم کسی هم نباشه قبول کردم وقتی رسیدم خوابگاه محبوبه خانم رو دیدم اومد و صورتمو بوسید و گفت:

 واقعا قدم خیری آسمان بوده. دست و صورتت رو بشور تا غذات رو بیارم امروز برات ماکارانی که دوست داری درست کردم.

 وقتی با دسته گل میخک بزرگی که گرفته بودم جلوی بهادر نمایان شدم لبخند زیبایی روی لبانش نمایان شد و گفت به به ای کاش ما هم چاقویی می خوردیم شاید هم دانشگاهی و همکلاسی محترم برای ما هم گل های به این زیبایی می گرفتن با لبخند یک شاخه گل میخکی که برای او گرفتم به سمتش گرفتم با چشمانی بشاش و لبانی خندان گل را گرفت و گفت:

 ای کاش چیز دیگه ای از خدا می خواستم با خنده داخل بیمارستان رفتم به اتاق مهدی رسیدیم دیدیم ۴ نفر درون اتاق هستند به بهادر نگاه کردم و از او سؤال کردم که فکر کنم هنوز شلوغ داخل بهتر نیست تو تنها بروی من یک روز دیگر میام عیادتش بهادر حول کرده بود و گفت:

به هیچ عنوان مهدی خودش خواسته اینجا بیای با تعجب فقط نگاش کردم وقتی به داخل رفتیم دیدم مهدی درخوابی عمیق به سر می بره خیلی پکر شدم با افراد داخل اتاق سلام علیک کردیم و بعد از گذاشتن دسته گل تو گلدون به صورت مهدی نگاه کردم چقدر آرام خوابیده بود چقدر چهرش تو خواب مظلوم بود مهربون بوددر صورتی که تو بیداری خیلی خشن به نظر می رسید.رو به بهادر گفتم:

 من دارم میرم امیدوارم دوستتون زودتر خوب بشه بهادر فقط نگاه می کرد از جمع خداحافظی کردم به سمت درب خروجی می رفتم که آقای جلالی با چند نفر وارد شد بعد از سلام از آنها خداحافظی کردم آقای اجلالی فقط به یک سر تکان دادنی اکتفا کرد سریع یه تاکسی گرفتم و به سمت دانشگاه رفتم دم در دانشگاه شلوغ بود به سوپرمارکت داخل محوطه دانشگاه رفتم و خریدهای لازم را انجام دادم و رفتم به سمت خوابگاه واقعا آسمان زیبایی دارد این شهر کویریی.به رنگ آبی چشم دوختم که پام به سنگ برخورد و نزدیک بود با مخ بخورم به زمین خودم خندم گرفت به اطرافم نگاه کردم دیدم خوشبختانه کسی نبود با لبخند وارد خوابگاه شدم

 رفتم تو اتاقم و وسایلم رو جابجا کردم رفتم تو تراس و به آسمان نگاه کردم خیلی زیبا بود نمیدونم چرا همش حرف بهادر که می گفت مهدی می خواست اینجا بیای می یومد به ذهنم اصلا برام مهم نبود نمی دونم چرابهش فکر می کردم.

 صبح راهی دانشگاه شدم از بچه ها و اساتید جویا شدم که چند وقت دیگه تا پایان ترم داریم گفتند یک ماه فکری به ذهنم رسید بعد از کلاس راهی خوابگاه شدم و در مسیر به آژانس هواپیمایی زنگ زدم و جویای بلیط شدم که همان روز برم تهران و خوشبختانه برای ۳ ساعت بعد بلیط داشت سریع وسایل را جمع کردم و به اتاق مسئول خوابگاه رفتم و آنها را درجریان گذاشتم و بعد عازم فرودگاه شدم ساعت ۱۲ بود رفتم که تا سوقاتی های مخصوص خانوادمو بگیرم بعد از گرفت قطاب و سوهان زرندی و کلمه که شیرینی مخصوص استان کرمان بود برای سوار شدن رفتم نمی دونم چرا دلم گرفته بود.وقتی به پشت در خونه رسیدم حالم بهترشده بود وقتی مادرم منو دید تو راهرو نزدیک بود از خوشحالی پس بیفته با قدمهای تند رفتم تو بغلش و کلی ماچش کردم.مامان قالی کرمون شدی هر چی بگذره خوشکل تر میشی اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود مامان خوب نگام کرد و گفت:

 تو چه طوری خبر ندادی میای چرا اینقدر کم تماس گرفتی نمیگی من نگران میشم.گفتم:

 آزاد کو دلم براش یه ذره شده مامان با خنده گفت:

 مدرسه تا چند ساعت دیگه میاد تا یه دوش بگیری و استراحت کنی اومده.سریع به طبقه بالا رفتم.خونمون دوبلکس و اتاق من در طبقه بالا قرار دارد به اتاقم که رسیدم خیلی خوشحال شدم رفتم پیش عروسک خرس بزرگم و یه سلام نظامی بهش دادم و گفتم مش رحمان جونم سلام می دونم دل تنگم شدی منم دلم تنگ شده وای خدا باورم نمی شد از اون محیط تنهایی و کسالت آور به خونه اومده بودم دلم می خواست قید درس و دانشگاهمو می زدم و برمی گشتم خونه.سریع به حمام رفتم و یکی از لباس های قشنگمو پوشیدم و جلوی آینه به چهره ام رسیدگی کردم و باز یه سلام نظامی به مش رحمان یا همون خرس بزرگم دادم و رفتم

پایین مامانم داشت تدارک یه غذای خوشمزه واسه ناهارم می داد رفتم از پشت بغلش کردم گفتم:عزیزترین من با اینکه عاشق دستپختتم اما الان واقعا سیرم توی هواپیما یه چیزهایی خوردم.

 مامانم برگشت نگام کرد و گفت(آسمان)گفتم:

 جونم عزیزترین ماه من چرا اینقدر لاغر شدی چرا زیر چشات گود رفته مگه محبوبه برات غذا نمیاره مگه همه چیز مرتب نیست با خنده تصنعی گفت:

 همه چیز خوبه خوبه فقط دوری شماست که منو داره آب میکنه مامان گفت عزیزم بابات دنبال کاراته تا اگر بتونی انتقالیتو بگیری نمی دونم تو چرا شهر اول دانشگاتو کرمان زدی دختر تو با اون رتبه تک رقمی باید تهران قبول می شدی رو به مامان گفتم:

 عزیزترین قسمت بوده کاریش نمیشه کرد سوغاتی ها رو رفتم آوردم و بهش دادم با خنده گفت:

 اینا از همه بهتره من ایناشو خیلی دوست دارم.بوسیدمش و رفتم تو حیاط سراغ باغچه خونه تک تک گلاشو بوسیدم عاشقه باغچه خونمون بودم خیلی زیبا بود چندتا بوته رز داشت که من دیوانه وار دوستشون داشتم بوسشون کردم و می گفتم می دونم شما هم مثل من دلتنگی می کردین خیلی دل تنگتون بودم داشتم با گل و گیاهها صحبت می کردم که در خونه باز شد و آراد برادر کوچکم وارد شد متوجه من نشد خواست وارد خونه شود که پریدم از پشت بغلش کردم از ترس جیغ کوتاهی کشید و تا منو دید جیغی از خوشحالی.صورتم رو غرقه بوسه کرد حالشو پرسیدم و گفتم مرد بزرگ دلت واسه خواهرت تنگ نشده بود گفت:

 آسمان جون من خوب خوبم ببین چقدر بزرگ شدم گفتم:

 بله شما واسه خودت آقایی شدی دیگه باید برات زن بگیریم با خنده گفت:

 هرچی به مامان اینا میگم برام نمی گیرن که دوتایی با خنده وارد خونه شدیم و مامان با دو تا لیوان شربت به سمت ما اومد آراد سلام کرد و به مامان گفت:

 چرا بهم نگفتین آسمان میاد مامان خندید و گفت:

 اول بیا یه بوس به مامان بده پسر قشنگ من نمیدونستم آسمان میاد خودمم وقتی اومد فهمیدم حالا که اینجاست باید یه کاری کنیم بهش خوش بگذره تا بتونه روحیه خوبی داشته باشه تا واسه امتحاناتش آماده شه و شروع به صحبت در مورد مسائل روزانه کردیم بعد رفتم به طرف اتاقم باز به مش رحمان سلام کردم و خندم گرفت رو تختم ولو شدم و به سقف خیره شدم نفهمیدم کی خوابم برد.خواب دیدم جای خون ریزی مهدی شدید داره خون میاد هر کاری می کردم ونش بند بیاد نمی شد تو خواب گریه میکردم

 و به این در و اون در می زدم اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم و هی ازش دور می شدم و هی مهدی منو به سوی خود فرا می خواند و من دورتر می شدم.با نوازش دستای مردونه پدرم از خواب بیدار شدم دستشو گرفتم و بوسه ای به او زدم پدرم پیشونیمو بوسید وسلام کردم و تو آغوش پدر جا گرفتم و ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد و بابا موهامو نوازش می کرد و من گریه وقتی یک ساعت تو آغوش پدر گریه کردم پدر صورتم را به عقب هدایت کرد و گفت:

 آسمان نبینم چشات ابری بشه دل بابا خیلی برات تنگ شده بود بوسیدمش و گفتم:

 بابا منم دل تنگتون بودم بابا خیلی تنها شدم طبق حرفها و قول هایی که بهتون دادم نه با کسی صمیمی شدم نه با کسی کار داشتم اما اتفاقاتی افتاده که تو یه فرصت مناسب بهتون میگم نگرانی تو چهره پدر موج زد و از من خواست جریانو بهش بگم و من کل جریانو با تمام نکاتش برایش تعریف کردم.بابا شوکه شده بود فقط سری تکان داد و گفت:

 آسمان

 با شرمندگی گفتم بله

 گفت:چرا ما رو تو جریان نگذاشتی فکر نمی کنی اگه زودتر جریان رو می گفتی شاید ما هم کمکی می تونستیم بکنیم نمیگی بابا اگه برات مشکلی پیش میومد توسط اون پسره ما باید چکار می کردیم بابا بلند شد و شروع به راه رفتن در طول اتاق کرد و در تفکرات غرق شد و من روی تخت نشستم و چشم به زمین دوختم.خیلی ناراحت شدم که چرا در بدوورود پدر این جریان را بازگو کردم.نمی دانم چرا نمیتوانم از پدر چیزی را مخفی کنم.همیشه تو زندگیم پدر یک تکیه گاه بزرگ بوده که با خیال راحت به او تکیه میکردم.

 وقتی پدر صدام زد با شرم و ناراحتی به او نگاه کردم ازم پرسید:الان حال آن پسر(مهدی)چطوره و چه بلایی سر(پسر شراون)اومده؟

 دوباره دیدمش بعد اون جریان و کلی سوال دیگه که همه را یک به یک جواب دادم،پدر،با صدای مادر که برای خوردن شام دعوتمون کرد به سمت پایین رفتیم مادر با دیدن من و چهره نگران پدر سخت متعجب شد و پرسید:

 اتفاقی افتاده آسمان چیزی شده عزیزم به بابا نگاه کردم انگار اجازه می خواستم تا جریانو براش بگم اما بابا باگفتن این جمله که دل تنگی باعث ریزش باران از چشمای آسمان شد،همه رو به سکوت فراخواند،نمی تونستم شام بخورم.فکر مهدی در ذهنم زنده شد نمی دونم چرا اومدم تهران بعد از شام بابا منو به کتاب خونه برد و بهم گفت:

 نشونی بیمارستان رو برام بنویس و دیگه هیچی نگفت من هم برایش نوشتم بابا بهم گفت اصلا ناراحت نباش عزیزم من فردا جریان را جویا میشم ولی آسمانم از این به بعد به بابا همه چیز رو بگو چون تو مشکلات آدم گاهی درست تصمیم نمی گیره

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان ساحل آرامش

$
0
0

نام رمان : ساحل آرامش

نویسنده : منیر مقدم

پاهایم از فشار کفشها زق زق می کرد.همانطور که به روی صندلی نشسته بودم یک پایم را روی پای دیگر انداخته و کفشم را درآوردم.با نفس کشیدن پایم خود هم نفس عمیقی کشیدم.مامان دست به زانویش گرفت و بلند شد.خطاب به من گفت:

- پاشو مادر.باید برای جمع و جور کردن این همه ریخت و پاش از یک جایی شروع کنیم.

نالیدم و گفتم:

- وای مامان جان تورو خدا امشبه رو ولم کن.من لااقل تا فردا صبح باید به این پاها استراحت بدم.الان داشتم فکر می کردم چطور تا اتاقم برسم.شما می گویید پاشم جمع و جور کنم!!

- خوب حقته مادر.چقدر گفتمت این کفش ها به دردت نمی خوره گفتی الا بلا که همینا.من تعجبم تو چطوری از سر شب با همین کفشها اینقدر رقصیدی حالا به کار کردن که رسید نمی تونی!!

از خرید کفش ها یادم آمد.مامان اصلا به این کفش ها راضی نبود ولی کلی قهر و ناز کردم تا بالاخره رضایتش را گرفتم قصدم این بود که قدم را از آن چه هست بلند تر نشان بدهم و بزرگتر به نظر برسم.

عمو مصطفی که به صحبت های ما گوش می داد خندید و به مامان گفت:

- اذیتش نکن زن داداش خسته شده.شما هم امشب کاری نکنید خیلی خسته اید.

به روی عمو مصطفی خندیدم.مامان کوتاه نمی آمد.

- نه بابا لااقل باید آشغالها را که جمع کنیم.

و مشغول شد ولی من واقعا توان انجام هیچ کاری را نداشتم.عمو با نگاهی به سر تا پای من دوباره گفت:

- ولی زن داداش ماشاالله بنفشه هم رو کاره.با رفتن بهنوش باید به فکر این یکی باشی.

مامان با دلخوری جواب داد:

- وای داداش نگو .بنفشه هنوز ۱۶ سالشه برای این هنوز خیلی وقت داریم.باید مثل بهنوش درسش را بخوانه نوبتی هم که باشه نوبت بچم بهزاده.داره دیرش هم میشه.اون خودش بس که نجیبه صداش در نمی یاد خودمون باید حیا کنیم و کاری بکنیم.

من که بر عکس بهنوش که عاشق درس خواندن بود و به همه ی خاستگارهایش جواب رد می داد اصلا میانه ای با درس خواندن نداشتم تازه با گفته عمو مصطفی گل از گلم شکفته شده بود، با آب پاکی که مامان روی دستم ریخت ساکت شدم.کفش دیگر را هم از پاسم در آوردم بلند شدم و به مامان گفتم:

- چی کار کنم مامان بالاخره همین الان جمع می کنید یا نه؟

- نه فقط آشغالها را جمع می کنم که تا صبح بو نگیره صبح اول وقت شوکت میاد.تو برو استراحت کن که فردا بهانه نیاری.

آقاجون قبل از ما به اتاقش رفته و خوابیده بود. به مامان و عمو شب بخیر گفتم و از پله ها به زحمت خودم را بالا کشیدم وقتی در اتاقم را باز کردم بدون این که برق را روشن کنم اتاق مثل هر شب تاریک نبود.یک نور دیگر اتاق را کمی روشن تر از شب های پیش کرده بود.کرکره اتاقم کنار بود.جلو رفتم و منبع نور را پیدا کردم.

ساختمان جلو ساختمان ما که به تازگی ساخته شده بود و یکی از پنجره هایش درست رو به رو و نزدیک اتاق من قرار داشت برقش روشن بود. یادم آمد که صبح بهزاد می گفت برای ساختمان جدید اسباب کشی می کرده اند.

خیلی دیر وقت بود . با خودم فکر کرده ام حالا ما عروسی داشتیم و تا این موقع بیدار مانده ایم اینها چرا مثل ما نخوابیده بودند. پنجره ی اتاق روبه رو به خاطر هوای گرم تابستان باز بود صدای آهسته ی یک آهنگ تند را میشنیدم از همان اهنگ هایی که با روحیه ی شاد من جور بود و خیلی دوست داشتم.

کسی دیده نمی شد. خیلی دوست داشتم بدانم که اتاق متعلق به کیست. از ته دل آرزو کردم که اتاق دختری به سن خودم باشد تا بتوانم با او دوست شوم.

برگشتم و به تخت خالی بهنوش و کتابخانه ی کتاباش نگاه کردم.با این که خیلی دوست داشتم اتاق هر چه زودتر فقط مال خودم شود و راحت باشم ولی جای خالی او حالا رنجم می داد و دلم گرفت.

من و بهنوش دو اخلاق متضاد داشتیم و به هیچ وجه با هم جوش نمی خوردیم ولی هر چه بود خواهر بودیم ۱۶ سال با او زندگی کرده بودم و به هم عادت داشتیم.گرچه خیلی سر به سرم می گذاشت اما خیلی هم مهربان بود. وقتی مریض می شدم مثل پروانه به دورم می گشت. همیشه منتظر بود که من یک سوال درسی بپرسم که البته خیلی کم پیش می آمد، با چه دقتی برایم توضیح می داد و اصرار داشت که به زحمت در مخم جا دهد ولی من که فقط به فکر شیطنت بودم اندازه ای درس می خواندم که نمره ای بخور و نمیر بگیرم و تجدید نیاورم.

درست عکس او که تا وقتی لیسانسش را نگرفت هر چه مسعود پسر دائی ام جلزو ولز کرد و به خاستگاریش فرستاد جواب نداد.تازه حالا هم قصد فوق لیسانس گرفتن را داشت و هنوز هم سر باز می زد تا اینکه عاقبت خود مسعود پا پیش گذاشته و شخصا از خودش تقاضای ازدواج کرده بود و قول داده بود که در ادامه ی درس خواندن نه تنها پیگیرش نمی شود که کمکش هم می کند. اینچنین بود که بهنوش خانم که البته خودش هم بی علاقه به مسعود نبود بله را گفته و امشب به سلامتی طی جشن مفصلی او به مسعود رسیده بود و اتاق خالی هم به من.

لباسم را عوض کردم.سنجاقهای سر را از میان موهایم در آوردم.موهام بس که تافت خورده بود سفت و خشک شده بود. چاره ای نداشتم. با یک دوش گرم خستگی ام کمی رفع می شد و هم موهایم به حالت اولیه بر می گشت. بعد از حمام همین اندازه که به تختم رسیدم سرم نرسیده به بالش بیهوش شدم.

فکر می کنم این شیرین ترین خوابی بود که تا به حال کرده بودم. حتی این اخلاقم هم با بهنوش فرق می کرد. او می گفت وقتی زیاد خسته می شود خوابش نمی برد ولی من هر چه خسته تر بودم خوابم بیشتر بهم مزه می داد.

با صدای آهنگی شاد و هیجان انگیز که اهنگ روز هم بود چشم گشودم. عاشق این مدل اهنگها بودم، به نظرم روحیه ی آدم را زنده می کرد.غلتی زدم احتمال دادم که این صدا از پنجره ی روبه رو باشد. خوشحال شدم. مطمئنا اتاق متعلق به یک جوان بود و اگر دختر می بود که عالی می شد. صدای چند ضربه به در و متعاقب ان در باز شد و سر بهزاد را دیدم.

- پاشو خواهر کوچولوی تنبل مامان احضارت کرد.

به رویش لبخند زدم و جواب دادم:

- باشه داداش زود میام.

با رفتن او تازه به بدنم کش و غوسی دادم و غلتی دیگر زدم.عاشق داداش بهزادم بودم.او و داداش بهنام هم مثل منو بهنوش دو قطب مخالف بودند. بهنام سرد و خشک ولی بهزاد مهربان و خونگرم بود. با همه بخصوص با من که خواهر کوچولو صدایم می زد نرم و راحت بود.

بین پسرهای فامیل به عاقلی و نجابت معروف بود . دخترهای دم بخت فامیل برای یک نگاهش که به ندرت پیش می آمد چشم در چشم نامحرم شود غش می کردند. مامان دخترهای زیادی را از بین فامیل به او پیشنهاد داده بود ولی او شدیدا مخالف ازدواج فامیلی بود و از مامان خواسته بود بین غریبه ها برایش موردی مناسب البته با نظر خودش انتخاب کند. ۲۷ سال سن داشت و مهندس کامپیوتر بود. با دوستش شرکتی دست و پا کرده و راضی به نظر می رسیدند. داداش بهنام ۳۰ ساله بود و خیلی زودتر از بهزاد ازدواج کرده بود و حالا دو دختر ۶ ساله و ۵ ساله داشت و با اقاجون که فروشگاه لوازم منزل در بازار داشت مشغول بود و به عبارتی عصای دست آقاجون بود. بهنوش هم ۲۵ ساله و به قول آقاجون من هم که ته تغاری خونه بودم ۱۶ سال و امسال به سوم دبیرستان می رفتم.

بهنوش کمی سبزه با موهای حالت دار مشکی بود ولی من پوست سفیدی داشتم و موهای قهوه ای تیره و همین همیشه بهنوش را شاکی می کرد. با نارضایتی به مامان می گفت شما بین بچه هاتون فرق گذاشته اید. مامان به این حرف او می خندید و در جوابش می گفت:

- دخترم گلم سبزه ها نمک بیشتری دارند.

من در ادامه ی حرف مامان می گفتم:

- راست میگه مامان گمانم نمکش زیاد بوده که مسعود را نمک گیر کرده.

و بهنوش از این جواب ها خشونود می شد ولی در عوض قد بهنوش از من خیلی کشیده تر بود و اندام زیبایی داشت که مرا عصبانی می کرد به همین خاطر همیشه دلم می خواست کفش پاشنه بلند بپوشم تا از او کم نیاورم گرچه بهنوش عثیده داشت که من هنوز تا ۱۸ سالگی وقت قد کشیدن دارم ولی حالا عجله می کنم. با این وجود باز هم نگران بودن. از لحاظ چهره تقریبا مثل هم بودیم و به قول دختر خاله ام میترا چشمهای آهویی و کشیده و لبهای قلوه ای داشتیم. از همه بهتر قشنگتر از نظر او گونه های برجسته مان بود.

همین تعریف هایی که از چهره ی زیبایم می شد مرا از خود راضی کرده بود. خیلی دوست داشتم جلب توجه پسران جوان را کنم. یاد دیشب افتادم.

در همه ی عروسی ها و جشن هایمان بعد از رفتن غریبه ها زن و شوهر های و دختر پسر های فامیل با هم می رقصیدیم دیشب محسن برادر مسعود لحظه ای از کنارم دور نمی شد.

به قدری برایش عشوه می آمدم که حس می کردم هر لحظه می خواهد چیزی به من بگوید چشماش پر از احساس بود و می فهمیدم برای مهار این احساس خیلی تلاش می کرد.

آخر شب هم که برای بدرقه عروس و داماد راهی بودیم من جلوی در بلاتکلیف ایتاده بودم که صدای محسن را شنیدم او جلوی ماشین خواهرش نشسته بود . عقب ماشین بیشتر از حد ظرفیتش پر بود اما او تنها روی صندلی جلو کنار راننده که حامد شوهر مهناز بود نشسته بود.

- بنفشه اگر می خواهی بیا اینجا جای یکی دیگر هم هست.

و خودش جا باز کرد.

بدم نمی امد کنارش بنشینم ولی مردد بودم عمدا کمی این پا و ان پا کردم و بعد رفتم کنارش نشستم. مهناز و مریم دختر دایی هایم و بچه هایشان صندلی عقب را کاملا اشغال کرده بودند و با صدای بلند دستگاه ماشین دست می زدند و هم خوانی می کردند.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان ردپای عشق

$
0
0

نام رمان : ردپای عشق

نویسنده : سمیه بهارلو

از شدت ناراحتی و عصبانیت کتاب را به گوشه ای پرت کرد .با خود زمزمه کرد ،” درست مثل سرنوشت من “.

از جا برخاست و به آشپزخانه رفت . استکان را پر از چای کرد و دوباره به اتاق بازگشت و پشت میز نشست . استکان را روی میز گذاشت و با انگشتانش سطح خارجی آن را لمس کرد .به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت . زیر لب زمزمه کرد ” ای عشق خانمانسوز وجودم را سوزاندی و قلبم را …”.

به اطرافش نگریست و نفس عمیقی کشید . انگشتانش را لای موهایش کشید و گفت :”خسته شدم بس که فکر کردم .”.

چای سرد شده اش را یک نفس سر کشید . به سمت آشپزخانه رفت .استکان را روی کابینت گذاشت .بی حوصله مانتویش را پوشید و از خانه خارج شد و بی هدف در کوچه شروع به قدم زدن کرد .چنان غرق در افکارش بود که متوجه اطرافش نبود .جرقه ی کوچکی در مغزش شعله ور شد قدمهایش را سریع تر کرد .جلوی در کرم رنگی ایستاد .نفس را در سینه حبس کرد و بعد از مکثی با احتیاط تکمه زنگ را فشرد .صدای دلنشین خانمی شنیده شد :

کیه .

پاسخ داد :

سلام خانم رامشی . مریم جان تشریف دارن .

خانم رامشی گفت :

سلام عزیزم .بیا بالا .

و تکمه آیفون را فشرد .در روی پاشنه چرخید .وارد شد .پله ها را پشت سر گذاشت .خانم رامشی با روی گشوده صورت جوانه را بوسید و گفت :

خیلی خوش اومدی ..

جوانه متین گفت :

مزاحم شدم خانم رامشی ..

خانم رامشی لپ جوانه را گرفت و گفت :

این حرفا رو دیگه نزن .مریم توی اتاقشه .بفرما.الان منم میام .

جوانه ضربه ای به در زد و آن را گشود و سلام کرد .مریم با خوشحالی گفت :

وای خدای من !چی می بینم ؟چه عجب دختر فراری .این طرفا پیدات شده .

جوانه لب تخت نشست و گفت :

اگه بگم از تو یاد گرفتم دروغ نگفتم ..

مریم به اطراف نگاهی انداخت و شروعبه جمع و جور کرد و گفت :

ببخش که اینجا انقدر شلوغ و ریخته پاشه ..

ججوانه دست مریم را کشید و گفت :

تو همیشه همینطوری بودی .اگه تو کار کنیکی بخوابه .

مریم اخمی کرد و گفت :

بعدا با هم حساب می کنیم .

خانم رامشی با ظرف میوه وارد اتاق شد و گفت :

دلمون برات تنگ شده بود .

جوانه از جا برخاست و گفت :

چرا زحمت کشیدین؟راضی به زحمت نبودم .

صدای زنگ تلفن خانم رامشی را مجبور کرد که آن دو را تنها بگذارد .بعد از رفتن او جوانه رو به مریم کرد و گفت :

ببینم دنبال سوژه نمی گردی .

مریم گفت :

اصلا نمی تونم بنویسم فکرم کار نمی کنه خودت چی .

جوانه سرش را تکان داد. مریم ادامه داد :

تو دیگه چرا دختر ؟ تو که با استعدادی و از قوه تخیل بالایی برخوردار هستی .توی دبیرستان اول. توی چاپخونه اول. دیگه چی می خوای ؟ اگه همینطور پیش بری می زنی رو دست دانیل استیل ..

جوانه کمی به اطراف نگریست و گفت :

اگه یه سوژه خوب برات پیدا کنم می نویسی .

مریم با خوشحالی گفت :

این نهایت لطف تو رو می رسونه ..

جوانه با دقت به مریم نگریست و گفت :

پس قلم و کاغذت رو آماده کن ..

مریم با تعجب نگاهش کرد و پرسید :

در مورد چی .

جوانه لبخند کمرنگی زد و گفت :

سرنوشت من !.

مریم ابروهایش را درهم کشید و گفت :

باز هم که شروع کردی .کی میخوای دست از این دیوونه بازیهات برداری ؟ اصلا کی می خوای آدم بشی .

جوانه بی حوصله گفت :

مریم خواهش می کنم بنویس من ….

مریم حرفش را قطع کرد و گفت :

چرا خودت نمی نویسی .

جوانه پوزخندی زد وگفت :

حتما باورت نمیشه که یه روز خودت بشی سوژه خودت ..

تو خیلی احمقی .

جوانه آهی کشید وگفت :

درست حدس زدی .آره من احمقم ،اما من احمق نمی تونم بنویسم ، چون عمرم این اجازه رو بهم نمیده .نصفه کاره می مونه .بالاخره باید یکی تمومش کنه یا نه ؟کی بهتر از تو .

مریم با اخم گفت :

نه ، من نمی نویسم .

جوانه با ناراحتی آماده رفتن شد .مریم نگاهی به چهره ناراحت جوانه انداخت و گفت :

باشه می نویسم .

اشک در چشمهای جوانه حلقه بست . لبخند گرمی نثار مریم کرد .مریم گفت :

اما پشیمون می شی ..

جوانه لبخندی زد و گفت :

من دیگه میرم . فردا می بینمت .

و از اتاق خارج شد . خانم رامشی با دیدن او گفت :

کجا با این عجله .

جوانه گفت :

مزاحم شدم ..

مریم گفت :

چند روز طول می کشه .

جوانه همراه لبخند گفت :

کمتراز یک هفته .یک هفته مهمون منی .خانم رامشی شما هم به مریم سخت نگیرید .

خانم رامشی با تعجب گفت : .

در مورد چی .

مریم گفت :

یک سوژه عالی .مشترکیم .

خانم رامشی لبخند شیرینی زد و گفت :

موفق باشید .

جوانه پا به ایوان گذاشت و گفت :

فردا معطلم نکنی .

مریم هم با خنده پاسخ داد :

چشم استاد عزیز .

از آنجا دور شد .لبخند چند لحظه قبلش محو شد و با حالی پریشان شروع به قدم زدن کرد وقتی چشمش را از رویآسفالت خیابان برداشت ،دید که به انتهای خیابان رسیده است .نمی دانست راه پیموده را باز گرددو یا اینکه به دیدن الهام برود .باشک و تردید راه خانه آقای مشتاق را در پیش گرفت .زنگ در را فشرد . در به روی پاشنه چرخید .الهام با دیدن او خوشحال گفت :

چه عجب دختر غیبی .

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان آبی تر از آسمان

$
0
0

نام رمان : آبی تر از آسمان

نویسنده : شهلا کلانتری

 

به نام مهربان هستی

فصل اول

تهران سال ۱۳۵۰

 فرهاد نگاهی به صورت لیلا انداخت.دستهایش درهم گره خورده بود.سعی می کرد جلوی عصبانیت خود را بگیرد گفت:

 ـ آخه تو که دختر خوبی هستی چرا لج می کنی؟مگر چه می شد که به این بابا واب بدهی وما را از دست این مردک خلاص کنی!

 این ها حرفهایی بود که مدارم در این چند روز داشت به لیلا خواهرزاده ی کوچکش می گفت.لیلا در جواب گفت:

 ـ آخه بابا به من چه ربطی دارد؟مگر من قرض بالا آوردم؟مگر من صبح تا شب توی این کافه ها…دارم با این وآن خوش وبش می کنم؟بریز وبپاش می کنم؟مگر من پول حیف ومیل می کنم؟به خدا دای خسته ام!اگه بخواهی سربه سرم بگذاری این جا نمی مانم راهم را می گیرم واز این جا می روم آن وقت تو ما مانی وقول هایی که به مادرم قبل از دفنش دادی.

 لیلا غزق فکر وخیال شد.فکر چند سال پیش که چه فاجعه ای رخ داده بود.او به آن سال برگشته بود.به آن دوران خوش.چه خانواده ی خوشبختی بودند اگر پدرش،مادرش وبرادرش زنده می ماندند.آن وقت او هم مانند بقیه خوش بود وزجر نمی کشید.با خود گفت:«کاش به شمال نمی رفتیم ما که هر سال می رفتیم کاش آن سال نمی رفتیم.»هر سال تابستان چند روزی را با خانواده به شمال می رفتند.کنار هم اقامت در کنار دریا و ویلاهای زیبا،تفریح وشنا،قایق سواری ودیدن موج های کوتاه وبلند ولذت بردن از این صحنه ها وبازی های دیگر با پدرام برادرش که چهار سال از لیلا بزرگتر بود وبه خاطر بزرگی همیشه هوای لیلا را داشت.لیلا هر وقت که ناراحت می شد سرش را بر روی سینه ی برادر می گذاشت ومی گریست ولی حالا برادری در کار نبود که حامی او در مشکلات باشد.پدری مهربان داشت که از هیچ چیز برای آن ها دریغ نمی کرد همیشه تکیه گاه خانواده بود.قبل از مسافرت آنها را به کله پزی برد وگفت:

 ـ بچه ها سیر بخورید که باید تا شمال غرغر نکنید.

 پدر خندید وچشمش به سهیلا زن مهربانش افتاد که بسیار زیبا بود ادامه داد:

 ـ البته سرورم هرچه که بخواهد می تواند غر بزند چون بنده دربست در اختیار ایشان هستم ولی کو گوش شنوا.

 وبا این حرف با خنده صورت حساب را پرداخت وبه طرف ماشین رفتند.توی ماشین لیلا گفت:

 ـ بابا!یعنی حرف نزنیم؟

 پدر از توی آینه به لیلا نگاه کرد وگفت:

 ـ اون چشمای زیبایت قراره کی را بدبخت خودش بکند؟…نه عزیزم حرف بزن.می خواهم که صدای قشنگت را بشنوم.راستی بچه ها!مایو آوردین یا نه؟

 پدرام گفت:

 ـ ای وای!من گذاشته بودم کنار که بگذارم توی ساکم ولی یادم رفت حالا چه کار کنم بابا جان؟

 پدر گفت:

 ـ هیچی یا باید شمال مایو بخریم یا این که شنا نکنی شوخی کردم نگران نباش می خریم.

 سهیلا سیب پوست می کند ویک قاچ از سیب را در دهان شوهرش گذاشت وگفت:

 ـ بیا این قدر لی لی به لالای این بچه هات نگذار.

 محست گفت:

 ـ یعنی این که با بچه هام شوخی نکنم؟ای بی انصاف!

 لیلا وپدرام از این حرف به خنده افتادند ولذت بردند.کمی بعد دوباره محسن سکوت را شکست وگفت:

 ـ خدا به داد برسد چه قدر امروز جاده شلوغ است!

 لیلا وپدرام با هم شوخی می کردند ومادر مدام به آنها چشم غره می رفت که حواس پدر را پرت نکنید گفت:

 ـ محسن جان بهتر است در اولین خروجی کنار جاده نگه داری تا هم خودت استراحت کنی وهم این بچه ها آرام بگیرند.از بس سروصدا کردند سرم رفت.

 محسن گفت:

 ـ ای به چشم خانم خانم ها!

 محسن به جای این که حواسش را به جاده بدهد به دنبال جایی برای پارک می گشت که یک دفعه داد زد:

 ـ خدایا!

 ماشین از جاده منحرف شد.در یک چشم به هم زدن ماشین چند غلت خورد.صدای جیغ کشیدن سرنشین ها وتکان های مداوم وحشتناک بود.در یکی از این غلتیدن ها لیلا از شیشه ی ماشین به بیرون پرت شد وچند ثانیه بعد ماشین منفجر شد.تکه های ماشین واجساد عزیزان لیلا به هوا پرتاب می شدند ولیلا هیچ کاری نمی توانست بکند.مات وحیران وگیج ومنگ شده بود ومغزش خالی از هر چیزی.

 تا لحظاتی بعد همان طور در اثر جراحات خون از سر ورویش می چکید وبعد افتاد وبیهوش شد.وقی که چشم باز کرد خود را در بیمارستان دید در حالی که با وضعی اسف بار روی تخت بیمارستان بود.دایی را دید تنها یادگارمادرش.خواست لب بگشاید اما نمی توانست حرف بزند.

 فرهاد وقتی که دید لیلا چشمانش باز است به سوی او آمد.گریه می کرد وموهای مشکی هم چون ذغالش را نوازش می کرد.اما او فقط حیران به دایی نگاه می کرد.باورش نمی شد خیال می کرد که دارد خواب می بیند وهمه را کابوش می پنداشت.فکر وخیالهای احمقانه ای که شاید در سرش پرورانده بود.دوباره بر اثر داروی مسکن بیهوش شد وقتی به هوش آمد شب شده بود.فرهاد همراه عمو علی عموی بزرگ لیلا وپسر عمه ها وپسرعمو ها در کنار تختش بودند.او خیال می کرد که همه چیز دور سرش می چرخد.خواست بلند شود که دردی شدید در همه جای بدنش قوت گرفت ودوباره وارفت.

 فرزاد وسپهر پسر عمه هایش نگران بودند.رامین وفرزین پسران عمو علی با چشمانی پر اشک نگاهش می کردند.فرهاد کنار تخت لیلا ایستاد وگفت:

 ـ دایی جان!من باید همراه عمو علی بروم به کارها سرو سامان بدهیم.تو استراحت کن فردا خودم به دنبالت می آیم.

 رامین گفت:

 ـ آقا فرهاد!من مواظب لیلا هستم شما بروید.

 با این حرف همه رفتند وفقط رامین در اتاق لیلا ماند.رامین آرام گریه می کرد وبی قرار پدرام وعمویش محسن بود.لیلا تا نیمه های شب همان طور به سقف اتاق زل شده بود تا ان که یک دفعه گفت:

 ـ رامین!ماشین سنینی که پیچید سمت ماشین پدر وباعث شد که ما از جاده منحرف شویم در اثر انراحف شدید من از ماشین پرت شدم بیرون.چرا من توی ماشین نماندم که من هم متلاشی می شدم؟من هم تکه تکه می شدم ومی سوختم.

 رامین گریه اش به هق هق تبدیل شد دیگر نمی توانست تحمل کند از اتاق خارج شد.

 لیلا صحنه های تصادف را برای خود مجسم می کرد.خوب به یاد داشت که پدرام چه طور در آتش می سوخت تقلاهای آنها را دیده بود ولی پاهایش به زمین چسبیده ومسخ شده بود.با چشمانی از حدقه در آمده از وحشت صحنه را نگاه می کرد.همه ی این ها را قبل از این که بیهوش شود دیده بود.فقط نمی دانست که فرهاد وبقیه چه طور آنها را یافته بودند.

 با یادآوری این صحنه ها آن چنان جیغی کشید که رامین وپرستارها سراسیمه وارد اتاق شدند واو را مجددا با آمپول های مسکن خواباندند.

 رامین تا صبح بالای سرش بود حتی لحظه ای چشم برهم نگذاشت.صبح گیج ومنگ چشم گشود تا چشمش به رامین افتاد گفت:

 ـ پدر ومادرم وپدرام کجا هستند؟

 رامین با بغض جواب داد:

 ـ آنها در سردخانه ی بیمارستان هستند.

 ـ می خواهم آنها را ببینم.

 رامین سماجت کرد ولیلا لجاجت.تا این که رامین راضی شد که او را به سردخانه ببرد.

 او با دیدن جسدها نابود شد واز حال رفت.

 سه ساعت بعد همه در بهشت زهرا دور لیلا را گرفته وگریه می کردند به جز خود لیلا.انگار با خاک کویر چشمه ی اشک او را پرد کرده بودند فقط مات ومتحیر بر تابوت ها زل زده بود.

 فرهاد کنار جسد خواهرش نشسته بود وگریه می کرد.نگاهی به لیلا انداخت وگفت:

 ـ سهیلاقول می دهم که از دخترت به خوبی مراقبت کنم تا او احساس تنهایی نکند.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

دانلود رمان در آغوش رویا

$
0
0

نام رمان : در آغوش رویا

نویسنده : مریم صمدی

 

اسمان پر از ستاره بود.ستاره ها چشمک زنان در اسمان می درخشیدند .رقص انها و ماه بقدری جلوی دیدش را گرفته

بود که متوجه حضور او نشد.اهسته زمزمه کرد: دلم برات تنگ می شه!

صدای او را شنید مثل همیشه امیخته ای از طنز و نرمش در صدایش موج می زد.

_من زود برمی گردم.خیلی زود.نه سال مثل برق و باد می گذره.

قطره اشکی جلوی چشمش را گرفت.

_تو می خوای بری ایتالیا.چند سال دور از من ! پس….پس من چه کارکنم ؟.

_من برمی گردم .برای همیشه.تو منتظر می مونی .مگه نه؟

نگاه قهرالودی به سویش کرد و موذیانه گفت : اگه بگم نه ، چی می گی؟

پوزخند او را حس کردم. اون قدر اینجا می شینم که بگی اره ، مگه من چند تا شیدا دارم که بخوان بهم جواب منفی

بدن؟

سرش را به طرف دیگر چرخاند و گفت : اگه شیدا رو دوست داشتی ترکش نمی کردی.

صدای او را شنید صدایش واقعا خوش اهنگ و گوش نواز بود.

_مگه می خوام برای همیشه برم؟ فقط چند سال………

نگذاشت بیشتر از ان ادامه بدهد.پرتوقع به نیمرخ مغرور و پرشکوه او نگاه کرد.چقدر جذاب و خواستنی بود.

_جوری از چند سال حرف می زنی انگار فقط یکی دوروزه.

نگاه او را چون همیشه با مهرو عطوفت دید.

_شیدا… من فقط یکی دو روز دیگه ایرانم ، دوست داری که این چند روزه رو با ناراحتی و غصه سپری کنم؟این طور

می خوای؟

غمگین به اسمان زل زد.هیچ ابری در اسمان پیدا نبود.گفت : بدون تو …. اینجاخیلی سخته.

زیر چشمی نگاهش کرد.او هم به اسمان خیره شده بود.صدایش را لحظاتی بعد ، پراز شورو هیجان شنید.

_بیا همدیگه را فراموش کنیم.

خیلی نرم گفت : من هیچ وقت تو را فراموش نمی کنم.

انگار او هم به این نکته می اندیشید.

_پس بیا هروقت دلتنگ هم شدیم ستاره ها رو نگاه کنیم.یه پیوند جاودانه بین ما و ستاره ها.

باکمی تردید پرسید: مطمئنی؟

صدای او برای دلگرم کردنش کافی بود.

_البته که مطمئنم .چی می گی؟ قبول می کنی؟

لبخندی بی اراده برلبانش نقش بست.جلوی روی او ، حق اعتراض نمی یافت.

_باشه ، قبوله!

با لذت به اسمان می نگریست که کسی محکم تکانش داد:

_شیدا …شیدا پاشو .دیرت می شه ها.

دستش را روی چشمهاکشید و انها را مالید.بسختی پلکاهیش را گشود.هما خانم کنار تختش نشسته بود.باصدایی

خواب الود گفت : سلام!

_سلام به روی ماه نشسته ات.چقدر می خوابی دخترجون ؟ پاشو که مدرسه ات دیر می شه.

روی تخت نیم خیز شد و پرسید: مگه ساعت چنده ؟

هما خانم از کنار تخت او بلند شد و گفت : حدودا هفت.

خواب از سرش پرید: چی…؟هفت ؟

از روی تخت پایین پرید و گفت : وای خدا جون!دیرم شده.مگه من به شما نگفتم شیش و نیم بیدارم کنید؟

هما خانم کنار درگاه کمی مکث کرد.سپس بالبخندی گفت : اگه بهت می گفتم الان شیش و نیمه که بلند نمی شدی.

نگاهش به عقربه های ساعت افتاد.معترض نگاهش کرد و گفت: از ترس نزدیک بود از حال برم.

هما خانم به جای جواب گفت: تا تو لباس بپوشی و حاضر بشی، منم یه صبحانه مختصر برات درست می کنم.

قبول کرد و به طرف تختش رفت.بعد از مرتب کردن تخت و شستن سرو رویش به اشپزخانه رفت.همه سر میز

نشسته بودند.صندلی کنار برادرش را به عقب کشید و نشست.هما خانم استکانی چای مقابلش گذاشت و پرسید: این

اخرین امتحانه؟

لقمه ای را که درست کرده بود به دهان گذاشت.

_نه ، دوتای دیگه مونده، بعد از اون می شینم خونه ور دل شما.

صدای سینا را شنید.هنوز همان شیطنت بچگانه در صدایش موج می زد: پس من اینجا چه کاره ام؟

چشم غره ای به او رفت و از زیر میز محکم به پای او کوبید، طوری که صدای سینا در امد.

_فراموش کردی سینا؟

سینا باصدایی ناله مانند پرسید: حالا چرا می زنی؟ فهمیدم دیگه!

علی اقا ، روزنامه را کنار گذاشت و رو به ان دو باکنجکاوی پرسید: موضوع چیه ؟

شیدا خود را به نادانی زد: چه موضوعی پدرجون؟

_همون موضوعی که شما خواهر و برادر رو این قدر به هیجان اورده.

با تهدید به صورت سینا نگریست .سپس با لبخند تصنعی گفت : چیزی نیست.

سینا در ادامه گفت : منظورش اینه که چیز مهمی نیست.

سعید لیوان شیرش را سرکشید و پرسید : حالا این چیز ، چی هست؟ شیدا صبحانه اش را نیمه کاره رها کرد و گفت :

بزودی می گیم.

طوری به سینا نگاه کرد که او متوجه شد و متعاقبش از جابرخاست و بعد از تشکر از مادر ، پشت سر او اشپزخانه را

ترک کرد.شیدا پشت در اشپزخانه ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود.با دیدن او ، غضب الود و ناراحت گفت :

جناب جارچی!مگه جنابعالی قول نداده بودی تا وقتی مطمئن نشدی به کسی چیزی نگی؟چی شد؟ چرا این قدر زود

زدی یزر قولت؟

سینا ملتمسانه گفت : به جان خودت از دهنم پرید.

_یه بار سینا… فقط یه بار ازت خواستم که رازداری کنی، اگه تونستی.

سینا دستهایش را به علامت تسلیم به هوا برد: ببخشید.اشتباه کردم.حالا لطفا خنجرتون رو از بیخ گلوم بردارید.

بی اعتنا به عذرخواهی او به طرف اتاقش رفت تا حاضر شود.جلوی در اصلی کیفش را از چوب لباسی برداشت و همان

طور که بندهای کفشش زا می بست، صدای زنگ در را برای چندین بار پیاپی شنید.نگاه کوتاهی به اینه کرد و باصدای

بلند گفت: او مدم.

با بانگی نسبتا بلند خداحافظی کرد و دوان دوان طولحیاط را طی کرد و بعد از کشیدن نفس عمیق، در را گشود: سلام.

_سلام ، هیچ می دونی چند دقیقه است دارم زنگ می زنم؟

_پوزش خواهانه گفت : معذرت می خوام.مروز دیر از خواب بیدار شدم.

صدای معترض او را شنید: مطابق معمول ، بهانه همیشگی.

بالبخندی همراه با شیطنت گفت : خب عزیزم، من که علم غیب ندارم که بدونم تو امروز با راننده تون می ری

دبیرستان یا می ایی دنبال من.

نگاهی به سرکوچه کرد و گفت : می بینم که از قرار معلوم امروز هم سر راننده ات رو شیره مالیدی.

لیلی لبخندی تحویلش داد و گفت : فرستادمش پی نخود سیاه.تو چطوری؟ درسات رو خوندی؟

بند کیفش را محکمتر از قبل در دست فشرد: اره اما به یک مشکل برخوردم .هرکاری کردم نتوانستم حلش کنم.

_رسیدیم مدرسه نشونم بده، شاید بتوانم حلش کنم.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

 

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

  منبع: IranRomance.com

Viewing all 49 articles
Browse latest View live




Latest Images